چیستایثربی کانال رسمی
6.72K subscribers
6.02K photos
1.26K videos
56 files
2.11K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_هجدهم
نویسنده: #چیستایثربی

نصفه شب با کابوسی وحشتناک، از خواب پریدم.
خواب دیدم زنده در یک قبر، زندانی هستم.
کمی آب می خواستم...
نمی خواستم در آن تاریکی، تنها بیرون بروم.

آهسته دستم را روی لحاف آلیس گذاشتم و آرام گفتم:
آلیس جان، من یه کم آب می خوام.
با من میای؟

آلیس زیر لحاف تکانی خورد، ولی بلند نشد...
دستم را کمی محکم تر روی لحاف فشار دادم، لحاف را کنار زدم.

یاخدا!
از ترس سرم به دیوار خورد!
آلیس نبود!
یک زن دیگر بود، یک زن میانه سال، بسیار زیبا، با موهای بلند مشکی و نگاهی وحشی!
بیدار بود!

_ببخشید من تو اتاق شما خوابیدم؟
به من گفتن باید اینجا بخوابم، فکر کردم آلیسه!

_من و آلیس نداریم، فرقی نمی کنه، اسم منم النازه.

_ببخشید ازخواب، بیدارتون کردم.
می خواستم برم آب بخورم، تنهایی می ترسیدم، می خواستم با آلیس برم.

الناز گفت: حالا با من میری.
ناراحتی نداره!

مانده بودم که آن زن، آنجا چه می کند و چرا جای آلیس خوابیده است؟

زیبایی اش، راز آلود بود.
پشت گیسوان بلند مشکی اش راه افتادم...
مرابه آشپزخانه برد، یک لیوان آب برداشتم و درحالی که می خوردم به من خیره نگاه کرد...

_از دور دیده بودمت، پس آیدا تویی!

_چطور؟

_اینجا خیلی در موردت حرف میزنن، فامیل ابلی نه؟!

_بله، شما چطور؟
منظورم اینه شما هم فامیلین؟

خندید...

_فامیل؟ خدا نکنه!

_پس...

_ابل فردا همه‌ رو میبره از اینجا، می دونستی؟

_کجا؟

_باغ!

_باغ؟!
هیچکس حرفی از باغ به من نزد!
من صبح باید برم بیمارستان، مادرم تیر خورده!

_نمیذاره بری!‌
می دونم کاری می کنه که با ما بیای.

_باغ کجاست؟

_بیرون شهر، خیلی دوره.
نمی دونم!
فقط می دونم کوه رو رد می کنی، رودخونه رو رد می کنی، سد رو رد
می کنی، بعد میپیچی تویه خاکی، میری، میری... وقتی دیگه هیچ خونه ای نبود، باغ رییس شروع میشه.

توش یه ساختمون بزرگ پنج طبقه ست...
هیچوقت درمورد باغ باهات حرف نزده؟

_نه!

_مال مادربزرگش بوده.

_مادربزرگش، فامیل ما؟

_آره.

_نه، نمی دونم!
من هیچی از این‌ خانواده نمی دونم!

_به هرحال همه ی اموالشون به ابل رسیده.
می دونی که بچه ی مستخدمشون رو به فرزندی قبول کردن، هرچند وقت یه بار، مارو میبره باغ.

_چرا؟

_برای اینکه پلیس بهش شک نکنه، از این خونه و سروصداهاش، خیلی شکایت شده...
صدای ما بلنده!

گفتم: کی هستین شما؟
مگه‌ بیشتر از دو نفرید؟
مگه جز شما و آلیس، زن دیگه ای تو این خونه هست؟

خندید و گفت:
الان هفت نفریم، بعضی وقتا،پونزده،یابیست.
اما توی باغ پنجاه نفری میشیم،توی پنج طبقه! وحالاپنجاه ویکی.خوش اومدی آیدا...

باوحشت گفتم:نه... من هیچ‌جانمیام!
_اون وادارت میکنه،نمیدونستی؟ازاول نبایداستخدام میشدی.میدونی کی روزنامه رو برات آورد؟
گفتم:نه،روزنامه روی میز بود.چطور؟
گفت:
ولش کن.توی شهرِ زَنا، همه چیزو میفهمی...

شهر ما !

#چیستا_یثربی
ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
داستان
#یادداشتهای_آیدا
در کانال بالا ☝️☝️☝️☝️
پشت هم میاید


ادمین کانال
@ccch999
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_نوزدهم
نویسنده: #چیستایثربی


دقیقا نمی دانم چه اتفاقی افتاد، جز اینکه یک زن از پشت سر به من نزدیک شد و بازویم را گرفت.
شاید اختر بود!
تا آمدم بجنبم، آمپول را زده بود...

وقتی چشمانم را باز کردم در آن خانه ی پنج طبقه بودم...
پس مرا به زور برده بودند!

دنبال ابل می گشتم...
او فامیل بود، باید مرا نجات می داد!
من فقط می خواستم برای آلیس کار کنم. آن‌ هم برای کمی تجربه!

دنبال آلیس گشتم، دنبال الناز گشتم.
آن خانه پر از زن بود.
زن هایی با لباس های متفاوت، رنگ موهای متفاوت و قیافه های عجیب و غریب!
یکی سر تا پا مشکی پوشیده بود، یکی لباس محلی...

اصلا نمی فهمیدم اینجا کجاست!
همه آراسته بودند، اما هرکس به سبک خود.
شاید ساده ترین آن ها من بودم!

ابل را پیدا کردم، داشت با آلیس حرف می زد...

_منو برگردون!
برای چی منو آوردی اینجا؟
می دونی مادرم بیمارستانه!

_برای آرامش آوردمت اینجا.
حال مادرت بهتر شده.
وقتی کاملا خوب شد، تو هم برمی گردی!

_اینجا کجاست؟

_شهر ما، شهر زن ها...
اینجا بهت خوش می گذره.
بستگی داره چه سِمتی رو قبول کنی!یعنی نشون بدی که شایستگی چه سِمتی رو داری.

_یعنی چی؟

_خب همه ی زنای اینجا یه شغلی دارن توی این شهر.
آلیس شهردار اینجاست، الناز معاون شهرداره، یکی نماینده ی مجلسه، اون یکی جزو شورای شهره.
ما اینجا رئیس جمهور هم داریم و...

_و چی؟

_خب یه شورا لازمه، نه؟
رئیس جمهور نمی تونه همه ی تصمیمات رو، خودش بگیره.
در واقع ما یک شورای نظارت داریم، نظارت به رازها و قوانینمون که رئیس جمهور، باید طبق اون، عمل کنه.

_رئیس جمهور کیه؟

_من!

_فکر کردم فقط زنا اینجا، سِمت دارن؟

_فقط یه مرد هست که رئیس جمهوره، اونم منم!
آره من رئیس جمهور شهر زنام!
ولی به رای زنا انتخاب شدم.
خودمو تحمیل نکردم!
رای آوردم و این یعنی دموکراسی...

خب حالا شهردار آلیس، بهت میگه که چیکار باید کنی.

این را گفت و دور شد...

به آلیس گفتم: تو منو گول زدی نه؟
من دوستت داشتم، بخاطر تو اومدم.
به من گفتن چند شخصیتی هستی!
به من دروغ گفتن؟!

آلیس گفت: اینجا یاد می گیریم که خودمون باشیم!

_پس فرارت از خونه و همه چیز، نمایشی بود؟!

