عشق و نور
916 subscribers
283 photos
1.08K videos
16 files
488 links
بیداری معنوی با نرمین



لینک گروه سلام زندگی و صوتی های نرمین مختص مالک کانال

https://t.me/salamzendgi7

لینک تمام کنفرانسها


https://t.me/narminbgs
Download Telegram
حقیقت چیست؟

ادامه پاسخ 👇

این پرسشی بسیار مهم است، ولی باید نسبت به آن بسیار محترمانه رفتار کنید. عجله نکنید تا پاسخی برایش پیدا کنید؛ وگرنه هر آشغالی می‌تواند پاسخ اصیل را ازبین ببرد. اجازه ندهید تا ذهن این پرسش را بکُشد. و روش ذهن برای کشتن این پرسش این است که پاسخ‌هایی را بدهد که زندگی نشده‌اند، تجربه نشده‌اند.

حقیقت تو هستی! ولی این فقط در سکوت کامل رخ می‌دهد، جایی که حتی یک فکر هم حرکت نمی‌کند، جایی که ذهن چیزی برای گفتن ندارد، جایی که هیچ موجی در دریاچه‌ی آگاهی برنمی‌خیزد. در این موقعیت است که آگاهی شما منحرف نشده و اصیل است. وقتی که موجی از افکار وجود داشته باشد، انحراف و اختلال وجود دارد.

فقط به یک دریاچه برو. در ساحل بایست و بازتاب‌های صورت خود را در سطح آب تماشا کن. اگر امواج روی دریاچه وجود دارند، باد می‌وزد، بازتاب‌های تو لرزان هستند. نمی‌توانی تشخیص بدهی که چی به چیست ــ دماغت کجاست و چشم‌هایت کجاست! فقط می‌توانی حدس بزنی. ولی وقتی که دریاچه آرام است و باد نمی‌وزد و حتی یک موج هم روی دریاچه وجود ندارد، ناگهان تو آنجا هستی:
در تمامیت کامل، بازتاب صورتت در آنجا هست. آن دریاچه یک آینه می‌شود.

هرگاه فکری در آگاهی تو حرکت کند، آن را مختل می‌سازد. و افکار بسیار وجود دارند؛ میلیون‌ها فکر که پیوسته در رفت و آمد هستند؛ همیشه در ساعات شلوغی ترافیک هستی. تمام ۲۴ ساعت روز ساعات پررفت‌وآمد هستند و ترافیک شلوغ پیوسته ادامه دارد و هریک فکر با هزار ویک فکر دیگر مرتبط است. آنها همگی دست‌به دستِ هم دارند و به هم زنجیر شده‌اند و تمام این شلوغی در درون تو چرخ می‌زند! چگونه می‌توانی حقیقت را بشناسی؟
از این شلوغی بیرون بیا.

مراقبه همین است، تمام مراقبه در همین است:
یک آگاهیِ بدون ذهن، آگاهی بدون افکار؛ آگاهی بدون امواج ـــ یک آگاهی غیرمتزلزل و پایدار
آنوقت حقیقت با تمام شکوه و زیبایی خود وجود دارد. آنوقت حقیقت را یافته‌ای ـــ آن را خدا بخوان، یا نیروانا یا هرچه دوست داری آن را نام بده.
حقیقت وجود دارد و همچون یک تجربه وجود دارد. تو در حقیقت قرار داری و حقیقت در تو هست.

از این پرسش استفاده کن. آن را بیشتر نافذ کن.  نفوذ آن را بیشتر کن؛ ‌همه چیز را به مخاطره بینداز تا ذهن نتواند تو را با پاسخ‌های سطحی فریب بدهد. وقتی ذهن ناپدید شد، وقتی ذهن دیگر حقّه‌های قدیمی خودش را بازی نکند، حقیقت را خواهی شناخت. تو حقیقت را در سکوت خواهی شناخت؛ در یک هشیاری بدون افکار حقیقت را خواهی یافت.


#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا از متن Prajnaparamita Hridayam Sutra
#برگردان: ‌محسن خاتمی
عشق مانند نواختن پیانو است. ابتدا باید قوانین را یاد بگیری، سپس قوانین را فراموش کن و با قلبت بنواز

#اشو
اشـoshoـو:
عشق تو به همان میزان که
گل را در بر میگیرد
خار را نیز در بر میگیرد

کسی که به چنین عشقی رسیده است
بصیر و بیدار نامیده میشود.

#اشو
#زبان_فرشتگان


هنر تنها بودن:

هنگامی که جُنید قدم در راهِ سلوک گذاشت، والدینِ او در حالیکه از دوریِ او اشک می ریختند، در دل شاد بودند؛
زیرا فرزندشان قدم در راه کشفِ حقیقت گذاشته بود.
همه یِ اهالیِ شهر برای بدرقه یِ جُنید جمع شده بودند.
آنها از اینکه ممکن است دیگر هرگز جُنیدِ امین و محجوب و دوست داشتنی را نبینند،غمگین بودند.
بنابراین،در آن فضای بدرود، غم و شادی به هم در آمیخته بود.
اشک در چشمانِ همه حلقه زده بود،
اما آن اشکها، اشکِ شادی بود.
به ندرت کسانی پیدا می شوند که همه یِ زندگیشان را وقفِ یافتنِ حقیقت می کنند.
همه یِ آن کسانی که آن روز پیرامونِ جُنید را گرفته بودند، به چنین سالکی افتخار می کردند.

جُنید رفت تا به جنگلی رسید که شیخ و مرشدی بزرگ در آن زندگی می کرد
جُنید از آن مرشد خواست تا تعلیمِ او را به عهده بگیرد.
استاد قبول کرد و گفت:
به یک شرط حاضرم تعلیمِ تو را به عهده بگیرم و آن این است که جمعیت را پشتِ سر بگذاری و آنگاه در درسهای من حاضر شوی،
جُنید به پشتِ سرِ خود نگاه کرد و جمعیتی را آنجا ندید.
به استاد گفت:
من تنها هستم. کسی با من نیست.
استاد گفت:
به پشتِ سرِ خود نگاه نکن. چشمانِ خویش را ببند و به درون نگاه کن
جمعیت در درونِ توست!
جُنید چشمانِ خویش را بست و از آنچه که دید تعجب کرد
همه یِ آن کسانی را که پشتِ سر گذاشته بود؛ مادر، پدر، دوست، آشنا، همسایه، همه و همه در درونش حاضر بودند.
ذهنش پُر بود از التفات به همه یِ کسانی که روزی با او بودند.
جُنید چشمانِ خویش را گشود و از استاد طلبِ بخشش کرد

او به استاد گفت:
من  مبتدی هستم، افسوس که زودتر این حقیقت را در نیافتم من تنها نیستم
ذهنِ من پُر است از توجه به جمعیتی که بدرود شان گفته ام،

