چیستایثربی کانال رسمی
6.67K subscribers
6.03K photos
1.26K videos
56 files
2.11K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
هنوزپس از
#دو_سال


در صدر لیست پرفروشها
دومین کتاب پرفروش
#پستچی

خواهشا کتاب را بخریم،نسخه ی دانلودی ناقص است و جز ضرربرای صنعت نشر و نویسندگان ، چیزی نیست

#پستچی
ناشر:
#قطره
88973351 ساعات اداری
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃


داستان کوتاه

#دو_مرده
#جلال_آل_احمد

از کتاب
#دید_و_بازدید

شرح داستان: شما هم اگر آن روز صبح از خیابان باریکی که باب همایون را به ناصرخسرو وصل می کند می گذشتید، حتماً لاشه ی او را می دیدید. کنار جوی آب، نزدیک هشتی گودی که سه در خانه در آن باز می شود، افتاده بود. یک دست و یک پایش هنوز توی جوی آب بود. و مردم دور او جمع شده بودند و پرحرفی می کردند.
دو نفر پاسبان، با دو ورق کاغذ بزرگ، از راه رسیدند و مردم را کنار زدند.
اول گونی پاره ای را که به جز شلوارش، تنها لباس او بود از روی دوشش برداشتند؛ تکانش دادند و چون چیزی از آن نیفتاد به کنارش نهادند و آن پاسبانی که کاغذ و قلم را به دست گرفته بود، پس از نوشتن جمله های فورمول مانند گزارش، چنین افزود:

– یک گونی پاره.
پاسبان دیگر به جستجو پرداخته بود و آن اولی، زیر هم و ردیف می نوشت:
– یک کبریت آمریکایی نیمه کاره.
– پنج تا سیگار له شده، لای کاغذ روزنامه.
دو ریال و نیم پول.
– یک شناسنامه ی دفترچه ای بدون عکس.
– یک تیغه ی قلم تراش زنگ زده. – همین؟ و خواست زیر گزارش را امضا کند که آن دیگری همان طور که سرش پایین بود و هنوز جیب های شلوار مرده را می گشت، گفت:
– و یک شلوار.
یک شلوار هم اضافه کردند و بعد زیر گزارش را هر دو امضا کردند و… و به این طریق، دفتر زندگی یک آدم را فرو بستند.
نه سیاه شده بود و نه چشمش باز مانده بود. با قیافه ای آسوده و سیمایی مطمئن، هنوز کنار جوی آب دراز کشیده بود. گویا خواب بود.

– چند نفر که کنار هشتی ایستاده بودند؛ با زنی که لای در یکی از خانه ها را باز کرده بود، صحبت می کردند. آن زن می گفت: دیشب که می خواسته آب بندازه؛ توی هشتی آن ها قدم می زده و هر چه به او گفته بوده: عمو چی کار داری؟ جواب نداده بوده. بعد که آمده بوده آب را ببندد؛ کنار جوی آب نشسته بوده و دست و پای خود را می شسته و بعد هم که می خواسته کوزه را از سر جو آب کند، دیده بوده که همون جا، مثل این که خوابش برده …همین.
اتوبوسی که از آن خیابان تنگ می خواست بگذرد، مردم را وادار می کرد که از سر راه کنار بروند. عده ای دور او حلقه زده بودند. دیگران که بیشتر کار داشتند فقط سر خود را چند ثانیه بر می گرداندند؛ بعضی چشم خود را به هم می گذاشتند و زیر لب چیزی می گفتند و بعضی دیگر قدم تندتر می کردند؛ گویا می خواستند از مرگ فرار کنند. بعضی هم کوچک ترین تغییری در خود نشان نمی دادند و خونسرد و بی اعتنا می گذشتند.

– ظهر همان روز، یکی دو خیابان آن طرف تر، نعش یک آدم دیگر را روی دوش می بردند. میت و جمعیت انبوه مشایعت کنندگان به قدری می رفتند که انگار کوه احد را به دوش داشتند. شاید ثواب های میت بود و شاید پول های او که به صورت جمعیت بیرون از شمار مشایعان در آمده بود و میت را سنگین به جلو می برد. جمعیت شانه به شانه لای هم وول می زدند . بی شک اگر مرده ثواب کار بود و اگر ملائکه ای چند، از عالم اعلی به تشییع او فرمان یافته بودند؛ جز این که قدم بر سر مردم دیگر بگذارند، چاره ای نداشتند. عبور و مرور بند آمده بود.