_رئیس جمهور تعیین می کنه من چیکار کنم.
اون گفته بود باید فرار کنم و بعد برگردم.
خب کاری که رئیس جمهورت میگه‌ باید انجام بدی وگرنه دچار دردسر میشی.
ما به رئیس جمهور رای دادیم.
ابل رو رئیس جمهور کردیم، درصورتیکه می تونستیم یکی از خانم هارو رئیس جمهور کنیم.

_وظیفه ی من چیه؟

_فعلا تازه واردی.
تو یه شهروند معمولی هستی.
یه شهروند درجه ی دو یا سه!
فعلا کار خاصی نمی تونم بهت بدم، جز خزانه داری!
کارمند خزانه داری باش.

_یعنی چی؟
من اصلا حساب کتاب بلد نیستم!

_اونجا خانمی به اسم شهین همه کاره ست!
تو زیر دست اون کار می کنی.

زنی که لباس محلی پوشیده بود، جلو آمد...

_شهین هستم، رئیست!
بیا! سخت نیست...

#چیستا_یثربی
ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
دوستان
#یادداشتهای_آیدا

در پیج و کانال ادامه مییابد
من فعلا درگیر قضاهایی هستم که دیر به منزل میرسم
ممنونم
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیستم
نویسنده: #چیستایثربی

چشمانم را باز کردم...
یادم آمد بوی ادویه و دارچین شنیدم و سوزنی که در بازویم، فرو رفت...

اکنون در یک اتاق خواب بودم، با یک تخت دو نفره و تابلویی بر دیوار که مرا می ترساند، چون سیاهی مطلق بود، با دو چشم سفید از حدقه بیرون زده!

چند دقیقه بعد، کسی وارد شد، اختر بود.
برایم چای و صبحانه آورده بود.

گفتم: اینجا کجاست؟!

گفت: خونه.

_خونه ی پنج طبقه، نه؟

_این مزخرفا چیه میگی بچه؟

_من دیدمش، ما الان اونجاییم...

خندید و گفت: پس دارو اثر کرده، خیلی هم اثر کرده!
صبحونه تو بخور، یه روز کامل خوابیدی.

از جا بلند شدم، به طرف در رفتم و راه پله را نگاه کردم...
هنوز در خانه ی ابل بودیم، همان خانه ی دو طبقه، نزدیک اوین!
پس آن خانه ی پنج طبقه چه شد؟!
یعنی من همه چیز را خواب دیده بودم؟!

ابل را پایین، روی مبل دیدم.
پای برهنه، به سمتش رفتم...

_اون خونه ی پنج طبقه چی شد که منو بردی؟!

همونجایی که آلیس شهردار بود، الناز دستیار شهردار، منم شدم خزانه دار؟!

ابل لبخند زد...

_خواب دیدی!

_خواب نبود!
خودتم می دونی.

_خوابه.
اون دارو اثر توهم زا داره.
خونه ی پنج طبقه ای وجود نداره...
فقط یه آرزوی محاله، برای این زنای بیچاره که از همه جا رونده و مونده ان و به ما پناه آوردن.

کار شرکت ما، سرویس دهی به زناییه که هیچکس رو ندارن و بدبختن!

همیشه می خواستی بدونی شغلم دقیقا چیه...
خدمات! خدمات رایگان...

_یعنی تو همه ی سرمایه ت رو گذاشتی که فقط به زنای بدبخت کمک کنی و من باور کنم؟!

_بله، چون مادر من هم یه روزی، جزء این زنا بوده!

یادم افتاد که مادرش، مستخدم خانواده ی عمه های پدرم بوده...
چرا حاضر شده بچه ش را به آن ها ببخشد؟!

_اختر خانم ماشالله فرمانرواست!
کی می تونه بهش آسیب بزنه؟!

می خواستم بیشتر حرف بزند...

لبخند تلخی زد و گفت:
تو چه می دونی اختر چی کشیده دختر!

_خب من اینجا چیکار می کنم؟!
الان دیگه باید برم بیمارستان.

_باشه، بخوای می رسونمت...
راستش فقط ازت کمک خواسته بودم، برای اینکه واقعا می خوام حال آلیس خوب شه...
اون خیلی آسیب دیده و من خیلی از چیزارو بهت نگفتم، اون زن من نیست.
من فقط به عنوان یه درمانگر، به عنوان یه مددکار، چه می دونم، به عنوان یه دوست، تو زندگی اونم.

من ازت کمک خواستم، چون به نظرم دختر باهوشی اومدی، چون بچگیت یادم اومد و می دونستم تو هم آسیب دیدی...

_من؟ نه!

_چرا...
تو اون خانواده هر زنی زندگی کنه، آسیب می بینه.
اینا دختر دوست ندارن!

یه عمر، به من گفتن چون پسری، تو رو به فرزندی قبول کردیم، وارث می خواستیم.
عمه خانما ، ازدواج نکرده بودن!

تو می دونی!

سکوت کردم...

بله پدرم همیشه این را می گفت، ولی لزومی نداشت جلوی ابل این را اعتراف کنم.

ابل گفت: آدم بده ی قصه ممکنه من باشم، ولی بدی که ذاتا بد نیست.
ظاهرم تلخه، اما قصدم کمکه.
آلیس خواهر منه!


#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
دوستان‌گلم
به دلیل حساسیتهای داستان #یادداشتهای_آیدا
پیج‌رسمی اینستاگرام من پرایوت شد
ادرس‌پیج
@chistayasrebiofficial
قسمت ۲۱ #یادداشتهای_آیدا درپیج رسمی اینستاگرام چیستایثربی منتشر شد.

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_یکم

نویسنده:
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

گاهی آدم حاضر است تمام داشته هایش را بدهد تا یک لحظه را بدست آورد.
یک لحظه برای نفس، یک لحظه برای گریز، یک لحظه برای اندیشیدن، یک لحظه برای فراموش کردن.

من فکر می کردم همه این ها، خواب است...
کابوس های وحشتناک!
و من هنوز در خانه ی پدرم هستم و اصلا ابل را ندیده ام و فقط در کودکی، او را می شناختم.

آرزو داشتم این ها کابوس های ناخودآگاه من باشند که به شکل این داستان وحشتناک، بر من ظهور پیدا کرده است.
ولی کاش خواب بود، کاش کابوس بود،
در کابوس حداقل امید داری که بیدار می شوی!

من در یک بی زمانی مطلق گیر کرده بودم، در مکانی که نمی شناختم، با آدم هایی که نمی شناختم و در یک بیخبری مطلق از خانواده ای که می شناختم.
من در یک بی زمانی مطلق، گرفتار کسی شده بودم که می گفت فامیل است، اما بچه کارگرِ آن فامیل بود.
هم خون من نبود!
می توانست به من کینه داشته باشد و هر بلایی سرم بیاورد!
چون حس می کردم از ما متنفر است، از نسل ما، از فامیل ما، از تلفظ نام ما، از خاندان ما و از پدر من!

شهر زن ها از دید او کابوس بود، ولی باور نمی کنم همه ی آن چیزها را در خواب دیده باشم.
من این یادداشت ها را برای این می نویسم، که اگر یک روز بلایی سر من آمد و کسی این یادداشت ها را پیدا کرد، بفهمد چه بر من رفته است.