استاد گفت:
بنابراین، آنقدر صبر کن تا آن جمعیتِ انبوه تو را ترک گویند، آنگاه به محفلِ سلوکِ ما وارد شو
جُنید تقریباً یک سالِ تمام صبر کرد. خلاصی از دستِ ذهن یا نَفْس، کاریست دشوار،
ترک کردنِ جمعیتِ ظاهری، چندان دشوار نیست؛
ترکِ جمعیتِ درون مشکل است.
آنها تو را تنها نمی گذارند، خلوتت را همواره برمی آشوبند
اما جُنید صبور بود.
او در کفش کَنِ خانه یِ استاد به انتظار می نشست
او کفشهای مریدانِ استادش را تمیز می کرد.
او بدین سان به مراقبه می پرداخت و به ذِکر مشغول بود
او آنقدر خود را به پاک کردنِ کفشهای مریدانِ استادش مشغول کرد که:  جمعیتِ ذهنش پراکنده شدند و او را تنها گذاشتند.
سرانجام روزی رسید که او به درونِ خویشتن نگریست و کسی را در آنجا ندید
در همان حین، استاد بیرون آمد و به او تبریک گفت و او را به درون برد

استاد گفت:
هیاهویِ جمعیتِ درونت به گوشم نرسید، دانستم که از هیاهو تُهی شده ای
تو اکنون هنرِ تنها بودن را فراگرفته ای
حالا دیگر میتوانی در مردم باشی و در عینِ حال، تنهاییِ خویش را حفظ کنی تنهاییِ تو، فردیتِ توست
نباید به فردیتِ تو خدشه ای وارد بیاید
اکنون میتوانی به دلِ جمعیت بروی و مطمئن باشی که گم نخواهی شد.

اشو
زبان فرشتگان(ملکوت)
ادامه قسمت اول پاسخ👇

من اینها را دارم ــ‌ پول، قدرت، اعتبار!
” این یک احساس رضایت بزرگ می‌دهد: این را القاء می‌کند که، وقتی این چیزها را دارم، باید که وجود داشته باشم.”
و نفْس با این فکر بیشتر به زندگی در آینده ادامه می‌دهد. نفس با خاطرات و خواسته‌ها زندگی می‌کند.

هدف چیست؟ هدف یک خواسته است: “من باید به آنجا برسم، باید چنان باشم، باید به‌دست بیاورم.” نفْس نمی‌توان در زمان حال زندگی کند، زیرا زمان حال واقعی است و نفْس دروغین است ـــ هرگز باهم دیدار نمی‌کنند. گذشته کاذب است ـــ دیگر وجود ندارد. زمانی وجود داشت، ولی وقتی که بود، نفس وجود نداشت. وقتی آن زمان حال ازبین رفت و دیگر وجود ندارد، آنگاه نفْس آن را می‌قاپد و آن را انباشته می‌کند. نفس چیزهای مرده را می‌گیرد و روی‌هم انباشته می‌کند. نفْس یک قبرستان است: جسد‌ها و استخوان‌های مرده را جمع‌آوری می‌کند.

یااینکه در آینده زندگی می‌کند. باردیگر، آینده هنوز نیامده ــ آینده تخیلات است و رویاها و تصورات. نفْس در اینها هم می‌تواند زندگی کند، بسیار آسان است؛ دروغ‌ها بسیار باهم جور هستند و خوب به‌همدیگر می‌خورند! هرچیز واقعی و وجودین را بیاور و نفْس ناپدید می‌شود. اصرار برای زمان حال و بودن در اینک‌اینجا برای همین است.
فقط همین لحظه…. اگر هوشمند باشی نیازی نیست که فکر کنی من چه می‌گویم: می‌توانی در همین لحظه آن را ببینی! نفْس کجاست؟ سکوت وجود دارد، گذشته‌ای نیست؛ و آینده‌ای نیست: فقط همین حالا…. و این سگ که عوعو می‌کند. همین حالا…. و تو نیستی. بگذار این لحظه باشد و تو نباشی.
و یک سکوت عظیم وجود دارد، سکوتی عمیق: در درون و در بیرون. و آنوقت نیازی به تسلیم‌شدن نیست زیرا می‌دانی که نیستی. دانستن اینکه تو نیستی، تسلیم است.

موضوع تسلیم‌شدن به من نیست، موضوع تسلیم‌شدن به خدا درکار نیست. ابداً موضوع تسلیم‌شدن نیست. تسلیم‌شدن یک بینش است، یک ادراک که، “من وجود ندارم.” با دیدن اینکه “من نیستم، من هیچی هستم، تهیا هستم،” تسلیم رشد می‌کند. گُلِ تسلیم روی درخت خالی‌بودن می‌روید. نمی‌تواند هدفمند باشد.

نفْس، هدفمند است؛ مشتاق آینده است. حتی می‌تواند اشتیاق آن دنیا را داشته باشد؛ اشتیاق برای برای بهشت، برای نیروانا. مهم نیست موضوع اشتیاقش چه باشد ـــ نفس همان اشتیاق است، خواستن است، فرافکنی به آینده است.

این را ببین! درونش را ببین! نمی‌گویم در موردش فکر کن. اگر در موردش فکر کنی نکته را از دست داده‌ای. فکرکردن بازهم یعنی گذشته و آینده. یک نگاه به درون آن بینداز ــ آوالوکیتا Avalokita! درونش را ببین. واژه‌ی انگلیسی نگاه‌کردن Look از همان ریشه‌ی آوالوکیتا می‌آید. درونش را بنگر، و همین حالا ببین. بخودت نگو، “باشد، به خانه می‌روم و انجامش می‌دهم!” بازهم نفْس وارد شده، هدف وارد شده، آینده آمده است. هرگاه زمان وارد شود تو در همان دروغ جدایی سقوط می‌کنی.

بگذار آنجا باشد، در همین لحظه
و ناگهان می‌بینی که هستی؛ و جایی نمی‌روی و از جایی نمی‌آیی. تو همیشه اینجا بوده‌ای. اینجا تنها زمان است، تنها مکان است. اکنون تنها وجود و هستی است. در این زمان حال، تسلیم وجود دارد.

می‌گویی، “تسلیمِ من هدفمند است. من تسلیم می‌شوم تا آزادی را برنده شوم…”
ولی تو آزاد هستی! هرگز غیرآزاد نبوده‌ای. ولی بازهم همان مشکل وجود دارد: می‌خواهی آزاد باشی، ولی درک نمی‌کنی که: فقط وقتی می‌توانی آزاد باشی که از خودت آزاد شده باشی ـــ آزادی دیگری وجود ندارد. وقتی در مورد آزادی فکر می‌کنی، می‌پنداری که تو وجود خواهی داشت و آزاد خواهی بود. تو وجود نخواهی داشت؛ آزادی وجود دارد. آزادی یعنی:
از خودت آزاد بودن، نه آزادیِ خود. لحظه‌ای که زندان ازبین برود، زندانی هم ازبین خواهد رفت، زیرا زندانی در زندان قرار دارد! لحظه‌ای که از زندان بیرون بیایی، تو وجود نداری:
یک آسمان خالص، یک فضای خالص وجود دارد. این فضای خالص نیروانا، موکشا، رهایی خوانده می‌شود.

سعی کن درک کنی بجای اینکه برای دستاورد تلاش کنی

ادامه دارد.....


#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا از متن Prajnaparamita Hridayam Sutra
#برگردان: ‌محسن خاتمی
هنگامی که نفْس تسلیم می شود،
دیگر نه رنجی باقی می ماند و نه اندوهی
زیرا نفس اساسا علت همه رنج هاست،

و وقتی که دیده شود که هر چه هست خداست، دیگر دلیلی برای شکوه و شکایت وجود ندارد.
وقتی که شکوه پایان می گیرد،
نیایش آغاز می شود.
نیایش، احساس سپاس است،
اعتماد به خداست.
در اعتماد به خداست که دعا می بارد. اعتماد کن و ببین.
اعتماد کردن بسیار مشکل است. ریاضتی سخت تر از این نیست که زندگی را آن گونه که هست ، بپذیری.