دو سه نفر زن، با چادر نمازهای رنگ و رو رفته کنار خیابان خود را به دیوار چسبانده بودند. یکیشان گفت:
– چندتا بچه داره؟ – دیگری جواب داد:
– ده تا پسر و یه دونه دختر شوهردار. دوتام زن داره.
– وصیت کرده؟
– نه؟ گور به گور شده ناغافل سکته کرد.

و همان زن اولی با قیافه ای تأثربار افزود:
– بیچ چاره ها ! من دلم برا بچه هاش می سوزه.

– واسه ی چی؟ برو دلت برای بابا مرده های خودت بسوزه! چه صاف صادق!

– آخه، یتیم چه ها، تا حالا راحت و آسوده می خوردن و راه می رفتن، حالا این همه ملک و املاک رو کی ضبط و ربط کنه؟

جمعیت هنوز از جلوی دکان ها و ساختمان های اجاره ای خود میت عبور می کرد. مستأجران او بعضی دم در دکان آمده بودند و همان جا برای حساب های پس افتاده ی خود که باید با وارث های او برسند، نقشه های تازه می ریختند. و آن دیگران که خیال های دیگری هم داشتند شانه به زیر تابوت داده بودند و حاضر نشده بودند صاحب ملک خود را به ماشین نعش کش بسپارند. پاسبان ها هم برای حفظ انتظامات دخالت کرده بودند.

– بیچاره پاسبان ها! کسی نفهمید برای کاغذی که گزارش آن مرده ی کنار جوی را در آن نوشتند چه قدر مایه گذاشته بودند؟ آیا از دو ریال و نیم بیشتر بود؟! شاید.
و شاید کاغذها را هم تلکه شده بودند!
و به هر جهت اگر رییس شان بازخواست نمی کرد، پول دوتا چایی در آمده بود.


#جلال_آل_احمد
#دو_مرده



#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original و

#کانال_صورتی /کانال فرهیختگان من
#صورتی


https://t.me/joinchat/AAAAAEGc5A_pweB4eDnm2Q
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#چیستایثربی
فرازی از جملات خوب
#پستچی
#دو

