برگردیم...
برگردیم به همان روزگار که کنار جوی آب، دنبال بچه لاکپشتها میگشتیم و روی برگهای درخت، دنبال کرمهای ابریشم...
برگردیم به همان روزگار که کفشدوزکها را روی سرانگشتان کوچکمان مینشاندیم و برایشان شعر میخواندیم، که دنبال قاصدکها میدویدیم و در گوش آنها آرزوهامان را زمزمه میکردیم، همانروزها که آرام و ساکت گوشهی باغ مینشستیم تا شاپرکهای بهاری روی موهای ما اتراق کنند، همان روزها که فکر میکردیم زبان پروانهها را میفهمیم...
برگردیم به همان روزها که بهار میشد و با شکوفههای گیلاس، میشکفتیم، که زمین خوردنها اینقدر جدی نبود، که زانوهامان زخمی میشد اما با تمام درد، میخندیدیم، بلند میشدیم و ادامه میدادیم، که سقف آرزوهامان دوچرخه و عروسک و ماشین کوکی و شکلات بود. برگردیم به روزهای سبزتر، به بارانهای حیاط خانهی پدری، خیس شویم، باران از موهامان چکه کند و لبخندزنان زیر درخت انگورگوشهی حیاط، پناه بگیریم...
#نرگس_صرافیان_طوفان
برگردیم به همان روزگار که کنار جوی آب، دنبال بچه لاکپشتها میگشتیم و روی برگهای درخت، دنبال کرمهای ابریشم...
برگردیم به همان روزگار که کفشدوزکها را روی سرانگشتان کوچکمان مینشاندیم و برایشان شعر میخواندیم، که دنبال قاصدکها میدویدیم و در گوش آنها آرزوهامان را زمزمه میکردیم، همانروزها که آرام و ساکت گوشهی باغ مینشستیم تا شاپرکهای بهاری روی موهای ما اتراق کنند، همان روزها که فکر میکردیم زبان پروانهها را میفهمیم...
برگردیم به همان روزها که بهار میشد و با شکوفههای گیلاس، میشکفتیم، که زمین خوردنها اینقدر جدی نبود، که زانوهامان زخمی میشد اما با تمام درد، میخندیدیم، بلند میشدیم و ادامه میدادیم، که سقف آرزوهامان دوچرخه و عروسک و ماشین کوکی و شکلات بود. برگردیم به روزهای سبزتر، به بارانهای حیاط خانهی پدری، خیس شویم، باران از موهامان چکه کند و لبخندزنان زیر درخت انگورگوشهی حیاط، پناه بگیریم...
#نرگس_صرافیان_طوفان
میبینی آدم تشنهش میشه له له میزنه،
هی آبمیوه و چای و هزار جور چیز میخوره ولی در نهایت بازم تشنه شه،
وقتی به آب میرسه تا یه قلپ میخوره میگه: آخیش!
تو دقیقاً همون آخیشی.. ❤️🍃
هی آبمیوه و چای و هزار جور چیز میخوره ولی در نهایت بازم تشنه شه،
وقتی به آب میرسه تا یه قلپ میخوره میگه: آخیش!
تو دقیقاً همون آخیشی.. ❤️🍃
یکی از زندگی راضیه، یکی هر روز دلش میخواد بمیره، یکی میخنده، یکی گریه میکنه، یکی غر میزنه، یکی انرژیش بالاعه، یکی با آدما حال میکنه، یکی حوصله هیچکس رو نداره و همهی اونا منم... 🚶♂☄
یکی از زندگی راضیه، یکی هر روز دلش میخواد بمیره، یکی میخنده، یکی گریه میکنه، یکی غر میزنه، یکی انرژیش بالاعه، یکی با آدما حال میکنه، یکی حوصله هیچکس رو نداره و همهی اونا منم... 🚶♂☄
گفت : بی معرفت !
چجوری آن همه عواطف و خاطرات را قورت دادی؟ هسته ی آلبالو که نبود .
چجوری آن همه عواطف و خاطرات را قورت دادی؟ هسته ی آلبالو که نبود .
حس یه چتر خیس ... تو تاکسیه شلوغ
بارون تو همت و ... بازم صدای بوق
حرفای خوب تو ... حتی اگه دروغ
این حس لعنتی ... نوستالژی منه
بارون تو همت و ... بازم صدای بوق
حرفای خوب تو ... حتی اگه دروغ
این حس لعنتی ... نوستالژی منه
برای من
ماجرای مردی را نقل کردند ؛
که دوستش به زندان افتاده بود ..!
و او شبها ،
بر کف اتاق میخوابید ؛
تا از آسایشی لذت نبرد که ،
دوستش از آن محروم شده باشد ..!
چه کسی ؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خوابید ..؟!
_ آلبر کامو
ماجرای مردی را نقل کردند ؛
که دوستش به زندان افتاده بود ..!
و او شبها ،
بر کف اتاق میخوابید ؛
تا از آسایشی لذت نبرد که ،
دوستش از آن محروم شده باشد ..!
چه کسی ؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خوابید ..؟!
_ آلبر کامو
Engheza
Shervin
شنیدمحرفاتوفکرنکنحواسـمنبود..!
حرفنزدمپشتتَم،چونتومَراممنبود:)"
حرفنزدمپشتتَم،چونتومَراممنبود:)"
کاش چنارهای کنار پنجره میوه بدهند،
و روی کاجها سنجابِ درختی لانه کند،
کاش دلبستگیها نپوسند،
عمر آدمها مثل یخ آب نشود،
و عشق بعد از مرگ ادامه داشته باشد :)
و روی کاجها سنجابِ درختی لانه کند،
کاش دلبستگیها نپوسند،
عمر آدمها مثل یخ آب نشود،
و عشق بعد از مرگ ادامه داشته باشد :)
مثل آخرین واگنِ یك قطار
که از لوکوموتیوش جا مانده است،
تیر خوردهام
و گروه خونیِ هیچ یك از همرزمانم
اُ مثبت نیست !
#بابک_زمانی
که از لوکوموتیوش جا مانده است،
تیر خوردهام
و گروه خونیِ هیچ یك از همرزمانم
اُ مثبت نیست !
#بابک_زمانی
من تنهاییام را
روزنامهپیج کردهام
داخل کارتُن گذاشتهام
و از خانهای به خانهای دیگر
جابجایش میکنم !
#بابک_زمانی
روزنامهپیج کردهام
داخل کارتُن گذاشتهام
و از خانهای به خانهای دیگر
جابجایش میکنم !
#بابک_زمانی