ᴋɪᴏꜱᴋ ᴍᴇʜᴀʟᴏᴜᴅ
277 subscribers
2.31K photos
375 videos
1 file
23 links
دلنوشته یعنی:
دلی که سوخت
و چکه هایش متن شد:))❤️‍🔥📑
اینجا همه چی درهم and برهمه :)
لفت نده💕بزار رو سکوت🔇
حرفی حدیثی بود:
https://telegram.me/BChatBot?start=sc-733316-FNGvtw5
Download Telegram
‌ ‌ ‌‌‌ ‌
سلام بنده فعلا هیچ حس خاصی ندارم در بی حسی مطلق به سر میبرم و هیچ تعریفی هم برای حالم ندارم😂🚶‍♀
تنها راه خوشحالی مطلق همین راهه بس
کارت درسته گلم ادامه بده😭😂
حتی تاریکترین شب نیز پایان خواهد یافت
و خورشید خواهد درخشید
روزهای خوب خواهند آمد
به امید فردایی روشن که
به آرزوهای امروزمان برسیم
شبتون بخیر رفقا💛🌙
^^
بازم اخر هفته شدو بازم بیدارم 🚶‍♂
ما دو پیراهن بودیم بر یک بند
یکی را باد برد!
و دیگری را هر روز باران خیس میکند💔
بدنم هفت صبح بیدار میشه روحم دوازده شب به بعد:))
ازدواج تو سن...!
۱۸-۲۴ سالگی
مثل ترک یه مهمونی توپ
تو ساعت 8 شبه
که تازه مهمونای خاص از 10 به بعد میان...!
از خود عالمی بخواه و از عالمی هیچ... 💎🍃
ی مشمای سرگردون توی باد.. 🍃
مثل یک شایعه در حسرت باور شدنم!
چه فرق می کند کجا زندگی کنی

وقتی زبانت را نفهمند؛

همه جا غریبه ای...
کسی که روزی دوستش داشتم
یک جعبه پر از تاریکی به من داد.
سال‌ها طول کشید تا بفهمم،
این هم یک هدیه بوده است.

#مری_اولیور
تو‌ مثل اکسیژنی تو فضای خفقان‌وار.
مثل نوری تو یه خونه‌ی تاریک.
تو مثل آخرین قطره‌ی آبی تو بیابون.
تو مثل یه طناب محکمی وقت سقوط از کوه.
تو همه‌ی اون چیزی هستی
که یه آدم برای زنده موندن بهش نیاز داره..
تو زندگی بخشی،تو همه چیزی..❤️🍃
یه دیالوگ جالبی تو فیلم ice age هست که میگه:
-امروز غمگین به نظر میرسی.
+راستشو بخوای من همیشه غمگینم ولی امروز انرژی کافی برای پنهان کردنش رو نداشتم...
برگردیم...
برگردیم به همان روزگار که کنار جوی‌ آب، دنبال بچه لاکپشت‌ها می‌گشتیم و روی بر‌گ‌های درخت، دنبال کرم‌های ابریشم...
برگردیم به همان روزگار که کفشدوزک‌ها را روی سرانگشتان کوچکمان می‌نشاندیم و برایشان شعر می‌خواندیم، که دنبال قاصدک‌ها می‌دویدیم و در گوش آن‌ها آرزوهامان را زمزمه می‌کردیم، همان‌روزها که آرام و ساکت گوشه‌ی باغ می‌نشستیم تا شاپرک‌های بهاری روی موهای ما اتراق کنند، همان روزها که فکر می‌کردیم زبان پروانه‌ها را می‌فهمیم...
برگردیم به همان روزها که بهار می‌شد و با شکوفه‌های گیلاس، می‌شکفتیم، که زمین‌ خوردن‌ها اینقدر جدی نبود، که زانوهامان زخمی می‌شد اما با تمام درد، می‌خندیدیم، بلند می‌شدیم و ادامه می‌دادیم، که سقف آرزوهامان دوچرخه و عروسک و ماشین کوکی و شکلات بود. برگردیم به روزهای سبزتر، به باران‌های حیاط خانه‌ی پدری، خیس شویم، باران از موهامان چکه کند و لبخندزنان زیر درخت انگورگوشه‌ی حیاط، پناه بگیریم...

#نرگس_صرافیان_طوفان
بغضم ترکیدع؛ جراح بغض چرا نیست...!
پول یعنی اسلحه با پوکه های آرزو!!