#اشو
اشـoshoـو:
در وجود خودت مستقل باش،
فقط به ندای درون خودت گوش بده.
لحظه ای که شروع به نشستن و ساکت کردن ذهنت کنی می توانی آن را بشنوی.... و این مشکل نیست.
و وقتی که می گویم این مشکل نیست، با مرجعیت مطلق آن را می گویم:
دشوار نیست!
اگر برای من رخ داده باشد، می تواند برای تو نیز رخ بدهد. تفاوتی وجود ندارد. تمام انسان ها این قابلیت بالقوه را دارند که خودشان را بشناسند.
و لحظه ای که خودت را بشناسی، آنگاه هیچکس نمی تواند فردیت تو را از تو بگیرد
حتی اگر تو را به قتل برسانند، فقط می توانند بدنت را بکشند و نه خودت را،

زمانی که سقراط را زهر می دادند، قاضی بزرگ به او گفت، "متاسفم که من باید با اکثریت همراهی می کردم. آنان همگی مایل بودند تا تو را بکشند.
و تو موجودی بسیار عجیب هستی.....
من سه انتخاب به تو دادم ولی تو نپذیرفتی."
قاضی اعظم احترام بسیاری برای سقراط داشت، ولی چه می توانست بکند؟ اکثریت تصمیم گیرندگان فریاد می زدند، "او باید کشته شود زیرا جوانان ما را فاسد می کند. او افکاری را به آنان می دهد که برخلافت سنت های ماست، برخلاف مذهب ماست. او آنان را نسبت به گذشته و سنت های ما بدبین و شکاک می سازد. او جوانان را وادار می کند تا واقعیت را برای خودشان کشف کنند و به باورها و دانسته های باستانی ما متکی نباشند. او سنت های ما را نابود می کند. ما این مرد را نمی خواهیم، این مرد باید ازبین برود."

ولی قاضی اعظم تمام موقعیت را درک می کرد.  زیرا در آن روزگار در یونان ایالت های شهری وجود داشت، آتن یک ایالت شهر بود و قوانین آتن در بیرون از آتن کاربرد نداشتند.
پس او گفت: "نخستین انتخاب ساده برایت این است که فقط از آتن خارج بشوی، درست در بیرون از خط مرزی و در آنجا می توانی مدرسه و مکتب خودت را داشته باشی. آنان که مایل به یادگیری باشند نزد تو خواهند آمد."
سقراط گفت: "این نشان خواهد داد که من از مرگ می ترسم.... و من روزی خواهم مرد، بقدر کافی سالخورده هستم. این مردم بسیار بی صبر هستند، من خودم خواهم مرد. بنابراین فرارکردن از آتن، فقط برای چند سال... وجودم از چنین فکری حمایت نمی کند.
من نمی توانم بر اساس ترس عمل کنم. ترجیح می دهم که مرگ را بپذیرم، زیرا شما فقط می توانید بدن مرا بکشید، ولی روح مرا نمی توانید ازبین ببرید.
و بدن به هرترتیب و هرلحظه ای خواهد مرد."
قاضی اعظم گفت: "انتخاب دوم تو این است که قول بدهی دیگر در مورد حقیقت حرف نزنی و دست از آموزش برداری؛ آنگاه می توانی در آتن زندگی کنی."
سقراط گفت: "آنگاه منظور از زندگی کردن در چیست؟ به نظر من حقیقت از زندگی والاتر است. زندگی می آید و می رود، حقیقت باقی می ماند. نه، نمی توانم این را بپذیرم."
قاضی اعظم گفت: "آنگاه آخرین انتخاب تو این خواهد بود که بتوانی بگویی از اینکه احساسات مردم را رنجانده ای متاسف هستی. یک عذرخواهی کفایت می کند که من به پشتیبانی از تو برخیزم و تو بتوانی از این عمل زشت مسموم شدنت نجات پیدا کنی."
سقراط گفت: "این ممکن نیست، زیرا من هیچ خطایی مرتکب نشده ام. نمی توانم بگویم که متاسف هستم. فقط می توانم بگویم که بی اندازه خوشحالم و مشکل عذرخواهی وجود نخواهد داشت. همگی شما برای زهر دادن من برای قرن ها محکوم خواهید شد. و یک نکته که مایلم تو بدانی این است که نام تو فقط به این سبب به یاد خواهد ماند که تو مرا به مرگ محکوم کرده ای، وگرنه هیچکس تو را به یاد نخواهد آورد."

این انسان با فردیت است، که برای زندگی خودش و برای بدن خودش نیز نگران نیست، کسی که ترس ندارد. او مرگ را با خوشحالی می پذیرد.
یک فرد تنها کسی است که می تواند از این حالت گدایی کردن خلاص بشود: وگرنه شما برای تمام زندگیتان یک گدا باقی خواهید ماند. و شما به نوعی ظریف پیوسته در حال گدایی هستید.


تا باور شما از خدا رها نشود،
نفس را نمی‌توان رها کرد.

شما نمی‌توانید از یک سایه یا بازتاب
بدون اینکه منبع و سرچشمهٔ ایجاد آن را نابود کنید، رها شوید.

تلقی شما از خدا کاملاً نفسانی است.

#اشو
ادامه 👇👇

پس مجبور هستی وقتی می‌خوابی با یک رادیوی روشن بخوابی که انواع تبلیغات و آهنگ‌هایی را که هزاران بار شنیده‌ای تکرار می‌کند، ولی تو نمی‌دانی چگونه آن را خاموش کنی
تو تمام روز را خسته هستی، بارها می‌خواهی از شرّ آن رادیو خلاص شوی، ولی نمی‌توانی، زیرا بلد نیستی چگونه آن را خاموش کنی

ذهن تو پیوسته روشن است
می‌گویند که ذهن چنان مکانیسم شگفت‌انگیزی است که از لحظه‌ی تولدت شروع به کار می‌کند و تا لحظه‌ای که روبروی مخاطبین بایستی کار می‌کند سپس ناگهان متوقف می‌شود، آنوقت اتفاقی برایش می‌افتد. وگرنه تا لحظه‌ی مرگ به کار ادامه می‌دهد
و مردمان بسیار کمی هستند که روبروی جمعیتی می‌ایستند؛ پس ذهن بدون مانع کارش را ادامه می‌دهد و تو را کاملاً  خسته و فرسوده و کسل و ناتوان نگه می‌دارد. و ذهن همیشه و همیشه همان چیزها را به تو می‌گوید که بارها تکرار کرده

چرا مردم اینهمه کسل شده‌اند؟

زندگی کسل‌کننده نیست
این را به یاد بسپار:
زندگی همیشه یک راز عظیم است، همیشه یک شگفتی و اعجاب است؛ همیشه تازه است؛ همواره خودش را تازه و جوان می‌سازد. برگ‌های جدید می‌رویند؛ برگ‌های کهنه فرو می‌ریزند؛ گل‌های تازه پدیدار می‌شوند؛ گل‌های کهنه ناپدید می‌شوند
ولی تو نمی‌توانی زندگی را ببینی، زیرا پیوسته توسط ذهن خودت کسل شده‌ای
ذهن همیشه چیزهایی را به تو می‌گوید که هزاران بار شنیده‌ای. تو بسیار خسته به‌نظر می‌رسی
به یک دلیل ساده که نمی‌دانی چگونه ذهنت را خاموش کنی

