مدیتیشن کردن یعنی: نظاره گر بودن؛
خود مدیتیشن به هیچ وجه در یک تکنیک خاص نمی گنجد.
ممکن است این نکته باعث سردرگمی شما شود.
چرا با وجود اینکه مدیتیشن در یک تکنیک خاص نمی گنجد من از شما می خواهم از تکنیک های مختلف استفاده کنید؟
مرحله ی نهایی مدیتیشن:
یک درک و آگاهی است
ولی برای رسیدن به این مرحله که بسیار دور از شما قرار دارد، نیاز به تکنیک های مختلف دارید؛ این مرحله به صورت پنهان در همه ی شما وجود دارد ولی در عین حال بسیار دور از شماست
با این وجود حتی دقیقا در همین مرحله نیز می توانید به آن دست یابید. ولی به علت عملکرد ذهنتان دسترسی به آن برای تان ممکن نیست
در همین لحظه دسترسی به این آگاهی ممکن و در عین حال نا ممکن است؛ تکنیک های مختلف باعث ایجاد پلی بر روی این شکاف خواهد شد.
بنابراین در ابتدا این تکنیک ها مدیتیشن هستند
ولی در پایان مسخره به نظر می رسند؛ زیرا دیگر این تکنیک ها مدیتیشن نیستند.
#اشو
#مدیتیشن_اولین_و_آخرین_رهایی
خود مدیتیشن به هیچ وجه در یک تکنیک خاص نمی گنجد.
ممکن است این نکته باعث سردرگمی شما شود.
چرا با وجود اینکه مدیتیشن در یک تکنیک خاص نمی گنجد من از شما می خواهم از تکنیک های مختلف استفاده کنید؟
مرحله ی نهایی مدیتیشن:
یک درک و آگاهی است
ولی برای رسیدن به این مرحله که بسیار دور از شما قرار دارد، نیاز به تکنیک های مختلف دارید؛ این مرحله به صورت پنهان در همه ی شما وجود دارد ولی در عین حال بسیار دور از شماست
با این وجود حتی دقیقا در همین مرحله نیز می توانید به آن دست یابید. ولی به علت عملکرد ذهنتان دسترسی به آن برای تان ممکن نیست
در همین لحظه دسترسی به این آگاهی ممکن و در عین حال نا ممکن است؛ تکنیک های مختلف باعث ایجاد پلی بر روی این شکاف خواهد شد.
بنابراین در ابتدا این تکنیک ها مدیتیشن هستند
ولی در پایان مسخره به نظر می رسند؛ زیرا دیگر این تکنیک ها مدیتیشن نیستند.
#اشو
#مدیتیشن_اولین_و_آخرین_رهایی
اشـoshoـو:
در مدیتیشن در ابتدا باید سعی کرد
ولی فقط ابتدای راه است که چنین است
باید دائما این نکته را به خاطر داشته باشید که:
لازم است از مرحله ی کوشش کردن فراتر بروید
باید لحظه ای فرا برسد که دیگر شما هیچ کاری درباره مدیتیشن انجام نمی دهید؛ و ناگهان چنین لحظه ای رخ می دهد، در چنین لحظه ای شما هیچ کاری انجام نمی دهید و تنها کاملا هوشیار و آگاه هستید.
#اشو
#مدیتیشن_اولین_و_آخرین_رهایی
مدیتیشن میزان حساسیت شما را بالا می برد.
خویشاوندی و تعلق خود را به جهان بیشتر احساس می کنید.
این جهان از آن ماست؛
ما اینجا غریبه نیستیم ما به طور غریزی به هستی تعلق داریم.
ما بخشی از هستی هستیم؛
ما "قلب" هستی هستیم.
با مدیتیشن شما به قدری حساس می شوید که حتی یک پر علف برایتان اهمیتی فوق العاده پیدا می کند.
با این حساسیت بالا درک خواهید کرد که این پر علف برای هستی همان اهمیت بزرگترین ستاره را دارد.
در واقع هستی بدون این پر علف کمتر از آن چیزی است که هم اکنون است
این پر کوچک علف در کل هستی کاملا منحصر به فرد است و هیچ چیز دیگر نمی تواند جای آن را بگیرد.
این حساسیت بالا باعث آفرینش دوستی های جدیدی خواهد شد، دوستی با درختان، پرندگان، حیوانات، کوه ها، رودها، اقیانوس ها و حتی ستارگان
با رشد عشق زندگی انسان غنی تر خواهد شد. زیرا
با رشد عشق، دوستی رشد می کند.
#اشو
#مدیتیشن_اولین_و_آخرین_رهایی
در مدیتیشن در ابتدا باید سعی کرد
ولی فقط ابتدای راه است که چنین است
باید دائما این نکته را به خاطر داشته باشید که:
لازم است از مرحله ی کوشش کردن فراتر بروید
باید لحظه ای فرا برسد که دیگر شما هیچ کاری درباره مدیتیشن انجام نمی دهید؛ و ناگهان چنین لحظه ای رخ می دهد، در چنین لحظه ای شما هیچ کاری انجام نمی دهید و تنها کاملا هوشیار و آگاه هستید.
#اشو
#مدیتیشن_اولین_و_آخرین_رهایی
مدیتیشن میزان حساسیت شما را بالا می برد.
خویشاوندی و تعلق خود را به جهان بیشتر احساس می کنید.
این جهان از آن ماست؛
ما اینجا غریبه نیستیم ما به طور غریزی به هستی تعلق داریم.
ما بخشی از هستی هستیم؛
ما "قلب" هستی هستیم.
با مدیتیشن شما به قدری حساس می شوید که حتی یک پر علف برایتان اهمیتی فوق العاده پیدا می کند.
با این حساسیت بالا درک خواهید کرد که این پر علف برای هستی همان اهمیت بزرگترین ستاره را دارد.
در واقع هستی بدون این پر علف کمتر از آن چیزی است که هم اکنون است
این پر کوچک علف در کل هستی کاملا منحصر به فرد است و هیچ چیز دیگر نمی تواند جای آن را بگیرد.
این حساسیت بالا باعث آفرینش دوستی های جدیدی خواهد شد، دوستی با درختان، پرندگان، حیوانات، کوه ها، رودها، اقیانوس ها و حتی ستارگان
با رشد عشق زندگی انسان غنی تر خواهد شد. زیرا
با رشد عشق، دوستی رشد می کند.
#اشو
#مدیتیشن_اولین_و_آخرین_رهایی
اشـoshoـو:
مراقبه یعنی: بیدار شدن
مراقبه یک لالایی نیست؛دقیقا قطب مخالف آن است
مراقبه یک شوک است:
ضربه ای که خواب تو را در هم میشکند و رویاهایت را خرد میکند
اگر یک گدا باشی،دیگر گدا نخواهی بود؛مراقبه مفهوم گدا بودنت را در هم میشکند
اگر نخست وزیر باشی،دیگر نخست وزیر نخواهی بود؛مراقبه توهم نخست وزیر بودن را میشکند
تمام هویت ها را درهم میشکند
و تنها تو را با یک واقعیت روبه رو میسازد که:
تو الهی هستی
مراقبه توهمات تو را دور میکند و واقعیت وجودت را آشکار می سازد.
#اشو
#کتاب_راز
همه هنر مراقبه آن است كه:
چطور به راحتي شخصيت را ترك كنيم،
به سوي دل بشتابيم، شخص نباشيم.
همين شخص بودن يا نبودن، همه هنر مراقبه، و همه هنر خلسه معنوي است.
#اﺷﻮ
مراقبه یعنی: بیدار شدن
مراقبه یک لالایی نیست؛دقیقا قطب مخالف آن است
مراقبه یک شوک است:
ضربه ای که خواب تو را در هم میشکند و رویاهایت را خرد میکند
اگر یک گدا باشی،دیگر گدا نخواهی بود؛مراقبه مفهوم گدا بودنت را در هم میشکند
اگر نخست وزیر باشی،دیگر نخست وزیر نخواهی بود؛مراقبه توهم نخست وزیر بودن را میشکند
تمام هویت ها را درهم میشکند
و تنها تو را با یک واقعیت روبه رو میسازد که:
تو الهی هستی
مراقبه توهمات تو را دور میکند و واقعیت وجودت را آشکار می سازد.
#اشو
#کتاب_راز
همه هنر مراقبه آن است كه:
چطور به راحتي شخصيت را ترك كنيم،
به سوي دل بشتابيم، شخص نباشيم.
همين شخص بودن يا نبودن، همه هنر مراقبه، و همه هنر خلسه معنوي است.
#اﺷﻮ
#سوال_از_اشو
من بین طبیعی بودن و رها بودن و هشیار بودن، تضادی احساس می کنم.
#پاسخ
تضادی وجود ندارد ولی می توانی تضاد را ایجاد کنی.
حتی وقتی که تضادی وجود نداشته باشد، ذهن می تواند تضاد بیافریند.
زیرا ذهن نمی تواند بدون داشتن تضاد وجود داشته باشد.
رها بودن و طبیعی بودن یک هشیاری خود انگیخته به تو می بخشد، نیازی نیست تا برای هشیاری تلاشی بکنی، مانند سایه به دنبال خواهد آمد.
اگر طبیعی و رها باشی، هشیاری خواهد آمد. نیازی نیست تا تلاش دیگری برایش انجام بدهی، زیرا رها بودن و طبیعی بودن بطور خودکار به شکوفایی هشیاری منتهی می گردد.
یا اینکه، اگر هشیار باشی، آنگاه طبیعی و رها خواهی شد. این ها با هم می آیند.
ولی اگر برای هر دو بکوشی، آنوقت تضاد ایجاد کرده ای. نیازی نیست که برای هر دو تلاش کنی.
وقتی می گویم؛رها و طبیعی باش یعنی چه؟
یعنی اینکه تلاش نکن. فقط هر آنچه که هستی، باش.
اگر ناهشیار هستی، پس ناهشیار باش، زیرا این چیزی است که تو در حالت آزاد و طبیعی خودت هستی.
مراقب باش. اگر هر تلاشی انجام بدهی، آنوقت چگونه می توانی طبیعی و رها باشی؟
فقط آسوده باش و هر آنچه را که هستی بپذیر و پذیرش خودت را نیز بپذیر.
از آنجا حرکت نکن. قبل از اینکه اوضاع جا بیفتد زمانی خواهد گذشت.
زمانی که چیزها جا افتادند و جریان طبیعی شد، ناگهان تعجب خواهی کرد. یک روز صبح بطور غیر منتظره در خواهی یافت که هشیار هستی نیازی به تلاش نیست.
یا اینکه، اگر از طریق هشیاری عمل می کنی و این دو روش متفاوت هستند؛
از جایگاهی متفاوت شروع می شوند آنوقت به رها بودن و طبیعی بودن فکر نکن.
فقط تلاش کن هشیار باشی، این زمانی طولانی خواهد برد تا هشیاری طبیعی شود و نیاز به تلاش نداشته باشد.
تا زمانی که به آن نقطه نرسی که تلاش مورد نیاز نباشد، هشیاری هنوز به دست نیامده است.
زمانی که تلاش را کاملاً فراموش کنی و فقط هشیار باشی، آنوقت است که به آن دست یافته ای. آنوقت درست در کنار آن، پدیده ی طبیعی بودن و رها بودن را خواهی یافت. این دو با هم می آیند.
این ها همیشه با هم رخ می دهند.
آن ها دو جنبه از یک پدیده هستند ولی نمی توانی با هم روی آنها کار کنی. درست مانند این است که کسی از کوه بالا می رود. راه های زیادی وجود دارند: همگی به آن قله می رسند،
تمام راه ها در آن بالا به هم می رسند. ولی نمی توانی با هم در دو راه گام برداری. اگر امتحان کنی دیوانه خواهی شد و هرگز به قله نخواهی رسید.
چگونه می توانی از دو مسیر با هم راه بروی و خوب بدانی که هر دو مسیر به یک قله ختم می شوند؟
ولی فرد باید در یک مسیر راه برود.
در نهایت وقتی که به قله رسید، در خواهد یافت که تمام راه ها در آنجا به هم می رسند.
برای راه رفتن همیشه یک مسیر را انتخاب کن.
البته، وقتی که رسیدی، تمام راه ها به همان نقطه می رسند، به همان قله ختم می شوند.
روند هشیار بودن از نوعی متفاوت است. بودا آن را دنبال کرد.
او آن را یادآوریِ خود یا هشیاری درست خوانده است.
در این عصر،یک بودایی دیگر، جرج گُرجیف، آن راه را دنبال کرد و آن را یادآوریِ خود خواند.
یک بودای دیگر، کریشنامورتی، همیشه در مورد هشیاری و گوش به زنگ بودن سخن می گوید.
این یک راه است.
تیلوپا به راهی دیگر تعلق دارد:
طریقت رها بودن و طبیعی بودن، حتی زحمت هشیار بودن را هم به خود نمی دهد فقط همانگونه که هستی باش، بدون اینکه هیچ تلاشی برای بهبود داشته باشی.
و من به شما می گویم که جایگاه تیلوپا بالاتر از بودا، گرجیف و کریشنامورتی است، زیرا او هیچ تضادی نمی آفریند.
او فقط می گوید:
"نخست هر آنچه که هستی باش"
حتی تلاشی معنوی نداشته باش،
زیرا این نیز بخشی از نفس است.