من در این خانه زندانی ام، در یک خانه ی دو طبقه در کوچه های اوین. فقط همین را می دانم!
اما زندانبان اصلی من کیست؟
چرا او را نمی بینم؟

هر روز زنی که اسمش اختر است، برای من غذا می آورد.
آلیس را هم دیگر نمی بینم و آن دخترک الناز!
آیا وجود خارجی داشت؟
یا آن هم توهم من بود؟!
شاید او همان آلیس بود، ولی او موی مشکی داشت و آلیس موی بور...
آن ها به من داروی توهم زا داده بودند شاید آلیس و الناز یکنفر بودند!
شاید آن‌ خانه ی پنج طبقه واقعا وجود داشت، چون‌ من نمی دانستم چند روزخوابیده ام!
شاید مرا آنجا برده و برگردانده بودند...

هدفشان چه بود؟
زن می فروشند؟
اجاره می دهند، کمک می کنند یا ویران؟!
کاش کسی راستش را می گفت.

حتی نمی دانستم در آن خانه جز ما، آیا افراد دیگری هم ساکنند؟
از ترس آمپول های اختر ساکت بودم و چیزی نمی پرسیدم!
یک زندگی گیاهی در یک‌ اتاق با یک دستشویی و حمام...
بی خبر از دنیای بیرون!

وقت شماتت نبود، وگرنه خودم را شماتت می کردم که چرا بدون هیچ تحقیقی، شغل را پذیرفته بودم!

زندگی مثل یک‌عقرب، از روی من می گذشت و نیشم می زد.
صدایم در نمی آمد...
می ترسیدم بدترش اتفاق بیفتد برای اولین بار بود که با مفهوم واقعی "ترس" آشنا می شدم.

کم کم برای اینکه دیوانه نشوم، فکری به سرم زد...


#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کتاب
#کتابخوانی
#رمان

ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_دوم
نویسنده: #چیستایثربی

دیگر نمی توانم فرق واقعیت و خیال را تشخیص دهم.
آن زن، اختر، مدام آمپول هایی به‌ من تزریق می کند، و داخل غذایم دارو می ریزد...
نمی دانم چه بلایی سرم خواهد آمد!

فقط یک نقشه، ممکن است راه نجاتم باشد.
باید خودم را به ابل نزدیک کنم...
باید تظاهر کنم که برای او احترام قائلم، حتی عاشقش هستم!
باید بفهمم درون ذهنش چه می گذرد و چه هدفی دارد!
اکنون زنده ماندن، مهمترین مساله است،
باید نقش بازی کنم؛ شاید این تنها راه نجات من باشد.

صدای پایی از پله ها می آید.
کسی در حال باز کردن قفلِ اتاق من است.
باید یادداشتهای ذهنی ام را، نیمه کاره رها کنم...

نمی دانم نقشه ام چیست! فقط می دانم باید به روح ابل، نفوذ کنم.
این تنها کاری است که به ذهنم می رسد، وگرنه من حتی نمی دانم امروز چند شنبه است!
ابل در آستانه ی در ایستاده است...

_اومدم سر بزنم، ببینم چیزی کم و کسر نیست؟

_نه، همه چیز خوبه.
اختر خانم میگه استراحت کنم...
ازم مراقبت میکنه!
آلیس چطوره؟ خیلی وقته ندیدمش...
دلم براش تنگ شده!

با تعجب نگاهم می کند:
_فکر می کردم فقط حال پدر مادرت، برات مهمه!
فکر می کردم به آلیس، فقط به عنوان یه وسیله، برای انجام شغلت نگاه می کنی!

سعی می کنم لبخند بزنم...

_ نه، من با آدم ها، زود دوست میشم!
اونا برای من مهمن!حتی خودِ شما...
من گاهی نگرانتون میشم.

با نگاهی سرشار از سوء ظن به من خیره می شود...

گاهی آدم می داند چکار می خواهد کند، اما روشش را بلد نیست...
من واقعا روش تاثیر گذاری بر مردی چون اَبُل را بلد نبودم!
فقط حس می کردم او از چیزی، آسیب دیده است!

نمی دانستم آن چیست، اما از کودکی حس می کردم همه ی آدم ها، به توجه نیاز دارند.

ابل عصبی می شود...

_برای چی نگران منی؟
اونی که مریضه، آلیسه.
بهت گفتم دو شخصیتیه، ولی به نظرم، مشکل روحیش، بیشتر از این حرفاست.
من که چیزیم نیست!

_همین که برای خواهرتون، انقدر نگرانید، ارزشمنده بخدا.
می بینم همه ش مراقبشید!
حتی تو دستش، تراشه گذاشتید که گمش نکنید!
معلومه فرار کرده. آدم خیلی نگران میشه!

نگهداری از آلیس سخته، چه برسه به درمانش...
این قابل احترامه.

اگه برادرِ من بود، هیچوقت این کارو نمی کرد.
اصلا منو تو زندگیش‌ نمی پذیرفت.

می دونید که پنج سال از من بزرگتره، اما همیشه روزِ تولد اونو، جشن می گرفتن.
الکی یه شمعم برای من میذاشتن، می گفتن فوت ‌کن!
اما اون، شمعِ منم فوت می کرد...
قُلدر بود!

به سمت تخت می آید، خودم را زیر لحاف جمع می کنم.
دنبال شالی، چیزی می گردم.
مقابل او، احساس امنیت نمی کنم.

با حرکتی تند، لحاف را از رویم کنار می کشد...

دلم می خواهد او را بکُشم،
چون من بی دفاع هستم!
چون آدم بی دفاع، هر کاری می کند!
هر کاری...


#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#داستان
#داستان_بلند

ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_سوم
نویسنده: #چیستایثربی

سریع از جا بلند شدم.
یک حرکت غیر ارادی بود، حالم کاملا خوب بود، قرص ها، بدنم را کمی کرخت کرده بود، اما خوشبختانه مغزم خوب کار می کرد.
نمی دانم با سِرُم چه غذایی به من، خورانده بودند، ولی حتما چند روزی خوابیده بودم.

ابل گفت: می خواستم بلند شی بریم سرکار.
تو استخدام من شدی که برای آلیس کار کنی.
برای چی انقدر می خوابی؟!

_برای اینکه مادر شما به من قرص خواب میده!

_کی گفته اختر مادر منه؟!

_مگه نیست؟!

_نخیر!

_عمه های پدرم، شمارو به فرزندی قبول کردن، سه تا زن بودن تو یه خونه!
اون دوتایی که نقش مادر اصلی رو داشتن، هیچوقت ازدواج نکردن و مُردن؛اما سومی یه پسر داشت، که تو آب غرق شد...

_این مزخرفات چیه؟
منو با کی اشتباه گرفتی؟!

_من شنیدم!

عصبی شد...

_اینا همه ش توهمات پدرته!
خب، آره اختر بهت، خواب آور می داد، برای اینکه می خواستیم این چند روز، به هیچ وجه، فیلت یاد هندوستان نکنه و بخوای بری!

بیرون جهنم بود...
نت قطعه!
کشت و کشتار...
کلی مردم تو خیابون کشته شدن!
فقط ترسم از این بود که بخوای بری بیرون!
باید یه جوری، نگهت می داشتم.
داروی خواب آور معمولی بود، روانگردان که بهت ندادم!

_می دونم...
مغزم خوب کار می کنه!
آلیس کجاست؟

_همینجا!
اصلا حالش خوب نیست.
آیدا، من تو رو استخدام نکردم که پلیس مخفیِ خونه من شی!
تو خانم مارپِل نیستی بچه، فقط یه دختر هجده ساله ای!