ذهن را نباید دور انداخت
ذهن را باید سرجای خودش نشاند؛ ذهن یک خادم زیباست، ولی یک ارباب بسیار زشت. تو افسار را در دست خودت بگیر و خودت ارباب باش

و نخستین کار و اولین قدم این است:
از ذهن فاصله بگیر. ببین که تو ذهن نیستی، فاصله‌ای ایجاد کن؛ هرچه فاصله بیشتر باشد، بیشتر ظرفیت خاموش کردن آن را خواهی داشت

و تو با یک معجزه‌ی دیگر برخورد می‌کنی:
وقتی ذهن را خاموش می‌کنی، ذهن نیز تازه و هوشمندتر باقی می‌ماند
زیرا ذهن روندی خسته‌کننده است
فقط فکر کن: از زمانی که متولد شده‌ای تا زمان مرگت ذهن مشغول کار است

ذهن باید سرجای درست خودش قرار داده شود، و وقتی به آن نیاز داشتی از آن استفاده می‌کنی؛ درست همانطور که در وقت نیاز از پاهایت استفاده می‌کنی. وقتی نیاز نداشته باشی از پاهایت استفاده نمی‌کنی. اگر وقتی روی صندلی نشسته باشی و شروع کنی به حرکت پاهایت به بالا و پایین، آنوقت مردم فکر می‌کنند تو دیوانه شده‌ای
و این درست چیزی است که در ذهن رخ می‌دهد و بازهم تو فکر می‌کنی که دیوانه نیستی!

یک هشیاری مراقبه‌گون به شناخت کلید می‌رسد. هرگاه بخواهد ذهن را خاموش کند، فقط می‌گوید، “حالا خفه شو!” و همین! و ذهن فقط ساکت می‌شود و سکوتی عمیق در درون حاکم می‌شود
و در این لحظات است که ذهن می‌تواند برای لحظاتی استراحت کند، وگرنه تمام فعالیت‌هایش بسیار خسته‌کننده خواهد بود

هرچیزی خسته می‌شود
حتی فلزات نیز دچار کوفتگی می‌شوند و ذهن تو از بافت‌های بسیار لطیف ساخته شده است، چنان لطیف که هیچ چیز لطیف‌تر از آن در جهان‌هستی یافت نمی‌شود. در جمجمه‌ی تو میلیون‌ها رشته‌های ریز و کوچک مشغول به کار هستند. اعصاب مغز چنان ریز هستند که در مقایسه، موهای تو در برابر آنها بسیار ضخیم هستند، میلیون‌ها بار ضخیم‌تر هستند. چنان پدیده‌ی لطیف؛ ولی ما نمی‌دانیم چگونه از آنها استفاده کنیم. اینها نیاز به استراحت دارند.

بنابراین، یک انسان مراقبه‌گر هوشمند‌تر و عاقل‌تر می‌شود
هر عملی که انجام بدهد، هنری در آن هست هرآنچه را که لمس کند به طلا تبدیل می‌شود. ذهن با مراقبه یک برکت است و بدون آن، یک نفرین.

مراقبه را به وجودت اضافه کن و آن نفرین ازبین می‌رود و خودِ آن نفرین به برکت تبدیل می‌شود
ذهن برکتی در لباس مُبَدّل است
تو هنر استفاده از ذهن و چگونگی چیرگی بر آن را نیاموخته‌ای
موضوع دورانداختن ذهن نیست؛ این کمکی نخواهد کرد. این کار تو را بیشتر توخالی و بی‌فایده‌تر می‌سازد
اگر مغز، اگر ذهن دور انداخته شود، تو فقط یک کَلَم cabbage خواهی بود. یا اگر واژه‌ی “کَلَم” را دوست نداری، پس گُلِ‌کَلَم cauliflower! و تفاوت زیادی بین کلم و گل‌کلم وجود ندارد. گل‌کلم همان کلم است با یک مدرک دانشگاهی! می‌توانی انتخاب کنی: می‌توانی کَلَم باشی یا گُلِ‌کَلَم، ولی انسان نخواهی بود. درواقعیت، تعداد بسیار معدودی از انسان‌ها، انسان هستند
انسان کسی است که ارباب ذهن خودش باشد.

لغت انگلیسی “انسان” Man از ریشه‌ی واژه‌‌ی سانسکریت Manas به معنی ذهن می‌آید. ارباب ذهن بودن معنای انسان‌بودن است
اگر ارباب ذهن خودت نباشی، انسانی در درونت وجود ندارد؛ فقط یک کامپیوتر عمل می‌کند، یک ماشین مشغول کار است، بدون هیچ اربابی
موقعیت چنین است. برای همین است که دنیا چنین پُرآشوب و چنان دیوانه شده است.

#اشو
دامّا پادا
هستی، همان خداست.
خدا نه آفریننده هستی
بلکه خوده هستی است
خدا از هستی مستقل نيست.

#اشو
گرجیف  همیشه  به  شاگردان  خود  می گفت:«وقتی پیکان آگاهی شما دوطرفه شود، وقتی آگاهی شما در هر دو طرف شروع به شکفتن کند، به روشن شدگی رسیده اید.»

او همیشه سعی کرد تا شاگردانش به این درجه از آگاهی برسند.

وقتی کسی را نگاه می کنید، سعی کنید در عین حال که او واعمالش را می بینید به خودتان هم نگاهی  بیندازید . با خود بگویید:« من در حال نگاه کردن هستم. من شاهدم »

در واقع نوک پیکان آگاهی و مشاهدهء شما هم به سوی شخص و هم به سوی خودتان اشاره رفته است.سعی کنید تا  در آن واحد از دنیای درون و بیرون خود مطلع باشید.

اگر بتوانید این کار را انجام دهید بین هر دو تعادل و هماهنگی ایجاد می کنید. اگر بتوانیددرهرموردی نه موافق و ‌نه مخالف متعصبی باشید،خواهیددیدکه دیگرچیزی برای فکر کردن  باقی نمیماند . همین کار برای شما تعادل را بوجود می آورد.

