چیستایثربی کانال رسمی
6.71K subscribers
6.02K photos
1.26K videos
56 files
2.11K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
@chista_yasrebi امشب ؛ روی صحنه با کارگردان و بازیگران نمایش
#دوشیزگان_باغ_لیمو
#بر اساس "خانه ی برناردا آلبا"
#لورکا
#افتتاح نمایش....
#چیستایثربی. سخنران درباره ی لورکا و نمایش
#بی_عرضه
#بر_اساس_داستانی از نویسنده ی روس
#آنتوان_چخوف
#پزشک.نمایشنامه_نویس.نویسنده
#کارگردان
#میخاییل_شوایتزر
#چیستایثربی
#اینستاگرام_رسمی
#1971

داستان درباره ی افرادی است که اجازه میدهند دیگران به آنها ؛ ظلم کنند و صدایشان هم در نمی آید!...سکوت مظلوم؛ گاهی جایز نیست. چخوف؛ به عنوان یک نقد اجتماعی در جامعه ی روسیه؛ این موضوع را بیان میکند...
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#رمان_آوا
#قصه
#چیستایثربی
# چیستا_یثربی
# پاورقی
#قسمت_هفتم 7
#کلیپ
#بر_باد_رفته


#موسیقی:
#مدونا



نسخه ی ادیت شده این
#داستان، روز بعد، در کانال آوا و رسمی میاید.

اینجا هم، همه ی قسمت های قبلی ، با شماره موجود است


#قسمت_هفتم.
.
نوشته ی خود را، درباره ی سارا، پسرش و فرمانده ای که عاشقش شده بود، طوری نوشتم که انگار، خودم آنجا بودم!

به جای حساس که رسیدم، نتوانستم ادامه دهم...

با اطلاعات کمی که پدرم داده بود، آن را نوشتم!

تخیل،عادت من بود.


همیشه هر چیز را که اتفاق میافتاد، طوری می دیدم که‌ انگار خودم، در آن لحظه ها حضور داشتم...‌

اولین کسی که آن را خواند، پدرم بود.
سکوت کرد!

معمولا بعد از خواندن نوشته های من، سریع نظرش را می گفت.

هیچ وقت کاری نمی کرد که احساس کنم، نابغه ام یا نویسنده شده ام‌!
اما اینبار ، واکنش همیشگی اش را هم، نشان نداد!
فقط گفت: خودش اینو خونده؟!


گفتم: نه، می خوام بدم استاد بخونه!

باتعجب گفت: استاد؟!

گفتم: نمی دونم راستش چی صداش کنم!
و سرخ شدم...

من دبیرهای خودم را ، هرگز استاد صدا نمی کردم!


فقط آقا یا خانم! خانم صدیق، خانم مژدهی!
هرگز نمی گفتم ، استاد مژدهی!

اما برای یک لحظه، احساس کردم کلمه ی دیگری برای آن‌ مرد، پیدا نمی کنم!

پدرم گفت : حتما بده بهش بخونه، اون بهتر می تونه نظر بده.

گفتم: خب نظر شما چی بود؟

پدرم گفت:

قشنگ بود ، مثل تمام نوشته هات، ولی این بار یه حس تلخ گزنده توشه... که درست نمی دونم چیه! برام غریب بود ...

شاید اون بفهمه !


لازمه تو رو بهتر بشناسه و برای اینکه تو رو بشناسه، بهتره تمام نوشته‌هاتو بخونه!

روز بعد ، دورش، خیلی شلوغ بود!

" رمان آوا، نوشته چیستایثربی را میخوانید "

و من فکر کردم جلوی بچه ها درست نیست که جلو بروم و این کاغذ را به او بدهم!

همه فکر می کردند، نامه ی عاشقانه ست!
و باز پچ پچه ها شروع می شد!

صبر کردم تا مدرسه تعطیل شود،


داشت سوار ماشینش می شد،
که لحظه ی آخر ، از کنار ماشینش رد شدم و
نمی دانم چرا آن حرکت احمقانه را انجام دادم!