من می خواستم آلیس از این تنهایی دربیاد، به من اعتماد نداره!
فکر کردم شاید به یه دختر جوون، بتونه اعتماد کنه.
من می خواستم تو با آلیس دوست شی، ببینی چی تو ذهن و قلبش می گذره؟مشکلش چیه!
دو شخصیتی، سه شخصیتی، هرچی هست باید خوب شه.
حس واقعیش به من چیه؟
من باید بدونم...

_آلیس خواهرت نیست!
مگه نه؟
دروغ گفتی!

_ مثل خواهر نگاهش می کنم، بهش حس برادری‌ دارم...
اختر هم مادرم نیست.
دیگه اینو نگو، بخصوص جلوی خودش!چون دوباره گریه می کنه.

_چرا؟

_داستانش مفصله و به تو ربطی نداره.
فقط یه کار ازت می خوام!
به آلیس برس!
مثل یه دوست!
بیین چرا اینجوری می کنه؟
واقعا از من بیزاره؟
یا ته دلش، حسی بهم داره؟

_چرا می خوای کنترلش کنی؟
می خوای صاحبش شی!
برده ت شه...
شاید اینجا حس غریبی می کنه!
می خواد برگرده کشور خودش!

_منم اینجا حس غریبی دارم.
من و آلیس بزودی، از اینجا میریم، ولی بعد از اینکه عدالت برقرار شد...

من نمی تونم یه عمر صبر کنم تا خدا یادش بیاد!
یه لیست تهیه کردم، ببین!
همیشه تو جیبمه!
پدر تو، بالای لیسته. فقط عدالت!
وگرنه هیچ کدومشونو ول نمی کنم.

داداشت مجرمه...
پدرت هرگز نخواسته تو بدونی!
برای همین قِلِش داده خارج!
من بی خودی برنگشتم ایران...
خانواده ی فاشیست بورژوا،
خودِ بابات می دونه چرا...


#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_چهارم
نویسنده: #چیستایثربی

حرف زدن بیفایده بود.
آن مرد، حقیقت را نمی گفت...
دلم نمی خواست درباره ی پدر من حرف بزند.

گفتم: می خوام برم پیش آلیس!

سری تکان داد و گفت:
خودش میاد پیشت.
من بهش گفتم بیدار شی، صداش می کنم.

از اتاق بیرون رفت.‌‌..
هنوز درست و حسابی، از جایم، بلند نشده بودم که آلیس وارد شد.
خوشحال به نظر می رسید، لباس گلدوزی ارغوانی زیبایی پوشیده بود. با ورودش، انگار دری رو به باغ باز شد.
دیگر احساس خفقان نداشتم..

گفت: چطوری؟
خیلی خوابیدی...
دلم برات تنگ شده بود.

گفتم: منم همینطور آلیس جان... ولی من باید برم خونه!
چند روزه اینجام؟
زمانو گم کردم از بس خوابیدم...
پدر مادرم زنگ نزدن؟
به ابل؟ یا به این خونه؟

آلیس سری تکان داد و گفت:
من که فارسی نمی فهمم.
اما ابل، همه ش‌ پای تلفن بود یه بار اسم تو رو شنیدم.
گمونم داشت می گفت: حال تو خوبه، نگران نباشن.

گاهی در کوچه ای گیر می کنی که درون دلِ خودت است.
بارها این کوچه را تا آخر رفته ای....
ولی اینبار اذیتت می کند.
انگار هر چه می روی به انتهای کوچه نمی رسی، فقط گیج و گیج تر می شوی.

به آلیس گفتم:
آلیس جان، پدرت اهل کجا بود؟

_چطور؟

_هیچی....
ابل یه چیزی گفت، شک کردم که پدرت ایرانی بوده باشه!

_نه... من هیچوقت‌ پدر واقعیمو ندیدم.
پیش یه خانواده بزرگ شدم که منو به فرزندی‌قبول کردن.
می گفتن ‌پدر و مادرم مُردن.
اون زن و مرد، مسن بودن.
مادر خونده م، زود مریض شد و مُرد.
پدر خونده م آدم بدی نبود، ولی معتاد بود به قمار...
بعد ابل رو دیدیم، اون با پدر خونده م دوست شد.

_آلیس، اینجا همه چیز برای من عجیبه!
خواب دیدم تو یه خونه ی پنج طبقه هستیم، بهش می گفتن شهر زَنها...
اونجا هر کس سِمتی داشت.
تو شهردار بودی.
ابُل رییس جمهور، منم خزانه دار!
همه چیز خیلی واقعی به نظر می رسید، خیلی!

آلیس لبخند زد و گفت:
پس حتما واقعی بوده!

در باز‌ شد‌...
از ترس، تپشهای قلبم را شنیدم.
الناز بود!

گفتم: مگه تو فقط، توی خوابِ من نبودی؟

الناز گفت: نه عزیز!
من واقعی ام...
شهر زنها وجود داره، همینجاست!
تو انقدر وحشت زده بودی که دچار شوک شدی.
می خواستی فرار کنی!
برای همین بهت آمپول زدن و آوردنت اینجا تو این‌ اتاق، که بهش میگیم اتاق شروع.
اینجا همه چند روز می خوابن، بعد‌ کم کم عادت می کنن.

شهر ما، شهرِ زن های غمگین، دلشکسته یا ناامیده...
زن های تنها و بی دفاع!
زن هایی که در خطر هستن.

گفتم: من هیچکدوم از اینا نیستم.
فقط می خوام برم خونه.

الناز گفت:
امکان نداره! آگهی ما اشتباه نمی کنه...
کسی تو آزمون قبول میشه که واقعا به این شهر، نیاز داشته باشه.
اینبار، فقط تو قبول شدی!
پس حتما به شهر زن ها احتیاج داری.
شاید، خطری تهدیدت می کنه یا حتی بدتر.


#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_پنجم
نویسنده: #چیستایثربی

الناز گفت، آگهی شان اشتباه نمی کند.
پس من تصادفی اینجا نیستم.
انتخاب شده هستم!
حتما آن روزنامه و آگهی باید آن روز، به من می رسید!
چگونه اش را نمی دانم.

اکنون در این باره، چیزی نمی خواهم بدانم.
می خواهم ببینم شهر زن ها چیست؟
دقیقا کجاست و هدف از پدید آمدنش چیست!
بعد دنبال این خواهم بود که من اینجا چه می کنم!

الناز گفت: بیاید پایین!

همه جمع شدن...
موبایلم در جیبم بود.
می خواستم به پدرم زنگ بزنم، ولی نه جلوی آن ها!

_پایین یعنی کجا؟

النازگفت: زیر زمین خونه ی ابل دیگه!

پشت سر او من و آلیس، از پله ها پایین رفتیم.
بی اختیار دست آلیس را گرفتم...
آدم وقتی خیلی احساس درماندگی می کند، فقط بر اساس حسش، به یک نفر پناه می برد و آنجا من فقط حس آشنایی با آلیس را داشتم.
باور نمی کردم او هرگز بدخواه من باشد!

زیر زمین خانه ی ابل نمور، تاریک و خیلی بزرگ بود.
اینجا خانه ی پنج طبقه ی بیرون شهر نبود!
همان خانه ی ابل در کوچه های مرتفع پشت اوین بود.

