چیستایثربی کانال رسمی
6.72K subscribers
6.02K photos
1.26K videos
56 files
2.11K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
آوا
#قسمت_ششم
پست بعدی پیج اینستاگرام
#چیستایثربی
#آوا
#رمان_آوا
#قسمت_ششم
#نویسنده
#چیستایثربی
#قصه
#داستان

وقتی آدم نمیداند چه بگوید ، بیهوده ترین چیزها رامیگوید!

وقتی آدم حالش بد است ، بد است دیگر !

بچه ای که از یک سالگی ، مادرش را ندیده و در خانواده ی دیگری بزرگ شده، بچه ای که همیشه ، با بقیه ی بچه های خانواده فرق داشته ، طاهای من بود !


بچه ای که پوست برنزه و موی مشکی براقش ، عذاب روح و جان مادر خوانده ایرانی اش بود ، چون او را ،
یاد زن دوم همسرش، آن زن جوان و زیبای لبنانی میانداخت.

نامش، سارا بود ، نام مادر طاها‌ !
اینها را پدرم‌ گفته بود ...


چیز دیگری از او نمیدانستم ،

جز اینکه‌ بسیار زیبا بوده و صدای خوشی داشته و یک شب ، موقعی که برای مبارزان، دعایی موزون میخوانده ، فرمانده ، صدایش را میشنود.



برادر سارا ، چریک حزب الله بود و پدرش.


آنها با کمال میل ، سارای هجده ساله را به عقد فرمانده ی سی و هفت ساله ی ایرانی، در میاورند.



سارا گفته بود ، آنقدر عاشق فرمانده شده که اگر زنش هم نشود ، حاضر است پیشمرگش شود و تمام!



خطبه ای در‌ همان کمپ کوهستانی خوانده میشود و سه ماه بعد ، سارا باردار است!


فرمانده برای ماموریت ، به کشور دیگری میرود، سارا به پدرش میگوید:

میداند فرمانده در ایران ، زن و بچه دارد،


او اما آنقدر ، در این سه ماه خوشبخت بوده ، که دیگر تا آخر عمر ، نمیخواهد‌‌ خاطره ی این مرد را ، در زندگی اش ، از بین ببرد،

فقط میخواهد فرزند او را بزرگ کند !



اما دست زمانه ، نمیگذارد.


سارا ، بعد از زایمان ، افسرده ودلتنگ میشود. دلتنگ مردش ...

مردی که جنگیدن و عشق ورزیدن‌ را باهم ، به او آموخته است.




سارا راه میرود و نام فرمانده را،
‌در تپه ها ، ‌داد میزند !



دستانش را میبندند که کار خطایی انجام ندهد ...


میخواهد مردش را ببیند،

بیتاب آغوش اوست،


اما عملیات خطیری در پیش است،

سارا شک میکند،

نکند مرد‌ من ، خودش را از من، پنهان میکند؟


سارا جنگجوییِ فرمانده را دیده، همانگونه که عاشقیِ بینظیر او را...

وحالا ، دست‌ خودش نیست!

دخترک سراپا، شیفته شده!

در ‌کوهستان، فرمانده را صدا میزند و گریه میکند، او را میخواهد!


هر روز ، ‌‌خبرهای او را ، در همه جا میخواند‌‌‌‌ و تشنه تر میشود،


به پدرش میگوید:

مگر ما مسلمان نیستیم؟‌‌
من زن دوم اوهستم و مادر پسرش!


چه اشکال دارد مرا به ایران ببرد؟


من، مزاحم زن اولش، نخواهم بود، یک‌ اتاقک دور افتاده برایم کافیست ، فقط گاهی او راببینم ...


بوی باروت و غبار جنگ را بر بدنش، حس کنم و آرامش و مرهم زخمهایش باشم. همین!


پدرش میگوید:

زنش از این ازدواج خبر نداشته !....


خودت را جای او بگذار !
رنج میکشد،
سارا داد‌ میزند:



مگر پیامبر ما ، چند زن نداشت؟


پدرش میگوید : زمانه عوض شده!