چه کسی سعی دارد بهتر شود؟
چه کسی سعی دارد هشیار باشد؟
چه کسی می کوشد به اشراق برسد؟
چه کسی در درون تو هست؟
باز هم این همان نفس است.
همان نفس که سعی داشت رئیس جمهور و یا نخست وزیر بشود،
اینک می خواهد که به بیداری برسد.
خودِ بودا اشراق را "آخرین کابوس"نامیده است.
اشراق آخرین کابوس است زیرا باز هم یک رویا است. و نه تنها یک رویا است،
بلکه کابوس است،
زیرا توسط آن رنج می کشی.
جایگاه تیلوپا غایت بینش است.
اگر بتوانی آن را درک کنی،
آنگاه به هیچ تلاشی از هیچ نوع نیاز نداری.
فقط آسوده می شوی و همه چیز به خودی خود جاری می گردد.
فرد فقط باید در حالت بی عملی قرار بگیرد.
نشستن در سکوت:
و بهار خودش می آید و علف ها خودشان خواهند روئید.
#اشو
#ابتدا و انتها
من بین طبیعی بودن و رها بودن و هشیار بودن، تضادی احساس می کنم.
#پاسخ
تضادی وجود ندارد ولی می توانی تضاد را ایجاد کنی.
حتی وقتی که تضادی وجود نداشته باشد، ذهن می تواند تضاد بیافریند.
زیرا ذهن نمی تواند بدون داشتن تضاد وجود داشته باشد.
رها بودن و طبیعی بودن یک هشیاری خود انگیخته به تو می بخشد، نیازی نیست تا برای هشیاری تلاشی بکنی، مانند سایه به دنبال خواهد آمد.
اگر طبیعی و رها باشی، هشیاری خواهد آمد. نیازی نیست تا تلاش دیگری برایش انجام بدهی، زیرا رها بودن و طبیعی بودن بطور خودکار به شکوفایی هشیاری منتهی می گردد.
یا اینکه، اگر هشیار باشی، آنگاه طبیعی و رها خواهی شد. این ها با هم می آیند.
ولی اگر برای هر دو بکوشی، آنوقت تضاد ایجاد کرده ای. نیازی نیست که برای هر دو تلاش کنی.
وقتی می گویم؛رها و طبیعی باش یعنی چه؟
یعنی اینکه تلاش نکن. فقط هر آنچه که هستی، باش.
اگر ناهشیار هستی، پس ناهشیار باش، زیرا این چیزی است که تو در حالت آزاد و طبیعی خودت هستی.
مراقب باش. اگر هر تلاشی انجام بدهی، آنوقت چگونه می توانی طبیعی و رها باشی؟
فقط آسوده باش و هر آنچه را که هستی بپذیر و پذیرش خودت را نیز بپذیر.
از آنجا حرکت نکن. قبل از اینکه اوضاع جا بیفتد زمانی خواهد گذشت.
زمانی که چیزها جا افتادند و جریان طبیعی شد، ناگهان تعجب خواهی کرد. یک روز صبح بطور غیر منتظره در خواهی یافت که هشیار هستی نیازی به تلاش نیست.
یا اینکه، اگر از طریق هشیاری عمل می کنی و این دو روش متفاوت هستند؛
از جایگاهی متفاوت شروع می شوند آنوقت به رها بودن و طبیعی بودن فکر نکن.
فقط تلاش کن هشیار باشی، این زمانی طولانی خواهد برد تا هشیاری طبیعی شود و نیاز به تلاش نداشته باشد.
تا زمانی که به آن نقطه نرسی که تلاش مورد نیاز نباشد، هشیاری هنوز به دست نیامده است.
زمانی که تلاش را کاملاً فراموش کنی و فقط هشیار باشی، آنوقت است که به آن دست یافته ای. آنوقت درست در کنار آن، پدیده ی طبیعی بودن و رها بودن را خواهی یافت. این دو با هم می آیند.
این ها همیشه با هم رخ می دهند.
آن ها دو جنبه از یک پدیده هستند ولی نمی توانی با هم روی آنها کار کنی. درست مانند این است که کسی از کوه بالا می رود. راه های زیادی وجود دارند: همگی به آن قله می رسند،
تمام راه ها در آن بالا به هم می رسند. ولی نمی توانی با هم در دو راه گام برداری. اگر امتحان کنی دیوانه خواهی شد و هرگز به قله نخواهی رسید.
چگونه می توانی از دو مسیر با هم راه بروی و خوب بدانی که هر دو مسیر به یک قله ختم می شوند؟
ولی فرد باید در یک مسیر راه برود.
در نهایت وقتی که به قله رسید، در خواهد یافت که تمام راه ها در آنجا به هم می رسند.
برای راه رفتن همیشه یک مسیر را انتخاب کن.
البته، وقتی که رسیدی، تمام راه ها به همان نقطه می رسند، به همان قله ختم می شوند.
روند هشیار بودن از نوعی متفاوت است. بودا آن را دنبال کرد.
او آن را یادآوریِ خود یا هشیاری درست خوانده است.
در این عصر،یک بودایی دیگر، جرج گُرجیف، آن راه را دنبال کرد و آن را یادآوریِ خود خواند.
یک بودای دیگر، کریشنامورتی، همیشه در مورد هشیاری و گوش به زنگ بودن سخن می گوید.
این یک راه است.
تیلوپا به راهی دیگر تعلق دارد:
طریقت رها بودن و طبیعی بودن، حتی زحمت هشیار بودن را هم به خود نمی دهد فقط همانگونه که هستی باش، بدون اینکه هیچ تلاشی برای بهبود داشته باشی.
و من به شما می گویم که جایگاه تیلوپا بالاتر از بودا، گرجیف و کریشنامورتی است، زیرا او هیچ تضادی نمی آفریند.
او فقط می گوید:
"نخست هر آنچه که هستی باش"
حتی تلاشی معنوی نداشته باش،
زیرا این نیز بخشی از نفس است.
چه کسی سعی دارد بهتر شود؟
چه کسی سعی دارد هشیار باشد؟
چه کسی می کوشد به اشراق برسد؟
چه کسی در درون تو هست؟
باز هم این همان نفس است.
همان نفس که سعی داشت رئیس جمهور و یا نخست وزیر بشود،
اینک می خواهد که به بیداری برسد.
خودِ بودا اشراق را "آخرین کابوس"نامیده است.
اشراق آخرین کابوس است زیرا باز هم یک رویا است. و نه تنها یک رویا است،
بلکه کابوس است،
زیرا توسط آن رنج می کشی.
جایگاه تیلوپا غایت بینش است.
اگر بتوانی آن را درک کنی،
آنگاه به هیچ تلاشی از هیچ نوع نیاز نداری.
فقط آسوده می شوی و همه چیز به خودی خود جاری می گردد.
فرد فقط باید در حالت بی عملی قرار بگیرد.
نشستن در سکوت:
و بهار خودش می آید و علف ها خودشان خواهند روئید.
#اشو
#ابتدا و انتها
صلح و آرامش
برای یافتن آرامش تلاش نکنید، آشفتگی را بپذیرید - در آرامش خواهید بود. آن وقت هیچ کس در دنیا نمیتواند مزاحم شما شود. اگر من آماده مزاحم باشم، چه کسی میتواند مزاحم من شود، اگر من آماده توهین باشم، پس چه کسی میتواند به من توهین کند؟
چون من برای ناآرامی آماده نیستم، بنابرین هر کسی میتواند مزاحم شود.
اگر فرآیند ذهن را به درستی درک کنیم، با درک فرآیند ذهن، زندگی تغییر میکند. روند کار به این صورت است که ذهن همیشه چیزها را به دو بخش تقسیم میکند - احترام و بی احترامی، شادی و غم، صلح و جنگ... و میگوید یکی از این دو را نمیخواهد، جالب نیست و فقط یکی مورد نیاز است جالب است - این فقط یک بازی ذهنی است.
دو راه برای فرار از این ذهن وجود دارد - یا با هر دو موافقت کنید - ذهن خواهد مرد. یا هر دو را رها کنید باز هم ذهن میمیرد. آنچه را که برای شما مناسب است انجام دهید - در غیر این صورت هیچ راهی برای آرامش شما وجود ندارد.
تا زمانی که بخواهید آرام باشید، نمیتوانید آرام باشید. تا زمانی که میخواهی شاد باشی، غم و اندوه سرنوشت تو خواهد بود و تا زمانی که دیوانه رستگاری هستی، جهان مدار تو خواهد بود. برای هر دو آماده باش - تقاضا را به حال خود رها کن - هر اتفاقی بیفتد بگو من آماده هستم.
سعی کنید کمی از آن استفاده کنید - 24 ساعت، نه بیشتر. شما از بدو تولد تا به امروز از دعوا استفاده کردید، 24 ساعت تصمیم بگیرید که از ساعت 6 صبح امروز تا 6 صبح فردا هر اتفاقی بیفتد، قبول کنید. هر جا مخالفت باشد، به خودت بگو، درگیری ایجاد نمیکنم.
امتحان کنید، 24 ساعت دیگر نسیم جدیدی وارد زندگی شما خواهد شد. انگار ناگهان پنجرهای باز میشود و هوای تازه وارد زندگیات خواهد شد. آن وقت این 24 ساعت هرگز تمام نمیشود. یک بار آن را تجربه کنید، سپس به عمق آن خواهید رفت.
هیچ روشی برای آرام بودن وجود ندارد، آرام بودن چشم انداز زندگی است. هیچ روشی وجود ندارد. نا آرامی را بپذیر، غم و اندوه را بپذیر، مرگ را بپذیر، پس هرگز مرگ نخواهی داشت.
هر چیزی را بپذیریم، از آن فراتر میرویم
#اشو
برای یافتن آرامش تلاش نکنید، آشفتگی را بپذیرید - در آرامش خواهید بود. آن وقت هیچ کس در دنیا نمیتواند مزاحم شما شود. اگر من آماده مزاحم باشم، چه کسی میتواند مزاحم من شود، اگر من آماده توهین باشم، پس چه کسی میتواند به من توهین کند؟
چون من برای ناآرامی آماده نیستم، بنابرین هر کسی میتواند مزاحم شود.
اگر فرآیند ذهن را به درستی درک کنیم، با درک فرآیند ذهن، زندگی تغییر میکند. روند کار به این صورت است که ذهن همیشه چیزها را به دو بخش تقسیم میکند - احترام و بی احترامی، شادی و غم، صلح و جنگ... و میگوید یکی از این دو را نمیخواهد، جالب نیست و فقط یکی مورد نیاز است جالب است - این فقط یک بازی ذهنی است.
دو راه برای فرار از این ذهن وجود دارد - یا با هر دو موافقت کنید - ذهن خواهد مرد. یا هر دو را رها کنید باز هم ذهن میمیرد. آنچه را که برای شما مناسب است انجام دهید - در غیر این صورت هیچ راهی برای آرامش شما وجود ندارد.
تا زمانی که بخواهید آرام باشید، نمیتوانید آرام باشید. تا زمانی که میخواهی شاد باشی، غم و اندوه سرنوشت تو خواهد بود و تا زمانی که دیوانه رستگاری هستی، جهان مدار تو خواهد بود. برای هر دو آماده باش - تقاضا را به حال خود رها کن - هر اتفاقی بیفتد بگو من آماده هستم.
سعی کنید کمی از آن استفاده کنید - 24 ساعت، نه بیشتر. شما از بدو تولد تا به امروز از دعوا استفاده کردید، 24 ساعت تصمیم بگیرید که از ساعت 6 صبح امروز تا 6 صبح فردا هر اتفاقی بیفتد، قبول کنید. هر جا مخالفت باشد، به خودت بگو، درگیری ایجاد نمیکنم.
امتحان کنید، 24 ساعت دیگر نسیم جدیدی وارد زندگی شما خواهد شد. انگار ناگهان پنجرهای باز میشود و هوای تازه وارد زندگیات خواهد شد. آن وقت این 24 ساعت هرگز تمام نمیشود. یک بار آن را تجربه کنید، سپس به عمق آن خواهید رفت.
هیچ روشی برای آرام بودن وجود ندارد، آرام بودن چشم انداز زندگی است. هیچ روشی وجود ندارد. نا آرامی را بپذیر، غم و اندوه را بپذیر، مرگ را بپذیر، پس هرگز مرگ نخواهی داشت.
هر چیزی را بپذیریم، از آن فراتر میرویم
#اشو
اشـoshoـو:
#سوال_از_اشو
اشوی محبوب، من از مشرّفشدن به سانیاس میترسم، بااینکه بلافاصله جذب آن میشوم.
من بخاطر شوهرم میترسم. فکر نمیکنم او قادر به درک آن باشد.
#پاسخ
تو خیلی نسبت به شوهرت احترام نمی گذاری
آیا فکر میکنی همسرت احمق است یا چیزی شبیه آن؟
چرا او نباید این را درک کند؟
اگر او عاشق تو باشد، آن را درک خواهد کرد. عشق همان ادراک است
اگر عاشق تو نباشد، آنوقت چه به سانیاس مشرّف بشوی و چه نشوی، تو را درک نخواهد کرد.