وقتی وارد یک‌ جای غریبه می شوی، سعی می کنی یک نشانه آشنا پیدا کنی که اضطراب نگیری!
نشانه رسید...
روی دیوار عکس دو عمه ی پدرم را دیدم...
همان‌ دو که نقش مادر ابل را داشتند!
در نوجوانی، یک بار در مراسم عید به خانه شان رفته بودیم.
یادم است زن سومی هم آن روز بود، ولی چهره اش یادم نمیامد.

زنان، دور تا دور زیر زمین ایستاده بودند.
آدم وقتی غریب است فکر می کند همه به او نگاه می کنند، سرم را پایین انداختم.
حس کردم که اختر، گوشه ای در تاریکی نشسته است.
درست حس کردم.
آنجا بود!
پشت سَرم، شاید آماده برای تزریق!

ابل وارد شد...
کسی اهل سلام نبود.
ابل هم یکراست رفت سراغ اصل مطلب.

ابل گفت: می بینید که قطعی نت ادامه داره و معلوم نیست کِی وصل شه!
ما از زمان و جهان عقبیم، ولی بهتر!
شاید بتونیم اینطوری یه کم زمان بخریم.

می خواستم بگویم:
زمان برای چه کاری؟
ولی دوست نداشتم همه ی نگاه ها، به سمت من برگردد....

ابل ادامه داد:
سیستم من قبل از قطع، پیام داد که دو زن، درخواست کمک‌ کردند.
فعلا‌ بدون نت، نمی تونیم اونا رو پیدا کنیم، ولی می تونیم روی برنامه هامون، مروری داشته باشیم.
از الناز می خوام خلاصه ی کارهای این یک سال رو بگه...
یک سالی که شهر ما افتتاح شده!

الناز با موهای بلند و چشمان گیرای سیاهش، روی مبلی نشست و گفت:
از وقتی شهر زن ها افتتاح شده، ما حدود سی زن رو، اینجا پوشش دادیم.
اولویت اول ما زن هایی بود که هیچ کسو نداشتن!

اولویت دوم، زن هایی هستن که تحت فشار خشونت خانگی ان و صداشون به جایی نمیرسه!

و اولویت سوم زن های باهوشی که کسانی، اذیتشون می کنن و...

من جزء هیچ دسته ای نبودم.
برای چه مرا آنجا آورده بودند؟
چرا من؟!‌
باید می فهمیدم!


#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_ششم
نویسنده: #چیستایثربی

جلسه تمام شد...
الناز چیزهایی گفت و من دیگر نمی شنیدم.
انگار آنجا نبودم!
این چه زندان مخوفی بود که در آن گیر افتاده بودم؟

کاش همه اش خواب بود...
یک خواب بد...
کاش زودتر بیدار می شدم و در خانه ی خودمان، کنار پدر و مادرم بودم.
کاش هرگز ابل را ندیده بودم.

وقتی به اتاقم برگشتم، باز تنها بودم.
آلیس گفت زود میاید، ولی نیامد.
چندین بار شماره های والدینم را گرفتم...
یکی خاموش و دیگری در دسترس نبود.
خانه هم کسی برنمی داشت.

خدایا!..
یک چیزی در این مراسم زیرزمین، برایم عجیب بود!
یک جای کار اشکال داشت.
هر چه فکر می کردم نمی توانستم بفهمم کجای کار!
چون آنقدر تاریک‌ بود که صورت ها را‌ نمی دیدم.

فقط الناز حرف می زد، با اعتماد به نفس و روان، حتی ابل ساکت بود...
یک چیزی آنجا عادی نبود.
حسش می کردم، ولی نمی دانستم چیست!

داشتم با نگرانی فکر می کردم که در اتاقم باز شد و آلیس سراسیمه وارد شد.
در را بست...
از داخل آن را قفل کرد و گفت:
بهت گفتن آماده شی؟

گفتم: نه! آماده ی چی؟

گفت: هر چی بهت دادن نخور!
فردا الناز میاد تو رو آرایش کنه، در واقع گریم کنه.
فردا شب نوبت معارفه ی توئه!

_اصلا‌ نمی فهمم‌ چی میگی!

به فارسی لهجه داری گفت:

دادگاه می ذارن، جرمتو پیدا می کنن و مجازاتت می کنن!
دسته جمعی...
مجازات های خیلی بد!
ابل عاشق این بازیه.

گفتم: من جرمی نکردم...
چی میگی؟

گفت:
اونا‌ یه جُرم پیدا می کنن.
یه چیزی تو زندگیت هست حتما.
اونا یه گناهی پیدا می کنن، حتی اگه‌ انجام نداده باشی!
باید اعتراف کنی، وگرنه اذیتت می کنن!وقتی اعتراف کردی، مجازاتت معلوم میشه.

خیلی وحشتناکه این مجازات...
من باید فراریت بدم!

همه ی این زن ها که‌ می بینی، می ترسن!چون یکبار مجازات شدن و باز ممکنه بشن.
اونا از ترس، لالن.
مگه موقع جلسات معارفه که‌ ابل مجبورشون می کنه یه چیزایی بگن!

ناگهان فهمیدم چه چیزی
در آن جلسه ی زیرزمین عجیب بود!

سکوت مطلق زن ها...

آن ها مثل اشباح بودند.
حتی با هم حرف نمی زدند!
همه خیره بودند.

صورت هایشان را در تاریکی‌ نمی دیدم، ولی انگار خشک شده بودند...
از حسی مبهم، مثل ترس!

انگار سال ها پیش مرده بودند و اکنون فقط نعش نیمه جان خود را یدک می کشیدند.

به آلیس گفتم: چرا زودتر نگفتی؟
چه جوری باورت کنم؟
شاید باز ابل تو رو فرستاده؟

آستینش را بالا زد...
بازویش شکافته بود.
خونریزی شدید بود.
روی آن؛ یک باند بسته بود.

گفت: تراشه رو درآوردم.
خیلی درد داشت، هر لحظه ، ممکنه ابل بفهمه و منو بندازه اتاق تاریک!
اما مهم نیست.
ما باید فرار کنیم.
حالا دو نفریم!

_اتاق تاریک کجاست؟

_یه جای دور...
یه جای خیلی دور، خیلی تنگ و بی نور.
هر کی اونجا رفته، دیگه برنگشته...
ببین ابل مریضه!
داستانش مفصله، برات میگم.
همه‌ چیز رو میگم...


#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_هفتم
نویسنده: #چیستایثربی


آلیس با بازوی باندپیچی شده ، مقابلم نشسته بود،
نمی دانستم باید به او اعتماد کنم یا نه!

آیا این هم یک ترفند بود؟

شاید تراشه در دستش بود و تمام این ها، فقط برای فریب من بود...

شاید اصلا از سمت ابل آمده بود!
اما با شاید نمی شد زندگی کرد، من باید به کسی اعتماد می کردم.

در موقعیت بسیار بدی گیر افتاده بودم، شبیه فیلم های وحشتناک.

گرچه همیشه از فیلم های وحشتناک بدم می آمد و به آن ها می خندیدم، اما اکنون خودم، در یکی از آن ها بودم!

آلیس گفت:
اگه درِ حیاط خلوت باز باشه، فقط باید پامونو بذاریم رو دیوارو بپریم.
البته دیوارش یکم بلنده، یه چیزی پیدا می کنیم.
یه پیت نفت اونجا بود، اگه بتونیم پامونو بذاریم روش و سروصدا نکنیم، پریدیم!

اونور، باغ همسایه ست.
بهش میگیم برامون ماشین بگیره.

