چیستایثربی کانال رسمی
6.73K subscribers
6.02K photos
1.26K videos
56 files
2.11K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#داستان
#رمان
#رمان_خوانی
#رمان_ایرانی


#بالماسکه
#نویسنده
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#قسمت_دوم

#Novel
#Masquerade

من صبور پارسی، رییس یک‌ شرکت کوچک بودم. شرکتی که همه کار میکرد.


از راه اندازی جشن عروسی تا مراسم خاکسپاری ؛ ختم ، تولد‌‌‌‌‌‌، ختنه سوران و...



با‌ ارث کمی که از پدرم برایم مانده بود،ده سال پیش، آن شرکت را راه انداخته بودم. آریانا به شرکت من میگفت: آچار فرانسه!

ولی هیچوقت؛ باما همکاری نداشت و حالا تولدش بود!
آخرین تولد دوران چهل سالگی.

حقیقت داشت!
من‌و آریانا چهل و نه ساله میشدیم!

بدون اینکه بفهمیم این همه سال ، چگونه گذشت!
خداحافظ نصف قرن!

باید جریان این جشن را از او و پونه پنهان میکردم.
آریانا ، هرگز جشنی برای تولدش نگرفته بود،
خانواده اش هم در کودکی، معمولا روز تولد او را،درسکوت برگزار میکردند،

ولی من ، دوست دیرینش؛ امسال، تولد خاصی برایش در نظر داشتم، نه از آن تولدهای لوس معمولی شرکتمان.
یعنی یک‌کیک و چند کاغذ رنگی و یک‌گروه موسیقی بی استعداد!


شاید یک نمایش در نظر داشتم.

آریانا لیاقت این‌ را داشت که یک‌ تولد استثنایی،
قبل از تغییر دهه اش داشته‌ باشد.

اولین‌‌ مهمانی که به ذهنم رسید؛ مهرداد،همسر سابقش بود،


حالا بیست سالی میشد که با دوست مشترک هر سه ی ما، خانمِ خانمها، رویا، ازدواج کرده بود .
سه بچه داشتند. هر سه دختر !

زنگ زدم.
همه چیز باید طبیعی جلوه میکرد.

سعی کردم صدایم را مهربان کنم.
مهرداد از تلفن من تعجب کرد.
گفتم:
ببین‌ مهرداد ، ما یه مراسم خاص، شب هفتم ماه دیگه داریم.‌میخواستم از شما و خانواده هم دعوت کنم.


جشن سالگرد تاسیس شرکته،
ولی همه آدمهای سرشناس و دوستای مشترکمون میان!

مهرداد انگار قند،توی دلش آب شد.

گفت: وسط کرونا و جشن!‌
آخ جون!
نگو که‌باید‌ با ماسک بیایم؟!خفه شدیم انقدر همه چیز کسالت بار شده.


گفتم: ماسک به عهده خودتون!
میتونید ماسک بالماسکه بذارید.به تو ماسک‌ چگوارا خیلی میاد.


خندید وگفت:

راست میگی؟باشه.گمانم یه دونه دارم.
به رویا و بچه هام میگم،خوشحال میشن! رویا حتما میخواد سیندرلا شه!هنوز عاشق این قصه ست.
بهرحال سیندرلای چهل و پنج ساله هم دیدن داره!
گام اول را موفق شده بودم.

تلفن دوم،دوست‌‌‌پسر سابق آریانا بود.مهدی!
دو سال بعد از طلاق وارد زندگی اش شدو خیلی زود رفت.الان یک خواننده فراموش شده ی شهرستان بود‌.
در این روزهای کرونایی؛ انگار همه منتظر خبر یک‌ جشن بودند.خسته شده بودند،
وحتی یکی از انها به یاد نداشت که روز هفتم،تولد آریاناست‌!
داستانی که میخوانید بالماسکه نام دارد و اثر چیستایثربی است.


حدس میزدم و خوشحال بودم که دارم نقشه‌ای را که مدتی به آن فکر کرده بودم ؛ عملی میکنم!
آنها باید میامدند.

ادامه دارد.


#داستان
#رمان
#رمان_خوانی
#دور_هم_خوانی
#چیستایثربی




شما مهربانتر و فرهنگی تر از آنید که در اشتراک گذاری ها ؛ اسم نویسنده را حذف کنید و دسترنجش را نادیده بگیرید.