مگر تو نگفتی حاضری برایش بمیری؟حالا فقط کمی از او دور باش...

مدتی کوتاه‌!
هر بار که به اینجا بیاید ، به تو سر میزند!
سارا میگوید:

گولم نزنید... من شوهرم را میخواهم!...

https://www.instagram.com/p/Bq2iblVAMb7/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=181ptll0txaj9
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#رمان_آوا
#قسمت_ششم
#نویسنده
#چیستایثربی
#قصه
#داستان

وقتی آدم نمیداند چه بگوید ، بیهوده ترین چیزها رامیگوید!

وقتی آدم حالش بد است ، بد است دیگر !

بچه ای که از یک سالگی ، مادرش را ندیده و در خانواده ی دیگری بزرگ شده، بچه ای که همیشه ، با بقیه ی بچه های خانواده فرق داشته ، طاهای من بود !


بچه ای که پوست برنزه و موی مشکی براقش ، عذاب روح و جان مادر خوانده ایرانی اش بود ، چون او را ،
یاد زن دوم همسرش، آن زن جوان و زیبای لبنانی میانداخت.

نامش، سارا بود ، نام مادر طاها‌ !
اینها را پدرم‌ گفته بود ...


چیز دیگری از او نمیدانستم ،

جز اینکه‌ بسیار زیبا بوده و صدای خوشی داشته و یک شب ، موقعی که برای مبارزان، دعایی موزون میخوانده ، فرمانده ، صدایش را میشنود.



برادر سارا ، چریک حزب الله بود و پدرش.


آنها با کمال میل ، سارای هجده ساله را به عقد فرمانده ی سی و هفت ساله ی ایرانی، در میاورند.



سارا گفته بود ، آنقدر عاشق فرمانده شده که اگر زنش هم نشود ، حاضر است پیشمرگش شود و تمام!



خطبه ای در‌ همان کمپ کوهستانی خوانده میشود و سه ماه بعد ، سارا باردار است!


فرمانده برای ماموریت ، به کشور دیگری میرود، سارا به پدرش میگوید:

میداند فرمانده در ایران ، زن و بچه دارد،


او اما آنقدر ، در این سه ماه خوشبخت بوده ، که دیگر تا آخر عمر ، نمیخواهد‌‌ خاطره ی این مرد را ، در زندگی اش ، از بین ببرد،

فقط میخواهد فرزند او را بزرگ کند !



اما دست زمانه ، نمیگذارد.


سارا ، بعد از زایمان ، افسرده ودلتنگ میشود. دلتنگ مردش ...

مردی که جنگیدن و عشق ورزیدن‌ را باهم ، به او آموخته است.




سارا راه میرود و نام فرمانده را،
‌در تپه ها ، ‌داد میزند !



دستانش را میبندند که کار خطایی انجام ندهد ...


میخواهد مردش را ببیند،

بیتاب آغوش اوست،


اما عملیات خطیری در پیش است،

سارا شک میکند،

نکند مرد‌ من ، خودش را از من، پنهان میکند؟


سارا جنگجوییِ فرمانده را دیده، همانگونه که عاشقیِ بینظیر او را...

وحالا ، دست‌ خودش نیست!

دخترک سراپا، شیفته شده!

در ‌کوهستان، فرمانده را صدا میزند و گریه میکند، او را میخواهد!


هر روز ، ‌‌خبرهای او را ، در همه جا میخواند‌‌‌‌ و تشنه تر میشود،


به پدرش میگوید:

مگر ما مسلمان نیستیم؟‌‌
من زن دوم اوهستم و مادر پسرش!


چه اشکال دارد مرا به ایران ببرد؟


من، مزاحم زن اولش، نخواهم بود، یک‌ اتاقک دور افتاده برایم کافیست ، فقط گاهی او راببینم ...


بوی باروت و غبار جنگ را بر بدنش، حس کنم و آرامش و مرهم زخمهایش باشم. همین!


پدرش میگوید:

زنش از این ازدواج خبر نداشته !....


خودت را جای او بگذار !
رنج میکشد،
سارا داد‌ میزند:



مگر پیامبر ما ، چند زن نداشت؟


پدرش میگوید : زمانه عوض شده!


