نقشه مسافرت ماجراجویانه آینهئاس از شهر تروا در غرب ترکیه امروزی به ایتالیا
شهر تروا در جنگ از یونانیان شکست میخورد. آینهئاس با گروهی از یاران خود با کشتی به دریا میزنند. آنها در این سفر طولانی از مناطق مختلفی چون کرت, جزایر استوفادس, سیسیل و کارتاژ بازدید میکنند تا این که به ایتالیا برسند. چندین قرن بعد نوادگان آینهئاس, شهر رم را ایجاد کردند که امروزه پایتخت ایتالیاست.
@uncensored_history
شهر تروا در جنگ از یونانیان شکست میخورد. آینهئاس با گروهی از یاران خود با کشتی به دریا میزنند. آنها در این سفر طولانی از مناطق مختلفی چون کرت, جزایر استوفادس, سیسیل و کارتاژ بازدید میکنند تا این که به ایتالیا برسند. چندین قرن بعد نوادگان آینهئاس, شهر رم را ایجاد کردند که امروزه پایتخت ایتالیاست.
@uncensored_history
رموس و رومولوس : بنیانگذاران افسانهای روم (بخش دوم)
سی سال بعد از آینهئاس پسر او, آسکانیوس شهری به نام آلبا لونگا را میسازد. در منابع مختلف بر سر این که مادر آسکانیوس چه کسی هست, اختلاف نظر وجود دارد. عدهای او را پسر لاوینیا میدانند اما گروهی دیگر وی را فرزند زنی تروایی میدانند. نوادگان آسکانیوس قرنها بر آلبا لونگا حکمرانی تقریبا بدون حادثهای میکنند اما در دوره حکومت شاهی به نام نومیتور برادرش, آمولیوس, برعلیه او شورش میکند. آمولیوس, نومیتور, را خلع و خود را شاه میکند.
آمولیوس همچنین پسران نومیتور را میکشد و یگانه دخترش, رئا سیلویا, را مجبور میکند که به فرقه زنان راهبه در معبد وستا بپیوندد. وستا, یا هستیا یونانی, ایزدبانو اجاق و آتش در یونان و روم باستان بود و راهبههای معبد او باید حتما باکره میبودند. به این ترتیب آمولیوس از شر وجود رقیب احتمالی خلاص میشود اما با این وجود برادرش, نومیتور, را زنده نگه میدارد.
اما وضعیت این گونه پیش نرفت. رئا سیلویا از مارس, ایزد جنگ, باردار شد. آمولیوس هنگامی که متوجه این موضوع شد, دستور داد رئا سیلویا را زندانی کنند و نوزادانش را به رود تیبر, رودی در ایتالیای امروزی, پرتاب کنند اما جریان آرام رود دو نوزاد را به زیر درخت انجیری برد و ماده گرگی به آن دو شیر داد. در نهایت چوپانی آنها را یافت و به همسرش داد تا بزرگ کند.
این دو نوزاد رموس و رومولوس نام گرفتند. هنگامی که آن دو بزرگ شدند, اموال مسروقه را از دزدان پس میگرفتند و به چوپانها باز میگرداندند. یک بار در این جریان رموس توسط سارقان به دام افتاد و او را به نزد آمولیوس بردند. آنها گفتند که او قصد داشته که از زمینهای سلطنتی بدزدد. آمولیوس, رموس را به برادر مخلوعش, نومیتور, واگذار کرد و او را مسئول کرد که درباره جریان تحقیق کند. اما چوپانی که سرپرستی دوقلوها را برعهده داشت به نزد نومیتور آمد. نومیتور پس از فهمیدن سرگذشت دو نوزاد, دریافت که آنها همان نوههای او و فرزندان رئا سیلویا هستند.
نومیتور رموس را آزاد کرد. پس از این که هویت دوقلوها فاش شد, رموس به همراه رومولوس و گروهی از چوپانها به کاخ آمولیوس یورش بردند. آمولیوس را کشتند و پدربزرگشان یعنی همان نومیتور مخلوع را به سلطنت آلبا لونگا بازگرداندند. اما دو برادر نمیخواستند که زیر سلطه پدربزرگشان باشند, بنابراین آلبالونگا را ترک کردند تا شهری جدید بسازند.
آنها به منطقهای رفتند که بعدها شهر رم بر روی آن برپا شد. این منطقه همان جایی بود که جد آنها, آینهئاس با اواندر دیدار کرده بود. آن دو از خدایان خواستند تا در مورد آنها داوری کنند (یعنی از طریق پرواز قابل مشاهده یک پرنده به آنها علامت بدهند). در این منطقه چندین تپه وجود داشت. ابتدا رموس در تپه اوانتین شش کرکس را دید اما رومولوس در بالای تپه پالاتین دوازده کرکس را دید.
پس از این رویداد روایتهای متفاوتی است. گفته شده که پس از این واقعه بین طرفداران رموس و رومولوس درگیری در گرفت و رموس در این بین کشته شد. اما روایت معروفتر این هست که رومولوس دستور داد دور تپه پالاتین دیواری احداث شود و رموس به نشانه تمسخر از روی دیوار نیمهساخته پرید تا ضعف استحکامات او را نشان دهد. رمولوس که خشمگین شد, خودش (یا بنا به روایتی دوستش) رموس را به قتل رساند. اما پس از این قتل رومولوس از ته دل برای مرگ برادرش سوگواری کرد.
با این وجود رومولوس حاکم عادلی بود و برای مردمان شهرش زحمت کشید. زمانی که تعداد زنان شهر از مردان آن کمتر شده بود و شهرهای همسایه نیز حاضر نبودند دخترشان را به رمیها بدهند, رومولوس نقشهای کشید. او به بهانه جشنی, مردم اهالی اطراف خصوصا قبیله سابینی را دعوت کرد تا به رم بیایند. در حالی که سابینیها مشغول مراسم بودند, رمیها دختران و زنان سابینیها را ربودند.
زنان سابینی از این ربایش خشمگین بودند اما رومولوس آنها را قانع کرد که محترمانه با ایشان برخورد خواهد شد و آنها را آرام کرد. ولی مردان سابینی که حاضر به پذیرش این موضوع نبودند به شهر رم یورش بردند. در این میان زنان سابینی که حاضر نبودند که جنگ میان پدران و برادران خود با شوهرانشان را ببینند, مداخله کردند و این دو با هم صلح کردند.
حکومت افسانهای رومولوس دههها ادامه داشت تا این که در یک روز که رومولوس رژه ارتش خود را میدید, ناگهان آسمان غرید و صاعقهای زد. در این میان رومولوس از دیدگان محو شد یا به قول رومیان به آسمانها پیوست. رومولوس برای رومیان همچون یک ایزد بود و به واقع نیز او را پرستش میکردند.
📚 منابع:
گرانت, مایکل, هیزل, جان (1399) فرهنگ اساطیر کلاسیک, ترجمه رضا رضایی, چاپ سوم, تهران: نشر ماهی, ص 63, 84, 313 تا 315, 475
گاردنر, جین ف. (1396) اسطورههای رومی, ترجمه عباس مخبر, چاپ ششم, تهران: نشر مرکز, ص 36 تا 48
@uncensored_history
سی سال بعد از آینهئاس پسر او, آسکانیوس شهری به نام آلبا لونگا را میسازد. در منابع مختلف بر سر این که مادر آسکانیوس چه کسی هست, اختلاف نظر وجود دارد. عدهای او را پسر لاوینیا میدانند اما گروهی دیگر وی را فرزند زنی تروایی میدانند. نوادگان آسکانیوس قرنها بر آلبا لونگا حکمرانی تقریبا بدون حادثهای میکنند اما در دوره حکومت شاهی به نام نومیتور برادرش, آمولیوس, برعلیه او شورش میکند. آمولیوس, نومیتور, را خلع و خود را شاه میکند.
آمولیوس همچنین پسران نومیتور را میکشد و یگانه دخترش, رئا سیلویا, را مجبور میکند که به فرقه زنان راهبه در معبد وستا بپیوندد. وستا, یا هستیا یونانی, ایزدبانو اجاق و آتش در یونان و روم باستان بود و راهبههای معبد او باید حتما باکره میبودند. به این ترتیب آمولیوس از شر وجود رقیب احتمالی خلاص میشود اما با این وجود برادرش, نومیتور, را زنده نگه میدارد.