و کاغذ را روی پایش انداختم ...
بسیار بی ادبانه، عجولانه و ترسیده...
بعدش دویدم!

خواهرم دید ، خیلی از بچه ها دیدند و خیلی بدتر از آن شد که فکر می کردم...


خیلی بدتر از نجواهایی بود که ممکن بود در مورد عشق احتمالی من به او ، بر سر زبان ها بیفتد!

مثل این بود که روی پایش ، موشک کاغذی پرتاب کرده باشم!

نمی خواستم هیچ کس جز پدرم و او‌، نوشته را بخواند.

تا روز بعد هزار بار مردم و زنده شدم!تمام شب منتظر تماس تلفنش بودم...


هرکس که به خانه ، زنگ می زد از جا می پریدم!

پدرم متوجه شده بود و می گفت:

بهش وقت بده!

روز بعد با رنگ پریده، پلک باد کرده و موی شانه نکرده به مدرسه رفتم.

نیامده بود!

همه می گفتند خیلی عجیب است، امروز قرار بود امتحان بگیرد!

نه، استاد هیچ وقت غیبت نمی کرد!بچه ها برای امتحان آماده بودند.

مدیر گفت: بله استاد الان زنگ زدن، سخت بیمارن...

امروز نمیان!

https://www.instagram.com/p/BrJGKBzAOfC/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1d83cuvb75fw8
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#رمان_آوا
#قصه
#چیستایثربی
# چیستا_یثربی
# پاورقی
#قسمت_هفتم 7
#کلیپ
#بر_باد_رفته


#موسیقی:
#مدونا



نسخه ی ادیت شده این
#داستان، روز بعد، در کانال آوا و رسمی میاید.

اینجا هم، همه ی قسمت های قبلی ، با شماره موجود است


#قسمت_هفتم.
.
نوشته ی خود را، درباره ی سارا، پسرش و فرمانده ای که عاشقش شده بود، طوری نوشتم که انگار، خودم آنجا بودم!

به جای حساس که رسیدم، نتوانستم ادامه دهم...

با اطلاعات کمی که پدرم داده بود، آن را نوشتم!

تخیل،عادت من بود.


همیشه هر چیز را که اتفاق میافتاد، طوری می دیدم که‌ انگار خودم، در آن لحظه ها حضور داشتم...‌

اولین کسی که آن را خواند، پدرم بود.
سکوت کرد!

معمولا بعد از خواندن نوشته های من، سریع نظرش را می گفت.

هیچ وقت کاری نمی کرد که احساس کنم، نابغه ام یا نویسنده شده ام‌!
اما اینبار ، واکنش همیشگی اش را هم، نشان نداد!
فقط گفت: خودش اینو خونده؟!


گفتم: نه، می خوام بدم استاد بخونه!

باتعجب گفت: استاد؟!

گفتم: نمی دونم راستش چی صداش کنم!
و سرخ شدم...

من دبیرهای خودم را ، هرگز استاد صدا نمی کردم!


فقط آقا یا خانم! خانم صدیق، خانم مژدهی!
هرگز نمی گفتم ، استاد مژدهی!

اما برای یک لحظه، احساس کردم کلمه ی دیگری برای آن‌ مرد، پیدا نمی کنم!

پدرم گفت : حتما بده بهش بخونه، اون بهتر می تونه نظر بده.

گفتم: خب نظر شما چی بود؟

پدرم گفت:

قشنگ بود ، مثل تمام نوشته هات، ولی این بار یه حس تلخ گزنده توشه... که درست نمی دونم چیه! برام غریب بود ...

شاید اون بفهمه !


لازمه تو رو بهتر بشناسه و برای اینکه تو رو بشناسه، بهتره تمام نوشته‌هاتو بخونه!

روز بعد ، دورش، خیلی شلوغ بود!

" رمان آوا، نوشته چیستایثربی را میخوانید "

و من فکر کردم جلوی بچه ها درست نیست که جلو بروم و این کاغذ را به او بدهم!