مگر تو نگفتی حاضری برایش بمیری؟حالا فقط کمی از او دور باش...

مدتی کوتاه‌!
هر بار که به اینجا بیاید ، به تو سر میزند!
سارا میگوید:

گولم نزنید... من شوهرم را میخواهم!...

https://www.instagram.com/p/Bq2iblVAMb7/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=181ptll0txaj9
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#رمان_آوا
#قسمت_ششم
#نویسنده
#چیستایثربی
#قصه
#داستان

وقتی آدم نمیداند چه بگوید ، بیهوده ترین چیزها رامیگوید!

وقتی آدم حالش بد است ، بد است دیگر !

بچه ای که از یک سالگی ، مادرش را ندیده و در خانواده ی دیگری بزرگ شده، بچه ای که همیشه ، با بقیه ی بچه های خانواده فرق داشته ، طاهای من بود !


بچه ای که پوست برنزه و موی مشکی براقش ، عذاب روح و جان مادر خوانده ایرانی اش بود ، چون او را ،
یاد زن دوم همسرش، آن زن جوان و زیبای لبنانی میانداخت.

نامش، سارا بود ، نام مادر طاها‌ !
اینها را پدرم‌ گفته بود ...


چیز دیگری از او نمیدانستم ،

جز اینکه‌ بسیار زیبا بوده و صدای خوشی داشته و یک شب ، موقعی که برای مبارزان، دعایی موزون میخوانده ، فرمانده ، صدایش را میشنود.



برادر سارا ، چریک حزب الله بود و پدرش.


آنها با کمال میل ، سارای هجده ساله را به عقد فرمانده ی سی و هفت ساله ی ایرانی، در میاورند.



سارا گفته بود ، آنقدر عاشق فرمانده شده که اگر زنش هم نشود ، حاضر است پیشمرگش شود و تمام!



خطبه ای در‌ همان کمپ کوهستانی خوانده میشود و سه ماه بعد ، سارا باردار است!


فرمانده برای ماموریت ، به کشور دیگری میرود، سارا به پدرش میگوید:

میداند فرمانده در ایران ، زن و بچه دارد،


او اما آنقدر ، در این سه ماه خوشبخت بوده ، که دیگر تا آخر عمر ، نمیخواهد‌‌ خاطره ی این مرد را ، در زندگی اش ، از بین ببرد،

فقط میخواهد فرزند او را بزرگ کند !



اما دست زمانه ، نمیگذارد.


سارا ، بعد از زایمان ، افسرده ودلتنگ میشود. دلتنگ مردش ...

مردی که جنگیدن و عشق ورزیدن‌ را باهم ، به او آموخته است.




سارا راه میرود و نام فرمانده را،
‌در تپه ها ، ‌داد میزند !



دستانش را میبندند که کار خطایی انجام ندهد ...


میخواهد مردش را ببیند،

بیتاب آغوش اوست،


اما عملیات خطیری در پیش است،

سارا شک میکند،

نکند مرد‌ من ، خودش را از من، پنهان میکند؟


سارا جنگجوییِ فرمانده را دیده، همانگونه که عاشقیِ بینظیر او را...

وحالا ، دست‌ خودش نیست!

دخترک سراپا، شیفته شده!

در ‌کوهستان، فرمانده را صدا میزند و گریه میکند، او را میخواهد!


هر روز ، ‌‌خبرهای او را ، در همه جا میخواند‌‌‌‌ و تشنه تر میشود،


به پدرش میگوید:

مگر ما مسلمان نیستیم؟‌‌
من زن دوم اوهستم و مادر پسرش!


چه اشکال دارد مرا به ایران ببرد؟


من، مزاحم زن اولش، نخواهم بود، یک‌ اتاقک دور افتاده برایم کافیست ، فقط گاهی او راببینم ...


بوی باروت و غبار جنگ را بر بدنش، حس کنم و آرامش و مرهم زخمهایش باشم. همین!


پدرش میگوید:

زنش از این ازدواج خبر نداشته !....