که فعلا قصد چاپش را ندارم

@chista_yasrebi
#داشت_یادم_میامد #قسمت_7 #چیستایثربی#داستان#قصه#چیستا_یثربی
مامورگشت‌گفت:شما همومیشناسید؟همه به هم نگاه کردیم.پدرم‌گفت:این چه ربطی به موضوع داره؟شمادنبال یه معتاد فراری میگردید...مامورگشت گفت:وقتی یه عده آدم،از همدیگه دفاع میکنن،یعنی دارن یه چیزی رو پنهان میکنن!صدای بلندخنده ی کریم شنیده شد!
نمیتوانست جلوی خودش رابگیرد،داشت از خنده میترکید!ماموران گشت باعصبانیت به اونگاه میکردند،یکی از آنهاگفت:به ماهم بگوبخندیم!گفت: وای این فلسفه ی جدیده؟نشنیده بودم!چی گفتی؟!وقتی یه عده آدم دارن ازهم دفاع میکنن،چیکار میکنن؟!مامورگشت،جلو آمدوگفت:بایدباما بیای..بلند شو!کریم‌گفت:چرا؟!گفت:مارو مسخره میکنی؟اون ازپدرت،اینم از بچه ش...گفت:مسایل پدرمو بامن قاطی نکنید!خوب میدونید چراکنار گذاشتیدش!یادرواقع،چرا اون شمارو کنارگذاشت!درباره ی من،ببخشید من اینجا کفیل خواهرمم،نمیتونم تنهاش بذارم !ضمنا فقط موقعی میام که حکم رسمی داشته باشید،من قوانین شمارو واردم.یکی ازمامورها،دست کریم را محکم گرفت وگفت:من به این دست،دستبند میزنم،اونوقت ببینم‌ قوانین‌ما، یادت میاد؟تو خودت بدبختی مرد! یه نگاه به ریختت بکن ، به مامیخندی؟این دوستات میدونن توالان،توچه وضعیتی هستی؟!میدونن کارخونه هات بسته شده ،چون کلی بدهی بالا آوردی ؟ میدونن یه مفلس بیچاره ای؟میدونن هرروز با بدبختی به ماالتماس میکنی که یه شغل بهت بدیم؟کریم باخشم گفت: من از شما، شغل نخواستم، هیچوقت...ازخیلی از بالاتر از شماها خواستم. شماها که‌مترسکید! فکرمیکنم این حقمه..‌من‌جنگ بودم، جون‌گذاشتم ،به شماچه؟ مامور گشت،دست کریم را رهانکرد، دستبندی ازجیبش درآورد وسریع، به دست کریم زد وگفت: دو روز که آب خنک بخوری،بلبل زبونی وخندیدن، یادت میره سرباز!‌
وقت سربازی،همه جنگ بودن!کریم گفت:بس کن!خواهرم به من احتیاج داره،مامور گفت:خواهرت‌، زنت، یا هر خری که هست!حتما بابات میاد،کفیلش میشه.پدرم جلو رفت وگفت:خب به چه جرمی دستگیرش میکنید؟اینکه خندیده؟!...
مرد گفت: شمادخالت نکن آقا !
پدر گفت:نه جدی میگم،من از بچه گیش میشناختمش،
همیشه بذله گو بود،ولی خلاف نبود!...میخوام ببینم جرمش چیه؟!مامور گفت:تمسخر ما!
بالاتر از اینم میشه؟تمسخر گشت ارشاد مملکت!
هر وقت خواهر خلشو میگیریم،کارهمیشه شه!
دلم برای کریم سوخت..معلوم بود هنوز هم،خوشبخت نیست!کریم انگارحس مرا فهمید،به من نگاه کرد و گفت:درست میشه!
سرخ شدم.داشت یادم میآمد...
در کودکی پدرم همیشه به مادرم میگفت:کریم برای من‌‌مرده!حرف از بخشش نزن!

فکر کردم :چون یه نفر برات مرده،دلیل نمیشه دوستش نداشته باشی!
#ادامه_دارد#دو_قسمت_آخر

