یکی از زندگی راضیه، یکی هر روز دلش میخواد بمیره، یکی میخنده، یکی گریه میکنه، یکی غر میزنه، یکی انرژیش بالاعه، یکی با آدما حال میکنه، یکی حوصله هیچکس رو نداره و همهی اونا منم... 🚶♂☄
یکی از زندگی راضیه، یکی هر روز دلش میخواد بمیره، یکی میخنده، یکی گریه میکنه، یکی غر میزنه، یکی انرژیش بالاعه، یکی با آدما حال میکنه، یکی حوصله هیچکس رو نداره و همهی اونا منم... 🚶♂☄
گفت : بی معرفت !
چجوری آن همه عواطف و خاطرات را قورت دادی؟ هسته ی آلبالو که نبود .
چجوری آن همه عواطف و خاطرات را قورت دادی؟ هسته ی آلبالو که نبود .
حس یه چتر خیس ... تو تاکسیه شلوغ
بارون تو همت و ... بازم صدای بوق
حرفای خوب تو ... حتی اگه دروغ
این حس لعنتی ... نوستالژی منه
بارون تو همت و ... بازم صدای بوق
حرفای خوب تو ... حتی اگه دروغ
این حس لعنتی ... نوستالژی منه
برای من
ماجرای مردی را نقل کردند ؛
که دوستش به زندان افتاده بود ..!
و او شبها ،
بر کف اتاق میخوابید ؛
تا از آسایشی لذت نبرد که ،
دوستش از آن محروم شده باشد ..!
چه کسی ؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خوابید ..؟!
_ آلبر کامو
ماجرای مردی را نقل کردند ؛
که دوستش به زندان افتاده بود ..!
و او شبها ،
بر کف اتاق میخوابید ؛
تا از آسایشی لذت نبرد که ،
دوستش از آن محروم شده باشد ..!
چه کسی ؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خوابید ..؟!
_ آلبر کامو
Engheza
Shervin
شنیدمحرفاتوفکرنکنحواسـمنبود..!
حرفنزدمپشتتَم،چونتومَراممنبود:)"
حرفنزدمپشتتَم،چونتومَراممنبود:)"
کاش چنارهای کنار پنجره میوه بدهند،
و روی کاجها سنجابِ درختی لانه کند،
کاش دلبستگیها نپوسند،
عمر آدمها مثل یخ آب نشود،
و عشق بعد از مرگ ادامه داشته باشد :)
و روی کاجها سنجابِ درختی لانه کند،
کاش دلبستگیها نپوسند،
عمر آدمها مثل یخ آب نشود،
و عشق بعد از مرگ ادامه داشته باشد :)
مثل آخرین واگنِ یك قطار
که از لوکوموتیوش جا مانده است،
تیر خوردهام
و گروه خونیِ هیچ یك از همرزمانم
اُ مثبت نیست !
#بابک_زمانی
که از لوکوموتیوش جا مانده است،
تیر خوردهام
و گروه خونیِ هیچ یك از همرزمانم
اُ مثبت نیست !
#بابک_زمانی
من تنهاییام را
روزنامهپیج کردهام
داخل کارتُن گذاشتهام
و از خانهای به خانهای دیگر
جابجایش میکنم !
#بابک_زمانی
روزنامهپیج کردهام
داخل کارتُن گذاشتهام
و از خانهای به خانهای دیگر
جابجایش میکنم !
#بابک_زمانی
دلم میخواهد ذوق زده شوم از حادثه یا اتفاقی !
دلم میخواهد چیزی یا کسی مرا عمیقاً به وجد بیاورد،
لبریز شادی و اشتیاق شوم و بیاختیار بخندم !
دلم میخواهد اتفاق هیجانانگیزی بیفتد، مثلاً
چیزی که مطلقاً فکرش را نمیکردم و محال
میدانستمش، سهم همیشگیِ من شده باشد !
مثلا یك صبح چشم باز کنم و تمام نگرانیها محو
شده باشند از جهانم و به تمام نقاط تاریك زندگیام،
نور تابیده باشد !