اما وضعیت این گونه پیش نرفت. رئا سیلویا از مارس, ایزد جنگ, باردار شد. آمولیوس هنگامی که متوجه این موضوع شد, دستور داد رئا سیلویا را زندانی کنند و نوزادانش را به رود تیبر, رودی در ایتالیای امروزی, پرتاب کنند اما جریان آرام رود دو نوزاد را به زیر درخت انجیری برد و ماده گرگی به آن دو شیر داد. در نهایت چوپانی آنها را یافت و به همسرش داد تا بزرگ کند.
این دو نوزاد رموس و رومولوس نام گرفتند. هنگامی که آن دو بزرگ شدند, اموال مسروقه را از دزدان پس میگرفتند و به چوپانها باز میگرداندند. یک بار در این جریان رموس توسط سارقان به دام افتاد و او را به نزد آمولیوس بردند. آنها گفتند که او قصد داشته که از زمینهای سلطنتی بدزدد. آمولیوس, رموس را به برادر مخلوعش, نومیتور, واگذار کرد و او را مسئول کرد که درباره جریان تحقیق کند. اما چوپانی که سرپرستی دوقلوها را برعهده داشت به نزد نومیتور آمد. نومیتور پس از فهمیدن سرگذشت دو نوزاد, دریافت که آنها همان نوههای او و فرزندان رئا سیلویا هستند.
نومیتور رموس را آزاد کرد. پس از این که هویت دوقلوها فاش شد, رموس به همراه رومولوس و گروهی از چوپانها به کاخ آمولیوس یورش بردند. آمولیوس را کشتند و پدربزرگشان یعنی همان نومیتور مخلوع را به سلطنت آلبا لونگا بازگرداندند. اما دو برادر نمیخواستند که زیر سلطه پدربزرگشان باشند, بنابراین آلبالونگا را ترک کردند تا شهری جدید بسازند.
آنها به منطقهای رفتند که بعدها شهر رم بر روی آن برپا شد. این منطقه همان جایی بود که جد آنها, آینهئاس با اواندر دیدار کرده بود. آن دو از خدایان خواستند تا در مورد آنها داوری کنند (یعنی از طریق پرواز قابل مشاهده یک پرنده به آنها علامت بدهند). در این منطقه چندین تپه وجود داشت. ابتدا رموس در تپه اوانتین شش کرکس را دید اما رومولوس در بالای تپه پالاتین دوازده کرکس را دید.
پس از این رویداد روایتهای متفاوتی است. گفته شده که پس از این واقعه بین طرفداران رموس و رومولوس درگیری در گرفت و رموس در این بین کشته شد. اما روایت معروفتر این هست که رومولوس دستور داد دور تپه پالاتین دیواری احداث شود و رموس به نشانه تمسخر از روی دیوار نیمهساخته پرید تا ضعف استحکامات او را نشان دهد. رمولوس که خشمگین شد, خودش (یا بنا به روایتی دوستش) رموس را به قتل رساند. اما پس از این قتل رومولوس از ته دل برای مرگ برادرش سوگواری کرد.
با این وجود رومولوس حاکم عادلی بود و برای مردمان شهرش زحمت کشید. زمانی که تعداد زنان شهر از مردان آن کمتر شده بود و شهرهای همسایه نیز حاضر نبودند دخترشان را به رمیها بدهند, رومولوس نقشهای کشید. او به بهانه جشنی, مردم اهالی اطراف خصوصا قبیله سابینی را دعوت کرد تا به رم بیایند. در حالی که سابینیها مشغول مراسم بودند, رمیها دختران و زنان سابینیها را ربودند.
زنان سابینی از این ربایش خشمگین بودند اما رومولوس آنها را قانع کرد که محترمانه با ایشان برخورد خواهد شد و آنها را آرام کرد. ولی مردان سابینی که حاضر به پذیرش این موضوع نبودند به شهر رم یورش بردند. در این میان زنان سابینی که حاضر نبودند که جنگ میان پدران و برادران خود با شوهرانشان را ببینند, مداخله کردند و این دو با هم صلح کردند.
حکومت افسانهای رومولوس دههها ادامه داشت تا این که در یک روز که رومولوس رژه ارتش خود را میدید, ناگهان آسمان غرید و صاعقهای زد. در این میان رومولوس از دیدگان محو شد یا به قول رومیان به آسمانها پیوست. رومولوس برای رومیان همچون یک ایزد بود و به واقع نیز او را پرستش میکردند.
📚 منابع:
گرانت, مایکل, هیزل, جان (1399) فرهنگ اساطیر کلاسیک, ترجمه رضا رضایی, چاپ سوم, تهران: نشر ماهی, ص 63, 84, 313 تا 315, 475
گاردنر, جین ف. (1396) اسطورههای رومی, ترجمه عباس مخبر, چاپ ششم, تهران: نشر مرکز, ص 36 تا 48
@uncensored_history
Forwarded from مطالعات تاریخ و فرهنگ روم
▪️گرگ کاپیتول: مجسمه یک گرگ مفرغی که بنیانگذاران دوقلوی افسانه ای روم ، رومولوس و رموس راشیر می دهد . طبق افسانه ، هنگامی که پادشاه نومیتور ، پدربزرگ دوقلوها ، توسط برادرش آمولیوس در آلبالونگا کشته شد ، او دستور داد آنها را به رودخانه بیندازند .
▪️آنها(رومولوس و رموس) توسط یک گرگ نجات یافتند که از آنها مراقبت می کرد تا اینکه یک دامدار آنها را پیدا کرده و بزرگ کرد.
#فرهنگ #اماکن #رم
#Culture #places #Rome
@SPQR753BC
▪️آنها(رومولوس و رموس) توسط یک گرگ نجات یافتند که از آنها مراقبت می کرد تا اینکه یک دامدار آنها را پیدا کرده و بزرگ کرد.
#فرهنگ #اماکن #رم
#Culture #places #Rome
@SPQR753BC
Forwarded from مطالعات تاریخ و فرهنگ روم
▪️در مورد قدمت این تندیس اختلاف نظر وجود دارد. تا چندی پیش تصور میشد که قدمت آن به حدود سال ۵۰۰ پیش از میلاد بازمیگردد اما نتایج پژوهش دانشگاهی در ایتالیا و بررسیهای تاریخگذاری رادیوکربن، نشان دادند که قدمت آن به حدود قرن ۱۳ پس از میلاد بازمیگردد
Forwarded from مطالعات تاریخ و فرهنگ روم
▪️بنیتو موسولینی به این تندیس علاقه داشت و چندین نمونه ساخته شده از روی آن را به شهرهای مختلف هدیه داد.
▪️این تندیس بر روی پوستر و نشان بازیهای المپیک تابستانی ۱۹۶۰ رم ظاهر شد.
در طراحی نشان باشگاه فوتبال آ. اس. رم از این گرگ ماده استفاده شده است.
▪️این تندیس بر روی پوستر و نشان بازیهای المپیک تابستانی ۱۹۶۰ رم ظاهر شد.
در طراحی نشان باشگاه فوتبال آ. اس. رم از این گرگ ماده استفاده شده است.
ربودن زنان سابین اثر نیکولا پوسن
مطابق افسانهها هنگامی که رومولوس, شاه روم, فهمید که تعداد زنان رم کمتر از مردان هست و عروس به تعداد کافی وجود ندارد و از طرفی همسایگان نیز مایل نیستند دخترشان را به رمیها بدهند! نقشهای کشید. او مردم شهرها و قبایل همسایه مثل سابینها را به رم دعوت کرد تا در جشنی شرکت کنند. هنگامی که آنها مجذوب جشن شده بودند, دستور داد که زنان سابین را بربایند. بعدتر او با وعده و وعید این زنان را راضی کرد در رم بمانند.
@uncensored_history
مطابق افسانهها هنگامی که رومولوس, شاه روم, فهمید که تعداد زنان رم کمتر از مردان هست و عروس به تعداد کافی وجود ندارد و از طرفی همسایگان نیز مایل نیستند دخترشان را به رمیها بدهند! نقشهای کشید. او مردم شهرها و قبایل همسایه مثل سابینها را به رم دعوت کرد تا در جشنی شرکت کنند. هنگامی که آنها مجذوب جشن شده بودند, دستور داد که زنان سابین را بربایند. بعدتر او با وعده و وعید این زنان را راضی کرد در رم بمانند.