نکته دوم: اگر او سانیاس تو را درک نکند، این مشکل اوست. تو باید زندگی خودت را زندگی کنی. هرگز سازش نکن، وگرنه خیلی چیزها را از دست خواهی داد. هرگز سازش نکن! اگر احساس میکنی که میخواهی سانیاسین بشوی، سانیاسین بشو. ریسک کن
اگر او عاشق تو باشد، هیچ مشکلی نیست، او درک خواهد کرد
_زیرا عشق آزادی میدهد_
اگر عاشق تو نباشد، آنوقت او مشکل خواهد داشت، زیرا احساس خواهد کرد که تو از تصاحبگری او بیرون میروی، مستقل میشوی، سعی داری خودت باشی. ولی تعظیمکردن به چنین انتظاراتی یک خودکشی است. این مشکل اوست. تو باید زندگی خودت را داشته باشی و او نیز باید زندگی خودش را زندگی کند. هیچکس نباید سعی کند چیزهایی را به دیگر تحمیل کند.
ولی احساس من این است که تو نیز باید چیزهایی را بر او تحمیل کرده باشی، برای همین میترسی
اگر تو هیچ چیزی بر او تحمیل نکرده باشی، میتوانی مستقل باشی
ولی این یک توافق دوجانبه است:
مردم بردهی همدیگر هستند و هرگاه دیگری را اسیر خودت کنی، یادت باشد که او را ارباب خودت نیز کردهای
این یک توافق دوجانبه است. تو میباید سعی کرده باشی که او را کنترل کنی و چیزهایی را بر او تحمیل کنی، باید سعی کرده باشی که او را فلج کنی. حالا که میخواهی مستقل شوی، او نیز استقلال خودش را طلب خواهد کرد. آنگاه او به راه خودش میرود و تو نمیتوانی از پسِ این کار او برآیی.
ترس واقعی همین است.
ولی اگر کاری را که دوست داری انجام ندهی، اگر آنچه که میخواستی بشوی، نشوی؛ هرگز قادر به بخشیدن او نخواهی بود. و انتقام خواهی گرفت:
خشمگین و غضبناک خواهی شد ـــ
زیرا پیوسته به این فکر خواهی کرد که میخواستی سانیاسین بشوی و فقط بخاطر این مرد…. و آنوقت احساس زندانی بودن و مقیدشدن میکنی. هیچکس دوست ندارد که زندانی باشد. آنوقت فرد شروع میکند به نفرت ورزیدن به کسی که سبب زندانیشدنش است، آنوقت به راههای ظریف سعی خواهد کرد که انتقام بگیرد. این ازدواج تو را نابود خواهد کرد.
هرگز موقعیتی را خلق نکن که در آن نتوانی دیگری را ببخشی
فقط دو انسان مستقل هستند که میتوانند همدیگر را ببخشید
بردگان قادر به بخشیدن نیستند.
#اشو
#سوترای_دل
اگر کسی را دوست داشته باشی،
توقع نداری که همیشه آری بگوید.
اگر عاشق کسی باشی به او اجازه میدهی که آری و یا نه بگوید.
تو به او احترام میگذاری و از او انتظار نخواهی داشت.
عشق حتی به نه نیز اعتماد دارد.
در دوستی اگر نتوان "نه"گفت،
آن دوستی ارزشی ندارد و بی معناست.
هرگاه شرط بگذاری
عشق را نابود میکنی
این را به یاد بسپار:
هیچگاه برای عشق شرط نگذار.
بگذار عشق تو یک شراکت آزادی در آزادی باشد.
عشاق واقعی و دوستان واقعی
یکدیگر را آزاد میگذارند.
عشق شرط نمیشناسد.
#اشو
#سوال_از_اشو
اشوی محبوب، من از مشرّفشدن به سانیاس میترسم، بااینکه بلافاصله جذب آن میشوم.
من بخاطر شوهرم میترسم. فکر نمیکنم او قادر به درک آن باشد.
#پاسخ
تو خیلی نسبت به شوهرت احترام نمی گذاری
آیا فکر میکنی همسرت احمق است یا چیزی شبیه آن؟
چرا او نباید این را درک کند؟
اگر او عاشق تو باشد، آن را درک خواهد کرد. عشق همان ادراک است
اگر عاشق تو نباشد، آنوقت چه به سانیاس مشرّف بشوی و چه نشوی، تو را درک نخواهد کرد.
نکته دوم: اگر او سانیاس تو را درک نکند، این مشکل اوست. تو باید زندگی خودت را زندگی کنی. هرگز سازش نکن، وگرنه خیلی چیزها را از دست خواهی داد. هرگز سازش نکن! اگر احساس میکنی که میخواهی سانیاسین بشوی، سانیاسین بشو. ریسک کن
اگر او عاشق تو باشد، هیچ مشکلی نیست، او درک خواهد کرد
_زیرا عشق آزادی میدهد_
اگر عاشق تو نباشد، آنوقت او مشکل خواهد داشت، زیرا احساس خواهد کرد که تو از تصاحبگری او بیرون میروی، مستقل میشوی، سعی داری خودت باشی. ولی تعظیمکردن به چنین انتظاراتی یک خودکشی است. این مشکل اوست. تو باید زندگی خودت را داشته باشی و او نیز باید زندگی خودش را زندگی کند. هیچکس نباید سعی کند چیزهایی را به دیگر تحمیل کند.
ولی احساس من این است که تو نیز باید چیزهایی را بر او تحمیل کرده باشی، برای همین میترسی
اگر تو هیچ چیزی بر او تحمیل نکرده باشی، میتوانی مستقل باشی
ولی این یک توافق دوجانبه است:
مردم بردهی همدیگر هستند و هرگاه دیگری را اسیر خودت کنی، یادت باشد که او را ارباب خودت نیز کردهای
این یک توافق دوجانبه است. تو میباید سعی کرده باشی که او را کنترل کنی و چیزهایی را بر او تحمیل کنی، باید سعی کرده باشی که او را فلج کنی. حالا که میخواهی مستقل شوی، او نیز استقلال خودش را طلب خواهد کرد. آنگاه او به راه خودش میرود و تو نمیتوانی از پسِ این کار او برآیی.
ترس واقعی همین است.
ولی اگر کاری را که دوست داری انجام ندهی، اگر آنچه که میخواستی بشوی، نشوی؛ هرگز قادر به بخشیدن او نخواهی بود. و انتقام خواهی گرفت:
خشمگین و غضبناک خواهی شد ـــ
زیرا پیوسته به این فکر خواهی کرد که میخواستی سانیاسین بشوی و فقط بخاطر این مرد…. و آنوقت احساس زندانی بودن و مقیدشدن میکنی. هیچکس دوست ندارد که زندانی باشد. آنوقت فرد شروع میکند به نفرت ورزیدن به کسی که سبب زندانیشدنش است، آنوقت به راههای ظریف سعی خواهد کرد که انتقام بگیرد. این ازدواج تو را نابود خواهد کرد.
هرگز موقعیتی را خلق نکن که در آن نتوانی دیگری را ببخشی
فقط دو انسان مستقل هستند که میتوانند همدیگر را ببخشید
بردگان قادر به بخشیدن نیستند.
#اشو
#سوترای_دل
اگر کسی را دوست داشته باشی،
توقع نداری که همیشه آری بگوید.
اگر عاشق کسی باشی به او اجازه میدهی که آری و یا نه بگوید.
تو به او احترام میگذاری و از او انتظار نخواهی داشت.
عشق حتی به نه نیز اعتماد دارد.
در دوستی اگر نتوان "نه"گفت،
آن دوستی ارزشی ندارد و بی معناست.
هرگاه شرط بگذاری
عشق را نابود میکنی
این را به یاد بسپار:
هیچگاه برای عشق شرط نگذار.
بگذار عشق تو یک شراکت آزادی در آزادی باشد.
عشاق واقعی و دوستان واقعی
یکدیگر را آزاد میگذارند.
عشق شرط نمیشناسد.
#اشو
هیچ چیزی نه متولد می شود و نه می میرد.
بلکه بین حضور و غیاب، حرکت می کند. پیدا می شوند و سپس پنهان،
پنهان شدن، محلی است برای آرامش و راحتی، هر شب، نیاز به خواب احساس می کنید، خوابیدن برای سرزندگی و شادابی و طراوت، به همین ترتیب، پس از هر زندگی ، نیاز به مرگ پیدا می کنید. مرگ،چیزی بیش از خوابی عمیق نیست. پس از هر زندگی، جسمتان خسته می شود و به جسم جدید و حضور جدیدی نیاز پیدا می کنید.
موج قدیمی از روی آب ناپدید می شود ولی آب همچنان باقی می ماند، و به شکل موج هایی جدید می آید.
پیوسته، کهنه نو می شود.
اجازه بده این اتفاق رخ دهد.
فقط به زندگی رخصت بده و با اعتمادی عمیق، همراهش شو.
این، تعریفی است که من از مذهبی بودن دارم. این نوع از اعتماد.
و این باور نیست. باور همیشه حالتی جزم اندیشانه، نظریه و فلسفه و دیدگاه به همراهش دارد.
این نوع رویکرد، باور نیست بلکه #اعتماد_به_هستی_است.
مبدا ما هستی است، ما از آن آمده ایم
ما بیرون از هستی نیستیم، بلکه از اعضای درونی آنیم.
و به مبدا خودمان برخواهیم گشت هستی مبدا ماست.
آفرینش از هستی و بازگشت دوباره به آن، خوب است. همه چیز خوب است! درک این پدیده، شور و شعف می آورد. همه چیز خوب است.
و این معنای اعتماد به خداست:
#همه_چیز_خوب_است.
#اشو
من آنم
بلکه بین حضور و غیاب، حرکت می کند. پیدا می شوند و سپس پنهان،
پنهان شدن، محلی است برای آرامش و راحتی، هر شب، نیاز به خواب احساس می کنید، خوابیدن برای سرزندگی و شادابی و طراوت، به همین ترتیب، پس از هر زندگی ، نیاز به مرگ پیدا می کنید. مرگ،چیزی بیش از خوابی عمیق نیست. پس از هر زندگی، جسمتان خسته می شود و به جسم جدید و حضور جدیدی نیاز پیدا می کنید.
موج قدیمی از روی آب ناپدید می شود ولی آب همچنان باقی می ماند، و به شکل موج هایی جدید می آید.
پیوسته، کهنه نو می شود.
اجازه بده این اتفاق رخ دهد.
فقط به زندگی رخصت بده و با اعتمادی عمیق، همراهش شو.
این، تعریفی است که من از مذهبی بودن دارم. این نوع از اعتماد.
و این باور نیست. باور همیشه حالتی جزم اندیشانه، نظریه و فلسفه و دیدگاه به همراهش دارد.
این نوع رویکرد، باور نیست بلکه #اعتماد_به_هستی_است.
مبدا ما هستی است، ما از آن آمده ایم
ما بیرون از هستی نیستیم، بلکه از اعضای درونی آنیم.
و به مبدا خودمان برخواهیم گشت هستی مبدا ماست.
آفرینش از هستی و بازگشت دوباره به آن، خوب است. همه چیز خوب است! درک این پدیده، شور و شعف می آورد. همه چیز خوب است.
و این معنای اعتماد به خداست:
#همه_چیز_خوب_است.
#اشو
من آنم
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
mirzaei:
.
☘️ " بگذار تو را به عمق برند ! "
برخی خود میخواهند به عمق روند ، برخی را "عمق"، به خود میبَرَد. این دو با هم فرق دارند. آنکه میخواهد به زور به عمق هستی رود، اغلب پیروان مکاتب گنوسیاند. و آنکه به نرمی به عمق برده میشود ، کسانیاند که "تسلیم محض"اند.
هیچگاه نخواه که به زور پردههای هستی را بَردَری. بگذار پردههای حجاب را با رحمت برایت بردارند.
این سالم ترین نوع طریقت است.
چنین عروجی صرفاً با تسلیم محض میسر است.
مسعود ریاعی🪷🌺
💚 بعضی از مردم از من میپرسند:
وقتی میگویی عشق را احساس میکنی، منظورت چیست؟
عشقی که من احساس میکنم
کاملاً بیقیدوشرط است.
به همین دلیل است که میتوانم بدون توجه به اینکه شما چه کار میکنید یا چطور عمل میکنید یا از کجا میآیید،
عاشق شما باشم.
من میتوانم عاشق شما باشم زیرا من عاشق خودم هستم؛
و فقط یک «خویش» است که وجود دارد.
بنابراین آن خویشی که من عاشقش هستم شما هستید و چیزی جدا نیست.
اگر بهعنوان یک وجود مستقل شما را دوست میداشتم،
آنگاه مشکل پیش میآمد،
زیرا جدایی مراحل مختلف زندگی شما را به من نشان میدهد؛
اما نمیتوانم این کار را انجام دهم
من فقط میتوانم دوست داشته باشم
چراکه خویش عشق است.
آن عشق، شخصی نیست.
آن همهجانبه و همه فراگیر است.
بنابراین همانطور که من یک تجسمی از عشق هستم
شما هم در آن عشق هستید.
فقط یک عشق وجود دارد
و آن عشق، آگاهی است
و تو همانی.
#رابرت_آدامز
بیداری فقط برای کسانی امکانپذیر است که آن را میجویند و میخواهند؛
برای کسانی که آمادهی مبارزه با خود هستند
و برای رسیدن به آن، زمانی طولانی با پشتکاری بسیار روی خود کار میکنند.
#گرجیف 🪷
برای ذهن اجبار به سکوت هست
اما :
قلب خودش در سکوته
و ما میتونیم در های دیدش رو باز کنیم.