https://www.instagram.com/p/BoUkoUtnwEz/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=4on9tzowi8uh
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#داشت_یادم_میامد #قسمت_7 #چیستایثربی#داستان#قصه#چیستا_یثربی
مامورگشت‌گفت:شما همومیشناسید؟همه به هم نگاه کردیم.پدرم‌گفت:این چه ربطی به موضوع داره؟شمادنبال یه معتاد فراری میگردید...مامورگشت گفت:وقتی یه عده آدم،از همدیگه دفاع میکنن،یعنی دارن یه چیزی رو پنهان میکنن!صدای بلندخنده ی کریم شنیده شد!
نمیتوانست جلوی خودش رابگیرد،داشت از خنده میترکید!ماموران گشت باعصبانیت به اونگاه میکردند،یکی از آنهاگفت:به ماهم بگوبخندیم!گفت: وای این فلسفه ی جدیده؟نشنیده بودم!چی گفتی؟!وقتی یه عده آدم دارن ازهم دفاع میکنن،چیکار میکنن؟!مامورگشت،جلو آمدوگفت:بایدباما بیای..بلند شو!کریم‌گفت:چرا؟!گفت:مارو مسخره میکنی؟اون ازپدرت،اینم از بچه ش...گفت:مسایل پدرمو بامن قاطی نکنید!خوب میدونید چراکنار گذاشتیدش!یادرواقع،چرا اون شمارو کنارگذاشت!درباره ی من،ببخشید من اینجا کفیل خواهرمم،نمیتونم تنهاش بذارم !ضمنا فقط موقعی میام که حکم رسمی داشته باشید،من قوانین شمارو واردم.یکی ازمامورها،دست کریم را محکم گرفت وگفت:من به این دست،دستبند میزنم،اونوقت ببینم‌ قوانین‌ما، یادت میاد؟تو خودت بدبختی مرد! یه نگاه به ریختت بکن ، به مامیخندی؟این دوستات میدونن توالان،توچه وضعیتی هستی؟!میدونن کارخونه هات بسته شده ،چون کلی بدهی بالا آوردی ؟ میدونن یه مفلس بیچاره ای؟میدونن هرروز با بدبختی به ماالتماس میکنی که یه شغل بهت بدیم؟کریم باخشم گفت: من از شما، شغل نخواستم، هیچوقت...ازخیلی از بالاتر از شماها خواستم. شماها که‌مترسکید! فکرمیکنم این حقمه..‌من‌جنگ بودم، جون‌گذاشتم ،به شماچه؟ مامور گشت،دست کریم را رهانکرد، دستبندی ازجیبش درآورد وسریع، به دست کریم زد وگفت: دو روز که آب خنک بخوری،بلبل زبونی وخندیدن، یادت میره سرباز!‌
وقت سربازی،همه جنگ بودن!کریم گفت:بس کن!خواهرم به من احتیاج داره،مامور گفت:خواهرت‌، زنت، یا هر خری که هست!حتما بابات میاد،کفیلش میشه.پدرم جلو رفت وگفت:خب به چه جرمی دستگیرش میکنید؟اینکه خندیده؟!...
مرد گفت: شمادخالت نکن آقا !
پدر گفت:نه جدی میگم،من از بچه گیش میشناختمش،
همیشه بذله گو بود،ولی خلاف نبود!...میخوام ببینم جرمش چیه؟!مامور گفت:تمسخر ما!
بالاتر از اینم میشه؟تمسخر گشت ارشاد مملکت!
هر وقت خواهر خلشو میگیریم،کارهمیشه شه!
دلم برای کریم سوخت..معلوم بود هنوز هم،خوشبخت نیست!کریم انگارحس مرا فهمید،به من نگاه کرد و گفت:درست میشه!
سرخ شدم.داشت یادم میآمد...
در کودکی پدرم همیشه به مادرم میگفت:کریم برای من‌‌مرده!حرف از بخشش نزن!

فکر کردم :چون یه نفر برات مرده،دلیل نمیشه دوستش نداشته باشی!
#ادامه_دارد#دو_قسمت_آخر

https://www.instagram.com/p/BoUkoUtnwEz/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=4on9tzowi8uh
دو‌نمایشنامه همراه
تازه چاپ‌شده
از
#چیستایثربی
نشر#قطره
#دو_زن_و_دو_مرد_در_آکواریوم
و شعبده و طلسم
خرید :پستی.حضوری.سایت.آنلاین
کتاب الکترونیک
نشر قطره
88973351_3
www.nashreghatreh.com
کتاب=زندگی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خواب گل سرخ
منتشر شد
توزیع
از هفته بعد
ناشر نشر قطره
حضوری_پستی/آنلاین/الکترونیک


مانا
محسن
حامد
مریم
و....
#خواب_گل_سرخ

غریبه در خانه ی من چه میکند ؟

#رمان
#داستان

کلیپ
#بازخوانی
#رعنا_منصور
#دو_پنجره

#چیستایثربی
@chista_yasrebi
بعضی وقتا آدم اصلا نمیتونه چیزی رو که در قلبشه بیان کنه!
وقتی #شارمین_میمندی_نژاد رو کنار #تاتر_شهر شناختم، خیلی ناامید بودم، خانواده م ویران بود.
شارمین، به من گفت: "هر روز از خدا تشکر کن! یه تشکر ویژه"
و بدون، آسمون خدا ، هیچوقت کثیف نمیشه!

ماازدواج کردیم،
ولی نشد با هم زندگی کنیم.
.
. روشها و اهدافمان ، با هم فرق داشت، اما یک چیز در وجود آن مرد ، شاعرانه و #معنوی بود:

#دیوانگی_و_عاقلی
.
.

.او با تمام هویتش ، عاشق دینش بود...

عاشق محمد رسول الله، حضرت علی ع، حسین ؛ عباس...
صحیفه سجادیه را ؛ او برای من خرید.