ُشو
#واگیان_تانترا
اشـoshoـو:
#خلاقیت حالت بسیار متناقضی،
از آگاهی و بودن است.
عمل از طریق بی عملی است،
همان چیزی که لائوتسه آن را
وی-وو- وی می خواند و اجازه می دهد چیزی از طریق تو به وقوع بپیوندد
انجام دادن نیست، امکان دادن است به صورت گذرگاه در آمدن است.
به طوری که کل هستی بتواند از طریق تو به جریان درآید.
تبدیل شدن به خیزران میان تهی است؛ فقط یک نی توخالی...
و آگاه بی درنگ چیزی اتفاق می افتد، زیرا خدا در ورای انسان پنهان است کافی است کمی راه را بر او باز کنی تا به درونت قدم بگذارد این خلاقیت است اینکه راه را به روی خدا باز می گذاری
خلاقیت یک حالت روحانی است.
به همین دلیل هم می گویم:
شاعر از روحانی هم به خداوند نزدیک تر است.
یک رقصنده حتی از شاعر هم به خدا نزدیک تر است.
یک فیلسوف از همه دورتر است زیرا هرقدر بیشتر فکر کنی دیوار نفوذ ناپذیرتر و ستبری بین خودت و کل هستی پدید می آوری، هرقدر افزون تر به تفکر بپردازی نفس خود را بیشتر تقویت می کنی، نفس چیزی نیست جز همه افکاری که در گذشته بر روی هم انباشته ای
وقتی تو نیستی خدا هست:
این خلاقیت است.
به طور ساده خلاقیت یعنی وقتی که تو در سکون مطلق به سر می بری،
معنی آن بی عملی ست، آرامش است. زیرا از آرامش است که عمل بسیار زاده خواهد شد.
اما این چیزی نیست که از تو جرقه بزند تو فقط یک وسیله هستی نغمه ای از طریق تو سروده خواهد شد
تو خالق آن نیستی این نغمه از ماوراء منشا می گیرد، همیشه از ماوراء می آید. وقتی تو آن را بیافرینی معمولی و تکرار است، چون کالای انباری می نماید
وقتی از طریق تو حادث شود.
زیبایی اثیری و خارق العاده ای دارد، چیزی از ناشناخته را با خود به دنبال دارد

#اشو
#کتاب_خلاقیت


تنبلی با بی عملی متفاوت است
وقتی تنبل هستی،  این یک احساس منفی است، احساس می کنی که هیچ انرژی نداری ،احساس کندی و بی حسی و خواب آلودگی داری. انگار مرده ای

اما وقتی در حالت بی عملی هستی سرشار از انرژی هستی و این حالت بسیار مثبت است. تو انرژی کاملی داری که می جوشد و سرریز  می کند. تو تابان و سرزنده هستی. تو خواب آلود نیستی بلکه بسیار هوشیاری
اما این امکان هست که ذهنت تو را فریب بدهد : ذهن می تواند تنبلی را به عنوان بی عملی توجیه کند. می تواند بگوید من یک استاد ذن شده ام ... اما تو هیچکس دیگری را فریب نمی دهی.
تو فقط خودت را فریب می دهی.
پس هوشیار باش

#اشو
ادامه 👇
پس مجبور هستی وقتی می‌خوابی با یک رادیوی روشن بخوابی که انواع تبلیغات و آهنگ‌هایی را که هزاران بار شنیده‌ای تکرار می‌کند، ولی تو نمی‌دانی چگونه آن را خاموش کنی
تو تمام روز را خسته هستی، بارها می‌خواهی از شرّ آن رادیو خلاص شوی، ولی نمی‌توانی، زیرا بلد نیستی چگونه آن را خاموش کنی

ذهن تو پیوسته روشن است
می‌گویند که ذهن چنان مکانیسم شگفت‌انگیزی است که از لحظه‌ی تولدت شروع به کار می‌کند و تا لحظه‌ای که روبروی مخاطبین بایستی کار می‌کند سپس ناگهان متوقف می‌شود، آنوقت اتفاقی برایش می‌افتد. وگرنه تا لحظه‌ی مرگ به کار ادامه می‌دهد
و مردمان بسیار کمی هستند که روبروی جمعیتی می‌ایستند؛ پس ذهن بدون مانع کارش را ادامه می‌دهد و تو را کاملاً  خسته و فرسوده و کسل و ناتوان نگه می‌دارد. و ذهن همیشه و همیشه همان چیزها را به تو می‌گوید که بارها تکرار کرده

چرا مردم اینهمه کسل شده‌اند؟

زندگی کسل‌کننده نیست
این را به یاد بسپار:
زندگی همیشه یک راز عظیم است، همیشه یک شگفتی و اعجاب است؛ همیشه تازه است؛ همواره خودش را تازه و جوان می‌سازد. برگ‌های جدید می‌رویند؛ برگ‌های کهنه فرو می‌ریزند؛ گل‌های تازه پدیدار می‌شوند؛ گل‌های کهنه ناپدید می‌شوند
ولی تو نمی‌توانی زندگی را ببینی، زیرا پیوسته توسط ذهن خودت کسل شده‌ای
ذهن همیشه چیزهایی را به تو می‌گوید که هزاران بار شنیده‌ای. تو بسیار خسته به‌نظر می‌رسی
به یک دلیل ساده که نمی‌دانی چگونه ذهنت را خاموش کنی

ذهن را نباید دور انداخت
ذهن را باید سرجای خودش نشاند؛ ذهن یک خادم زیباست، ولی یک ارباب بسیار زشت. تو افسار را در دست خودت بگیر و خودت ارباب باش

و نخستین کار و اولین قدم این است:
از ذهن فاصله بگیر. ببین که تو ذهن نیستی، فاصله‌ای ایجاد کن؛ هرچه فاصله بیشتر باشد، بیشتر ظرفیت خاموش کردن آن را خواهی داشت

و تو با یک معجزه‌ی دیگر برخورد می‌کنی:
وقتی ذهن را خاموش می‌کنی، ذهن نیز تازه و هوشمندتر باقی می‌ماند
زیرا ذهن روندی خسته‌کننده است
فقط فکر کن: از زمانی که متولد شده‌ای تا زمان مرگت ذهن مشغول کار است

ذهن باید سرجای درست خودش قرار داده شود، و وقتی به آن نیاز داشتی از آن استفاده می‌کنی؛ درست همانطور که در وقت نیاز از پاهایت استفاده می‌کنی. وقتی نیاز نداشته باشی از پاهایت استفاده نمی‌کنی. اگر وقتی روی صندلی نشسته باشی و شروع کنی به حرکت پاهایت به بالا و پایین، آنوقت مردم فکر می‌کنند تو دیوانه شده‌ای
و این درست چیزی است که در ذهن رخ می‌دهد و بازهم تو فکر می‌کنی که دیوانه نیستی!

یک هشیاری مراقبه‌گون به شناخت کلید می‌رسد. هرگاه بخواهد ذهن را خاموش کند، فقط می‌گوید، “حالا خفه شو!” و همین! و ذهن فقط ساکت می‌شود و سکوتی عمیق در درون حاکم می‌شود
و در این لحظات است که ذهن می‌تواند برای لحظاتی استراحت کند، وگرنه تمام فعالیت‌هایش بسیار خسته‌کننده خواهد بود

هرچیزی خسته می‌شود
حتی فلزات نیز دچار کوفتگی می‌شوند و ذهن تو از بافت‌های بسیار لطیف ساخته شده است، چنان لطیف که هیچ چیز لطیف‌تر از آن در جهان‌هستی یافت نمی‌شود. در جمجمه‌ی تو میلیون‌ها رشته‌های ریز و کوچک مشغول به کار هستند. اعصاب مغز چنان ریز هستند که در مقایسه، موهای تو در برابر آنها بسیار ضخیم هستند، میلیون‌ها بار ضخیم‌تر هستند. چنان پدیده‌ی لطیف؛ ولی ما نمی‌دانیم چگونه از آنها استفاده کنیم. اینها نیاز به استراحت دارند.

بنابراین، یک انسان مراقبه‌گر هوشمند‌تر و عاقل‌تر می‌شود
هر عملی که انجام بدهد، هنری در آن هست هرآنچه را که لمس کند به طلا تبدیل می‌شود. ذهن با مراقبه یک برکت است و بدون آن، یک نفرین.