همین.
رودخانهها بدون راهنما به اقيانوس میریزند. استاد ،شما را به اقيانوس نمیرساند. استاد شما را آگاه نگاه میدارد تا در ميانه راه، سرگرم موارد غير ضروری نشويد زيرا هزار و يك موقعيت جذاب در راه وجود دارد كه ممكن است منحرفتان سازد.
اگر کسی را دوست داشته باشی،
توقع نداری که همیشه آری بگوید.
اگر عاشق کسی باشی به او اجازه میدهی که آری و یا نه بگوید.
تو به او احترام میگذاری و از او انتظار نخواهی داشت.
عشق حتی به نه نیز اعتماد دارد.
در دوستی اگر نتوان "نه"گفت،
آن دوستی ارزشی ندارد و بی معناست.
هرگاه شرط بگذاری
عشق را نابود میکنی
این را به یاد بسپار:
هیچگاه برای عشق شرط نگذار.
بگذار عشق تو یک شراکت آزادی در آزادی باشد.
عشاق واقعی و دوستان واقعی
یکدیگر را آزاد میگذارند.
عشق شرط نمیشناسد.
#اشو
.
☘️ " بگذار تو را به عمق برند ! "
برخی خود میخواهند به عمق روند ، برخی را "عمق"، به خود میبَرَد. این دو با هم فرق دارند. آنکه میخواهد به زور به عمق هستی رود، اغلب پیروان مکاتب گنوسیاند. و آنکه به نرمی به عمق برده میشود ، کسانیاند که "تسلیم محض"اند.
هیچگاه نخواه که به زور پردههای هستی را بَردَری. بگذار پردههای حجاب را با رحمت برایت بردارند.
این سالم ترین نوع طریقت است.
چنین عروجی صرفاً با تسلیم محض میسر است.
مسعود ریاعی🪷🌺
💚 بعضی از مردم از من میپرسند:
وقتی میگویی عشق را احساس میکنی، منظورت چیست؟
عشقی که من احساس میکنم
کاملاً بیقیدوشرط است.
به همین دلیل است که میتوانم بدون توجه به اینکه شما چه کار میکنید یا چطور عمل میکنید یا از کجا میآیید،
عاشق شما باشم.
من میتوانم عاشق شما باشم زیرا من عاشق خودم هستم؛
و فقط یک «خویش» است که وجود دارد.
بنابراین آن خویشی که من عاشقش هستم شما هستید و چیزی جدا نیست.
اگر بهعنوان یک وجود مستقل شما را دوست میداشتم،
آنگاه مشکل پیش میآمد،
زیرا جدایی مراحل مختلف زندگی شما را به من نشان میدهد؛
اما نمیتوانم این کار را انجام دهم
من فقط میتوانم دوست داشته باشم
چراکه خویش عشق است.
آن عشق، شخصی نیست.
آن همهجانبه و همه فراگیر است.
بنابراین همانطور که من یک تجسمی از عشق هستم
شما هم در آن عشق هستید.
فقط یک عشق وجود دارد
و آن عشق، آگاهی است
و تو همانی.
#رابرت_آدامز
بیداری فقط برای کسانی امکانپذیر است که آن را میجویند و میخواهند؛
برای کسانی که آمادهی مبارزه با خود هستند
و برای رسیدن به آن، زمانی طولانی با پشتکاری بسیار روی خود کار میکنند.
#گرجیف 🪷
برای ذهن اجبار به سکوت هست
اما :
قلب خودش در سکوته
و ما میتونیم در های دیدش رو باز کنیم.
همین.
رودخانهها بدون راهنما به اقيانوس میریزند. استاد ،شما را به اقيانوس نمیرساند. استاد شما را آگاه نگاه میدارد تا در ميانه راه، سرگرم موارد غير ضروری نشويد زيرا هزار و يك موقعيت جذاب در راه وجود دارد كه ممكن است منحرفتان سازد.
اگر کسی را دوست داشته باشی،
توقع نداری که همیشه آری بگوید.
اگر عاشق کسی باشی به او اجازه میدهی که آری و یا نه بگوید.
تو به او احترام میگذاری و از او انتظار نخواهی داشت.
عشق حتی به نه نیز اعتماد دارد.
در دوستی اگر نتوان "نه"گفت،
آن دوستی ارزشی ندارد و بی معناست.
هرگاه شرط بگذاری
عشق را نابود میکنی
این را به یاد بسپار:
هیچگاه برای عشق شرط نگذار.
بگذار عشق تو یک شراکت آزادی در آزادی باشد.
عشاق واقعی و دوستان واقعی
یکدیگر را آزاد میگذارند.
عشق شرط نمیشناسد.
#اشو
#شونیاوادا
واقعیت یعنی:
دنیای چیزها things
و حقیقت یعنی:
دنیای غیراشیاء No-things،
هیچی: شونیا
تمام چیزها از هیچی بیرون میآیند و نه آن هیچی بازمیگردند.
در اپانیشاد داستانی وجود دارد:
اسوتاکتو Svetaketu از خانهی مرشدش به خانهی والدینش بازگشته است
او همه چیز را آموخته است
پدرش اودالاکا Uddalaka، یک فیلسوف بزرگ، به او نگاه میکند و میگوید: “اسوتاکتو، برو بیرون و میوهای بچین و بیاور.”
او میرود و میوه را میآورد و پدرش میگوید:
“آن را بشکاف. در آن چه میبینی؟” هستههای زیادی در آن هست
و پدرش میگوید:
“یک هسته را بردار و آن را بشکاف
در آن چه میبینی؟”
اسوتاکتو میگوید:“هیچ”
و پدر میگوید:
“همهچیز از همین هیچ برمیخیزد. این درخت بزرگ، که میتواند هزار گاری را زیر سایهاش جا بدهد، از همین یک هسته بیرون آمده. و تو هسته را میشکافی و چیزی در آن نیست
این راز زندگی است ـــ همهچیز از هیچ بیرون میآید.
و یک روز آن درخت ناپدید میشود، و تو نمیدانی کجا رفته است؛ نمیتوانی آن را در هیچکجا پیدا کنی.”
انسان نیز چنین است:
ما از هیچی میآییم و هیچ هستیم و در هیچی ناپدید میشویم
این شونیاوادا است.
“هیچی” یک تجربهی واقعی است
یا میتوانی آن را در مراقبهی عمیق تجربه کنی، یا وقتی که مرگ میآید. مرگ و مراقبه دو امکان برای تجربهی هیچی هستند
آری، گاهی میتوانی آن را در عشق هم تجربه کنی. اگر در عشقی عمیق در دیگری حل بشوی میتوانی نوعی از هیچی را تجربه کنی
برای همین است که مردم از عشق میترسند ـــ فقط قدری پیش میروند، سپس وحشت و ترس میآید
برای همین است که افراد بسیار معدودی در حالت ارگاسمی باقی میمانند. زیرا ارگاسم تجربهای از هیچبودن را میدهد:
تو ناپدید میشوی؛ در چیزی حل میشوی که نمیدانی چیست؛ وارد چیزی غیرقابل تعریف میشوی، وارد آویاکریت Avaykrit میشوی، به ورای جامعه میروی؛ وارد نوعی وحدت میشوی که در آنجا جدایی دیگر معتبر نیست: جایی که نفْس نمیتواند وجود داشته باشد. و این وحشتآور است زیرا مانند مرگ است.
پس “هیچی” یک تجربه است:
یا در عشق، که مردم یاد گرفتهاند از آن پرهیز کنند(بسیاری پیوسته مشتاق عشق هستند و تمام امکاناتِ آن را نابود میکنند زیرا از هیچی میترسند)
یا در مراقبهی عمیق که در آن افکار متوقف میشوند:
جایی که میبینی در درون چیزی وجود ندارد؛ ولی آن هیچی یک حضور دارد؛ فقط غیبتِ افکار نیست؛ حضور چیزی ناشناخته، اسرار آمیز و بسیار عظیم است
یا اینکه اگر هشیار باشی، آن هیچی را در وقت مرگ تجربه میکنی
مردم معمولاً در ناهشیاری میمیرند. به سبب ترس از هیچی، بیهوش میشوند. اگر هشیارانه بمیری…..
و فقط وقتی میتوانی هشیارانه بمیری که: پدیدهی مرگ را بپذیری؛
و برای این پذیرش، فرد باید تمام عمرش آموزش ببیند و آماده باشد. فرد باید عاشق آمادهشدن برای مرگ باشد، و فرد باید برای آمادهشدن برای مرگ، مراقبه کند
فقط انسانی که عشق ورزیده و مراقبه کرده قادر است که هشیارانه بمیرد.
و زمانی که هشیارانه بمیری، آنگاه نیازی نداری که بازگردی، زیرا که درس زندگی را آموختهای. آنگاه در آن کُلّ، در آن نیروانا ناپدید میشوی
یک تمثیل بودایی میگوید که خدای دوزخ از یک روح تازهوارد سوال کرد که آیا در طول زندگیش با سه پیامبر بهشت دیدار کرده است یا نه
پاسخ آمد که، “نه، باآنها دیداری نداشتهام!”
خدای دوزخ گفت:
“آیا در طول زندگی پیر سالخوردهای را ندیدی که کمرش خم شده باشد؟ یا مرد بیمار و تنهایی را ندیدهای؟ یا یک انسان مرده را ندیدهای؟”
بوداییان این سه چیز را “پیامبران خدا” میخوانند: سالخوردگی، بیماری و مرگ. سه پیامبر خدا. چرا؟
زیرا در زندگی فقط توسط این سه تجربه است که از مرگ هشیار میشوی
اگر از مرگ هشیار شوی و شروع کنی به آموختن اینکه چگونه واردش بشوی، چگونه از آن استقبال کنی، چگونه پذیرای آن باشی؛ آنگاه از این قید آزاد خواهی شد: از چرخهی زایش و مرگ رها خواهی شد
مرگ عشقبازی با خداوند است؛
یا خداوند که با تو عشقبازی میکند. مرگ یک ارگاسم کیهانی و تمام است. پس تمام این مفاهیمی را که در مورد مرگ دارید رها کنید ـــ خطرناک هستند. این مفاهیم شما را با بزرگترین تجربهای که نیاز دارید داشته باشید مخالف میسازند
اگر از مرگ پرهیز کنید، دوباره زاده خواهید شد. تاوقتی که نیاموزی که چگونه بمیری، بارها و بارها و بارها زاده خواهی شد. این همان چرخه است: سانسارا؛ دنیا
وقتی که بزرگترین ارگاسم را شناختید، آنگاه نیازی نیست؛ ناپدید میشوی و تا ابد در آن ارگاسم میمانی. مانند کسی که هستی باقی نخواهی ماند، دیگر یک ماهیت تعریفشده باقی نخواهی ماند، باهیچ چیز هویت نگرفتهای. همچون آن کُلّ باقی خواهی بود، نه یک قطعه و بخشی از آن.
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا
واقعیت یعنی:
دنیای چیزها things
و حقیقت یعنی:
دنیای غیراشیاء No-things،
هیچی: شونیا
تمام چیزها از هیچی بیرون میآیند و نه آن هیچی بازمیگردند.
در اپانیشاد داستانی وجود دارد:
اسوتاکتو Svetaketu از خانهی مرشدش به خانهی والدینش بازگشته است
او همه چیز را آموخته است
پدرش اودالاکا Uddalaka، یک فیلسوف بزرگ، به او نگاه میکند و میگوید: “اسوتاکتو، برو بیرون و میوهای بچین و بیاور.”
او میرود و میوه را میآورد و پدرش میگوید:
“آن را بشکاف. در آن چه میبینی؟” هستههای زیادی در آن هست
و پدرش میگوید:
“یک هسته را بردار و آن را بشکاف
در آن چه میبینی؟”
اسوتاکتو میگوید:“هیچ”
و پدر میگوید:
“همهچیز از همین هیچ برمیخیزد. این درخت بزرگ، که میتواند هزار گاری را زیر سایهاش جا بدهد، از همین یک هسته بیرون آمده. و تو هسته را میشکافی و چیزی در آن نیست
این راز زندگی است ـــ همهچیز از هیچ بیرون میآید.
و یک روز آن درخت ناپدید میشود، و تو نمیدانی کجا رفته است؛ نمیتوانی آن را در هیچکجا پیدا کنی.”
انسان نیز چنین است:
ما از هیچی میآییم و هیچ هستیم و در هیچی ناپدید میشویم
این شونیاوادا است.
“هیچی” یک تجربهی واقعی است
یا میتوانی آن را در مراقبهی عمیق تجربه کنی، یا وقتی که مرگ میآید. مرگ و مراقبه دو امکان برای تجربهی هیچی هستند
آری، گاهی میتوانی آن را در عشق هم تجربه کنی. اگر در عشقی عمیق در دیگری حل بشوی میتوانی نوعی از هیچی را تجربه کنی
برای همین است که مردم از عشق میترسند ـــ فقط قدری پیش میروند، سپس وحشت و ترس میآید
برای همین است که افراد بسیار معدودی در حالت ارگاسمی باقی میمانند. زیرا ارگاسم تجربهای از هیچبودن را میدهد:
تو ناپدید میشوی؛ در چیزی حل میشوی که نمیدانی چیست؛ وارد چیزی غیرقابل تعریف میشوی، وارد آویاکریت Avaykrit میشوی، به ورای جامعه میروی؛ وارد نوعی وحدت میشوی که در آنجا جدایی دیگر معتبر نیست: جایی که نفْس نمیتواند وجود داشته باشد. و این وحشتآور است زیرا مانند مرگ است.