ممنونم🙏


https://www.instagram.com/p/CT96ELZMXwN/?utm_medium=share_sheet
#بالماسکه
#قسمت_سوم
#داستان
#چیستا_یثربی
#نویسنده
#چیستایثربی


شاید این قصه، گفتن ندارد، ولی من تصمیم گرفتم‌ جریان این تولد را بنویسم
.
به عنوان‌گزارش یک جشن یا مهمانی،فعلا.....


لیست مهمانها بلند بود ومن نمیخواستم فعلا‌جز خودم، هیچکدام از کارمندان شرکتم متوجه نقشه ی تولد گرفتنِ من برای آریانا شوند‌‌.

آن‌طرف خط هم،افرادی بودند که مرا به اسم یا از نزدیک میشناختند پس باید خودم آنها را دعوت میکردم.

خیلی از آنها گوشی شان راجواب نمیدادند.

اصلا مطمئن نبودم؛شماره هنوز مال آنها باشد!
مجبور میشدم پیام بفرستم.

منشی شرکت، شک‌کرده بود.نامش شکوفه بود.


چند‌ بار گفت:
خانم صبور امروز خیلی درگیرید!اگه کاری هست؛ مادرخدمتیم....الان‌ که جشنها و عروسیها تعطیله،ما بیکاریم!


گفتم : نه این یه کار شخصیه!جوان بود.تعجب کرده بود.

چون من‌همیشه ؛ همه کارهایم را به او میسپردم.


خیلی از شماره ها که‌پیام میدادم،
میپرسیدند:شما؟!

معلوم بود‌‌ دیگر شماره ی مرا، در
گوشی شان ندارند‌
.
و من مجبور بودم خودم را "صبور کچله " معرفی کنم تا مرا یادشان بیاید‌.

دوستان قدیم تا مدتها مرا به این نام صدامیکردند‌!

لیست نباید خیلی طولانی میشد، وگرنه جشن من ناقص‌میشد!
هر کس، به اندازه ی‌سهم خودش،وقت لازم داشت،


و تاابد نمیتوانستیم " آنجا "باشیم!
آنجا...

آریانا،موقع شلوغیهای ۸۸، مقاله ای در یکی از روزنامه‌ های معروف نوشته بود که مورد تحسین خیلیها واقع شد و مورد خشم و نفرت خیلیها!


از آن به بعد،میدانست که نمیگذارند ستونهای مهم سیاسی و اجتماعی روز را بنویسد‌ و شایدمیدانست که هر سال،هر هفته و هر رروز،تنزل مقام‌خواهد داشت.


اما آریانا بیدی نبودکه از این بادها بلرزد،
تمرکزش را، روی نقد‌‌‌‌ هنر گذاشت وسردبیری سرویس هنر را بعهده گرفت.
من آن سالها،خیلی کم او را میدیدم.

درگیر یک رابطه ی عاطفی شده بودم که هیچ نتیجه ای نداشت، فقط روح مرا زخمی کرد!

آن مرد، زن داشت و به من، نگفته بود!
وقتی فهمیدم که دیگر دیر شده بود.
خیلی تصادفی فهمیدم!


درست وقتی‌‌که من هم به آن مرد، علاقه‌پیدا کرده بودم وحتی به فکر پیدا کردن‌محضر ازدواج بودیم،ناگهان خبر رسیدکه زن و بچه ای،درشهرستان دارد!


وهرچه تاحالا به من گفته،دروغ بود!
خودش میگفت:"دوست داشتنت دروغ نبود!



از اولین جلسه ای که دیدمت به دلم نشستی‌!

اما جز دروغ،راه دیگری نبود،اگر میگفتم زن و بچه دارم،حتی یک‌ قدم هم با من میامدی؟!"



از این‌عذر بدتراز گناه متنفر بودم!

دروغ گفته بودتاچندنفر را بدبخت کند که حال دل خودش،خوب باشد؟!



آن موقع،آنقدر درگیر بازیهای آن مرد بودم که کاملا از آریانا و دخترش ، دور افتاده بودم

،
وحتی نمیدانستم اوهم، درگیر ماجرای عجیبی شده...



https://www.instagram.com/p/CUCmk_BM3Nm/?utm_medium=share_sheet