@uncensored_history
مداخله زنان سابینی اثر ژاک لویی داوید
پس از این که رومیان در جریان جشن, زنان سابین را ربودند و ایشان را با وعده و وعید به ازدواج با خود ترغیب کردند, مردان سابین که راضی به این موضوع نبودند شهر رم را محاصره کردند و به رومیان اعلان جنگ دادند. اما زنان سابین که حاضر نبودند جنگ میان پدران و شوهران خود را ببینند, مداخله کردند و این دو صلح کردند.
@uncensored_history
پس از این که رومیان در جریان جشن, زنان سابین را ربودند و ایشان را با وعده و وعید به ازدواج با خود ترغیب کردند, مردان سابین که راضی به این موضوع نبودند شهر رم را محاصره کردند و به رومیان اعلان جنگ دادند. اما زنان سابین که حاضر نبودند جنگ میان پدران و شوهران خود را ببینند, مداخله کردند و این دو صلح کردند.
@uncensored_history
نقشه منطقه ایتالیای مرکزی در دوران باستان
این منطقه در گذشته لاتیوم (محل قوم لاتین) نامیده میشد و امروزه در استان لاتزیو ایتالیا قرار دارد. نام امروزی آن (لاتزیو) ریشه در نام باستانی آن (لاتیوم) دارد.
شهرهای قدیمی این منطقه مثل رم, آلبا لونگا, لاوینیوم و همچنین محل سکونت قبیله سابین در این نقشه مشخص شده است.
@uncensored_history
این منطقه در گذشته لاتیوم (محل قوم لاتین) نامیده میشد و امروزه در استان لاتزیو ایتالیا قرار دارد. نام امروزی آن (لاتزیو) ریشه در نام باستانی آن (لاتیوم) دارد.
شهرهای قدیمی این منطقه مثل رم, آلبا لونگا, لاوینیوم و همچنین محل سکونت قبیله سابین در این نقشه مشخص شده است.
@uncensored_history
Forwarded from تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی (مهدی تدینی)
«داوود، امین، آلِنده»
او را به همراه کل خانواده و محافظانش تیرباران کردند. حتی کسی نمیدانست کجا دفن است. ۳۱ سال بعد دو گور جمعی پیدا کردند و تلی استخوان از زیر خاک درآوردند. او را از روی دندانهایش و قرآنی طلاکوب که شاه عربستان به او هدیه داده بود، شناسایی کردند. انگار حتی تاریخ او را فراموش کرده بود. وقتی رخدادهای تیره روی هم تلنبار میشود، حتی معروفترین کشتگان فراموش میشوند. وقتی جنگ روی جنگ، مرگ روی مرگ، جنازه روی جنازه پُشته پُشته بر هم تلنبار میشود، تاریخ هم سرسام میگیرد و بعضی را فراموش میکند. حکایت را از این گور جمعی آغاز میکنیم تا بفهمیم داستان این فراموشیهای سهوی یا تعمدی چیست.
داوود خان را میشناسید؟ نامش را شنیدهاید؟ چند بار نامش را شنیدهاید؟ حفیظالله امین چه؟ میشناسیدش؟ چند بار نامش را شنیدهاید؟ شنیدهاید بگویند فلان دولت امپریالیست در عملیاتی شریرانه با هلیبُرد نیرو به کاخ او حمله کرد و او را وقتی فرزندش در آغوشش بود، کشت؟ اما یقیناً همه سالوادور آلنده را میشناسید. آلنده برای ما ایرانیان نامی بسیار آشناست، با آنکه نامی لاتین است؛ اما داوود و امین غریبهاند. آلنده دولتمردی در دورترین نقطۀ جهان بود، اما داوود خان و امین در همسایگی ما در همین افغانستان بودند. نه نامشان را شنیدهایم و نه از سرنوشت شومشان خبر داریم. این دو دولتمرد افغان قربانی امپریالیسم شوروی شدند، گرچه خود متحد شوروی بودند. داوود خان را کودتاگران کمونیستِ مورد حمایت شوروی کشتند و امین را که خود یکی از همان کودتاچیان بود، نیروهای شوروی در عملیاتی نظامی کشتند ــ و این سرآغاز جنگ شوروی در افغانستان بود.
افغانستان نظام سلطنتی داشت. چهل سال با سلطنت محمد ظاهرشاه کموبیش با آرامش گذشت. در میان دولتمردان افغانستان داوود خان، پسرعموی ظاهرشاه، سرشناسترین بود. داوود در فرانسه تحصیل کرده بود و در دستگاه حکومت ــ که بیشتر خانوادگی اداره میشد تا آنکه سازوکاری شایستهسالارانه داشته باشد ــ پیشرفت کرد و در نهایت به نخستوزیری رسید و ده سال در این مقام ماند (۱۳۳۲-۱۳۴۲). او میکوشید ادعای دولت افغانستان در مورد مناطق پشتوننشین پاکستان را زنده نگه دارد، به همین دلیل پاکستان مرزهایش را به روی افغانستان بست و فشار زیادی به این کشور آورد. در نتیجه افغانستان در دورۀ نخستوزیری او به شوروی نزدیک شد. پس از برکناری او، رابطهاش با ظاهرشاه تیره و تیرهتر شد. طبق قانوناساسی جدیدی که وضع شد، اعضای خانوادۀ سلطنتی دیگر اجازه نداشتند مناصب دولتی بگیرند. سرانجام وقتی ظاهرشاه برای جراحی چشم به ایتالیا رفته بود، داوود خان ۲۶ تیر ۱۳۵۲ کودتایی بدون خونریزی کرد و نظام سلطنتی را برچید، البته با کمک فعالانۀ حزب دموکراتیک خلق افغانستان که حزبی مارکسیستـلنینیست و مورد حمایت شوروی بود.
ابتدا همهچیز از این حکایت داشت که افغانستان از این پس پیوند نزدیکتری با شوروی خواهد داشت. اما به زودی داوود خان به آمریکا و بزرگترین متحدش در منطقه، یعنی ایرانِ محمدرضاشاه، نزدیک شد. رابطۀ داوود خان با حزب دموکراتیک خلق تیره شد و حزبی حکومتی برای خود تأسیس کرد و با فراخواندن لویه جرگه در ۱۳۵۶ حکومتی تکحزبی اعلام کرد که نتیجهاش ممنوع شدن حزب خلق بود. حزب دموکراتیک خلق سه چهرۀ شاخص داشت: نورمحمد تَرهکی، حفیظالله امین و بَبرَک کارمَل. همان سالی که قرار بود سرنوشت ایران عوض شود، سال تغییر سرنوشت افغانستان هم بود: در اردیبهشت ۱۳۵۷ میر اکبر خیبر، یکی از رهبران کمونیست به قتل رسید. با آنکه معلوم نبود قاتل کیست کمونیستها داوود خان را عامل این ترور میدانستند. در خاکسپاری خیبر نزاع بالا گرفت. داوود خان تصمیم گرفت سه رهبر حزب خلق را بازداشت کند، اما اینان، به ویژه حفیظالله امین، پیشتر فکر اینجا را کرده و در ارتش نفوذ کرده بودند.
طرح دستگیری ترهکی و امین و کارمل به کودتایی منجر شد که خود این رهبران کمونیست به آن «انقلاب ثور» میگفتند. کاخ ریاستجمهوری با هواپیماهای ارتش (و شاید شوروی) بمباران شد و داوود خان با کل خانواده و همراهانش در ثور 57 (اردیبهشت 57) به دست کودتاگران تیرباران شدند و در محل نامعلومی دفن شدند. گورهای جمعی آنها در ۲۰۰۹ پیدا شد که در سطرهای نخست شرح دادم بقایای جسد داوود خان را از روی دندان و قرآن طلاکوبش شناسایی کردند. اما کودتاگران کمونیست نیز رابطۀ خوبی با هم نداشتند. به زودی میان امین و ترهکی اختلاف افتاد و ترهکی کشته شد.
(ادامه در پست بعدی...)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
او را به همراه کل خانواده و محافظانش تیرباران کردند. حتی کسی نمیدانست کجا دفن است. ۳۱ سال بعد دو گور جمعی پیدا کردند و تلی استخوان از زیر خاک درآوردند. او را از روی دندانهایش و قرآنی طلاکوب که شاه عربستان به او هدیه داده بود، شناسایی کردند. انگار حتی تاریخ او را فراموش کرده بود. وقتی رخدادهای تیره روی هم تلنبار میشود، حتی معروفترین کشتگان فراموش میشوند. وقتی جنگ روی جنگ، مرگ روی مرگ، جنازه روی جنازه پُشته پُشته بر هم تلنبار میشود، تاریخ هم سرسام میگیرد و بعضی را فراموش میکند. حکایت را از این گور جمعی آغاز میکنیم تا بفهمیم داستان این فراموشیهای سهوی یا تعمدی چیست.