پس “هیچی” یک تجربه است:
یا در عشق، که مردم یاد گرفتهاند از آن پرهیز کنند(بسیاری پیوسته مشتاق عشق هستند و تمام امکاناتِ آن را نابود میکنند زیرا از هیچی میترسند)
یا در مراقبهی عمیق که در آن افکار متوقف میشوند:
جایی که میبینی در درون چیزی وجود ندارد؛ ولی آن هیچی یک حضور دارد؛ فقط غیبتِ افکار نیست؛ حضور چیزی ناشناخته، اسرار آمیز و بسیار عظیم است
یا اینکه اگر هشیار باشی، آن هیچی را در وقت مرگ تجربه میکنی
مردم معمولاً در ناهشیاری میمیرند. به سبب ترس از هیچی، بیهوش میشوند. اگر هشیارانه بمیری…..
و فقط وقتی میتوانی هشیارانه بمیری که: پدیدهی مرگ را بپذیری؛
و برای این پذیرش، فرد باید تمام عمرش آموزش ببیند و آماده باشد. فرد باید عاشق آمادهشدن برای مرگ باشد، و فرد باید برای آمادهشدن برای مرگ، مراقبه کند
فقط انسانی که عشق ورزیده و مراقبه کرده قادر است که هشیارانه بمیرد.
و زمانی که هشیارانه بمیری، آنگاه نیازی نداری که بازگردی، زیرا که درس زندگی را آموختهای. آنگاه در آن کُلّ، در آن نیروانا ناپدید میشوی
یک تمثیل بودایی میگوید که خدای دوزخ از یک روح تازهوارد سوال کرد که آیا در طول زندگیش با سه پیامبر بهشت دیدار کرده است یا نه
پاسخ آمد که، “نه، باآنها دیداری نداشتهام!”
خدای دوزخ گفت:
“آیا در طول زندگی پیر سالخوردهای را ندیدی که کمرش خم شده باشد؟ یا مرد بیمار و تنهایی را ندیدهای؟ یا یک انسان مرده را ندیدهای؟”
بوداییان این سه چیز را “پیامبران خدا” میخوانند: سالخوردگی، بیماری و مرگ. سه پیامبر خدا. چرا؟
زیرا در زندگی فقط توسط این سه تجربه است که از مرگ هشیار میشوی
اگر از مرگ هشیار شوی و شروع کنی به آموختن اینکه چگونه واردش بشوی، چگونه از آن استقبال کنی، چگونه پذیرای آن باشی؛ آنگاه از این قید آزاد خواهی شد: از چرخهی زایش و مرگ رها خواهی شد
مرگ عشقبازی با خداوند است؛
یا خداوند که با تو عشقبازی میکند. مرگ یک ارگاسم کیهانی و تمام است. پس تمام این مفاهیمی را که در مورد مرگ دارید رها کنید ـــ خطرناک هستند. این مفاهیم شما را با بزرگترین تجربهای که نیاز دارید داشته باشید مخالف میسازند
اگر از مرگ پرهیز کنید، دوباره زاده خواهید شد. تاوقتی که نیاموزی که چگونه بمیری، بارها و بارها و بارها زاده خواهی شد. این همان چرخه است: سانسارا؛ دنیا
وقتی که بزرگترین ارگاسم را شناختید، آنگاه نیازی نیست؛ ناپدید میشوی و تا ابد در آن ارگاسم میمانی. مانند کسی که هستی باقی نخواهی ماند، دیگر یک ماهیت تعریفشده باقی نخواهی ماند، باهیچ چیز هویت نگرفتهای. همچون آن کُلّ باقی خواهی بود، نه یک قطعه و بخشی از آن.
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا
#بزرگترين_عمل_جراحي_ممكن
#سوال_از_اشو
اشو عزيز، شما در مورد مرگ و مردن بسيار سخن گفته ايد.
چنين فهميده ام كه شما گفته ايد كه مردم از خود مرگ به اين دليل مي ترسند كه نمي توانند واقعاً تصور كنند كه براي آنان نيز رخ خواهد داد.
آيا وقتي كه من از فكر مرگ خودم احساس هيجان زياد مي كنم، خودم را گول مي زنم؟
چنين احساس مي كنم كه اگر براي آن واقعه آمادگي وجود داشته باشد، اگر تاجاي ممكن در مورد آن آگاهي گردآوري شده باشد و در محيطي شعف آور و با دوستاني مهربان صورت گيرد، مرگ مي تواند اعجاب آورترين تجربه باشد.
#پاسخ
خود مرگ وجود خارجي ندارد
آنچه كه واقعاً رخ مي دهد، تحول آگاهي است از يك شكل به شكلي ديگر، يا در نهايت و در غايت، از شكل به بي شكلي
تمام نكته در اين است كه آيا شخص مي تواند آگاهانه بميرد. و يا اينكه به روش متداول، در ناآگاهي،مي ميرد؟
طبيعت چنين مقرر ساخته كه پيش از مرگ، شخص كاملاً بيهوش شود،
وارد كوما coma شود، تا چيزي را نشناسد.
اين فقط بزرگترين عمل جراحي ممكن است. اگر جراح بخواهد بخشي كوچك از بدن را بردارد، بايد بيمار را بيهوش سازد، درغير اينصورت هرگونه امكاني هست كه درد چنان زياد باشد كه قابل تحمل نباشد.
و در درد و رنج، عمل جراحي شايد موفقيت آميز نيز نباشد.
آنچه كه جراحان انجام مي دهند، طبيعت هزاران سال است كه انجام داده است و عمل جراحي طبيعت بسيار عظيم تر است. تمام بدن را مي برد، نه تنها يك بخش از آن را
طبيعت در هنگام مرگ آگاهي را به يك شكل ديگر منتقل مي كند.
فقط وقتي كه تقريباً به اشراق رسيده باشي ، درست در مرز اشراق باشي ، مي تواني هشيار بماني، زيرا تمام روند اشراق:
آفرينش فاصله بين تو و بدنت است،
#بين_تو_و_ذهنت.
اگر آن فاصله كافي باشد، آنوقت مي تواني هشيار بماني و هرچيزي مي تواند براي بدن رخ بدهد ، مي تواني آن را تماشا كني، گويي كه براي ديگري رخ مي دهد. آنگاه مرگ پديده اي واقعاً اعجاب آور و هيجان انگيز است، ولي نه قبل از آن.
به عبارتي ديگر:
براي زيبامردن، فرد بايد زيبا زندگي كند.
براي اينكه انسان در هيجان و سرور و اعجاب بميرد، بايد زندگيش را براي شعف، هيجان و اعجاب آماده كند. مرگ فقط نقطه ي فراز است،
نقطه ي اوج زندگيت است.
مرگ با زندگي مخالف نيست، زندگي را ازبين نمي برد.
براي همين است كه گفتم مرگ آنطور كه تصور مي شود، وجود خارجي ندارد.
مرگ درواقع، به بدن فرصتي ديگر براي رشد مي دهد. و اگر به تمامي رشد كرده باشي، نيازي به فرصتي ديگر نيست، آنوقت وجود تو وارد وجود غايي مي شود. تو ديگر قطره اي كوچك و جدا نيستي، بلكه تمامي اقيانوس وجود هستي.
مرگ عظيم ترين عمل جراحي است. تمامي بدن بايد از آن وجود گرفته شود، وجودي كه با آن بدن بسيار هويت گرفته و به آن چسبيده است.
اين كار در هنگام بيهوشي ممكن است.
مرگ هيجاني عظيم است، ولي فقط براي آنان كه در جهت آن كار مي كنند و آن را
پديده اي باهيجان مي سازند.
كليد در اين است كه تو بايد #هشيار_بماني.
#اشو
#انتقال_چراغ
#سوال_از_اشو
اشو عزيز، شما در مورد مرگ و مردن بسيار سخن گفته ايد.
چنين فهميده ام كه شما گفته ايد كه مردم از خود مرگ به اين دليل مي ترسند كه نمي توانند واقعاً تصور كنند كه براي آنان نيز رخ خواهد داد.
آيا وقتي كه من از فكر مرگ خودم احساس هيجان زياد مي كنم، خودم را گول مي زنم؟
چنين احساس مي كنم كه اگر براي آن واقعه آمادگي وجود داشته باشد، اگر تاجاي ممكن در مورد آن آگاهي گردآوري شده باشد و در محيطي شعف آور و با دوستاني مهربان صورت گيرد، مرگ مي تواند اعجاب آورترين تجربه باشد.
#پاسخ
خود مرگ وجود خارجي ندارد
آنچه كه واقعاً رخ مي دهد، تحول آگاهي است از يك شكل به شكلي ديگر، يا در نهايت و در غايت، از شكل به بي شكلي
تمام نكته در اين است كه آيا شخص مي تواند آگاهانه بميرد. و يا اينكه به روش متداول، در ناآگاهي،مي ميرد؟
طبيعت چنين مقرر ساخته كه پيش از مرگ، شخص كاملاً بيهوش شود،
وارد كوما coma شود، تا چيزي را نشناسد.
اين فقط بزرگترين عمل جراحي ممكن است. اگر جراح بخواهد بخشي كوچك از بدن را بردارد، بايد بيمار را بيهوش سازد، درغير اينصورت هرگونه امكاني هست كه درد چنان زياد باشد كه قابل تحمل نباشد.
و در درد و رنج، عمل جراحي شايد موفقيت آميز نيز نباشد.
آنچه كه جراحان انجام مي دهند، طبيعت هزاران سال است كه انجام داده است و عمل جراحي طبيعت بسيار عظيم تر است. تمام بدن را مي برد، نه تنها يك بخش از آن را
طبيعت در هنگام مرگ آگاهي را به يك شكل ديگر منتقل مي كند.
فقط وقتي كه تقريباً به اشراق رسيده باشي ، درست در مرز اشراق باشي ، مي تواني هشيار بماني، زيرا تمام روند اشراق:
آفرينش فاصله بين تو و بدنت است،
#بين_تو_و_ذهنت.
اگر آن فاصله كافي باشد، آنوقت مي تواني هشيار بماني و هرچيزي مي تواند براي بدن رخ بدهد ، مي تواني آن را تماشا كني، گويي كه براي ديگري رخ مي دهد. آنگاه مرگ پديده اي واقعاً اعجاب آور و هيجان انگيز است، ولي نه قبل از آن.
به عبارتي ديگر:
براي زيبامردن، فرد بايد زيبا زندگي كند.
براي اينكه انسان در هيجان و سرور و اعجاب بميرد، بايد زندگيش را براي شعف، هيجان و اعجاب آماده كند. مرگ فقط نقطه ي فراز است،
نقطه ي اوج زندگيت است.
مرگ با زندگي مخالف نيست، زندگي را ازبين نمي برد.
براي همين است كه گفتم مرگ آنطور كه تصور مي شود، وجود خارجي ندارد.
مرگ درواقع، به بدن فرصتي ديگر براي رشد مي دهد. و اگر به تمامي رشد كرده باشي، نيازي به فرصتي ديگر نيست، آنوقت وجود تو وارد وجود غايي مي شود. تو ديگر قطره اي كوچك و جدا نيستي، بلكه تمامي اقيانوس وجود هستي.
مرگ عظيم ترين عمل جراحي است. تمامي بدن بايد از آن وجود گرفته شود، وجودي كه با آن بدن بسيار هويت گرفته و به آن چسبيده است.
اين كار در هنگام بيهوشي ممكن است.
مرگ هيجاني عظيم است، ولي فقط براي آنان كه در جهت آن كار مي كنند و آن را
پديده اي باهيجان مي سازند.
كليد در اين است كه تو بايد #هشيار_بماني.
#اشو
#انتقال_چراغ
کودک وقتی که هفت ساله است،
نخستین تغییر را می کند.
کودکی او تمام است. تغییری بزرگ
در چهارده سالگی، جنسیت وارد مى شود بازهم تغییری بزرگ.
اینک او نگرشی متفاوت و خواسته هایی متفاوت دارد.
در بیست ویک سالگی، جاه طلبی وارد زندگیش مى شود.
او بیشتر سّیاس، عصیانگر و جنگجو مى شود آماده است تا با هرکسی بجنگد
یک انقلابی مى شود.
در بیست و هشت سالگی شروع به سروسامان گرفتن می کند، بیشتر به رفاه علاقه دارد، حساب بانکی، حقوق خوب، خانه ای خوب، زن،فرزند، تلویزیون، اتومبيل و چیزهایی از این قبیل، و بیشتر محافظه کار مى شود.
پس هیپی ها درست می گویند که به شخص بیش از سی سال اعتماد نکن!
زیرا پس از سی سالگی، همه سّنتی می شوند.
این یک روند طبیعی است.
انسان خانه دار مى شود.
برای همین است که هیپی های مسّن وجود ندارند.
هیپی ها در بیست وهشت سالگی در دنیای بزرگی که با آن مى جنگیدند، ناپدید می شوند.
در این سّن، روزهای انقلابی بودن آنان گذشته است.
اینک آنان باید سروسامان بگیرند، باید آشیانه ای روی درختی برای خود بسازند و شروع می کنند به تفکر درباره ی ازدواج و کودکان و...