همه فکر می کردند، نامه ی عاشقانه ست!
و باز پچ پچه ها شروع می شد!

صبر کردم تا مدرسه تعطیل شود،


داشت سوار ماشینش می شد،
که لحظه ی آخر ، از کنار ماشینش رد شدم و
نمی دانم چرا آن حرکت احمقانه را انجام دادم!


و کاغذ را روی پایش انداختم ...
بسیار بی ادبانه، عجولانه و ترسیده...
بعدش دویدم!

خواهرم دید ، خیلی از بچه ها دیدند و خیلی بدتر از آن شد که فکر می کردم...


خیلی بدتر از نجواهایی بود که ممکن بود در مورد عشق احتمالی من به او ، بر سر زبان ها بیفتد!

مثل این بود که روی پایش ، موشک کاغذی پرتاب کرده باشم!

نمی خواستم هیچ کس جز پدرم و او‌، نوشته را بخواند.

تا روز بعد هزار بار مردم و زنده شدم!تمام شب منتظر تماس تلفنش بودم...


هرکس که به خانه ، زنگ می زد از جا می پریدم!

پدرم متوجه شده بود و می گفت:

بهش وقت بده!

روز بعد با رنگ پریده، پلک باد کرده و موی شانه نکرده به مدرسه رفتم.

نیامده بود!

همه می گفتند خیلی عجیب است، امروز قرار بود امتحان بگیرد!

نه، استاد هیچ وقت غیبت نمی کرد!بچه ها برای امتحان آماده بودند.

مدیر گفت: بله استاد الان زنگ زدن، سخت بیمارن...

امروز نمیان!

https://www.instagram.com/p/BrJGKBzAOfC/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1d83cuvb75fw8
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#رمان_آوا
#قصه
#چیستایثربی
# چیستا_یثربی
# پاورقی
#قسمت_هفتم 7
#کلیپ
#بر_باد_رفته


#موسیقی:
#مدونا



نسخه ی ادیت شده این
#داستان، روز بعد، در کانال آوا و رسمی میاید.

اینجا هم، همه ی قسمت های قبلی ، با شماره موجود است


#قسمت_هفتم.
.
نوشته ی خود را، درباره ی سارا، پسرش و فرمانده ای که عاشقش شده بود، طوری نوشتم که انگار، خودم آنجا بودم!

به جای حساس که رسیدم، نتوانستم ادامه دهم...

با اطلاعات کمی که پدرم داده بود، آن را نوشتم!

تخیل،عادت من بود.


همیشه هر چیز را که اتفاق میافتاد، طوری می دیدم که‌ انگار خودم، در آن لحظه ها حضور داشتم...‌

اولین کسی که آن را خواند، پدرم بود.
سکوت کرد!

معمولا بعد از خواندن نوشته های من، سریع نظرش را می گفت.

هیچ وقت کاری نمی کرد که احساس کنم، نابغه ام یا نویسنده شده ام‌!
اما اینبار ، واکنش همیشگی اش را هم، نشان نداد!
فقط گفت: خودش اینو خونده؟!


گفتم: نه، می خوام بدم استاد بخونه!

باتعجب گفت: استاد؟!

گفتم: نمی دونم راستش چی صداش کنم!
و سرخ شدم...

من دبیرهای خودم را ، هرگز استاد صدا نمی کردم!


فقط آقا یا خانم! خانم صدیق، خانم مژدهی!
هرگز نمی گفتم ، استاد مژدهی!

اما برای یک لحظه، احساس کردم کلمه ی دیگری برای آن‌ مرد، پیدا نمی کنم!

پدرم گفت : حتما بده بهش بخونه، اون بهتر می تونه نظر بده.

گفتم: خب نظر شما چی بود؟

پدرم گفت:

قشنگ بود ، مثل تمام نوشته هات، ولی این بار یه حس تلخ گزنده توشه... که درست نمی دونم چیه! برام غریب بود ...

شاید اون بفهمه !