هنوز آن کتاب مقدس و زیبا رو ، با دست خط شارمین،در صفحه اولش ، دارم‌‌.
.بله
او عاشق دلاوری و حقانیت امام حسین ع بود
.من بارها در این باره با او ،حرف زده بودم...
عاشق متن #روز_واقعه #بیضایی بود.
رشته تحصیلی اش بود.
.
عاشق#آزادگی بود، اما از کسانی که حسین وار نمیزیستند و خود رابه حضرت منتسب میکردند ؛ دوری میجست.
آنها را موقعیت طلب و ریا کار میدانست‌!

شیوه ی مرسوم مداحی و سوگواری اهل دلِ دلیران #کربلا را دوست نداشت.
.
حس میکرد برخی از این شیوه های عزاداری ‌مدرن ، افراطی و نمایشی ، از شان این بزرگان کم میکند.

شام غریبان،عکس من و او و دخترم هست که در خیابان، شمع روشن میکنیم.

.اما دعای او بعد از روشن کردن شمع ،خیلی طولانی بود.‌‌نمیدانستم به خالق حسینش چه میگوید و نمیپرسیدم.

. حس میکرد اگر کسی بخاطر امام حسین ، خودش را کتک میزند یا کودکش را به رسم طفلان مسلم،روی زمین میکشاند؛ صحنه ی زیبایی نیست‌‌!

چون‌حتما فلسفه و عظمتِ مبارزه امام حسین را نفهمیده!
همیشه میگفت :
برای آدم بزرگ، باید بزرگوارانه#عزاداری کرد.

ولی #شارمین به هر حال ؛ یک #تاتر ی بود و همه چیز را با زبان طنز و نمایش بیان میکرد.
آدم عجیبی بود،نوع بزرگ شدنش، باهم نسلانش، تفاوت داشت.
مرا دوست داشت،
در طول یکهفته، با من ازدواج کرد،ولی هرگز به من دست نزد،هرگز!
برای همین از جواب تست مثبت بارداری من،#دو سال‌پس از ازدواج ، هر دو شوکه شدیم!
دکتر گفت:
"حاملگی در این شرایط هم ممکن است پیش بیاید.طبیعیست!"
من هنوز پرونده پزشکی بارداری ام رادارم.ما همه چیزمان متفاوت بود.حتی بچه دارشدنمان!
از تکه تکه رفتار و گفتار افراد،قلبشان را#قضاوت نکنیم.
از او دفاع نمیکنم.نیاز به دفاع ‌من ندارد.
از تعصب و قضاوت متنفرم!
چون میدانم اهل بیت را دوست داشت،
و مرا دوست داشت
و رهایم کرد!

قضاوتش نمیکنم،
او کودکی آسانی نداشت.جای او رنج نکشیدید!پس نمیدانید چه میگویم!

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
یک#مادر

#جمعیت_امام_علی
دلم برای تو تنگ است
و این را نمی‌توانم بگویم
مثل باد که از پشت 
پنجره‌ات می‌گذرد
و یا درخت‌ها که
خاموش‌اند
سرنوشت عشق
گاهی سکوت است

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا

#مینیمال
#مینیمالها

#موسیقی
#دو_خوانی
#اوچوم_سیاهه
#گیلکی
#موزیک
#ویدئو
#موزیک_ویدئو
#موسیقی_بانوان
#موسیقی_بانوان_ایران
#مدرسان_موسیقی
#صدای_زنان_ایران

دراین کار هیچ سازی به کار برده نشده است.

خوانندگان : #سمیرا_پسندیده
و#هلیا_محمدی


تنظیم کننده: #مهیار_جوانبخت
میکس: #سروش_شجاع_طلب
ضبط #استودیو_ماهی

#آهنگساز : #کریستف_رضاعی
خواننده اصلی : #روزبه_رخشا
در #فیلم:
"در دنیای تو ساعت چند است؟"

با‌تشکر از گروه اجرا که کامل #ویدیو را در اختیارم گذاشتند.پست قبل به شکلIGTV و کامل بود‌.