و طبیعتًا وقتی که همسر و کودکانی باشند، تو نمی توانی دیگر انقلابی باشی.
در سى و پنج سالگی، انسان تقریبًا جا افتاده است.
هرچه روی داده، او در آن جا افتاده
اگرموفق بوده در توفیقش جاافتاده و اگر شکست خورده، در شکستش جاافتاده است.
اینک او می داند که دیگر کاری نمی توان انجام داد، هرآنچه که روی داده، رخ داده است.
اینک او بسیار تقدیر گراfatalistic مى گردد.
می گوید که اینک دیگر کاری نمى شود کرد، هرچه در پیشانی اش نوشته شده، اتفاق افتاده است.
اینک او دیگر آماده ی جنگیدن نیست، آرام مى گیرد.
در چهل و دو سالگی، او شروع می کند به قدری هشیار شدن:
او در اینجا چه می کند؟
به دست آوردن پول، قدرت، اعتبار؟
مرگ می آید. مرگ برای نخستین بار در چهل ودو سالگی در می زند.
در این سّن معمولا سکته ی قلبی، فشارخون و سرطان و امثال آن به سراغ انسان می آید.
این نخستین برخورد با مرگ است.
مراقب چهل ودو سالگی باش:
خطرناک ترین سّن است
آنوقت شروع می کنی به لرزیدن در درون، دیگر آنطور که قبلا مطمئن بودی، نیستی.
اطمینان ات را از دست مى دهی.
تو زندگی کرده ای، پول را شناخته ای، همسر و فرزندان را تجربه کرده ای، سکس و عشق را شناخته ای، این و آن را دیده ای، به سراسر دنیا سفر کرده ای، ولی هیچ چیز تو را راضی نکرده است.
احساس می کنی که گم شده ای داری.
این، لحظه ای است که مذهب وارد زندگیت می شود.
به یاد بسپار:
مرگ و مذهب باهم وارد می شوند.
در زدن مرگ، در زدن مذهب نیز هست
اینک بستگی به خودت دارد.
اگر خیلی ضد مذهبی باشی،
فرصت را برای سالك شدن از دست مى دهی.
#اشو
#ذن_جاده_اضداد
نخستین تغییر را می کند.
کودکی او تمام است. تغییری بزرگ
در چهارده سالگی، جنسیت وارد مى شود بازهم تغییری بزرگ.
اینک او نگرشی متفاوت و خواسته هایی متفاوت دارد.
در بیست ویک سالگی، جاه طلبی وارد زندگیش مى شود.
او بیشتر سّیاس، عصیانگر و جنگجو مى شود آماده است تا با هرکسی بجنگد
یک انقلابی مى شود.
در بیست و هشت سالگی شروع به سروسامان گرفتن می کند، بیشتر به رفاه علاقه دارد، حساب بانکی، حقوق خوب، خانه ای خوب، زن،فرزند، تلویزیون، اتومبيل و چیزهایی از این قبیل، و بیشتر محافظه کار مى شود.
پس هیپی ها درست می گویند که به شخص بیش از سی سال اعتماد نکن!
زیرا پس از سی سالگی، همه سّنتی می شوند.
این یک روند طبیعی است.
انسان خانه دار مى شود.
برای همین است که هیپی های مسّن وجود ندارند.
هیپی ها در بیست وهشت سالگی در دنیای بزرگی که با آن مى جنگیدند، ناپدید می شوند.
در این سّن، روزهای انقلابی بودن آنان گذشته است.
اینک آنان باید سروسامان بگیرند، باید آشیانه ای روی درختی برای خود بسازند و شروع می کنند به تفکر درباره ی ازدواج و کودکان و...
و طبیعتًا وقتی که همسر و کودکانی باشند، تو نمی توانی دیگر انقلابی باشی.
در سى و پنج سالگی، انسان تقریبًا جا افتاده است.
هرچه روی داده، او در آن جا افتاده
اگرموفق بوده در توفیقش جاافتاده و اگر شکست خورده، در شکستش جاافتاده است.
اینک او می داند که دیگر کاری نمی توان انجام داد، هرآنچه که روی داده، رخ داده است.
اینک او بسیار تقدیر گراfatalistic مى گردد.
می گوید که اینک دیگر کاری نمى شود کرد، هرچه در پیشانی اش نوشته شده، اتفاق افتاده است.
اینک او دیگر آماده ی جنگیدن نیست، آرام مى گیرد.
در چهل و دو سالگی، او شروع می کند به قدری هشیار شدن:
او در اینجا چه می کند؟
به دست آوردن پول، قدرت، اعتبار؟
مرگ می آید. مرگ برای نخستین بار در چهل ودو سالگی در می زند.
در این سّن معمولا سکته ی قلبی، فشارخون و سرطان و امثال آن به سراغ انسان می آید.
این نخستین برخورد با مرگ است.
مراقب چهل ودو سالگی باش:
خطرناک ترین سّن است
آنوقت شروع می کنی به لرزیدن در درون، دیگر آنطور که قبلا مطمئن بودی، نیستی.
اطمینان ات را از دست مى دهی.
تو زندگی کرده ای، پول را شناخته ای، همسر و فرزندان را تجربه کرده ای، سکس و عشق را شناخته ای، این و آن را دیده ای، به سراسر دنیا سفر کرده ای، ولی هیچ چیز تو را راضی نکرده است.
احساس می کنی که گم شده ای داری.
این، لحظه ای است که مذهب وارد زندگیت می شود.
به یاد بسپار:
مرگ و مذهب باهم وارد می شوند.
در زدن مرگ، در زدن مذهب نیز هست
اینک بستگی به خودت دارد.
اگر خیلی ضد مذهبی باشی،
فرصت را برای سالك شدن از دست مى دهی.
#اشو
#ذن_جاده_اضداد
#سوال_از_اشو
نظر به اینکه سفر زندگی کوتاه است
و غمزا و دردآور،
چرا ما باید اینقدر بیمیل باشیم، به بازگشت به آسمانِ بومی خودمان؟
#پاسخ
زندگی سفری از هیچ کجا به هیچ کجا است.
هیچ چیز از آن به دست نیامده است.
هیچ کس، هیچ چیز از زندگی
به دست نیاورده است.
مردم میدوند، و سريع میدوند.
و هر روز به سرعت خود میافزایند،
اما هرگز به هیچ جا نمیرسند.
آنها سخت کار میکنند،
آنها سخت رنج میکشند، اما
هیچ گاه چیزی از آن کار حاصل نمیآيد،
هیچ چیز خلق نمیشود.
میلیاردها نفر قبل از تو زیستهاند،
و آنها کجا هستند؟
در خاک ناپدید شدهاند، خاک بر روی خاک، و ما نیز دیر یا زود در همان خاک ناپديد میشويم.
هزاران تمدن وجود داشتهاند
و بی هيچ نشانی ناپدید شدهاند.
زندگی هیچ چیز به دست نمیدهد
فقط سر و صدای بسیاری
برای هیچ به راه میاندازد؛
داستانی پر از هیجان و صدا،
بی هيچ معنیای.
باید چشم در چشم زندگی بدوزی.
طفره نرو، زیرچشمی نگاه نکن
مستقیم به زندگی نگاه کن.
معنی زندگی چيست؟
چه چيزی برایت به دست میدهد؟
در نهایت به کجا میرسد؟
هیچ؟!
مثل يک رویای بزرگ
مکانهای زیبا در رويا،
و يک پادشاهی بزرگ در رويا،
و صبح، وقتی بيدار میشوی،
همه رفته و برای همیشه رفته است،
در واقع، آن اصلاً آنجا نبوده است.
و تو فقط باور داشتهای که آن آنجاست.
شخص دیندار کسي است که:
در هیچ جایي گیر نکرده است؛
کسي است که هیچ امیدی ندارد؛
هیچ آینده ای ندارد؛
در فرداها زندگي نميکند؛
کسي است که در #اكنون_و_اینجا زندگي ميکند. و این را ببینید؛
در ابتدا من به شما گفتم
که زندگي سفری از هیچ جا به هیچ کجا است.
اما در مورد شخص دیندار؛
زندگي سفری از هیچ جا، به اینک و اینجا است.
زندگي از هیچ جا به هیچ جا است.
اما ميتواند از هیچ جا به اینک و اینجا باشد.
کل مدیتشین این است:
چرخش از هیچ جا به اینک،
دراکنون بودن و در اینجا بودن.
و ناگهان از زمان به ابدیت منتقل ميشوید.
آنگاه زندگي ناپدید ميشود؛
مرگ ناپدید ميشود.
آنگاه برای اولین بار آنچه که هست را ميشناسید.
ميتوانید آن را خدا یا نیروانا بنامید.
اینها کلمه هستند.
شما به #شناخت_آنچه_هست ميرسید.
و شناختن آن؛ رها و آزاد بودن است.
رها از همه رنجها؛ همه عذابها و همه کابوسها،
در اینک و اینجا بودن؛
بیدار بودن است.
درجایي دیگر بودن؛
درخواب و رویا بودن است.
بعداً و آنجا، بخشي از رویا هستند.
اینک و اینجا، بخشي از واقعیت هستند؛ بخشي از هستي هستند.
#اشو
#سخت_نگیر
نظر به اینکه سفر زندگی کوتاه است
و غمزا و دردآور،
چرا ما باید اینقدر بیمیل باشیم، به بازگشت به آسمانِ بومی خودمان؟
#پاسخ
زندگی سفری از هیچ کجا به هیچ کجا است.
هیچ چیز از آن به دست نیامده است.
هیچ کس، هیچ چیز از زندگی
به دست نیاورده است.
مردم میدوند، و سريع میدوند.
و هر روز به سرعت خود میافزایند،
اما هرگز به هیچ جا نمیرسند.
آنها سخت کار میکنند،
آنها سخت رنج میکشند، اما
هیچ گاه چیزی از آن کار حاصل نمیآيد،
هیچ چیز خلق نمیشود.
میلیاردها نفر قبل از تو زیستهاند،
و آنها کجا هستند؟
در خاک ناپدید شدهاند، خاک بر روی خاک، و ما نیز دیر یا زود در همان خاک ناپديد میشويم.
هزاران تمدن وجود داشتهاند
و بی هيچ نشانی ناپدید شدهاند.
زندگی هیچ چیز به دست نمیدهد
فقط سر و صدای بسیاری
برای هیچ به راه میاندازد؛
داستانی پر از هیجان و صدا،
بی هيچ معنیای.
باید چشم در چشم زندگی بدوزی.
طفره نرو، زیرچشمی نگاه نکن
مستقیم به زندگی نگاه کن.
معنی زندگی چيست؟
چه چيزی برایت به دست میدهد؟
در نهایت به کجا میرسد؟
هیچ؟!
مثل يک رویای بزرگ
مکانهای زیبا در رويا،
و يک پادشاهی بزرگ در رويا،
و صبح، وقتی بيدار میشوی،
همه رفته و برای همیشه رفته است،
در واقع، آن اصلاً آنجا نبوده است.
و تو فقط باور داشتهای که آن آنجاست.
شخص دیندار کسي است که:
در هیچ جایي گیر نکرده است؛
کسي است که هیچ امیدی ندارد؛
هیچ آینده ای ندارد؛
در فرداها زندگي نميکند؛
کسي است که در #اكنون_و_اینجا زندگي ميکند. و این را ببینید؛
در ابتدا من به شما گفتم
که زندگي سفری از هیچ جا به هیچ کجا است.
اما در مورد شخص دیندار؛
زندگي سفری از هیچ جا، به اینک و اینجا است.
زندگي از هیچ جا به هیچ جا است.
اما ميتواند از هیچ جا به اینک و اینجا باشد.
کل مدیتشین این است:
چرخش از هیچ جا به اینک،
دراکنون بودن و در اینجا بودن.
و ناگهان از زمان به ابدیت منتقل ميشوید.
آنگاه زندگي ناپدید ميشود؛
مرگ ناپدید ميشود.
آنگاه برای اولین بار آنچه که هست را ميشناسید.
ميتوانید آن را خدا یا نیروانا بنامید.
اینها کلمه هستند.
شما به #شناخت_آنچه_هست ميرسید.
و شناختن آن؛ رها و آزاد بودن است.
رها از همه رنجها؛ همه عذابها و همه کابوسها،
در اینک و اینجا بودن؛
بیدار بودن است.
درجایي دیگر بودن؛
درخواب و رویا بودن است.
بعداً و آنجا، بخشي از رویا هستند.
اینک و اینجا، بخشي از واقعیت هستند؛ بخشي از هستي هستند.
#اشو
#سخت_نگیر
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
انسان توسط دانش هبوط کرد:
انسان توسط دانش از آن کُلّ جدا شده است. دانش تولید فاصله میکند.
با یک گل وحشی در کوهستان برخورد میکنی: نمیدانی که چیست؛ ذهنت هیچ چیز ندارد که در موردش بگوید، ذهن ساکت است. به آن گل نگاه میکنی، آن را میبینی؛ ولی دانشی در تو برنمیخیزد ـــ فقط شگفتی و اسرار وجود دارد. آن گل وجود دارد، تو نیز وجود داری. توسط شگفتی و حیرت تو جدا نمیشوی، متصل میشوی.