مراقبه را به وجودت اضافه کن و آن نفرین ازبین می‌رود و خودِ آن نفرین به برکت تبدیل می‌شود
ذهن برکتی در لباس مُبَدّل است
تو هنر استفاده از ذهن و چگونگی چیرگی بر آن را نیاموخته‌ای
موضوع دورانداختن ذهن نیست؛ این کمکی نخواهد کرد. این کار تو را بیشتر توخالی و بی‌فایده‌تر می‌سازد
اگر مغز، اگر ذهن دور انداخته شود، تو فقط یک کَلَم cabbage خواهی بود. یا اگر واژه‌ی “کَلَم” را دوست نداری، پس گُلِ‌کَلَم cauliflower! و تفاوت زیادی بین کلم و گل‌کلم وجود ندارد. گل‌کلم همان کلم است با یک مدرک دانشگاهی! می‌توانی انتخاب کنی: می‌توانی کَلَم باشی یا گُلِ‌کَلَم، ولی انسان نخواهی بود. درواقعیت، تعداد بسیار معدودی از انسان‌ها، انسان هستند
انسان کسی است که ارباب ذهن خودش باشد.

لغت انگلیسی “انسان” Man از ریشه‌ی واژه‌‌ی سانسکریت Manas به معنی ذهن می‌آید. ارباب ذهن بودن معنای انسان‌بودن است
اگر ارباب ذهن خودت نباشی، انسانی در درونت وجود ندارد؛ فقط یک کامپیوتر عمل می‌کند، یک ماشین مشغول کار است، بدون هیچ اربابی
موقعیت چنین است. برای همین است که دنیا چنین پُرآشوب و چنان دیوانه شده است.

#اشو
دامّا پادا
اشـoshoـو:
#سوال_از_اشو

خلاقیت چیست؟
چگونه می توانم خلاق باشم؟

#پاسخ

خلاقیت با هیچ فعالیت خاصی سر و کار ندارد
با نقاشی، شعر، رقص، آواز،
با هیچ چیز خاصی پیوند ندارد. 
هرچیزی می تواند خلاق باشد.
این تویی که آن کیفیت را به این فعالیت می بخشی، فعالیت به خودی خود نه خلاق است و نه غیر خلاق.
تو می توانی به شیوه ای
غیر خلاق نقاشی کنی. یا آواز بخوانی.
همینطور می توانی به شیوه ای خلاق
کف اتاق را تمیز کنی یا آشپزی کنی.
خلاقیت کیفیتی است که تو برای آن فعالیت به ارمغان می آوری این یک نگرش است.یک رویکرد درونی است.
اینکه تو چطور به رخدادها و اشیاء نگاه می کنی.

بنابراین نخستین چیزی که باید به یاد بسپاری این است که:
خلاقیت را به هیچ چیز به خصوصی محدود نکنی.
این شخص است که خلاق است.
و اگر آدم خلاق باشد از هر کاری که از او سر بزند، حتی از راه رفتنش ، خلاقیت می بارد.
حتی اگر ساکت گوشه ای بنشیند و کاری هم نکند.
حتی بی عملی او نیز کاری خلاق خواهد بود.


#توکل_چیست؟

توکل چیزی است که در درون تو روی میدهد، مرجع بیرونی ندارد.

توکل، حالت آسودگی تو است.
توکل یعنی اینکه خودت باش.
کاری بر خلاف طبیعت خودت انجام نده

و آنگاه هر چه که روی بدهد
_عمل، بی عملی، هر دو_بگذار که روی بدهدبا تمام وجودت،عمیقا وکاملا واردش شو. 
       
#اشو
#کتاب_راز
هنگامی که نفْس تسلیم می شود،
دیگر نه رنجی باقی می ماند و نه اندوهی
زیرا نفس اساسا علت همه رنج هاست،

و وقتی که دیده شود که هر چه هست خداست، دیگر دلیلی برای شکوه و شکایت وجود ندارد.
وقتی که شکوه پایان می گیرد،
نیایش آغاز می شود.
نیایش، احساس سپاس است،
اعتماد به خداست.
در اعتماد به خداست که دعا می بارد. اعتماد کن و ببین.
اعتماد کردن بسیار مشکل است. ریاضتی سخت تر از این نیست که زندگی را آن گونه که هست ، بپذیری.

#اشو

مهندسی پرسید : " به نظر می‌رسد که حیوانات به قوانین خود علیرغم محیط آن‌ها و شرایط متغیر وفق پیدا می‌کنند. درحالیکه انسان قانون اجتماعی را به باد مسخره گرفته و با هیچ سیستم معینی مقید نمی‌شود . به نظر می‌رسد که او رو به انحطاط می‌گذارد درحالیکه حیوانات ثابت هستند. آیا اینطور نیست؟"
ماهارشی : (پس از مدتی طولانی). اوپانیشادها و متون مقدس می‌گویند موجودات انسانی فقط حیوان هستند مگر آنکه موجوداتی باشند که خویش واقعی را تجلی واقعیت بخشیده باشند. احتمالاً آن‌ها حتی بدتر هستند.

رامانا ماهارشی

‌هر چه که «من درون» به دنبالش است و به آن وابسته می شود. جایگزینی برای آن بودنی است که حس نمی کند. می توانید برای چیزی ارزش قائل شوید و از آن مراقبت کنید. اما اگر به آن وابسته می شوید بدانید که این «من درون» است. شما هرگز به چیزی به راستی وابسته نمی شوید مگر به اندیشه ای که «من»، «مرا» یا «مال» من در آن باشد. هر گاه به کلی پذیرای از دست دادن چیزی شوید به ورای من درون می روید و آن کسی که هستید، آن من هستمی که خودآگاه است پدیدار می گردد.
او گفت: «اکنون به این سخن حضرت مسیح (ع) پی بردم که گفت: «اگر کسی پیراهنت را گرفت بگذار کنت را هم بگیرد. پیش از این هرگز مفهوم آن را نفهمیده بودم.»
به او گفتم: «درست است! گفته حضرت مسیح (ع) به این معنا نیست که هیچ گاه نباید خانه خود را قفل کنید. منظور او این است که گاهی رها کردن چیز ها کاری بسیار نیرومند تر از دفاع کردن و چسبیدن به آن ها است.»
آن زن در چند هفته آخر عمر در حالی که بدنش رو به ضعف می رفت نورانی تر و نورانی تر می شد؛ گویی نور از درون او می درخشید. او بسیاری از اموال خود را به دیگران بخشید و برخی را هم به پرستاری داد که فکر می کرد انگشترش را دزدیده است. شادی آن زن با هر چیزی که می بخشید ژرف تر می شد. زمانی که مادرش به من تلفن زد تا بگوید که او فوت کرده گفت که دخترش پیش از مرگ، انگشتر خود را درون قفسه دارو در حمام پیدا کرده است.
آیا زن پرستار آن انگشتر را برگردانده بود. با انگشتر در تمامی این مدت آن جا بوده است؟ این رازی است که هیچ کس هرگز نخواهد دانست. تنها نکته ای که می دانیم این است که هستی سودمند ترین تجربه ای را که برای تکامل آگاهی تان لازم دارید به شما می دهد. از کجا می فهمید این تجربه ای ست که به آن نیاز دارید؟ از آن جا که این تجربه همانی است که این لحظه تجربه می کنید.