خودت را جای او بگذار !
رنج میکشد،
سارا داد‌ میزند:



مگر پیامبر ما ، چند زن نداشت؟


پدرش میگوید : زمانه عوض شده!


مگر تو نگفتی حاضری برایش بمیری؟حالا فقط کمی از او دور باش...

مدتی کوتاه‌!
هر بار که به اینجا بیاید ، به تو سر میزند!
سارا میگوید:

گولم نزنید... من شوهرم را میخواهم!...

https://www.instagram.com/p/Bq2iblVAMb7/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=181ptll0txaj9
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#رمان_آوا
#قسمت_ششم
#نویسنده
#چیستایثربی
#قصه
#داستان

وقتی آدم نمیداند چه بگوید ، بیهوده ترین چیزها رامیگوید!

وقتی آدم حالش بد است ، بد است دیگر !

بچه ای که از یک سالگی ، مادرش را ندیده و در خانواده ی دیگری بزرگ شده، بچه ای که همیشه ، با بقیه ی بچه های خانواده فرق داشته ، طاهای من بود !


بچه ای که پوست برنزه و موی مشکی براقش ، عذاب روح و جان مادر خوانده ایرانی اش بود ، چون او را ،
یاد زن دوم همسرش، آن زن جوان و زیبای لبنانی میانداخت.

نامش، سارا بود ، نام مادر طاها‌ !
اینها را پدرم‌ گفته بود ...


چیز دیگری از او نمیدانستم ،

جز اینکه‌ بسیار زیبا بوده و صدای خوشی داشته و یک شب ، موقعی که برای مبارزان، دعایی موزون میخوانده ، فرمانده ، صدایش را میشنود.



برادر سارا ، چریک حزب الله بود و پدرش.


آنها با کمال میل ، سارای هجده ساله را به عقد فرمانده ی سی و هفت ساله ی ایرانی، در میاورند.



سارا گفته بود ، آنقدر عاشق فرمانده شده که اگر زنش هم نشود ، حاضر است پیشمرگش شود و تمام!



خطبه ای در‌ همان کمپ کوهستانی خوانده میشود و سه ماه بعد ، سارا باردار است!


فرمانده برای ماموریت ، به کشور دیگری میرود، سارا به پدرش میگوید:

میداند فرمانده در ایران ، زن و بچه دارد،


او اما آنقدر ، در این سه ماه خوشبخت بوده ، که دیگر تا آخر عمر ، نمیخواهد‌‌ خاطره ی این مرد را ، در زندگی اش ، از بین ببرد،

فقط میخواهد فرزند او را بزرگ کند !



اما دست زمانه ، نمیگذارد.


سارا ، بعد از زایمان ، افسرده ودلتنگ میشود. دلتنگ مردش ...

مردی که جنگیدن و عشق ورزیدن‌ را باهم ، به او آموخته است.




سارا راه میرود و نام فرمانده را،
‌در تپه ها ، ‌داد میزند !



دستانش را میبندند که کار خطایی انجام ندهد ...


میخواهد مردش را ببیند،

بیتاب آغوش اوست،


اما عملیات خطیری در پیش است،

سارا شک میکند،

نکند مرد‌ من ، خودش را از من، پنهان میکند؟


سارا جنگجوییِ فرمانده را دیده، همانگونه که عاشقیِ بینظیر او را...

وحالا ، دست‌ خودش نیست!

دخترک سراپا، شیفته شده!

در ‌کوهستان، فرمانده را صدا میزند و گریه میکند، او را میخواهد!


هر روز ، ‌‌خبرهای او را ، در همه جا میخواند‌‌‌‌ و تشنه تر میشود،


به پدرش میگوید:

مگر ما مسلمان نیستیم؟‌‌
من زن دوم اوهستم و مادر پسرش!


چه اشکال دارد مرا به ایران ببرد؟


من، مزاحم زن اولش، نخواهم بود، یک‌ اتاقک دور افتاده برایم کافیست ، فقط گاهی او راببینم ...


بوی باروت و غبار جنگ را بر بدنش، حس کنم و آرامش و مرهم زخمهایش باشم. همین!