گفتم: خب همسایه با ابل دوسته حتما!

_آره، مباشرشه، ولی من روش خیلی تسلط دارم، منو دوست داره.

_باشه، فکر نمی کردم اینجا همسایه ای باشه!

_یه باغ خالیه، با یه مرد تنها.
مراقبه که پلیس نیاد، همین!

تمام مدت مراقبه که اگه خبری بشه، زود به ابل خبر بده.

به طرف حیاط خلوت رفتیم.
پیت نفت آنجا بود...

آلیس، روی آن ایستاد و به من گفت:
دستتو بده به من.

_دوتایی؟!
وزنش تحمل نمی کنه!

_پس من میپرم، بعد تو.

آلیس پرید...
پایم را روی پیت نفت گذاشتم، دستم را به دیوار گرفتم، به زحمت پریدم.

روی خارها افتادم، آن همه خار ، آنجا چه می کرد؟!

بقیه باغ که پر از چمن بود!

به آلیس گفتم:
تو دست و پام خار رفته...

همان موقع نور چراغ قوه ای روی صورتم افتاد.
آن مرد بود، همسایه!

به آلیس گفت:
زودتر منتظرتون بودم...

آلیس گفت:
نشد دیگه!
الان ماشین میگیری؟

مرد گفت:
امشب اینجا بمونین.

گفتم:
امشب ماشین بگیرید!
یعنی چی اینجا بمونیم؟

آلیس گفت:
به حرفش گوش کن آیدا!
اون می خواد یه ماشین و مکان قابل اعتماد پیدا کنه، شاید هم، خودش ما رو برسونه.
آژانسای این محل، همه به ابل اطلاع میدن.

دوست نداشتم در خانه ی آن مرد غریبه بمانم.

نگاهش مرا اذیت می کرد،
شبیه نگاه گرگی که از لاشه ای تغذیه می کرد...
این نگاه، فقط برای من بود، به آلیس لبخند می زد!

پشت سرش راه افتادیم...
من سعی می کردم خارها را از دستم بیرون بیاورم.

آلیس گفت:
وایسا بریم خونه، من برات درمیارم.

گفتم:
خونه؟

_یه آلونک داره، ته باغ.

احساس خوبی نداشتم.
شاید نباید با آلیس فرار می کردم!
نقشه ها همیشه آنگونه که آدم ها فکر می کنند، از آب درنمی آیند.

زندگی شبیه یک کتاب قصه است، شروعش که می کنی ، خیلی جذاب است، به وسط هایش که می رسی، دهن دره می کنی.

احساس خستگی، ملال و یکنواختی...
امید داری آخرش، خوب شود.

مرد چراغ را روشن کرد...
ناخودآگاه جیغ کوتاهی کشیدم!

ابل آنجا به پشتی تکیه داده بود...
گفت:

خوش آمدید پیشی های ملوس من!
دیر کردید...


#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from Chista777
تصور میکنم هر بار اول
#یادداشتهای_آیدا را اینجا بگذارم

بعد پیج اینستاگرام
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_هشتم
نویسنده: #چیستایثربی


حتی خدا هم درآن لحظه، اگر صورت مرا می دید یا صدای مرا می شنید، شاید یکی از فرشتگان خاصش را صدا می کرد تا به کمک من بیاید...
نمی دانم، شاید فرشته آمده بود!

ابل مثل همیشه نبود!
رفتارش تغییرکرده بود...
مهربان بنظر می رسید و انگار واقعا می خواست کمک کند.

گفت: چرا کاری می کنی که مجبورشم همسایه رو هم گرفتار کنم!

آلیس گفت: ما می دونیم که اون همسایه نیست، رفیقته، برات کار می کنه...
بذار بریم، بذار این دختررو از اینجا ببرم، خودم برمی گردم.

ابل عصبی شد!...

_چرا نمی فهمین؟!
ما یه ماموریت بزرگ داریم!
جهان از کارِ ما تکون میخوره.
ما به قدرت تک تک شما نیاز داریم و این دختر، توانمنده!

به من اشاره کرد!...

گفتم: من برای تو کار نمی کنم!

_اگه جون مادرت در خطر باشه چی؟

ساکت شدم...
درباره ی چه چیز حرف می زد؟
آن بیرون چه اتفاقی افتاده بود؟!
چرا پدر و مادر من هیچ تماسی نمی گرفتند؟
چرا گوشی را جواب نمی دادند؟
جان مادرم؟
جان مادرم چرا در خطر بود؟

نفسم تنگ شد...

گفتم: خب از من چی می خوای؟
من مراسم معارفه انجام نمیدم.

گفت: مراسم معارفه فقط فرمایشیه، من ازت می خوام نقش یه قربانی رو بازی کنی دختر!
و بعد خودت، خیلی چیزا دستت میاد.

_قربانی؟

گفت: آره...
ما تو پیجمون همه جور دختر داریم، همه جور سرنوشت رو دنبال می کنیم، صدها کانال، توییت، فیسبوک، وبسایت و...
برای ما خبررسانی می کنن.
تو باید قربانی شی!
شخصیتی به نام آیدا، دیگه وجود خارجی نخواهد داشت، ولی تو واقعا نمیمیری!

_یعنی چی؟
از نظر مردم که می میرم، آخرش چی؟اسمم رو عوض می کنین؟

_فقط اسمت رو نه...
آیدا کلا میمیره!
و مریم یا یکی دیگه، یه جای دیگه زندگی رو ادامه میده.
تو باید کشته شی، اما ما واقعا نمی کشیمت. این یه نمایشه!

_چه اجباری به این نمایشه؟

_خیلی زیاد!
مردم دارن به ما گوش میدن، حرف مارو دنبال می کنن، اونا ما رو باور کردن، پس باید ما هم قابل اعتماد باشیم، حقیقت رو به اونا بگیم!
باید بگیم‌ چه کسانی می تونن به اونا آسیب بزنن...
نمیشه مستقیم گفت، ولی نمادین و با یه سناریوی خوب چرا...

من یه سناریوی عالی دارم...
ممکنه که تو آخر این قصه کشته شی، ولی هر چیزی که هست تنت و روحت، مال خودته!
بعد، هر کجای دنیا بخوای می تونی بری، با یه اسم جدید، هویت جدید و یه پاسپورت نو...

تقریبا می فهمیدم چه می گوید، ولی نمی خواستم باور کنم.
شنیده بودم با برخی از سیاستمداران دنیا، اینکار را می کنند. همه جا می گویند کشته شده، اما طرف؛ با نام دیگری درجای دیگر و با شکل دیگری زندگی می کند...

من نه سیاستمدار بودم، نه آدم مطرح...
یک دختر معمولی بودم!

ابل، انگار فکر مرا خوانده بود...

گفت: من یه دختر معمولی می خوام، یه دختر که تو خیابون کشته میشه، یه دختری که تصادفی داشته از کلاس میامده!
یه دختری که...

بقیه حرفش را نگفت!
نتوانست...


#چیستا_یثربی
ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
من دو داستان #ناتمام دارم.
#آوا و
#یادداشتهای_آیدا .
بقیه همه #کتاب شده اند.