ولی اگر بدانی که آن یک گلسرخ یا گلِ جعفری یا چیزی دیگر است، خودِ همان دانش تو را قطع میکند. آن گل وجود دارد، تو نیز هستی، ولی پُلی وجود ندارد ـــ تو میدانی!
دانش تولید فاصله میکند. هرچه بیشتر بدانی آن فاصله بیشتر است؛ هرچه کمتر بدانی، فاصله کمتر است.
و اگر در لحظهی ندانستن باشی، فاصلهای وجود ندارد، تو متصل شدهای.
عاشق مرد یا زنی می شوی _روزی که عاشق شوی، فاصلهای وجود ندارد. فقط حیرت و هیجان و شعف وجود دارد_
ولی دانشی وجود ندارد. نمیدانی که این زن کیست. بدون دانش، چیزی وجود ندارد تا شما را تقسیم یا جدا کند
زیبایی نخستین لحظات عشق در همین است
فقط بیستوچهار ساعت با آن زن زندگی کردهای؛ دانش وارد شده! حالا فکرهایی در مورد آن زن داری: میدانی او کیست، تصویری از او وجود دارد. آن بیستوچهار ساعت یک گذشته را خلق کرده. آن بیستوچهار ساعت نشانههایی در ذهن باقی گذاشته: به همان زن نگاه میکنی، دیگر آن اسرار وجود ندارد.
حالا سرپایینی میروی، آن اوج ازبین رفته است.
درک این بسیار مهم و اساسی است. درک اینکه دانش تقسیم میکند، دانش تولید فاصله میکند؛
فهمیدن خودِ راز مراقبه است
مراقبه یک حالت از ندانستن است. مراقبه فضای خالص است که با دانش مختل نشده است
آری، آن داستان انجیلی درست است
که: انسان توسط دانش هبوط کرد
با خوردن میوهی دانش از بهشت بیرون رانده شد. هیچ مذهبی در دنیا بهتر از این مثال ندارد.
آن تمثیل انجیلی بینشی بسیار عظیم است. چرا انسان توسط دانش از بهشت بیرون رانده شد؟ زیرا دانش تولید فاصله میکند:
دانش تولید “من” و “تو” میکند، زیرا دانش تولید عینیت و ذهنیت میکند، تولید داننده و دانسته؛ بیننده و دیدهشده میکند. دانش در اساس شکافدهنده schizophernic است. تولید جدایی slpit میکند. و سپس هیچ راهی برای پلزدن وجود ندارد.
این درختان از حضور خالص میآیند، این ستارگان از همان حضور خالص زاده شدهاند؛ ما در اینجا هستیم ـــ تمام بوداها از همین حضور خالص آمدهاند. در آن حضور خالص تو در خداوند هستی، خدا هستی
وقتی مشغول شدی؛ سقوط میکنی، باید که از باغ عدن Garden of Eden بیرون رانده شوی. وقتی بدون مشغولیت باشی، دوباره در آن باغ هستی، وقتی مشغول نباشی، به وطن بازگشتهای
و به یاد بسپار: انسان هیچ چیز ندانسته است!
آن غایت ورای دسترسی باقی خواهد ماند
آنچه ما جمعآوری کردهایم فقط واقعیتها هستند، حقیقت با تلاشهای ما غیرقابللمس باقی می ماند. و این فقط تجربهی بودا، کریشنا، کریشنامورتی و رامانا نیست؛ این حتی تجربهی ادیسون، نیوتن، آلبرت آینشتن نیز هست. این تجربهی شاعران، نقاشها و رقصندهها نیز هست. تمام هوشمندان بزرگ دنیا ـــ شاید عارف باشند یا شاعر و یا دانشمند ـــ همگی مطلقاً در یک چیز موافقت دارند:
که هرچه بیشتر بدانیم، بیشتر درک خواهیم کرد که زندگی یک راز مطلق است. دانش ما آن راز را ازبین نمیبرد. فقط انسانهای احمق هستند که فکر میکنند چون قدری میدانند، حالا در زندگی دیگر رازی وجود ندارد. فقط ذهن میانحاله است که به دانش بسیار میچسبد؛ ذهن هوشمند ورای دانش باقی میماند. ذهن هوشمند از دانش استفاده میکند، به یقین از آن سود میبرد ـــ دانش مفید است، کاربردی است ـــ
ولی خوب میداند هرآنچه که واقعی است پنهان است، پنهان باقی میماند.
ما به دانستن و دانستن ادامه میدهیم ولی خداوند تمامشدنی نیست.
#اشو
#سوترای_دل
انسان توسط دانش از آن کُلّ جدا شده است. دانش تولید فاصله میکند.
با یک گل وحشی در کوهستان برخورد میکنی: نمیدانی که چیست؛ ذهنت هیچ چیز ندارد که در موردش بگوید، ذهن ساکت است. به آن گل نگاه میکنی، آن را میبینی؛ ولی دانشی در تو برنمیخیزد ـــ فقط شگفتی و اسرار وجود دارد. آن گل وجود دارد، تو نیز وجود داری. توسط شگفتی و حیرت تو جدا نمیشوی، متصل میشوی.
ولی اگر بدانی که آن یک گلسرخ یا گلِ جعفری یا چیزی دیگر است، خودِ همان دانش تو را قطع میکند. آن گل وجود دارد، تو نیز هستی، ولی پُلی وجود ندارد ـــ تو میدانی!
دانش تولید فاصله میکند. هرچه بیشتر بدانی آن فاصله بیشتر است؛ هرچه کمتر بدانی، فاصله کمتر است.
و اگر در لحظهی ندانستن باشی، فاصلهای وجود ندارد، تو متصل شدهای.
عاشق مرد یا زنی می شوی _روزی که عاشق شوی، فاصلهای وجود ندارد. فقط حیرت و هیجان و شعف وجود دارد_
ولی دانشی وجود ندارد. نمیدانی که این زن کیست. بدون دانش، چیزی وجود ندارد تا شما را تقسیم یا جدا کند
زیبایی نخستین لحظات عشق در همین است
فقط بیستوچهار ساعت با آن زن زندگی کردهای؛ دانش وارد شده! حالا فکرهایی در مورد آن زن داری: میدانی او کیست، تصویری از او وجود دارد. آن بیستوچهار ساعت یک گذشته را خلق کرده. آن بیستوچهار ساعت نشانههایی در ذهن باقی گذاشته: به همان زن نگاه میکنی، دیگر آن اسرار وجود ندارد.
حالا سرپایینی میروی، آن اوج ازبین رفته است.
درک این بسیار مهم و اساسی است. درک اینکه دانش تقسیم میکند، دانش تولید فاصله میکند؛
فهمیدن خودِ راز مراقبه است
مراقبه یک حالت از ندانستن است. مراقبه فضای خالص است که با دانش مختل نشده است
آری، آن داستان انجیلی درست است
که: انسان توسط دانش هبوط کرد
با خوردن میوهی دانش از بهشت بیرون رانده شد. هیچ مذهبی در دنیا بهتر از این مثال ندارد.
آن تمثیل انجیلی بینشی بسیار عظیم است. چرا انسان توسط دانش از بهشت بیرون رانده شد؟ زیرا دانش تولید فاصله میکند:
دانش تولید “من” و “تو” میکند، زیرا دانش تولید عینیت و ذهنیت میکند، تولید داننده و دانسته؛ بیننده و دیدهشده میکند. دانش در اساس شکافدهنده schizophernic است. تولید جدایی slpit میکند. و سپس هیچ راهی برای پلزدن وجود ندارد.
این درختان از حضور خالص میآیند، این ستارگان از همان حضور خالص زاده شدهاند؛ ما در اینجا هستیم ـــ تمام بوداها از همین حضور خالص آمدهاند. در آن حضور خالص تو در خداوند هستی، خدا هستی
وقتی مشغول شدی؛ سقوط میکنی، باید که از باغ عدن Garden of Eden بیرون رانده شوی. وقتی بدون مشغولیت باشی، دوباره در آن باغ هستی، وقتی مشغول نباشی، به وطن بازگشتهای
و به یاد بسپار: انسان هیچ چیز ندانسته است!
آن غایت ورای دسترسی باقی خواهد ماند
آنچه ما جمعآوری کردهایم فقط واقعیتها هستند، حقیقت با تلاشهای ما غیرقابللمس باقی می ماند. و این فقط تجربهی بودا، کریشنا، کریشنامورتی و رامانا نیست؛ این حتی تجربهی ادیسون، نیوتن، آلبرت آینشتن نیز هست. این تجربهی شاعران، نقاشها و رقصندهها نیز هست. تمام هوشمندان بزرگ دنیا ـــ شاید عارف باشند یا شاعر و یا دانشمند ـــ همگی مطلقاً در یک چیز موافقت دارند:
که هرچه بیشتر بدانیم، بیشتر درک خواهیم کرد که زندگی یک راز مطلق است. دانش ما آن راز را ازبین نمیبرد. فقط انسانهای احمق هستند که فکر میکنند چون قدری میدانند، حالا در زندگی دیگر رازی وجود ندارد. فقط ذهن میانحاله است که به دانش بسیار میچسبد؛ ذهن هوشمند ورای دانش باقی میماند. ذهن هوشمند از دانش استفاده میکند، به یقین از آن سود میبرد ـــ دانش مفید است، کاربردی است ـــ
ولی خوب میداند هرآنچه که واقعی است پنهان است، پنهان باقی میماند.
ما به دانستن و دانستن ادامه میدهیم ولی خداوند تمامشدنی نیست.
#اشو
#سوترای_دل
ذهن بسیار مخرب است.
ذهن مخالف انرژی است.
ذهن همیشه می خواهد انرژی ات را کنترل کند.
ذهن دغدغه کنترل دارد،
اداره کننده است ، مدیریت می کند و به خاطر کنترلش، به بسیاری از چیزها که طبیعی و مورد نیاز هستند اجازه نمی دهد.
اگر کسی می خواهد به درستی رشد
کند، به تمام پدیده های انرژی نیاز دارد نباید تمایزی وجود داشته باشد.
اما ذهن سرکوب گر بزرگی است.
اگر بدنت شروع به لرزیدن کند.
ذهنت میگوید:
"چه می کنی؟ دیوانه شدی؟ بس کن این کار مناسب تو نیست ، تو هرگز چنین کاری انجام نداده ای، مردم چه فکر خواهند کرد؟ ابلهی؟!"
این عقاید کافی هستند تا انرژی تازه را فورا از بین ببرند. انرژی بسیار خجالتی است و اگر محدود شود به ناخودآگاه می رود و در آنجا پنهان می شود.
انرژی زن است و ذهن مرد است.
انرژی خردمندتر از ذهن است زیرا ذهن دیرتر آمده است و انرژی همیشه بوده است.
کل نگرش من انداختن تمام ممنوعیت ها و تابوها و تمام سرکوبی ها و دوباره آدم و حوا شدن است.
باغ عدن از بین نرفته است و در اطراف ماست. ما در باغی که انجیل درباره اش صحبت می کند زندگی می کنیم.
انسان هرگز آنجا را ترک نکرده است. فقط آدم به خواب رفته و در حال رویا دیدن است. همین !
او میوه دانش را خورده و به خواب رفته است.
مردم دانش آلوده همیشه به خواب فرو می روند.
آنها خرد را از دست می دهند.
باغ آنجاست و همیشه آنجا بوده است. باغ نمی تواند جایی برود ،
انسان نیز نمی تواند جایی برود، زیرا کل هستی باغ عدن است.
اما اگر چشمانت را ببندی و شروع به رویا پردازی و تفکر کنی، آنگاه ذهن
دنیای غیر واقعی و دروغینی را میسازد که ما در هند به آن مایا می گوییم.
ذهن دنیای جادویی خودش را به وجود می آورد. یک دنیای رویایی...
و بعد دنیای واقعی گم می شود و دنیای رویایی تبدیل به تنها واقعیت موجود میشود.
از همین رو مسیح و بودا و لائوتزو همگی بارها و بارها یک نت را به صدا درآورده اند ... بیدار شو !
پس اینجا در این دنیا به انرژی گوش بده و سعی کن سیبی که آدم خورد را بالا بیاوری و از سیستم ات خارجش کنی. دردسر را ذهن به وجود آورده است و درخت دانش جایی است که در آن سیبهای ذهن می رویند.
وقتی سیب را بیرون بیندازی،
وقتی ذهن دیگر ارباب وجودت نباشد همه چیز دوباره جاری می شود.
دوباره رقص و شادی و عشق و زندگی
و ابدیت آنجا خواهد بود.
ما حق داریم که آن را داشته باشیم.
این کارهای کوچک باید انجام شود.
نباید به ذهن گوش بدهیم ، ذهن پافشاری خواهد کرد زیرا هیچکس
به آسانی کنترلش را از دست نمی دهد و ذهن بسیار با زرنگی و سیاستمدارانه عمل میکند و استراتژی های زیادی را به وجود می آورد.
انرژی تو آماده است، اگر دو ماه به ذهنت گوش ندهی وجودت کاملا دگرگون خواهد شد.
#اشو
#در باز
ذهن مخالف انرژی است.
ذهن همیشه می خواهد انرژی ات را کنترل کند.
ذهن دغدغه کنترل دارد،
اداره کننده است ، مدیریت می کند و به خاطر کنترلش، به بسیاری از چیزها که طبیعی و مورد نیاز هستند اجازه نمی دهد.