داوود خان را میشناسید؟ نامش را شنیدهاید؟ چند بار نامش را شنیدهاید؟ حفیظالله امین چه؟ میشناسیدش؟ چند بار نامش را شنیدهاید؟ شنیدهاید بگویند فلان دولت امپریالیست در عملیاتی شریرانه با هلیبُرد نیرو به کاخ او حمله کرد و او را وقتی فرزندش در آغوشش بود، کشت؟ اما یقیناً همه سالوادور آلنده را میشناسید. آلنده برای ما ایرانیان نامی بسیار آشناست، با آنکه نامی لاتین است؛ اما داوود و امین غریبهاند. آلنده دولتمردی در دورترین نقطۀ جهان بود، اما داوود خان و امین در همسایگی ما در همین افغانستان بودند. نه نامشان را شنیدهایم و نه از سرنوشت شومشان خبر داریم. این دو دولتمرد افغان قربانی امپریالیسم شوروی شدند، گرچه خود متحد شوروی بودند. داوود خان را کودتاگران کمونیستِ مورد حمایت شوروی کشتند و امین را که خود یکی از همان کودتاچیان بود، نیروهای شوروی در عملیاتی نظامی کشتند ــ و این سرآغاز جنگ شوروی در افغانستان بود.
افغانستان نظام سلطنتی داشت. چهل سال با سلطنت محمد ظاهرشاه کموبیش با آرامش گذشت. در میان دولتمردان افغانستان داوود خان، پسرعموی ظاهرشاه، سرشناسترین بود. داوود در فرانسه تحصیل کرده بود و در دستگاه حکومت ــ که بیشتر خانوادگی اداره میشد تا آنکه سازوکاری شایستهسالارانه داشته باشد ــ پیشرفت کرد و در نهایت به نخستوزیری رسید و ده سال در این مقام ماند (۱۳۳۲-۱۳۴۲). او میکوشید ادعای دولت افغانستان در مورد مناطق پشتوننشین پاکستان را زنده نگه دارد، به همین دلیل پاکستان مرزهایش را به روی افغانستان بست و فشار زیادی به این کشور آورد. در نتیجه افغانستان در دورۀ نخستوزیری او به شوروی نزدیک شد. پس از برکناری او، رابطهاش با ظاهرشاه تیره و تیرهتر شد. طبق قانوناساسی جدیدی که وضع شد، اعضای خانوادۀ سلطنتی دیگر اجازه نداشتند مناصب دولتی بگیرند. سرانجام وقتی ظاهرشاه برای جراحی چشم به ایتالیا رفته بود، داوود خان ۲۶ تیر ۱۳۵۲ کودتایی بدون خونریزی کرد و نظام سلطنتی را برچید، البته با کمک فعالانۀ حزب دموکراتیک خلق افغانستان که حزبی مارکسیستـلنینیست و مورد حمایت شوروی بود.
ابتدا همهچیز از این حکایت داشت که افغانستان از این پس پیوند نزدیکتری با شوروی خواهد داشت. اما به زودی داوود خان به آمریکا و بزرگترین متحدش در منطقه، یعنی ایرانِ محمدرضاشاه، نزدیک شد. رابطۀ داوود خان با حزب دموکراتیک خلق تیره شد و حزبی حکومتی برای خود تأسیس کرد و با فراخواندن لویه جرگه در ۱۳۵۶ حکومتی تکحزبی اعلام کرد که نتیجهاش ممنوع شدن حزب خلق بود. حزب دموکراتیک خلق سه چهرۀ شاخص داشت: نورمحمد تَرهکی، حفیظالله امین و بَبرَک کارمَل. همان سالی که قرار بود سرنوشت ایران عوض شود، سال تغییر سرنوشت افغانستان هم بود: در اردیبهشت ۱۳۵۷ میر اکبر خیبر، یکی از رهبران کمونیست به قتل رسید. با آنکه معلوم نبود قاتل کیست کمونیستها داوود خان را عامل این ترور میدانستند. در خاکسپاری خیبر نزاع بالا گرفت. داوود خان تصمیم گرفت سه رهبر حزب خلق را بازداشت کند، اما اینان، به ویژه حفیظالله امین، پیشتر فکر اینجا را کرده و در ارتش نفوذ کرده بودند.
طرح دستگیری ترهکی و امین و کارمل به کودتایی منجر شد که خود این رهبران کمونیست به آن «انقلاب ثور» میگفتند. کاخ ریاستجمهوری با هواپیماهای ارتش (و شاید شوروی) بمباران شد و داوود خان با کل خانواده و همراهانش در ثور 57 (اردیبهشت 57) به دست کودتاگران تیرباران شدند و در محل نامعلومی دفن شدند. گورهای جمعی آنها در ۲۰۰۹ پیدا شد که در سطرهای نخست شرح دادم بقایای جسد داوود خان را از روی دندان و قرآن طلاکوبش شناسایی کردند. اما کودتاگران کمونیست نیز رابطۀ خوبی با هم نداشتند. به زودی میان امین و ترهکی اختلاف افتاد و ترهکی کشته شد.
(ادامه در پست بعدی...)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Forwarded from تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی (مهدی تدینی)
(ادامه از پست پیشین...)
امین قدرت را قبضه کرد و همینکه چند گامی از شوروی فاصله گرفت، شوروی برای به قدرت رساندن دیگر رهبر کمونیست، بَبرَک کارمل، در عملیاتی عجیب و شنیع در دی ۱۳۵۸ امین را به قتل رساند و بینام و نشان دفن کرد (شرح آن بماند در نوشتاری دیگر). این شروع مداخلۀ نظامی شوروی در افغانستان بود.
در اینجا میخواهم به سه نکته اشاره کنم:
یک: درست است که میان آلندۀ قهرمان و داوود خان و امینِ فراموششده فرقهای زیادی است، اما آلنده در کودتایی شیلیایی که مورد حمایت آمریکا بود، قهرمانانه خودکشی کرد و وِرد زبانها شد، ولی دو دولتمرد افغان یکی در کودتای مورد حمایت شوروی و دیگری به دست نیروهای شوروی کشته و فراموش شدند؛ یا نه، فراموشانده شدند. چرا؟ تمایز آلنده با آنها شاید این باشد که او در سازوکاری دموکراتیکتر از افغانستان به قدرت رسیده بود. اما در مقابل، یک تمایز هم در این است که این دو سیاستمدار افغان اول مورد حمایت خود شوروی بودند، اما به محض آنکه به عناصری نامطلوب تبدیل شدند، با کمک عناصر داخلی از میان برداشته شدند. در نهایت، به گمان من، داوود خان و امین نیز به اندازۀ آلنده حق داشتند در یادها بمانند. نوع سرنگونی آنها یکسان بود و با وجود تمایزات، هر دوی آنها قربانی مداخلۀ خارجی شدند... اگر آلنده ماندگار شد و این دو فراموش شدند، به دلیل پروپاگاندای ایدئولوژیک است که میخواهد چیزهایی را در ذهنها نگاه دارد و چیزهایی را بفراموشاند.
دو: بهترین سرنوشت برای افغانستان چه بود؟ از دید امروز که به افغانستان بنگریم، همه به افغانستان بد کردند؛ چه نیروهای داخلی و چه خارجی... سرنگونی ظاهرشاه اشتباه بود، سرنگونی داوود خان اشتباه بود و حتی سرنگونی نورمحمد ترهکی هم اشتباه بود. با آنکه حتی یک سلولِ کمونیسمپذیر در وجودم ندارم، اما ماندگاری یک دولت کمونیست را که به مرور خود را تعدیل میکرد (چنانکه در دوران کارمَل این تعدیل رخ داده بود)، برای سرنوشت افغانستان مفیدتر میدانستم. اما اینبار آمریکا (و پاکستان و برخی عربها) فارغ از اینکه قرار است چه بلایی سر افغانستان بیاید، به مخالفان مسلح کمک کردند. بهتر نبود همان دولت کمونیست در شکل تعدیلشدهاش حفظ میشد و احتمالاً در بلندمدت به دولتی شبیه تاجیکستان تبدیل میشد. در سرنوشت افغانستان هیچ چیز درست نیست! در کشورهایی که تراکمی از نادرستیها و خطاها و نابسامانیهاست، شما فقط میتوان از چیزی دفاع کرد که به توسعۀ بیشتر و شرهای کمتر منجر میشود.