پدرش میگوید:

زنش از این ازدواج خبر نداشته !....


خودت را جای او بگذار !
رنج میکشد،
سارا داد‌ میزند:



مگر پیامبر ما ، چند زن نداشت؟


پدرش میگوید : زمانه عوض شده!


مگر تو نگفتی حاضری برایش بمیری؟حالا فقط کمی از او دور باش...

مدتی کوتاه‌!
هر بار که به اینجا بیاید ، به تو سر میزند!
سارا میگوید:

گولم نزنید... من شوهرم را میخواهم!...

https://www.instagram.com/p/Bq2iblVAMb7/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=181ptll0txaj9
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_ششم

زمانی که منتظر بازجو بودم، خیلی طولانی گذشت...
انگار او را از یک قاره ی دیگر، می خواستند بیاورند.

در اتاقی که بودم مارکز را‌ نمی دیدم.
ذهنم بی اختیار مشغول بود...

یعنی چه تهمتی برای من آماده کرده بودند و چرا؟
تازه فکر می کردم به آرامشی در زندگی ام رسیده ام،
ولی انگار، گاهی تند بادها و طوفانی، لازم است که آدم به خود بیاید و یک بازنگری، در زندگی اش داشته باشد‌.
حالا نوبت طوفانِ من بود که ببینم کجا را اشتباه کرده ام؟
و چرا نویسنده ی قدرتمندی چون مارکز، به من چنین تهمتی زده.
آدم ربایی!

بازجو، پس از قرنی رسید...

حتی‌ از شدت عجله، موبایلم را نیاورده بودم که اگر دخترم کارم داشت، به من زنگ بزند.

بازجو، تقریبا سیاه پوست بود،
پس حدسم درست بود او را از قاره ی دیگری آورده بودند، اما وقتی شروع کرد به فارسی حرف زدن، تعجب کردم!
کمی لهجه داشت، ولی فارسی، انگار، زبان مادری اش بود!

گفتم: ببخشید، شما از کدوم کشور تشریف آوردید؟

گفت: شما حق سوال کردن ندارید، بازجو منم!

ترسیدم!..
صدایش خیلی تحکم آمیز بود.

سربازی که نزدیکم بود، آهسته گفت:
ایشان اهل جزیره ی هندورابی است.

گفتم: کجاست؟ آفریقا؟

گفت: نخیر خانم!
نزدیک کیش است. یک جزیره ی بسیار زیبا که فقط با قایق، می توان به آن سفر کرد.

داشتم فکر می کردم مگر بازجوی دیگری، در تهران نبود که از هندورابی، بازجو آورده بودند؟
اما چند دقیقه بعد، جواب سوالم را فهمیدم!

حرف های او را، هم من می فهمیدم، هم جناب مارکز.
پس ویژگی لهجه ی هندورابی این بود!
گویا ما و کشورهای آمریکای لاتین، به یک اندازه، آن را می فهمیدیم!

سرباز گفت: یکی از معروف ترین بازجوهای ایرانیست! اصلا جهانیست.
مو را از ماست بیرون میکِشد!

چه بهتر!
من به چنین بازجویی نیاز داشتم؛ چون شک‌ کرده بودم که کاملا بیگناهم.
مرز میان گناه و بیگناهی، به باریکی یک موست...
شاید نفهمیده کاری کرده بودم که درست نبود.
شاید از اول، نباید با مارکز می رفتم، حتی اگر بزرگ ترین نویسنده ی قرن بود.

بازجو، یا همان آقای هندورابی، به من گفت:
شب گذشته کجا بودید خانم؟

_اول یک مهمانی که بچه های ادبی، راه انداخته بودند، بعد با آقای مارکز، از مهمانی بیرون آمدیم و به یک‌ پارک‌ کوچک، نزدیک خانه مان رفتیم.

آقای بازجو به مارکز نگاه کرد و گفت: درست میگن؟

مارکز گفت: سی؛ سینیور.

نفس راحتی کشیدم...
دست کم، این یک مورد را تایید کرد!
آدم، گاهی وقت ها فقط، به یک تایید کوچک نیاز دارد تا برای تحمل هزار مصیبت، انگیزه بگیرد.