او چوم سیایه.
او چوم گیرایه
او چوم تا آیم می چوما پایه
همه چیه دانه
می رازا خوانه
دانه باز می دیل تی جایه

اون چشماش سیاهه
اون چشماش گیرایه
چشماش تا من میام دنبالم میکنه
همه چیزو میدونه
راز منو میخونه و میدونه
دلم هنوز جاتو حفظ کرده توی وجودم
https://www.instagram.com/p/CJUG4DVlDGC/?igshid=nl7k2nxc7643
پدرم در کودکی فقط یکبار طوری سرم داد کشید که ترسیدم

وقتی توی ماشینش بهش گفتم:
پدر، این معاونت، چقدر شکل آدمهای دوزاری بود!
از محل کارش می آمدیم

و من این جمله را اخیرا در مدرسه یاد گرفته بودم
و ذوق داشتم زودتر یک جابه کار ببرم!

پدر‌م در ماشین را باز کرد!
و گفت: پیاده شو چیستا!
و تا خونه پیاده بیا! شوخی نمیکنم!

وحشت کردم؛فریاد زد:

آدم دوزاری یعنی آدم بی قدر و ارزش!
تو حق توهین به هیچکس رو نداری!

اونم کسی که درست نمیشناسیش

با سبکِ زندگی اون بزرگ نشدی!
دغدغه های اونو نمیفهمی.

گفتم: قصد توهین نداشتم
گفت: همه بعدش همینو میگن...وقتی آدما رو تحقیر کردن و دلشون رو شکستن ؛ تازه یادشون میاد که قصد توهین نداشتن!

پیامبر تو ؛ پیامبر اخلاق و احترام بود.
وقتی تو حرمت انسانی رو میشکنی ؛ چطور حرف از دینداری میزنی؟

خدا احترام و ارج و قرب بنده هاش؛ براش مهمه.
ما که از دل هم خبر نداریم!
وفادارترین شاگرد عیسی ، مریم مجدلیه بود که اول؛ زنی بد کار بود.
عیسی هیچوقت به اون توهین نکرد.
توبه ش رو پذیرفت.هیچوقت بهش نگفت#دوزاری!
ببین معاون من ؛ شاید از دید تو دوزاری باشه،
ولی اونم مثل تو؛ بنده ی خداست، اون رو هم خدا آفریده و تو حتی مشکلات؛ اشکها و غمهاشو نمیدونی،
گریه هاشو ندیدی...
ایام گرسنگی شو نبودی!
اصلا #دو_زاری چه کلمه ی زشتیه !
هر آدمی؛ یک کلمه ی خداست.

تو به چه حق درباره کلمات خدا اظهار نظر
میکنی؟

پیاده شو بچه جون ، برو خونه و تو آینه یک نگاه به خودت بکن و یاد بگیر که خداوند کلمه رو نداد که باهاش دیگران رو تحقیر کنیم!
#کلمه رو داد که باهاش اخلاق انسانی رو بسازیم.
حال آدمها رو بهتر کنیم.

مگه ما کی هستیم دخترم؟!
همه مون مخلوق یک خداییم.

اگه نتونیم درست با هم حرف بزنیم،
به خَلق خدا و کلمه ش بی احترامی کردیم!

پس حق نداریم حرف از ایمان قلبی بزنیم.
برو پایین!
واقعا ناراحتم کردی.‌..

از ماشین پدر پیاده شدم
فقط یک محل باید پیاده میرفتم.
سیزده ساله بودم.

در راه با خودم فکر کردم.
دیدم راست میگوید.

#دوزاری!
چه کلمه ی تحقیر آمیزی!...
حتی خدا این کلمه را برای این منظور نیافریده.

چه کلمه ی زشتی در برابر مخلوقات خوب و بدخدا.
از کجا این کلمه ی زشت در دهان من افتاده ؟ من که لغات توهین آمیز از یادم میرفت

فکر میکنم فقط آدمهایی از این کلمات به کار میبرند که خیلی در زندگی؛ خود راتحقیر شده میبینند‌.‌

من که عاشق خدا بودم؛چرا این واژه گفتم؟

مومن، حرمت نمیشکند

جمله ی استاد #قیصر_امین_پور بود.

از آن روز این کلمه را در بایگانی ام گذاشتم،
که نه بشنوم و نه بگویم!

#چیستا_یثربی
https://www.instagram.com/p/CeXoXIpqA6u/?igshid=MDJmNzVkMjY=