سه: و نکتۀ آخر که صرفاً «گمانهزنی» است، و نه بیشتر: آیا ایران در دهۀ سی و در جریان کشاکش میان شاه و مصدق، در موقعیتی شبیه افغانستان نبود؟ ممکن نبود مصدق به سرنوشت داوود خان دچار شود؟ یعنی توان حزب تودۀ ایران کمتر از توان حزب دموکراتیک خلق افغانستان بود؟ و اگر یک جریان کمونیست در ایران به قدرت میرسید، بعید نبود به شوروی برای مداخلۀ بیشتر در ایران چراغ سبز و مجوز قانونی دهد؟ و اگر حزب توده قدرت را قبضه میکرد و ایران به همپیمان شوروی تبدیل میشد، آمریکاییها ایران را به میدان جنگ گرم علیه شوروی تبدیل نمیکردند؟ و آیا همپیمانی نیروهای داخلی ایران و آمریکا در جریان سرنگونی دولت مصدق، یک شکل رقیق از همان همپیمانیِ آتی نبود؟ و در نهایت، آیا مسیری که افغانستان رفت، نمیتوانست مسیری محتمل برای کشور ما باشد؟ به عبارت دیگر، آیا ظاهرشاه در سال ۵۷ به سرنوشتی دچار نشد که ممکن بود محمدرضاشاه در سال ۳۲ به آن دچار شود؟ و از آن سو، اگر ظاهرشاه هم مانند شاه به نحوی در قدرت میماند، در نهایت در آینده به سرنوشت محمدرضا دچار نمیشد؟ جوابی قطعی به این پرسشها نمیدهم، چون همۀ اینها احتمالاتی است که رخ نداده و چیزی که رخ نداده جواب قطعی ندارد، اما این پرسشها را بیراه نمیدانم.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
امین قدرت را قبضه کرد و همینکه چند گامی از شوروی فاصله گرفت، شوروی برای به قدرت رساندن دیگر رهبر کمونیست، بَبرَک کارمل، در عملیاتی عجیب و شنیع در دی ۱۳۵۸ امین را به قتل رساند و بینام و نشان دفن کرد (شرح آن بماند در نوشتاری دیگر). این شروع مداخلۀ نظامی شوروی در افغانستان بود.
در اینجا میخواهم به سه نکته اشاره کنم:
یک: درست است که میان آلندۀ قهرمان و داوود خان و امینِ فراموششده فرقهای زیادی است، اما آلنده در کودتایی شیلیایی که مورد حمایت آمریکا بود، قهرمانانه خودکشی کرد و وِرد زبانها شد، ولی دو دولتمرد افغان یکی در کودتای مورد حمایت شوروی و دیگری به دست نیروهای شوروی کشته و فراموش شدند؛ یا نه، فراموشانده شدند. چرا؟ تمایز آلنده با آنها شاید این باشد که او در سازوکاری دموکراتیکتر از افغانستان به قدرت رسیده بود. اما در مقابل، یک تمایز هم در این است که این دو سیاستمدار افغان اول مورد حمایت خود شوروی بودند، اما به محض آنکه به عناصری نامطلوب تبدیل شدند، با کمک عناصر داخلی از میان برداشته شدند. در نهایت، به گمان من، داوود خان و امین نیز به اندازۀ آلنده حق داشتند در یادها بمانند. نوع سرنگونی آنها یکسان بود و با وجود تمایزات، هر دوی آنها قربانی مداخلۀ خارجی شدند... اگر آلنده ماندگار شد و این دو فراموش شدند، به دلیل پروپاگاندای ایدئولوژیک است که میخواهد چیزهایی را در ذهنها نگاه دارد و چیزهایی را بفراموشاند.
دو: بهترین سرنوشت برای افغانستان چه بود؟ از دید امروز که به افغانستان بنگریم، همه به افغانستان بد کردند؛ چه نیروهای داخلی و چه خارجی... سرنگونی ظاهرشاه اشتباه بود، سرنگونی داوود خان اشتباه بود و حتی سرنگونی نورمحمد ترهکی هم اشتباه بود. با آنکه حتی یک سلولِ کمونیسمپذیر در وجودم ندارم، اما ماندگاری یک دولت کمونیست را که به مرور خود را تعدیل میکرد (چنانکه در دوران کارمَل این تعدیل رخ داده بود)، برای سرنوشت افغانستان مفیدتر میدانستم. اما اینبار آمریکا (و پاکستان و برخی عربها) فارغ از اینکه قرار است چه بلایی سر افغانستان بیاید، به مخالفان مسلح کمک کردند. بهتر نبود همان دولت کمونیست در شکل تعدیلشدهاش حفظ میشد و احتمالاً در بلندمدت به دولتی شبیه تاجیکستان تبدیل میشد. در سرنوشت افغانستان هیچ چیز درست نیست! در کشورهایی که تراکمی از نادرستیها و خطاها و نابسامانیهاست، شما فقط میتوان از چیزی دفاع کرد که به توسعۀ بیشتر و شرهای کمتر منجر میشود.
سه: و نکتۀ آخر که صرفاً «گمانهزنی» است، و نه بیشتر: آیا ایران در دهۀ سی و در جریان کشاکش میان شاه و مصدق، در موقعیتی شبیه افغانستان نبود؟ ممکن نبود مصدق به سرنوشت داوود خان دچار شود؟ یعنی توان حزب تودۀ ایران کمتر از توان حزب دموکراتیک خلق افغانستان بود؟ و اگر یک جریان کمونیست در ایران به قدرت میرسید، بعید نبود به شوروی برای مداخلۀ بیشتر در ایران چراغ سبز و مجوز قانونی دهد؟ و اگر حزب توده قدرت را قبضه میکرد و ایران به همپیمان شوروی تبدیل میشد، آمریکاییها ایران را به میدان جنگ گرم علیه شوروی تبدیل نمیکردند؟ و آیا همپیمانی نیروهای داخلی ایران و آمریکا در جریان سرنگونی دولت مصدق، یک شکل رقیق از همان همپیمانیِ آتی نبود؟ و در نهایت، آیا مسیری که افغانستان رفت، نمیتوانست مسیری محتمل برای کشور ما باشد؟ به عبارت دیگر، آیا ظاهرشاه در سال ۵۷ به سرنوشتی دچار نشد که ممکن بود محمدرضاشاه در سال ۳۲ به آن دچار شود؟ و از آن سو، اگر ظاهرشاه هم مانند شاه به نحوی در قدرت میماند، در نهایت در آینده به سرنوشت محمدرضا دچار نمیشد؟ جوابی قطعی به این پرسشها نمیدهم، چون همۀ اینها احتمالاتی است که رخ نداده و چیزی که رخ نداده جواب قطعی ندارد، اما این پرسشها را بیراه نمیدانم.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
ایدئولوژی، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
خوابی که هیتلر برای اتریش دیده بود
اتریش کشوری آلمانی زبان در اروپای مرکزی است. هیتلر, دیکتاتور مشهور آلمان, نیز در واقع یک اتریشی بود. این که چرا اتریش از آلمان جدا ماند, خود بحث مفصلی دارد که شاید در زمانی دیگر به آن پرداختم. ناسیونالیستهای آلمانی از گذشته در رؤیای الحاق اتریش به آلمان بودند, کاری که در نهایت هیتلر موفق به انجام آن شد. در این مطلب به طور مختصر به بررسی این رویداد تاریخی مهم میپردازم.
تا پیش از جنگ جهانی اول به ترتیب در آلمان و اتریش, خاندانهای هوهنزولرن و هابسبورگ حکومت میکردند. ریشه هر دو دودمان به قرون وسطی باز میگشت. با پایان جنگ, در نتیجه انقلاب در هر دو کشور, حکومتهای سلطنتی ساقط شدند و نظام جمهوری برقرار شد. دموکراسی ناپایدار در این کشورهای بحرانزده زمینه را برای ظهور احزاب چپ و راست افراطی فراهم کرد.
اتریشیها صاحب امپراتوری وسیعی بودند که از مجارستان تا بالکان را در بر میگرفت. اما این امپراتوری وسیع حتی پیش از جنگ هم رو به زوال بود. جنگ ضربه آخر را به پیکر این امپراتوری نیمهجان زد به طوری که با پایان جنگ به سرعت تمام اقوام اعلام استقلال کردند و قلمروی اتریش به منطقه آلمانی زبان محدود شد. اتریش که قلمرویش را از دست داده بود, دچار بحران اقتصاد و فقر عظیمی شد. افسران سابق ارتش مجبور بودند با واکس زدن کفش امرار معاش کنند و دختران خانوادههای محترم تنفروشی میکردند.