بازجو به من گفت:
بعدش؟

_سرد بود...
من آقای مارکز رو دعوت کردم منزلمون. نزدیک پارک بود.

بازجو به مارکز نگاه کرد:
_پس آدم ربایی؟

مارکز با اندوه، پیپش را در آورد...
_یکی دیگه دزدیده شده، نه من!یه بیگناه...

#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_ششم

زمانی که منتظر بازجو بودم، خیلی طولانی گذشت...
انگار او را از یک قاره ی دیگر، می خواستند بیاورند.

در اتاقی که بودم مارکز را‌ نمی دیدم.
ذهنم بی اختیار مشغول بود...

یعنی چه تهمتی برای من آماده کرده بودند و چرا؟
تازه فکر می کردم به آرامشی در زندگی ام رسیده ام،
ولی انگار، گاهی تند بادها و طوفانی، لازم است که آدم به خود بیاید و یک بازنگری، در زندگی اش داشته باشد‌.
حالا نوبت طوفانِ من بود که ببینم کجا را اشتباه کرده ام؟
و چرا نویسنده ی قدرتمندی چون مارکز، به من چنین تهمتی زده.
آدم ربایی!

بازجو، پس از قرنی رسید...

حتی‌ از شدت عجله، موبایلم را نیاورده بودم که اگر دخترم کارم داشت، به من زنگ بزند.

بازجو، تقریبا سیاه پوست بود،
پس حدسم درست بود او را از قاره ی دیگری آورده بودند، اما وقتی شروع کرد به فارسی حرف زدن، تعجب کردم!
کمی لهجه داشت، ولی فارسی، انگار، زبان مادری اش بود!

گفتم: ببخشید، شما از کدوم کشور تشریف آوردید؟

گفت: شما حق سوال کردن ندارید، بازجو منم!

ترسیدم!..
صدایش خیلی تحکم آمیز بود.

سربازی که نزدیکم بود، آهسته گفت:
ایشان اهل جزیره ی هندورابی است.

گفتم: کجاست؟ آفریقا؟

گفت: نخیر خانم!
نزدیک کیش است. یک جزیره ی بسیار زیبا که فقط با قایق، می توان به آن سفر کرد.

داشتم فکر می کردم مگر بازجوی دیگری، در تهران نبود که از هندورابی، بازجو آورده بودند؟
اما چند دقیقه بعد، جواب سوالم را فهمیدم!

حرف های او را، هم من می فهمیدم، هم جناب مارکز.
پس ویژگی لهجه ی هندورابی این بود!
گویا ما و کشورهای آمریکای لاتین، به یک اندازه، آن را می فهمیدیم!

سرباز گفت: یکی از معروف ترین بازجوهای ایرانیست! اصلا جهانیست.
مو را از ماست بیرون میکِشد!

چه بهتر!
من به چنین بازجویی نیاز داشتم؛ چون شک‌ کرده بودم که کاملا بیگناهم.
مرز میان گناه و بیگناهی، به باریکی یک موست...
شاید نفهمیده کاری کرده بودم که درست نبود.
شاید از اول، نباید با مارکز می رفتم، حتی اگر بزرگ ترین نویسنده ی قرن بود.

بازجو، یا همان آقای هندورابی، به من گفت:
شب گذشته کجا بودید خانم؟

_اول یک مهمانی که بچه های ادبی، راه انداخته بودند، بعد با آقای مارکز، از مهمانی بیرون آمدیم و به یک‌ پارک‌ کوچک، نزدیک خانه مان رفتیم.

آقای بازجو به مارکز نگاه کرد و گفت: درست میگن؟

مارکز گفت: سی؛ سینیور.

نفس راحتی کشیدم...
دست کم، این یک مورد را تایید کرد!
آدم، گاهی وقت ها فقط، به یک تایید کوچک نیاز دارد تا برای تحمل هزار مصیبت، انگیزه بگیرد.

بازجو به من گفت:
بعدش؟

_سرد بود...
من آقای مارکز رو دعوت کردم منزلمون. نزدیک پارک بود.