#آوا_متولد۱۳۷۹ هرگز مجوز چاپ در ایران نمیگیرد. این را #شما به من گفتید.
آخر یک زن که درباره ی دو سردار، نباید بنویسد....مگر این زن؛ خودی است؟

خوشحالم به آخر آوا نرسیدم ، چون مرگ برنامه ریزی شده ی فرمانده، در پایان داستان ، حس دردناکی در من ایجاد میکرد.من از اول به چند نفر از دوستان گفته بودم در پایان این داستان ؛ دو نفر میمیرند.
استوری هم گذاشتم. یکی از آنها، قهرمان اصلی داستان، یا فرمانده بود.

اینکه چگونه میمیرد ؛ بماند!
داستان که ناتمام ماند‌،
از همسرش بپرسید.

اما نفر دوم :
یک زن در این داستان میمیرد وحتما حدس میزنید چه کسی‌!
بهر حال تا ابد، نمیتوان جاسوس دو طرفه باقی ماند!

#یادداشتهای_آیدا. فعلا متوقف شده است‌‌.نمیخواهم هیچ خانواده ای به خاطر #رمان من از هم بپاشد و این خاندان ما "یثربی" ها بود

رمان #نداشتن و از هفته بعد#استاد_اقاقیا در کانال خصوصی من ادامه خواهد داشت‌.

من دو رمان نیمه کاره دارم.
شما صدها سناریوی ضعیف نیمه کاره!

از اعدام ناگهانی #شهلا_جاهد و #ریحانه_جباری و...
تا پرونده ی نیمه کاره #میترا_استاد،#پلاسکو #سانچی#هواپیمای_اوکراین #آزاده_نامداری و حالا هم پدری که میگویید از نظر روانی سالم است، اما هر روز، به یک قتل جدید موهن اعتراف میکند!

او را مثل ریحانه جباری کتک نزده اید و مثل شهلا جاهد،اعدامش نمیکنید!

نه!
اجازه دهید باور نکنم!

به عنوان یک‌ #روانشناس ؛ متاسف میشوم وقتی میگویید والدین#بابک_خرمدین ،کاملا از نظر روانی، سالمند‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌!

این #بازی را با مردم ادامه ندهید!

.به اندازه ی کافی ؛ سوالِ بیجواب، برایشان مطرح کرده اید و پرونده ها را ناتمام گذاشته اید !

ضد ونقیضهایی که میگویید؛ یادداشت میکنم.

مثل پرونده #نجفی و میترا استاد‌‌‌‌!

تکذیبهایی که میکنید ؛ و تناقضهایی که برای درمانده کردن ذهن مردم به رخ میکشید، در ضعیف ترین سناریوهای آماتوری هم اتفاق نمیافتد.
یکبار میگویید؛ از این اسلحه نبوده!
یکبار دیگر میگویید: از همان اسلحه بوده!

یکبار میگویید پرونده یک زن تنها، خودکشی نبوده!
باردیگر میگویید:
اشتباهی صد عدد قرص خورده!دقیقا صدتا.
حتما شمرده اید‌!
با وجود اینکه زن؛ عاشق دخترش بوده و مطمئنم هیچ مادر عاشقی؛ این کار را نمیکند.

حالا هم پرونده مرحوم #بابک_خرم_دین را طوری نشان داده اید که بچه ها میترسند؛ در خانه بخوابند!

هر روز هم که بر دسته گلهایی که قاتل به آب داده ، افزوده میشود!
نکنید!
#کارزار ها خاموش نمیشوند‌‌.

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#انتخابات
https://www.instagram.com/p/CPEoH5AlcFA/?utm_medium=share_sheet
#یادداشتهای_آیدا
#داستان_دنباله_دار

#نویسنده :
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#قسمت_اول

من‌ آیدا هستم.
امروز هجده سالم شد.

مادرم گفت:
دیگر خیلی از کارها را می توانم خودم انجام دهم.

حساب بانکی باز کنم. سر کار بروم و ...
همین خیلی خوب بود. سر کار رفتن!

پول تو جیبی من هیچوقت برایم کافی نبود، اما موضوع، فقط پول نبود. استقلال و لذت کار کردن بود.

داشتم نیازمندی های روزنامه را
میخواندم. اکثرا تخصص خاصی می خواستند‌.

فقط در یکی از آن ها نوشته شده بود، خانم جوان از هجده تا بیست و پنج با روابط عمومی خوب.‌‌‌

همیشه می گفتند که اخلاق من خوب است.
پس حتما روابط عمومی ام خوب بود.

لباس پوشیدم، همان مانتویی که برای خرید و خیابان، در کنار مادرم می پوشیدم.
هیچوقت آرایش نمی کردم. فقط یک رژ صورتی کمرنگ زدم و رفتم.

خیلی طول کشید تا محل مورد نظر را پیدا کنم. ته ته دنیا بود!

ته یک کوچه ی بن بست، در محله ای که حتی یک مغازه نداشت!

جوانی که گیسهایش از من بلندتر بود و تِل زده بود، در را باز کرد.
مرا به داخل دعوت نکرد!

با تعجب نگاهم کرد، انگار موش مرده، ورانداز می کرد!
گفتم: ببخشید مگه شما آگهی برای کار نداده بودید؟
گفت: چرا...
و در را با تردید، نیمه باز کرد.
انگار دارد کار خلافی می کند.

سالن پر از بوهای خوب بود.
بوی عطر دخترهایی که قبل از من رسیده بودند. همه آرایش کرده، عمل کرده با لباس های شیک‌.

به آن پسر تل به سر ؛ گفتم:
ببخشید، این چه جور کاری است؟

در حالیکه به کتانی های کثیف من نگاه
می کرد، گفت: کار ، کاره دیگه...
چند دقیقه دیگه صداتون می کنن تو!
رییسو می بینید، از خودش بپرسید!

گوشه ای، یک چهار پایه خالی بود، نشستم.

نمی دانم چرا هر کس از اتاق رییس ؛ بیرون می آمد، آرایش صورتش به هم ریخته بود، انگار کلی گریه کرده است.

گفتم: یا خدا، آن داخل چه بلایی؛ سر آدم میاورند؟! خواستم بلند شوم بروم که اسم مرا خواندند. آیدا سالک.

عجب کردم!چون خیلی ها قبل از من آمده بودند!

یا خدایی گفتم و وارد دفتر رییس شدم
سرش پایین بود.
با لحن گرمی گفت:
بشین آیدا!
تعجب کردم! چقدر صمیمی از همان اول! سرش را بلند کرد، شبیه ورزشکاران ورزیده بود.
لبخند زد، لبخندی دلنشین.
جواب لبخندش را ندادم.
_ببخشید برای کار اومدم.
_ مگه برای چیز دیگه ای هم میان اینجا؟!
منو نشناختی؟
خب حق داری دختر!
آخرین باری که منو دیدی، پنج سالت بود. جشن تولد تو و داداش خدا بیامرزت...

