اینهمه پارادوکس میچینم کناره هم ، کلمه هارو جور در میارم تا واست تکستای قشنگ قشنگ بنویسم، ولی یکی نیست بیاد بزنه تو گوش ما بگه آخه بدبخت مینویسی که چی بشه ؟ میخونه ؟ دوستشون داره اصلا ؟ این جماعت نمیبینن این چیزارو .
رها کن بره..
رها کن بره..
دیگه به جایی رسیدم که نه میتونم تورو دوست داشته باشم، نه کسی جز تورو...
میترسم سال ها بگذره و هنوز نتونم به این سوال جواب بدم که نخواستم یا نتونستم
یه مرحله از زندگی هم وجود داره که بهش میگن بی تفاوتی ناشی از صبر بیش از حد که دیگه مثل گذشته برای نبودن ها بی قراری نمیکنی و قبول کردی کاری از دستت برنمیاد
آره خب با صبر میرسیم
به رویا هامون
ولی من دوچرخه رو تو سن 8 سالگی میخواستم..
به رویا هامون
ولی من دوچرخه رو تو سن 8 سالگی میخواستم..
من اونقدری بزرگ شدم که بدونم دیگه مال من نیست، ولی هنوز اونقدری بزرگ نشدم که دلم براش تنگ نشه.