در چنین فضایی بود که ایده الحاق به آلمان (آنشلوس) رونق گرفت. آلمان اگرچه که همچون اتریش بازنده جنگ بود اما اقتصادی بسیار قویتر داشت. البته همه اتریشیها موافق الحاق نبودند. کاتولیکهای اتریش دیدگاه مثبتی به پروتستانهای آلمان نداشتند و مردم وین نیز نمیخواستند شهرشان در زیر سایه برلین قرار بگیرد ولی با این وجود گروههای مختلف از محافظهکاران تا سوسیالیستهایی که به انقلاب سوسیالیستی آلمان امیدوار بودند, خواهان الحاق بودند. البته از همه صادقتر نخستوزیر اتریش, کارل رنار, بود که میگفت :«ترس از قحطی و بیکاری, و آنشلوس (الحاق) به عنوان تنها چاره». با این وجود متفقین پیروز جنگ که حاضر نبودند به آلمان بازنده امتیازی بدهند, مانع الحاق شدند.
در دهه 1920 اتریش کشوری بود با بحرانهای اقتصادی متعدد و دستهبندیهای سیاسی پیچیده که امروزه عجیب قلمداد میشود. همزمان با به قدرت رسیدن هیتلر در آلمان, انگلبرت دولفوس در سال 1933 نخستوزیر اتریش شد. دولفوس طرح دوستی با موسولینی, نخستوزیر فاشیست ایتالیا, ریخت. امروزه فاشیسم و نازیسم عملا به عنوان مترادف هم استفاده میشوند, اما در آن زمان موسولینی و هیتلر به نوعی دشمن هم به شمار میرفتند. دولفوس متحد موسولینی بود و در عین حال هر دو از مخالفان الحاق اتریش به آلمان بودند.
هیتلر که برای الحاق اتریش مصمم بود, از کودتای نازیهای اتریش حمایت کرد. نازیها, دولفوس را به قتل رساندند. چند ماه قبل از ترور دولفوس, موسولینی به خاطر تصفیههای سیاسی خونین داخل حزب نازی (کودتای روهم*) نسبت به هیتلر بدگمان شده بود. او با اعزام ارتش ایتالیا به مرز اتریش, نسبت به قتل دولفوس واکنش نشان داد. به این ترتیب هیتلر موقتا از الحاق چشمپوشی کرد. پس از ترور دولفوس, شوشنیگ که از همحزبیهای او و از متحدان ایتالیای فاشیست به شمار میرفت, نخستوزیر اتریش شد.
اما این تقدیر روزگار این بود که به زودی این دو دیکتاتور از دو دشمن تبدیل به مهمترین دوستان یکدیگر بشوند. با نزدیک شدن ایتالیا و آلمان, اتریش منزوی شد. در سال 1938 شوشنیگ به دیدار هیتلر در خلوتگاه کوهستانیاش رفت. هیتلر به شدت او را تحت فشار گذاشت تا رهبران نازی را وارد دولت کند و سپس به طرز تحقیرآمیزی شوشنیگ را وادار کرد که از قدرت کنارهگیری کند. در سپیدهدم شنبه دوازدهم مارس 1938, نیروهای آلمانی از مرز گذشتند و وارد اتریش شدند.
هنگامی که اتریش به آلمان الحاق شد, به جز یهودیها و کمونیستها اکثر اتریشیها دیدگاه مثبتی به الحاق داشتند اما جنگ جهانی دوم اتریش را به همراه آلمان نابود کرد. با پایان جنگ در سال 1945 کارل رنار پیر و سالخورده, نخست وزیر سابق, که سه دهه پیش مسئول مذاکره با متفقین بود, بار دیگر نخستوزیر اتریش شد. از آن زمان دیگر کسی در اتریش صحبت از آنشلوس نمیکند.
*کودتای روهم به شب دشنههای بلند نیز معروف است.
📚 منابع:
مکمیلان, مارگارت (1400) پاریس 1919, ترجمه افشین خاکباز, چاپ دوم, تهران: فرهنگ نشر نو, ص 318 تا 336
نولته, ارنست (1395) جنبشهای فاشیستی, ترجمه مهدی تدینی, چاپ دوم, تهران: ققنوس, ص 180 تا 182 و 374 تا 380
گاوین, فیلیپ (1399) جنگ جهانی دوم در اروپا, ترجمه مهدی حقیقتخواه, چاپ نهم, تهران: ققنوس, ص 39 تا 42
@uncensored_history
اتریش کشوری آلمانی زبان در اروپای مرکزی است. هیتلر, دیکتاتور مشهور آلمان, نیز در واقع یک اتریشی بود. این که چرا اتریش از آلمان جدا ماند, خود بحث مفصلی دارد که شاید در زمانی دیگر به آن پرداختم. ناسیونالیستهای آلمانی از گذشته در رؤیای الحاق اتریش به آلمان بودند, کاری که در نهایت هیتلر موفق به انجام آن شد. در این مطلب به طور مختصر به بررسی این رویداد تاریخی مهم میپردازم.
تا پیش از جنگ جهانی اول به ترتیب در آلمان و اتریش, خاندانهای هوهنزولرن و هابسبورگ حکومت میکردند. ریشه هر دو دودمان به قرون وسطی باز میگشت. با پایان جنگ, در نتیجه انقلاب در هر دو کشور, حکومتهای سلطنتی ساقط شدند و نظام جمهوری برقرار شد. دموکراسی ناپایدار در این کشورهای بحرانزده زمینه را برای ظهور احزاب چپ و راست افراطی فراهم کرد.
اتریشیها صاحب امپراتوری وسیعی بودند که از مجارستان تا بالکان را در بر میگرفت. اما این امپراتوری وسیع حتی پیش از جنگ هم رو به زوال بود. جنگ ضربه آخر را به پیکر این امپراتوری نیمهجان زد به طوری که با پایان جنگ به سرعت تمام اقوام اعلام استقلال کردند و قلمروی اتریش به منطقه آلمانی زبان محدود شد. اتریش که قلمرویش را از دست داده بود, دچار بحران اقتصاد و فقر عظیمی شد. افسران سابق ارتش مجبور بودند با واکس زدن کفش امرار معاش کنند و دختران خانوادههای محترم تنفروشی میکردند.
در چنین فضایی بود که ایده الحاق به آلمان (آنشلوس) رونق گرفت. آلمان اگرچه که همچون اتریش بازنده جنگ بود اما اقتصادی بسیار قویتر داشت. البته همه اتریشیها موافق الحاق نبودند. کاتولیکهای اتریش دیدگاه مثبتی به پروتستانهای آلمان نداشتند و مردم وین نیز نمیخواستند شهرشان در زیر سایه برلین قرار بگیرد ولی با این وجود گروههای مختلف از محافظهکاران تا سوسیالیستهایی که به انقلاب سوسیالیستی آلمان امیدوار بودند, خواهان الحاق بودند. البته از همه صادقتر نخستوزیر اتریش, کارل رنار, بود که میگفت :«ترس از قحطی و بیکاری, و آنشلوس (الحاق) به عنوان تنها چاره». با این وجود متفقین پیروز جنگ که حاضر نبودند به آلمان بازنده امتیازی بدهند, مانع الحاق شدند.
در دهه 1920 اتریش کشوری بود با بحرانهای اقتصادی متعدد و دستهبندیهای سیاسی پیچیده که امروزه عجیب قلمداد میشود. همزمان با به قدرت رسیدن هیتلر در آلمان, انگلبرت دولفوس در سال 1933 نخستوزیر اتریش شد. دولفوس طرح دوستی با موسولینی, نخستوزیر فاشیست ایتالیا, ریخت. امروزه فاشیسم و نازیسم عملا به عنوان مترادف هم استفاده میشوند, اما در آن زمان موسولینی و هیتلر به نوعی دشمن هم به شمار میرفتند. دولفوس متحد موسولینی بود و در عین حال هر دو از مخالفان الحاق اتریش به آلمان بودند.