اکهارت تله
جهانی نو
تکنیک های مدیتیشن به نوعی انجام دادن کاری است
زیرا در این تکنیک ها به شما توصیه می شود اعمال خاصی را انجام دهید
حتی انجام دادن مدیتیشن نیز انجام دادن نوعی کار است
حتی در سکوت نشستن نیز به نوعی انجام دادن کاری است و حتی انجام ندادن هیچ کار نیز خود نوعی فعالیت است
بنابراین به طریقی مصنوعی تمامی تکنیک های مدیتیشن نوعی فعالیت است
ولی در عین حال اگر عمیق تر بنگریم و در این تکنیک ها موفق شویم خواهیم توانست به بی عملی برسیم.

فقط در ابتدای کار است که انجام این تکنیک ها نوعی تلاش کردن به نظر می رسد ولی اگر در آنها موفق شوید
این سعی و تلاش ناپدید خواهد شد و گونه ای بی تلاشی و خود به خودی پدید می آید
در صورتی که در این تکنیک ها موفق شوید دیگر هیچ نیازی به هیچ تلاشی از طرف شما نخواهد بود
درست مانند نفس کشیدن که نیاز به تلاش کردن ندارد.
ولی در ابتدا لازم است کوشش کنید زیرا ذهن قادر نیست کاری انجام دهد که همراه با تلاش کردن نباشد.

#اشو
#مدیتیشن_اولین_و_آخرین_رهایی
مدیتیشن کردن یعنی: نظاره گر بودن؛
خود مدیتیشن به هیچ وجه در یک تکنیک خاص نمی گنجد.
ممکن است این نکته باعث سردرگمی شما شود.
چرا با وجود اینکه مدیتیشن در یک تکنیک خاص نمی گنجد من از شما می خواهم از تکنیک های مختلف استفاده کنید؟

مرحله ی نهایی مدیتیشن:
یک درک و آگاهی است
ولی برای رسیدن به این مرحله که بسیار دور از شما قرار دارد، نیاز به تکنیک های مختلف دارید؛ این مرحله به صورت پنهان در همه ی شما وجود دارد ولی در عین حال بسیار دور از شماست
با این وجود حتی دقیقا در همین مرحله نیز می توانید به آن دست یابید. ولی به علت عملکرد ذهنتان دسترسی به آن برای تان ممکن نیست
در همین لحظه دسترسی به این آگاهی ممکن و در عین حال نا ممکن است؛ تکنیک های مختلف باعث ایجاد پلی بر روی این شکاف خواهد شد.

بنابراین در ابتدا این تکنیک ها مدیتیشن هستند
ولی در پایان مسخره به نظر می رسند؛ زیرا دیگر این تکنیک ها مدیتیشن نیستند.

#اشو
#مدیتیشن_اولین_و_آخرین_رهایی
اشـoshoـو:
در مدیتیشن در ابتدا باید سعی کرد
ولی فقط ابتدای راه است که چنین است
باید دائما این نکته را به خاطر داشته باشید که:
لازم است از مرحله ی کوشش کردن فراتر بروید
باید لحظه ای فرا برسد که دیگر شما هیچ کاری درباره مدیتیشن انجام نمی دهید؛ و ناگهان چنین لحظه ای رخ می دهد، در چنین لحظه ای شما هیچ کاری انجام نمی دهید و تنها کاملا هوشیار و آگاه هستید.

#اشو
#مدیتیشن_اولین_و_آخرین_رهایی


مدیتیشن میزان حساسیت شما را بالا می برد.
خویشاوندی و تعلق خود را به جهان بیشتر احساس می کنید. 
این جهان از آن ماست؛
ما اینجا غریبه نیستیم ما به طور غریزی به هستی تعلق داریم.
ما بخشی از هستی هستیم؛
ما "قلب" هستی هستیم.

با مدیتیشن شما به قدری حساس می شوید که حتی یک پر علف برایتان اهمیتی فوق العاده پیدا می کند.
با این حساسیت بالا درک خواهید کرد که این پر علف برای هستی همان اهمیت بزرگترین ستاره را دارد.
در واقع هستی بدون این پر علف کمتر از آن چیزی است که هم اکنون است
این پر کوچک علف در کل هستی کاملا منحصر به فرد است و هیچ چیز دیگر نمی تواند جای آن را بگیرد.

این حساسیت بالا باعث آفرینش دوستی های جدیدی خواهد شد، دوستی با درختان، پرندگان، حیوانات، کوه ها، رودها، اقیانوس ها و حتی ستارگان
با رشد عشق زندگی انسان غنی تر خواهد شد. زیرا
با رشد عشق، دوستی رشد می کند.

#اشو
#مدیتیشن_اولین_و_آخرین_رهایی
اشـoshoـو:
مراقبه یعنی: بیدار شدن
مراقبه یک لالایی نیست؛دقیقا قطب مخالف آن است
مراقبه یک شوک است:
ضربه ای که خواب تو را در هم میشکند و رویاهایت را خرد میکند
اگر یک گدا باشی،دیگر گدا نخواهی بود؛مراقبه مفهوم گدا بودنت را در هم میشکند
اگر نخست وزیر باشی،دیگر نخست وزیر نخواهی بود؛مراقبه توهم نخست وزیر بودن را میشکند
تمام هویت ها را درهم میشکند
و تنها تو را با یک واقعیت روبه رو می‌سازد که:
تو الهی هستی
مراقبه توهمات تو را دور می‌کند و واقعیت وجودت را آشکار می سازد. 

#اشو
#کتاب_راز

همه هنر مراقبه آن است كه:
چطور به راحتي شخصيت را ترك كنيم،
به سوي دل بشتابيم، شخص نباشيم.

همين شخص بودن يا نبودن، همه هنر مراقبه، و همه هنر خلسه معنوي است.

#اﺷﻮ
#سوال_از_اشو

من بین طبیعی بودن و رها بودن و هشیار بودن، تضادی احساس می کنم.

#پاسخ

تضادی وجود ندارد ولی می توانی تضاد را ایجاد کنی.
حتی وقتی که تضادی وجود نداشته باشد، ذهن می تواند تضاد بیافریند.
زیرا ذهن نمی تواند بدون داشتن تضاد وجود داشته باشد.
رها بودن و طبیعی بودن یک هشیاری خود انگیخته به تو می بخشد، نیازی نیست تا برای هشیاری تلاشی بکنی، مانند سایه به دنبال خواهد آمد.
اگر طبیعی و رها باشی، هشیاری خواهد آمد. نیازی نیست تا تلاش دیگری برایش انجام بدهی، زیرا رها بودن و طبیعی بودن بطور خودکار به شکوفایی هشیاری منتهی می گردد.
یا اینکه، اگر هشیار باشی، آنگاه طبیعی و رها خواهی شد. این ها با هم می آیند.