اگر کسی می خواهد به درستی رشد
کند، به تمام پدیده های انرژی نیاز دارد نباید تمایزی وجود داشته باشد.
اما ذهن سرکوب گر بزرگی است.
اگر بدنت شروع به لرزیدن کند.
ذهنت میگوید:
"چه می کنی؟ دیوانه شدی؟ بس کن این کار مناسب تو نیست ، تو هرگز چنین کاری انجام نداده ای، مردم چه فکر خواهند کرد؟ ابلهی؟!"
این عقاید کافی هستند تا انرژی تازه را فورا از بین ببرند. انرژی بسیار خجالتی است و اگر محدود شود به ناخودآگاه می رود و در آنجا پنهان می شود.
انرژی زن است و ذهن مرد است.
انرژی خردمندتر از ذهن است زیرا ذهن دیرتر آمده است و انرژی همیشه بوده است.
کل نگرش من انداختن تمام ممنوعیت ها و تابوها و تمام سرکوبی ها و دوباره آدم و حوا شدن است.
باغ عدن از بین نرفته است و در اطراف ماست. ما در باغی که انجیل درباره اش صحبت می کند زندگی می کنیم.
انسان هرگز آنجا را ترک نکرده است. فقط آدم به خواب رفته و در حال رویا دیدن است. همین !
او میوه دانش را خورده و به خواب رفته است.
مردم دانش آلوده همیشه به خواب فرو می روند.
آنها خرد را از دست می دهند.
باغ آنجاست و همیشه آنجا بوده است. باغ نمی تواند جایی برود ،
انسان نیز نمی تواند جایی برود، زیرا کل هستی باغ عدن است.
اما اگر چشمانت را ببندی و شروع به رویا پردازی و تفکر کنی، آنگاه ذهن
دنیای غیر واقعی و دروغینی را میسازد که ما در هند به آن مایا می گوییم.
ذهن دنیای جادویی خودش را به وجود می آورد. یک دنیای رویایی...
و بعد دنیای واقعی گم می شود و دنیای رویایی تبدیل به تنها واقعیت موجود میشود.
از همین رو مسیح و بودا و لائوتزو همگی بارها و بارها یک نت را به صدا درآورده اند ... بیدار شو !
پس اینجا در این دنیا به انرژی گوش بده و سعی کن سیبی که آدم خورد را بالا بیاوری و از سیستم ات خارجش کنی. دردسر را ذهن به وجود آورده است و درخت دانش جایی است که در آن سیبهای ذهن می رویند.
وقتی سیب را بیرون بیندازی،
وقتی ذهن دیگر ارباب وجودت نباشد همه چیز دوباره جاری می شود.
دوباره رقص و شادی و عشق و زندگی
و ابدیت آنجا خواهد بود.
ما حق داریم که آن را داشته باشیم.
این کارهای کوچک باید انجام شود.
نباید به ذهن گوش بدهیم ، ذهن پافشاری خواهد کرد زیرا هیچکس
به آسانی کنترلش را از دست نمی دهد و ذهن بسیار با زرنگی و سیاستمدارانه عمل میکند و استراتژی های زیادی را به وجود می آورد.
انرژی تو آماده است، اگر دو ماه به ذهنت گوش ندهی وجودت کاملا دگرگون خواهد شد.
#اشو
#در باز
دو نوع خدا وجود دارد:
یکی خدای باورها خدای مسیحیان، خدای هندوان ، و...
و دیگری خدای واقعیت، نه خدای باورها که نامحدود است
اگر در مورد خدای مسیحیان فکر کنی، یک مسیحی خواهی بود، ولی نه انسانی بادیانت
اگر ذهنت را به خود خداوند بیاوری، انسانی با دیانت خواهی بود ــ دیگر هندو نیستی، محمدی و مسیحی نیستی
و این خدای واقعیت یک مفهوم concept نیست! مفهوم یک بازیچهی ذهنی است که با آن بازی کنی
خدای واقعی بسیار پهناور است.....
آن خدا با ذهن تو بازی میکند، نه اینکه ذهن تو با آن خدا بازی کند!
آنگاه خداوند دیگر بازیچهای در دست تو نیست؛ تو بازیچهای در دستهای خداوند هستی
تمام این ماجرا کلاً تغییر کرده است. اینک تو دیگر صاحب کنترل نیستی: خداوند تو را تسخیر کرده است
واژهی درست ”تسخیرشدن“ است؛ تسخیرشدن توسط بینهایت.
آنگاه خداوند دیگر تصویری در برابر چشمان ذهن تو نیست
نه،دیگر تصویری وجود ندارد
یک تهیای پهناور....
و تو در آن تهیای گسترده حل می شوی: نه تنها تعریف خداوند گم شده است، مرزها ازبین رفتهاند
وقتی با آن بینهایت در تماس هستی، شروع می کنی به گمکردن مرزهای خودت. مرزهایت مبهم میشوند. مرزهای تو کمتر و کمتر قطعی میشوند، بیشتر و بیشتر قابلانعطاف هستند؛ مانند دودی در آسمان ناپدید میشوی. لحظهای فرا میرسد...
به خودت نگاه میکنی:
دیگر وجود نداری.
ذهن با چیزهای محدود بسیار زرنگ است
اگر در مورد پول فکر کنی، ذهن زرنگ است؛ اگر در مورد قدرت، سیاست فکر کنی، ذهن زرنگ است؛ اگر در مورد کلام، فلسفهها، سیستمها، باورها فکر کنی، ذهن زرنگ است ــ تمام اینها محدود هستند
اگر در مورد خداوند فکر کنی، ناگهان یک خلاء.....
چه فکری میتوانی در مورد خداوند بکنی؟ اگر بتوانی فکر کنی، آنوقت آن خدا دیگر خدا نیست؛ یک چیز محدود شده است
اگر خدا را یک کریشنا تصور کنی، دیگر خدا نیست؛ آنگاه شاید کریشنا با فلوتش در برابرت ایستاده باشد، ولی این یک محدودیت است. اگر خداوند را همچون مسیح تصور کنی ــ کار تمام است! آن خدا دیگر وجود ندارد: یک موجود محدود را از آن بیرون کشیدهای. موجودی زیبا، ولی در برابر زیبایی آن نامحدود هیچ است.
#اشو
یوگا ابتدا و انتها_جلد ششم
یکی خدای باورها خدای مسیحیان، خدای هندوان ، و...
و دیگری خدای واقعیت، نه خدای باورها که نامحدود است
اگر در مورد خدای مسیحیان فکر کنی، یک مسیحی خواهی بود، ولی نه انسانی بادیانت
اگر ذهنت را به خود خداوند بیاوری، انسانی با دیانت خواهی بود ــ دیگر هندو نیستی، محمدی و مسیحی نیستی
و این خدای واقعیت یک مفهوم concept نیست! مفهوم یک بازیچهی ذهنی است که با آن بازی کنی
خدای واقعی بسیار پهناور است.....
آن خدا با ذهن تو بازی میکند، نه اینکه ذهن تو با آن خدا بازی کند!
آنگاه خداوند دیگر بازیچهای در دست تو نیست؛ تو بازیچهای در دستهای خداوند هستی
تمام این ماجرا کلاً تغییر کرده است. اینک تو دیگر صاحب کنترل نیستی: خداوند تو را تسخیر کرده است
واژهی درست ”تسخیرشدن“ است؛ تسخیرشدن توسط بینهایت.
آنگاه خداوند دیگر تصویری در برابر چشمان ذهن تو نیست
نه،دیگر تصویری وجود ندارد
یک تهیای پهناور....
و تو در آن تهیای گسترده حل می شوی: نه تنها تعریف خداوند گم شده است، مرزها ازبین رفتهاند
وقتی با آن بینهایت در تماس هستی، شروع می کنی به گمکردن مرزهای خودت. مرزهایت مبهم میشوند. مرزهای تو کمتر و کمتر قطعی میشوند، بیشتر و بیشتر قابلانعطاف هستند؛ مانند دودی در آسمان ناپدید میشوی. لحظهای فرا میرسد...
به خودت نگاه میکنی:
دیگر وجود نداری.
ذهن با چیزهای محدود بسیار زرنگ است
اگر در مورد پول فکر کنی، ذهن زرنگ است؛ اگر در مورد قدرت، سیاست فکر کنی، ذهن زرنگ است؛ اگر در مورد کلام، فلسفهها، سیستمها، باورها فکر کنی، ذهن زرنگ است ــ تمام اینها محدود هستند
اگر در مورد خداوند فکر کنی، ناگهان یک خلاء.....
چه فکری میتوانی در مورد خداوند بکنی؟ اگر بتوانی فکر کنی، آنوقت آن خدا دیگر خدا نیست؛ یک چیز محدود شده است
اگر خدا را یک کریشنا تصور کنی، دیگر خدا نیست؛ آنگاه شاید کریشنا با فلوتش در برابرت ایستاده باشد، ولی این یک محدودیت است. اگر خداوند را همچون مسیح تصور کنی ــ کار تمام است! آن خدا دیگر وجود ندارد: یک موجود محدود را از آن بیرون کشیدهای. موجودی زیبا، ولی در برابر زیبایی آن نامحدود هیچ است.
#اشو
یوگا ابتدا و انتها_جلد ششم
ادامه تفسیر سوتراها👇
برای نشاندادن این نگرش اساسی، بودا میگوید:
شکل، بیشکلی است؛
و بیشکلی، شکل است؛
نامتجلی به تجلی میآید
و متجلی باردیگر نامتجلی میشود.
اینها باهم تفاوتی ندارند، یکی هستند.
آن دوییت فقط ظاهری است. در عمق همه یکی هستند.
خالیبودن با شکل تفاوتی ندارد:
شکل با خالی بودن تفاوتی ندارد؛
هرچیز که خالی باشد، همان شکل است.
همین در مورد احساسها، ادراکات، محرکات و آگاهی صدق میکند.
تمام زندگی و تمام جهانهستی از قطبهای متضاد تشکیل شده، ولی اینها فقط در سطح تفاوت دارند. این متضادها مانند دو دست من هستند: میتوانم آنها را باهم مخالف نشان بدهم و حتی ترتیبی بدهم که باهم بجنگند! ولی دست چپ من و دست راست من هردو دستهای من هستند. آنها در درون من یکی هستند. وضعیت دقیقاً چنین است.
چرا بودا این را به ساریپوترا میگوید؟
چون اگر این را درک کنید، نگرانیهای شما ازبین خواهند رفت. آنوقت هیچ نگرانی وجود ندارد. زندگی، مرگ است و مرگ، زندگی است. بودن راهیست به سوی نبودن، و نبودن، راهی است برای بودن. این همان بازی است. آنوقت ترسی وجود ندارد، آنوقت مشکلی وجود ندارد. با چنین نگرشی یک پذیرش عظیم ایجاد میشود
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا
برای نشاندادن این نگرش اساسی، بودا میگوید:
شکل، بیشکلی است؛
و بیشکلی، شکل است؛
نامتجلی به تجلی میآید
و متجلی باردیگر نامتجلی میشود.
اینها باهم تفاوتی ندارند، یکی هستند.
آن دوییت فقط ظاهری است. در عمق همه یکی هستند.
خالیبودن با شکل تفاوتی ندارد:
شکل با خالی بودن تفاوتی ندارد؛
هرچیز که خالی باشد، همان شکل است.
همین در مورد احساسها، ادراکات، محرکات و آگاهی صدق میکند.
تمام زندگی و تمام جهانهستی از قطبهای متضاد تشکیل شده، ولی اینها فقط در سطح تفاوت دارند. این متضادها مانند دو دست من هستند: میتوانم آنها را باهم مخالف نشان بدهم و حتی ترتیبی بدهم که باهم بجنگند! ولی دست چپ من و دست راست من هردو دستهای من هستند. آنها در درون من یکی هستند. وضعیت دقیقاً چنین است.
چرا بودا این را به ساریپوترا میگوید؟
چون اگر این را درک کنید، نگرانیهای شما ازبین خواهند رفت. آنوقت هیچ نگرانی وجود ندارد. زندگی، مرگ است و مرگ، زندگی است. بودن راهیست به سوی نبودن، و نبودن، راهی است برای بودن. این همان بازی است. آنوقت ترسی وجود ندارد، آنوقت مشکلی وجود ندارد. با چنین نگرشی یک پذیرش عظیم ایجاد میشود
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا
یک بودا اساساً متناقض است
زیرا او حقیقت را در تمامیتش دیده است. و تمامیت متناقض است.
تمامیت هر دو است:
شب و روز ، عشق و مدیتیشن
این و آن، مرئی و نامرئی
تمامیت تولد و مرگ هر دو است ،
و هیچ کدام
تمامیت یعنی:
کل موضوع چنان پیچیده است که نمی توانی جمله ثابت و محکمی درباره اش بگویی. باید تناقض گویی کنی.
#اشو
کتاب سخت نگیر
زیرا او حقیقت را در تمامیتش دیده است. و تمامیت متناقض است.
تمامیت هر دو است:
شب و روز ، عشق و مدیتیشن
این و آن، مرئی و نامرئی
تمامیت تولد و مرگ هر دو است ،
و هیچ کدام
تمامیت یعنی:
کل موضوع چنان پیچیده است که نمی توانی جمله ثابت و محکمی درباره اش بگویی. باید تناقض گویی کنی.
#اشو
کتاب سخت نگیر