هیتلر که برای الحاق اتریش مصمم بود, از کودتای نازیهای اتریش حمایت کرد. نازیها, دولفوس را به قتل رساندند. چند ماه قبل از ترور دولفوس, موسولینی به خاطر تصفیههای سیاسی خونین داخل حزب نازی (کودتای روهم*) نسبت به هیتلر بدگمان شده بود. او با اعزام ارتش ایتالیا به مرز اتریش, نسبت به قتل دولفوس واکنش نشان داد. به این ترتیب هیتلر موقتا از الحاق چشمپوشی کرد. پس از ترور دولفوس, شوشنیگ که از همحزبیهای او و از متحدان ایتالیای فاشیست به شمار میرفت, نخستوزیر اتریش شد.
اما این تقدیر روزگار این بود که به زودی این دو دیکتاتور از دو دشمن تبدیل به مهمترین دوستان یکدیگر بشوند. با نزدیک شدن ایتالیا و آلمان, اتریش منزوی شد. در سال 1938 شوشنیگ به دیدار هیتلر در خلوتگاه کوهستانیاش رفت. هیتلر به شدت او را تحت فشار گذاشت تا رهبران نازی را وارد دولت کند و سپس به طرز تحقیرآمیزی شوشنیگ را وادار کرد که از قدرت کنارهگیری کند. در سپیدهدم شنبه دوازدهم مارس 1938, نیروهای آلمانی از مرز گذشتند و وارد اتریش شدند.
هنگامی که اتریش به آلمان الحاق شد, به جز یهودیها و کمونیستها اکثر اتریشیها دیدگاه مثبتی به الحاق داشتند اما جنگ جهانی دوم اتریش را به همراه آلمان نابود کرد. با پایان جنگ در سال 1945 کارل رنار پیر و سالخورده, نخست وزیر سابق, که سه دهه پیش مسئول مذاکره با متفقین بود, بار دیگر نخستوزیر اتریش شد. از آن زمان دیگر کسی در اتریش صحبت از آنشلوس نمیکند.
*کودتای روهم به شب دشنههای بلند نیز معروف است.
📚 منابع:
مکمیلان, مارگارت (1400) پاریس 1919, ترجمه افشین خاکباز, چاپ دوم, تهران: فرهنگ نشر نو, ص 318 تا 336
نولته, ارنست (1395) جنبشهای فاشیستی, ترجمه مهدی تدینی, چاپ دوم, تهران: ققنوس, ص 180 تا 182 و 374 تا 380
گاوین, فیلیپ (1399) جنگ جهانی دوم در اروپا, ترجمه مهدی حقیقتخواه, چاپ نهم, تهران: ققنوس, ص 39 تا 42
@uncensored_history
Forwarded from Maps | جاینگاره (Amir)
Austro-Hungarian Monarchy in 1914
مرز های پادشاهی اتریش مجارستان در ۱۹۱۴میلادی
و مقایسه آن با کشوری های کنونی آن ناحیه
@JAYNEGAREH
ما را به دوستانتان معرفی کنید
مرز های پادشاهی اتریش مجارستان در ۱۹۱۴میلادی
و مقایسه آن با کشوری های کنونی آن ناحیه
@JAYNEGAREH
ما را به دوستانتان معرفی کنید
Forwarded from Maps | جاینگاره (Mohammad Hasanpour)
The Ethnic Groups of Austria-Hungary, 1910.
گروههای قومی امپراتوری اتریش-مجارستان در سال ۱۹۱۰.
#Europe #EthnicMap #Austria #Hungary
Channel | @JAYNEGAREH
Channel | @JAYNEGAREH
گروههای قومی امپراتوری اتریش-مجارستان در سال ۱۹۱۰.
#Europe #EthnicMap #Austria #Hungary
Channel | @JAYNEGAREH
Channel | @JAYNEGAREH
کارل رنار* نخست وزیر اتریش در سالهای 1919 تا 1920 و 1945 بود. او در سالهای پس از جنگ جهانی اول مسئول مذاکرات اتریش با متفقین پیروز بود و پس از پایان جنگ جهانی دوم نیز برای چند ماه نخست وزیر اتریش بود.
*Karl Renner
@uncensored_history
*Karl Renner
@uncensored_history
انگلبرت دولفوس* نخست وزیر اتریش در سال 1934 بود. دولفوس مخالف الحاق اتریش به آلمان نازی بود و همچنین از متحدان موسولینی, رهبر ایتالیای فاشیست, بود. در این زمان برخلاف تصور رایج موسولینی دیدگاه مثبتی به هیتلر نداشت. هنگامی که به تحریک هیتلر نازیهای اتریش کودتا کردند و دولفوس را به قتل رساندند, موسولینی با اعزام ارتش ایتالیا به مرز اتریش, هیتلر را وادار کرد که از الحاق اتریش چشمپوشی کند. اگرچه که چند سال بعد که آلمان و ایتالیا متحد یکدیگر شدند, اتریش منزوی شد و به آلمان الحاق شد.
*Engelbert Dollfuss
@uncensored_history
*Engelbert Dollfuss
@uncensored_history
کورت شوشنیگ* بعد از قتل دولفوس توسط نازیهای اتریش در سال 1934 جانشین او شد. در این سال موسولینی با حمایت از اتریش, مانع اشغال این کشور توسط آلمان نازی شد اما چند سال بعد که موسولینی و هیتلر تبدیل به مهمترین متحدان یکدیگر شدند, اتریش منزوی شد. هیتلر, شوشنیگ را وادار کرد که استعفا دهد و در مارس 1938, اتریش به آلمان الحاق شد.
*Kurt Schuschnigg
@uncensored_history
*Kurt Schuschnigg
@uncensored_history
Forwarded from یادداشتهای زبانشناسی (Hāmed B. Āhangar)
اردو، هندی، هندَوی، دهلوی، هندوستانی: این همه نام برای نامیدن زبانی که از زادبوم خود مهاجرت کرد تا ملاتی برای ساختن ملت نوین پاکستان شود.
زبانشناسان اعتقاد دارند که هندی و اردو از نظر دستوری یک زبانند؛ زبانوران این دو گونه هم «فهم متقابل» دارند؛ خاستگاه آنها هم بطور تاریخی یکیست. اما «نگرش زبانوران» به زبان خود را هیچیک از این موارد بتنهایی تعیین نمیکند. با وجود همزیستی بلندمدت و همسانیهایی به این گستردگی، زبانوران هندی و اردو، گونهی زبانی خود را مستقل از دیگری میدانند.
شکاف میان هندی و اردو از همین نگرش مهلک ریشه گرفت، و این نگرش، خود حاصل تعصباتِ بنیانبراندازی بود که بنیانگذاران هند و پاکستان دامن بدان زدند و موجوار در جامعهی هندوستان رواجش دادند و سرانجام سرزمین گستردهی خود را سه پاره کردند تا این پرسش پیش روی برنامهریزان زبان قرار گیرد که براستی «نگرش زبانوران» تا کجا مهم است؟
از پنج سده پیش از ورود بریتانیاییها به هند، فارسی زبان دربار مغولان هند بود. در این مدت، از درآمیزش فارسی و هندوستانی، زبانی پدید آمد که آن را دست کم از ۱۷۸۰ «اردو» مینامیدند. اما هندوهای تندرو از سال ۱۸۸۱، خط سنتی هندی، یعنی «دوانگاری» را به جای خط فارسی-عربی برای نگارش آن زبان به کار گرفتند، تا حساب آن را از زبان مسلمانان هندی جدا کنند، در حالی که این زبان را مدتها بود که به خط فارسی-عربی مینگاشتند. تیغ جدایی زخم زد و کارگر افتاد.
افکار خطرناک معمولاً همین گونه آغاز میشوند: بازگشت به اصل خویشتن، رجوع به بنیانها، اخراج عناصر «بیگانه»، و پالایش زبان یا هر چیز دیگر از آلایشها. جنبش سرهگرایی هندی آغاز شد و وامواژههای فارسی و عربی را بیرون ریختند و به جای آن به ریشههایی از سانسکریت متوسل شدند. طولی نکشید که اردو، زبانی که نامش واژهای ترکی، واژههایش اغلب فارسی، و خطش عربی بود، متقابلاً حساب خود را از هندی جدا کرد و او هم دست به اخراج عناصر سانسکریت زد. کمتر از ۷۰ سال بعد، اردو زبان کشوری مسلمان بود و هندی، زبان هندوان در کشوری دیگر. سیمخاردارِ جداییِ پاکستان از هند، بیش از ۱۰ میلیون نفر را آواره کرد و هندوستانِ سابق را در بحرانی فرو برد که تنها محصولش دشمنیِ پایدار، اما بینتیجه میان برادرانِ پیشین بود، و هرگز نتوانستند همهی مسلمانان را از هند برانند. با وجود استقلال پاکستان و بعدها بنگلادش، تعداد مسلمانان هند هنوز دستکمی از پاکستان ندارد: ۱۷۳ میلیون نفر.