لازمه تو رو بهتر بشناسه و برای اینکه تو رو بشناسه، بهتره تمام نوشته‌هاتو بخونه!

روز بعد ، دورش، خیلی شلوغ بود!

" رمان آوا، نوشته چیستایثربی را میخوانید "

و من فکر کردم جلوی بچه ها درست نیست که جلو بروم و این کاغذ را به او بدهم!

همه فکر می کردند، نامه ی عاشقانه ست!
و باز پچ پچه ها شروع می شد!

صبر کردم تا مدرسه تعطیل شود،


داشت سوار ماشینش می شد،
که لحظه ی آخر ، از کنار ماشینش رد شدم و
نمی دانم چرا آن حرکت احمقانه را انجام دادم!


و کاغذ را روی پایش انداختم ...
بسیار بی ادبانه، عجولانه و ترسیده...
بعدش دویدم!

خواهرم دید ، خیلی از بچه ها دیدند و خیلی بدتر از آن شد که فکر می کردم...


خیلی بدتر از نجواهایی بود که ممکن بود در مورد عشق احتمالی من به او ، بر سر زبان ها بیفتد!

مثل این بود که روی پایش ، موشک کاغذی پرتاب کرده باشم!

نمی خواستم هیچ کس جز پدرم و او‌، نوشته را بخواند.

تا روز بعد هزار بار مردم و زنده شدم!تمام شب منتظر تماس تلفنش بودم...


هرکس که به خانه ، زنگ می زد از جا می پریدم!

پدرم متوجه شده بود و می گفت:

بهش وقت بده!

روز بعد با رنگ پریده، پلک باد کرده و موی شانه نکرده به مدرسه رفتم.

نیامده بود!

همه می گفتند خیلی عجیب است، امروز قرار بود امتحان بگیرد!

نه، استاد هیچ وقت غیبت نمی کرد!بچه ها برای امتحان آماده بودند.

مدیر گفت: بله استاد الان زنگ زدن، سخت بیمارن...

امروز نمیان!

https://www.instagram.com/p/BrJGKBzAOfC/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1d83cuvb75fw8
هر چه کنی به خود کنی ؛ گر همه نیک و بد کنی

امیدوارم همه گی طاعاتتون قبول باشه
خواهر تنهاتون رو فراموش نکنید!
#چیستا رو

تمام دوستان ؛ همکاران ؛ شاگردانم ؛ اقوام و خلاصه هر کس ذره ای میخواهد با من در یک حرکت نو شرکت کند ؛ این عکس را لایک‌ فرماید و اگر خواست؛ کامنتی بگذارد.

اول باید بدانم چقدر دوست وفادار دارم؛ بعد بقیه را از صفحه حذف کنم و برای انها که ماندند ، توضیح میدهم.

#بر_سر_آنم_که_گر_ز_دست_برآید__دست_به_کاری_زنم_که_غصه_سر_آید

بر سر آنم که گر ؛ زِ دست برآید

دست به کاری زنم که غصه سر آید

خلوت دل نیست جای صحبت اضداد

دیو چو بیرون رود فرشته درآید

#عالیجناب #حافظ

راستی چند شخصیت؛ از قسمت نهم به بعد ؛ به رمان واقعی من اضافه خواهند شد

یک مادر و دختر
اسم زن "دنیا "ست....
و اسم دختر‌ ؟...
میخوانید

نگویم بهتر است تا قصه جذاب بماند‌
و دو مرد
سام و.....

ادمین‌ثبت نام قصه
من سه هفته زنش بودم

تلگرام
@ccch999
واتساپ
09122026792

میخوانید

خب حالا میخواهم دوستداران واقعی ام رابشناسم.
ابن شما و این‌پیج
#یالله

#یا_خدا

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

کار مهمی پیش رو داریم
پاکیزه کردن جهان‌

لایک‌بفرمایید و کامنت بگذارید
بشناسمتان
https://www.instagram.com/p/CcsncvRKpUJ/?igshid=MDJmNzVkMjY=