گفتم: من یادم نمیاد!
گفت‌: طبیعیه! کم سن بودی.
ولی من دوازده سالم بود. خوب یادم میاد.
من ابُلم!
#ادامه دارد
ورژن صحیح
#داستان#قصه
https://www.instagram.com/p/CZjoLNBM1yJ/?utm_medium=share_sheet
#یادداشتهای_آیدا
#قسمت_دوم
#چیستایثربی
اَبُل یا همان ابوالفضل داشت به مدارک من نگاه می کرد.
کنکور داده بودم و منتظر جوابش بودم.کمی انگلیسی می دانستم و کمی کامپیوتر!
لبخند زدو گفت:
از هر چیز،یه کمی بلدی!
_خب هنوز وقت نکردم بقیه شویاد بگیرم!
شما نمیخواید بگید این شغل چی هست؟
کاغذها را کناری گذاشت.
جدی در چشمان من خیره شد و گفت:
تو پدر پولداری داری آیدا.
فکر نمی کردم دنبال شغل بگردی!
حتی یک درصدم فکر نمی کردم اینجا ببینمت!
منشیم که اسم و مدارکتو آورد، شک کردم، ولی از عکست فهمیدم خودتی.
بچه گیات دختربچه ی شیرینی بودی.
آواز میخوندی، میرقصیدی، همه رو سرگرم میکردی.
اماالان، به نظرم میاد فرق کردی.
_ همه فرق میکنن!
بله پدر من پولداره،ولی من که نیستم!میخوام استقلال مالی پیدا کنم.راستش دلم میخواد انقدر پول داشته باشم که از ایران برم! و خب تو خانواده ی ما، این یه عصیانه!
من می خوام کارِ خودمو داشته باشم.
ابُل گفت:
این شغل ما، آسون نیست.
من از هفده سالگی خارج بودم.
اونجا درس خوندم، ازدواج کردم، با یه دختر زیبا که کالج تئاتر میرفت.
هیچکس تو ایران، نمیدونه من ازدواج کردم.
میدونی که مادر و برادرم فوت کردن.
و الان دیگه کسی رو اینجا ندارم.
یه شرکت فروش آنلاین راه انداختم.کارم خوبه،ولی هر کس مشکل خودشو داره.
من می خوام ساعت هایی که خونه نیستم، یه نفر از آلیس مراقبت کنه.یه آدم قابل اطمینان.
_آلیس، خانمته؟
_آره.یه زن زیبا، ولی بیمار!
پیش دکترهای مختلفی بردمش، ولی ،فایده ای نداشته.
نمی تونستم همینجوری ولش کنم، بیام ایران!
همسرمه...
توی خونه هم نمیشه تنهاش گذاشت.
من درِ اتاقشو قفل می کنم، اما اینجوری بهش ظلم میشه،میخوام یکی پیشش باشه!نصف روز که من اینجام.
_بیماری آلیس چیه؟
_توضیح علمیش، سخته!همه چیز به بچه گیش برمیگرده.
اون در ظاهر،خیلی مهربون و شیرینه،ولی دو تا شخصیت داره!
آلیسی که من عاشقش شدم وآلیس خطرناک خشن!
اون وجه شخصیتش،یه بزهکار مریضه!
حتی می تونه آدم بکُشه.
همون طور که بچه گیاش، بهش آسیب زدن،اونم‌
میتونه به دیگران آسیب بزنه!
فقط دوستی و محبت،چیزیه که اون میخواد‌.فکر میکنی از عهده ش برمیای؟
گفتم: فقط انگلیسی‌ حرف میزنه؟
_یه کم فارسی میفهمه،ولی خیلی کم.
.انگلیسی تو درحدی هست که بتونی باهاش ارتباط بگیری.دو روز درهفته روانپزشک میاد‌خونه‌.باید کنارش باشی!
خیالت راحت!حقوقت بالاست،انقدر هست که خیلی زود از ایران بری.
_ قبول!
_قبل از اینکه ببینیش؟
_آره! من آدمهای عجیب زیاددیدم.اگه شمابادیدنش عاشقش شدی،پس حتما نکات مثبت زیادی داره!
_فقط یه چیز دیگه آیدا!
تو باید...
#داستان#قصه
https://www.instagram.com/p/CZl4yd_DPPZ/?utm_medium=share_sheet
#یادداشتهای_آیدا
#قسمت_سوم
#چیستایثربی
میگویند هر چه با تمام وجود از خدا بخواهی، سر راهت قرار میدهد.
همیشه دوست داشتم یک بیمار روانی را از نزدیک ببینم و اگر بتوانم به او کمک‌ کنم.برای همین نگذاشتم ابل، حرفش را بزند...
تا گفت " تو باید"..‌.
وسط حرفش پریدم،من آن شغل را می خواستم.
گفتم: همه ی شرایط قبول!
فقط،ببخشین، اون دخترها که از اتاق شما بیرون میامدن، چرا آشفته حال بودن یا گریه میکردن؟!
لبخندی زد:
چون اینکاره نبودن!لوس بودن!موقع امتحان رد شدن!
گفتم:ازمن امتحان نگرفتین؟
_تو بدون سوال،قبول کردی!
از فامیل ما هستی، مسئولیت پذیری.
از خیلی ها، تعریفت رو شنیدم.تو امتحان لازم نداری آیدا!
حالا وقت داری یه سری با هم بریم خونه ی ما،آلیس رو ببینی؟
به مادرم زنگ زدم وگفتم:
کمی دیرتر میام، مصاحبه ی شغلی رو قبول شدم، اما به او نگفتم شغلم چیست!
گفتم: بیام خونه، همه چیز رو برات،تعریف میکنم!
سوارماشین ابُل شدیم که بیشتر شبیه اتوبوس بود از بس دراز بود!
آن هم رنگ‌ سرخ وحشی!در راه حرف نزدیم.
انگار هر کدام در ذهن خودمان، دغدغه هایی داشتیم که به آن ها فکر میکردیم.کوچه های پرشیب را بالا رفتیم و به یک عمارت سفید دو طبقه رسیدیم.
با ماشین وارد شدیم.باغ بزرگی داشت.فکر کردم پدر من که از خانواده ی او پولدارتر است؛چرا چنین خانه ای ندارد؟
در دلم گفتم:ساکت آیدا!
اینها همه ظاهر است.آدم همه چیز را باهم مقایسه نمی کند.
وارد خانه شدیم.
مستخدم خانه، زن میانه سالی بود.
کتِ آقا را از او گرفت.
اَبُل گفت: ایشون اختر خانمن.سالها تو خانواده ی ما بودن.
این‌ خانمم آیدا هستن، فامیل ‌دور.
قراره وقتی نیستم هم صحبت آلیس باشن.
اختر،سر تا پای مرا، وراندازی کرد و با لحن عجیبی گفت:
خوش آمدن!
خوش آمدی که از صد فحش،بدتر بود!
ابل گفت:
اتاق آلیس، طبقه ی دومه.پله ها را بالا رفتیم.
صدای پیانو میامد.
ابل دسته کلیدش را در آورد و در را باز کرد.
اتاق نیمه تاریک‌ بود.
پرده هارا کشیده بودند.
دخترک، پشتش به ما بود.
ماهرانه پیانو ‌می نواخت.قطعه ای از شوپن بود، میشناختم. موهایش فرفری، شرابی و بلند بود، ولی معلوم بود امروز، آنها را شانه نکرده است.
ابل گفت: آلیس جان سلام!
برگشت.
چهره اش شبیه پرتره های کلیسا بود.معصوم و زیبا.
ابل گفت: عزیزم،این خانم اسمش آیداست.از امروز دوست تو میشه!
آلیس به من نگاه نکرد.فقط گفت:
های!
گفتم: های!
روی مبلی، کنارش نشستم. به انگلیسی گفتم:
خیلی خوب میزنی!شوپن سخته.
من که نصفه، پیانو رو ول کردم! لبخندی زدو‌گفت:
اینو برای ابل زدم.ازم خواست یادبگیرم تاشبا براش بزنم خوابش بره.ابل طفلی.بخواب بچه م !
https://www.instagram.com/p/CZ4ZeE1j94U/?utm_medium=share_sheet