«جواهر لعل نهرو» رهبر هندوستان در هنگامهی استقلال پاکستان، آرزو داشت هندی و اردو دوباره یکی شوند. «محمدعلی جناح»، رهبر استقلال پاکستان، با او همعقیده نبود. امروز اردو زبانی است که در پاکستان ۱۵ و در هند ۵۵ میلیون زبانور اول دارد. در حالی که هندوستانی، نامی پوششی که زبانشناسان برای این دو گونه به کار میبرند، در مجموع ۳۳۰ میلیون زبانور اول و بیش از ۲۲۰ میلیون زبانور دوم دارد. از این شمار غولآسا، نزدیک به ۲۰۰ میلیون به خط فارسی-عربی مینگارند و بقیه به دوانگاری. به همین دلیل ساده، هندیها و پاکستانیها شعر و روزنامه و کتاب یکدیگر را نمیتوانند بخوانند. در پاکستان همه اردو را بعنوان زبان دوم میآموزند تا بدین وسیله، ملتی چهلتکه، بی داشتن هویت یکسان تاریخی، نیمی ایرانینژاد و نیمی دگر هندی، از دوختن پنجابیها و سندیها و پشتونها و بلوچها و کشمیریها، سر-هم-بندی شود.
جالب است که در همین مدتی که آثار فارسی از این کشورها زدوده و زبان هندوستانی دو پاره شد، «انگلیسی» بعنوان زبان رسمی هر دو کشور به رسمیت شناخته شد. انگلیسی امروز نیازهای جدی هر دو کشور را در سطح عالی برآورده میسازد؛ به جز هندی و اردو که گلاویز شدند، دیگر زبانهای بومی هم به جای خود هستند و دو کشور حتی نزدیک به همگن هم نشدهاند. بزرگترین گروه زبانی هندوستان به پای اختلافات کوچک ذبح شد، خرد «بیدل»ها و «اقبال»ها فدای عصبیتها شد و نسلشان بر افتاد و «کلیله و دمنه» جای خود را به دو قدرت هستهای در جنوب آسیا دادند. قرار بود هندو و مسلمان را تا سر حد اتم به جان هم بیاندازند، و هند و ایران را از هم دور و انگلستان را حاکم کنند، که کردند.
mutual understanding: فهم متقابل
Devanagari: دوانگاری
speakers' attitude: نگرش زبانوران
دادهها از:
Ethnologue
CIA World Factbook
Wikipedia
@lingupedia
زبانشناسان اعتقاد دارند که هندی و اردو از نظر دستوری یک زبانند؛ زبانوران این دو گونه هم «فهم متقابل» دارند؛ خاستگاه آنها هم بطور تاریخی یکیست. اما «نگرش زبانوران» به زبان خود را هیچیک از این موارد بتنهایی تعیین نمیکند. با وجود همزیستی بلندمدت و همسانیهایی به این گستردگی، زبانوران هندی و اردو، گونهی زبانی خود را مستقل از دیگری میدانند.
شکاف میان هندی و اردو از همین نگرش مهلک ریشه گرفت، و این نگرش، خود حاصل تعصباتِ بنیانبراندازی بود که بنیانگذاران هند و پاکستان دامن بدان زدند و موجوار در جامعهی هندوستان رواجش دادند و سرانجام سرزمین گستردهی خود را سه پاره کردند تا این پرسش پیش روی برنامهریزان زبان قرار گیرد که براستی «نگرش زبانوران» تا کجا مهم است؟
از پنج سده پیش از ورود بریتانیاییها به هند، فارسی زبان دربار مغولان هند بود. در این مدت، از درآمیزش فارسی و هندوستانی، زبانی پدید آمد که آن را دست کم از ۱۷۸۰ «اردو» مینامیدند. اما هندوهای تندرو از سال ۱۸۸۱، خط سنتی هندی، یعنی «دوانگاری» را به جای خط فارسی-عربی برای نگارش آن زبان به کار گرفتند، تا حساب آن را از زبان مسلمانان هندی جدا کنند، در حالی که این زبان را مدتها بود که به خط فارسی-عربی مینگاشتند. تیغ جدایی زخم زد و کارگر افتاد.
افکار خطرناک معمولاً همین گونه آغاز میشوند: بازگشت به اصل خویشتن، رجوع به بنیانها، اخراج عناصر «بیگانه»، و پالایش زبان یا هر چیز دیگر از آلایشها. جنبش سرهگرایی هندی آغاز شد و وامواژههای فارسی و عربی را بیرون ریختند و به جای آن به ریشههایی از سانسکریت متوسل شدند. طولی نکشید که اردو، زبانی که نامش واژهای ترکی، واژههایش اغلب فارسی، و خطش عربی بود، متقابلاً حساب خود را از هندی جدا کرد و او هم دست به اخراج عناصر سانسکریت زد. کمتر از ۷۰ سال بعد، اردو زبان کشوری مسلمان بود و هندی، زبان هندوان در کشوری دیگر. سیمخاردارِ جداییِ پاکستان از هند، بیش از ۱۰ میلیون نفر را آواره کرد و هندوستانِ سابق را در بحرانی فرو برد که تنها محصولش دشمنیِ پایدار، اما بینتیجه میان برادرانِ پیشین بود، و هرگز نتوانستند همهی مسلمانان را از هند برانند. با وجود استقلال پاکستان و بعدها بنگلادش، تعداد مسلمانان هند هنوز دستکمی از پاکستان ندارد: ۱۷۳ میلیون نفر.
«جواهر لعل نهرو» رهبر هندوستان در هنگامهی استقلال پاکستان، آرزو داشت هندی و اردو دوباره یکی شوند. «محمدعلی جناح»، رهبر استقلال پاکستان، با او همعقیده نبود. امروز اردو زبانی است که در پاکستان ۱۵ و در هند ۵۵ میلیون زبانور اول دارد. در حالی که هندوستانی، نامی پوششی که زبانشناسان برای این دو گونه به کار میبرند، در مجموع ۳۳۰ میلیون زبانور اول و بیش از ۲۲۰ میلیون زبانور دوم دارد. از این شمار غولآسا، نزدیک به ۲۰۰ میلیون به خط فارسی-عربی مینگارند و بقیه به دوانگاری. به همین دلیل ساده، هندیها و پاکستانیها شعر و روزنامه و کتاب یکدیگر را نمیتوانند بخوانند. در پاکستان همه اردو را بعنوان زبان دوم میآموزند تا بدین وسیله، ملتی چهلتکه، بی داشتن هویت یکسان تاریخی، نیمی ایرانینژاد و نیمی دگر هندی، از دوختن پنجابیها و سندیها و پشتونها و بلوچها و کشمیریها، سر-هم-بندی شود.
جالب است که در همین مدتی که آثار فارسی از این کشورها زدوده و زبان هندوستانی دو پاره شد، «انگلیسی» بعنوان زبان رسمی هر دو کشور به رسمیت شناخته شد. انگلیسی امروز نیازهای جدی هر دو کشور را در سطح عالی برآورده میسازد؛ به جز هندی و اردو که گلاویز شدند، دیگر زبانهای بومی هم به جای خود هستند و دو کشور حتی نزدیک به همگن هم نشدهاند. بزرگترین گروه زبانی هندوستان به پای اختلافات کوچک ذبح شد، خرد «بیدل»ها و «اقبال»ها فدای عصبیتها شد و نسلشان بر افتاد و «کلیله و دمنه» جای خود را به دو قدرت هستهای در جنوب آسیا دادند. قرار بود هندو و مسلمان را تا سر حد اتم به جان هم بیاندازند، و هند و ایران را از هم دور و انگلستان را حاکم کنند، که کردند.
mutual understanding: فهم متقابل
Devanagari: دوانگاری
speakers' attitude: نگرش زبانوران
دادهها از:
Ethnologue
CIA World Factbook
Wikipedia
@lingupedia
Forwarded from یادداشتهای زبانشناسی (Hāmed B. Āhangar)
زبانهای بومی در کشور پاکستان: اثری از اردو دیده نمیشود. زبان اردو تقریباً در هیچ کجای پاکستان زبان بومی مردم نیست.
@lingupedia
@lingupedia