بازجو به مارکز نگاه کرد:
_پس آدم ربایی؟

مارکز با اندوه، پیپش را در آورد...
_یکی دیگه دزدیده شده، نه من!یه بیگناه...

#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_ششم
نویسنده: #چیستایثربی


آلیس، مثل یک‌ بچه، گریه می کرد.
وسط بازار، همه به ما نگاه می کردند.
شال آلیس باز افتاده بود...

به او گفتم:
عزیزم بیا بریم تو این امامزاده.

با تعجب گفت:
امامزاده؟!

نفهمید!
به انگلیسی گفتم:
یک مزار مقدس...

وارد امامزاده صالح شدیم.


دو چادر برداشتم، اول مال آلیس را سرش کردم و بعد خودم...

گفتم: بیا بشینیم اینجا.

روی فرش قرمز امامزاده، به دیوار تکیه دادیم.

من تاحالا گریه ی یک آدم بزرگ را به این شکل ندیده بودم.
آلیس چند سالی از من بزرگتر بود.

گفتم: ابُل تورو دوست داره، وگرنه منو استخدام نمی کرد که تو تنها نباشی!

گفت: اون تو رو استخدام کرده که من فرار نکنم...
اختر خانم که حواسش نبود، همیشه فرار می کردم!


گفتم: آخه کجا می خوای بری تو دیار غربت؟ تو که تو این شهر، کسی رو نمیشناسی!


گفت: آدرس سفارتو پیدا کردم.
میرم سفارتمون و میگم منو برگردونن، میگم منو به زور آوردن ایران!

_مگه شما با هم ازدواج نکردید عزیزم؟

_من مجبور شدم!
پدرم به قمار معتاده.
تو قمار همه ی اموالشو باخت، حتی وسایل یادگاری از مادرم که برام مونده بود.
من با ابل عروسی کردم.

اونم از پولش چشم پوشی کرد. قرضای پدرمم داد، ولی نگفت می خواد برگرده ایران!

_ابل هم قمار بازی می کرد؟

_از صبح تا شب...
همیشه شانس میاورد یا نمی دونم چیکار می کرد که برنده می شد!


من ازش بدم نمیامد، اما فکر می کردم اونم، منو دوست داره...
از وقتی اومدیم ایران، همه ش با من دعوا می کنه.

تو خونه زندانی ام.
می دونه اینجا کسی رو ندارم. هیچ جام منو نمیبره!

می دونی تا حالا به من دست نزده!
این یعنی چی؟ یعنی دوستم نداره!

_یعنی شما...

_ما تو اتاق های جداگانه می خوابیم....
از شب اول ازدواج، تو لندن...
همیشه می گفت: مریضم، خسته ام...
ولی مردی اینو میگه، که همسرشو دوست نداشته باشه.

ناگهان شروع به سرفه کرد.
سرفه های شدید...
نتوانست جلوی خودش را بگیرد، همانجا بالا آورد.
روی فرش امامزاده!

در دلم گفتم: ببخشید مزارتون کثیف شد آقا، ولی اگه امامزاده اید، خودتون کمکمون کنید لطفا!

من چه خاکی بر سرم کنم الان؟

همه با بیزاری یا ترحم دور ما جمع شدند.
برخی هم با خشم.

گفتم: ببخشید مریضه!

یکی گفت: خب نیارش داخل خواهر!نجس کرد فرشو که!

گفتم: تو رو خدا ببخشید.
خودم میشورم و همه ش می ترسیدم آلیس حرف بزند و بفهمند ایرانی نیست!
و فکر کنند عمدی این کار را کرده!


زود، دست آلیس را گرفتم، و گفتم:
ببخشید، باید ببرمش بیمارستان!

با چادرهای امامزاده، بیرون دویدیم...

حس می کردم همه ی جهان دارند دنبالمان می‌کنند و بی دلیل فکر می کردم همه ی آن ها شکل اختر خانم هستند!

می دویدیم که ناگهان کسی بازوی مرا، محکم گرفت.

ابل بود، خشمگین!

#چیستا_یثربی
ادامه دارد


@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