دلم اتفاقی هیجانانگیز میخواهد..
مثلاً یك صبح، با طلوع آفتاب، زمین، سیارهی امن
و آرامی شده باشد برای زیستن، و دیگر دلی گرفته
نباشد، قلبی شکسته نباشد، و اشکی ریخته نباشد !
مثلاً در دل زمستان، بهار شده باشد !
دلم هیجانی عمیق میخواهد :)🌱
#نرگس_صرافیان_طوفان
دلم میخواهد چیزی یا کسی مرا عمیقاً به وجد بیاورد،
لبریز شادی و اشتیاق شوم و بیاختیار بخندم !
دلم میخواهد اتفاق هیجانانگیزی بیفتد، مثلاً
چیزی که مطلقاً فکرش را نمیکردم و محال
میدانستمش، سهم همیشگیِ من شده باشد !
مثلا یك صبح چشم باز کنم و تمام نگرانیها محو
شده باشند از جهانم و به تمام نقاط تاریك زندگیام،
نور تابیده باشد !
دلم اتفاقی هیجانانگیز میخواهد..
مثلاً یك صبح، با طلوع آفتاب، زمین، سیارهی امن
و آرامی شده باشد برای زیستن، و دیگر دلی گرفته
نباشد، قلبی شکسته نباشد، و اشکی ریخته نباشد !
مثلاً در دل زمستان، بهار شده باشد !
دلم هیجانی عمیق میخواهد :)🌱
#نرگس_صرافیان_طوفان
مثل نگاههای عجیب
دختر سه ساله از گوشهی
اتاق به لبهای مادرش
که پیشونیه برادر نوزادشو
میبوسه تلخ و حسودم به
همه چیز !
دختر سه ساله از گوشهی
اتاق به لبهای مادرش
که پیشونیه برادر نوزادشو
میبوسه تلخ و حسودم به
همه چیز !
به ساعت نگاه کردم. شش و بیست دقیقه صبح بود.
دوباره خوابیدم. بعد پاشدم به ساعت نگاه کردم.
شش و بیست دقیقه صبح بود.
فکر کردم: هوا که هنوز تاریکه. حتماً دفعه ی اول اشتباه دیده ام.
خوابیدم. وقتی پاشدم، هوا روشن بود ولی ساعت باز هم شش و بیست دقیقه صبح بود.
سراسیمه پا شدم.
باورم نمی شد که ساعت مرده باشد. به این کارها عادت نداشت. من هم توقع نداشتم.
آدم ها هم مثل ساعت ها هستند. بعضی ها کنارمان هستند مثل ساعت مرتب، همیشگی.
آنقدر صبور دورت می چرخند که چرخیدنشان را حس نمی کنی.
بودنشان برایت بی اهمیت می شود. همینطور بی ادعا می چرخند.
بی آنکه بگویند باطری شان دارد تمام
می شود.
بعد یکهو روشنی روز خبر می دهد که او دیگر نیست.
قدر این آدم ها را باید بدانیم، قبل از شش و بیست دقیقه..!!
دوباره خوابیدم. بعد پاشدم به ساعت نگاه کردم.
شش و بیست دقیقه صبح بود.
فکر کردم: هوا که هنوز تاریکه. حتماً دفعه ی اول اشتباه دیده ام.
خوابیدم. وقتی پاشدم، هوا روشن بود ولی ساعت باز هم شش و بیست دقیقه صبح بود.
سراسیمه پا شدم.
باورم نمی شد که ساعت مرده باشد. به این کارها عادت نداشت. من هم توقع نداشتم.
آدم ها هم مثل ساعت ها هستند. بعضی ها کنارمان هستند مثل ساعت مرتب، همیشگی.
آنقدر صبور دورت می چرخند که چرخیدنشان را حس نمی کنی.
بودنشان برایت بی اهمیت می شود. همینطور بی ادعا می چرخند.
بی آنکه بگویند باطری شان دارد تمام
می شود.
بعد یکهو روشنی روز خبر می دهد که او دیگر نیست.
قدر این آدم ها را باید بدانیم، قبل از شش و بیست دقیقه..!!