ولی اگر برای هر دو بکوشی، آنوقت تضاد ایجاد کرده ای. نیازی نیست که برای هر دو تلاش کنی.
وقتی می گویم؛رها و طبیعی باش یعنی چه؟
یعنی اینکه تلاش نکن. فقط هر آنچه که هستی، باش.
اگر ناهشیار هستی، پس ناهشیار باش، زیرا این چیزی است که تو در حالت آزاد و طبیعی خودت هستی.
مراقب باش. اگر هر  تلاشی انجام بدهی، آنوقت چگونه می توانی طبیعی و رها باشی؟
فقط آسوده باش و هر آنچه را که هستی بپذیر و پذیرش خودت را نیز بپذیر.
از آنجا حرکت نکن. قبل از اینکه اوضاع جا بیفتد زمانی خواهد گذشت.
زمانی که چیزها جا افتادند و جریان طبیعی شد، ناگهان تعجب خواهی کرد. یک روز صبح بطور غیر منتظره در خواهی یافت که هشیار هستی نیازی به تلاش نیست.
یا اینکه، اگر از طریق هشیاری عمل می کنی و این دو روش متفاوت هستند؛
از جایگاهی متفاوت شروع می شوند آنوقت به رها بودن و طبیعی بودن فکر نکن.
فقط تلاش کن هشیار باشی، این زمانی طولانی خواهد برد تا هشیاری طبیعی شود و نیاز به تلاش نداشته باشد.
تا زمانی که به آن نقطه نرسی که تلاش مورد نیاز نباشد، هشیاری هنوز به دست نیامده است.
زمانی که تلاش را کاملاً فراموش کنی و فقط هشیار باشی، آنوقت است که به آن دست یافته ای. آنوقت درست در کنار آن، پدیده ی طبیعی بودن و رها بودن را خواهی یافت. این دو با هم می آیند.
این ها همیشه با هم رخ می دهند.
آن ها دو جنبه از یک پدیده هستند ولی نمی توانی با هم روی آنها کار کنی. درست مانند این است که کسی از کوه بالا می رود. راه های زیادی وجود دارند: همگی به آن قله می رسند،
تمام راه ها در آن بالا به هم می رسند. ولی نمی توانی با هم در دو راه گام برداری. اگر امتحان کنی دیوانه خواهی شد و هرگز به قله نخواهی رسید.
چگونه می توانی از دو مسیر با هم راه بروی و خوب بدانی که هر دو مسیر به یک قله ختم می شوند؟
ولی فرد باید در یک مسیر راه برود.
در نهایت وقتی که به قله رسید، در خواهد یافت که تمام راه ها در آنجا به هم می رسند.
برای راه رفتن همیشه یک مسیر را انتخاب کن.
البته، وقتی که رسیدی، تمام راه ها به همان نقطه می رسند، به همان قله ختم می شوند.
روند هشیار بودن از نوعی متفاوت است. بودا آن را دنبال کرد.
او آن را یادآوریِ خود یا هشیاری درست خوانده است.
در این عصر،یک بودایی دیگر، جرج گُرجیف، آن راه را دنبال کرد و آن را یادآوریِ خود خواند.
یک بودای دیگر، کریشنامورتی، همیشه در مورد هشیاری و گوش به زنگ بودن سخن می گوید.
این یک راه است.
تیلوپا به راهی دیگر تعلق دارد:
طریقت رها بودن و طبیعی بودن، حتی زحمت هشیار بودن را هم به خود نمی دهد فقط همانگونه که هستی باش، بدون اینکه هیچ تلاشی برای بهبود داشته باشی.
و من به شما می گویم که جایگاه تیلوپا بالاتر از بودا، گرجیف و کریشنامورتی است، زیرا او هیچ تضادی نمی آفریند.
او فقط می گوید:
"نخست هر آنچه که هستی باش"
حتی تلاشی معنوی نداشته باش،
زیرا این نیز بخشی از نفس است.
چه کسی سعی دارد بهتر شود؟
چه کسی سعی دارد هشیار باشد؟
چه کسی می کوشد به اشراق برسد؟
چه کسی در درون تو هست؟
باز هم این همان نفس است.
همان نفس که سعی داشت رئیس جمهور و یا نخست وزیر بشود،
اینک می خواهد که به بیداری برسد.
خودِ بودا اشراق را "آخرین کابوس"نامیده است.
اشراق آخرین کابوس است زیرا باز هم یک رویا است. و نه تنها یک رویا است،
بلکه کابوس است،
زیرا توسط آن رنج می کشی.
جایگاه تیلوپا غایت بینش است.
اگر بتوانی آن را درک کنی،
آنگاه به هیچ تلاشی از هیچ نوع نیاز نداری.
فقط آسوده می شوی و همه چیز به خودی خود جاری می گردد.
فرد فقط باید در حالت بی عملی قرار بگیرد.
نشستن در سکوت:
و بهار خودش می آید و علف ها خودشان خواهند روئید.

#اشو
#ابتدا و انتها
‍ صلح و آرامش

برای یافتن آرامش تلاش نکنید، آشفتگی را بپذیرید - در آرامش خواهید بود. آن وقت هیچ کس در دنیا نمی‌تواند مزاحم شما شود. اگر من آماده مزاحم باشم، چه کسی می‌تواند مزاحم من شود، اگر من آماده توهین باشم، پس چه کسی می‌تواند به من توهین کند؟

چون من برای ناآرامی آماده نیستم، بنابرین هر کسی می‌تواند مزاحم شود.

اگر فرآیند ذهن را به درستی درک کنیم، با درک فرآیند ذهن، زندگی تغییر می‌کند. روند کار به این صورت است که ذهن همیشه چیزها را به دو بخش تقسیم می‌کند - احترام و بی احترامی، شادی و غم، صلح و جنگ... و می‌گوید یکی از این دو را نمی‌خواهد، جالب نیست و فقط یکی مورد نیاز است جالب است - این فقط یک بازی ذهنی است.

دو راه برای فرار از این ذهن وجود دارد - یا با هر دو موافقت کنید - ذهن خواهد مرد. یا هر دو را رها کنید باز هم ذهن می‌میرد. آنچه را که برای شما مناسب است انجام دهید - در غیر این صورت هیچ راهی برای آرامش شما وجود ندارد.

تا زمانی که بخواهید آرام باشید، نمی‌توانید آرام باشید. تا زمانی که می‌خواهی شاد باشی، غم و اندوه سرنوشت تو خواهد بود و تا زمانی که دیوانه رستگاری هستی، جهان مدار تو خواهد بود. برای هر دو آماده باش - تقاضا را به حال خود رها کن - هر اتفاقی بیفتد بگو من آماده هستم.

سعی کنید کمی از آن استفاده کنید - 24 ساعت، نه بیشتر. شما از بدو تولد تا به امروز از دعوا استفاده کردید، 24 ساعت تصمیم بگیرید که از ساعت 6 صبح امروز تا 6 صبح فردا هر اتفاقی بیفتد، قبول کنید. هر جا مخالفت باشد، به خودت بگو، درگیری ایجاد نمی‌کنم.

امتحان کنید، 24 ساعت دیگر نسیم جدیدی وارد زندگی شما خواهد شد. انگار ناگهان پنجره‌ای باز می‌شود و هوای تازه وارد زندگی‌ات خواهد شد. آن وقت این 24 ساعت هرگز تمام نمی‌شود. یک بار آن را تجربه کنید، سپس به عمق آن خواهید رفت.

هیچ روشی برای آرام بودن وجود ندارد، آرام بودن چشم انداز زندگی است. هیچ روشی وجود ندارد. نا آرامی را بپذیر، غم و اندوه را بپذیر، مرگ را بپذیر، پس هرگز مرگ نخواهی داشت.

هر چیزی را بپذیریم، از آن فراتر می‌رویم

#اشو