━•··•✦❁💟❁✦•··•━
*خداوند بهترین ياور ماست*
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
#شعرامروز
━•··•✦❁💠❁✦•··•━
هفت طبقه بودم
گیاهی مخصوص به تن داشتم ؛
در جشنی شبیه مراسم ختم شرکت کرده بودم
سنگ بر پیشانی برگشتم ؛
بر سرزمین مادریام باردیگر نگریستم و گریستم
پدرم سیمرغ بود ؛ مادرم الههای بیتاب درشوش وُ هگمتانه وُ مقبرهی مردخای
و خدا با من بود
این چشمها دوربین من شدهاند در تاریکی محض ، مطلق
و من اسطورهی گُنگ برخورد قاشق ها با چنگال بودهام در لحظه ی شام
ایزد بانوی بزرگراه نواب منم، به قبرستان میروم
در منتهی الیه شرقیِ این شهر...
این که مطلق باریده بر فرق سرت ، این چیست؟ این پلشت ی آرام چیست ؟ به
چه میماند؟ چیست؟
فرشتگان بر موهای تاریکم لانه کرده بودند به ناچار
ومن پریان را شسته بودم ، لکه گیری کرده بودم ، شبیه برنج دم کرده بودم
ساعت را میدانستی در لحظه ای که کش میآمد و خمیازه میکشید ، آن
لحظهی منجمد وُ خاموش
وقتی با چنگالهای زخمیام بر اجاق گاز سر میرفتم
وقتی تمام صحنِ میدانِ انقلاب را فراگرفته بودم و فوران میکردم
و با وایتکس صورتم را سفید نگه داشته بودم انگار...
سرخس منم
سرزمینی بیپدر
عاریتی
شهری سوخته
ممنوعه
و آلوده به انواع مرضها، بیماریها، دجالها، دروغها و دستکاریها
به کجای این سرزمین دل بستهای برادر؟
این سرزمین که به تمامی سوخته است، نیمیش گورست ، نیمهی دیگرش به سرب آلوده ست
سرخس منم
ایزد بانوی وحشی خار وُ پلشت
بر اندوه ساکن چشم زخمی که به سرزمینم بافتهاید
کوه را که من کندم برادر ، تو چه کردی ؟
تنها مشتی خاک آوارهام میکند
گیجم میکند به ناگاه
مشتی خاک که پاشیده بودمش بر بوذرجمهور وُ یزدگرد
و خاکسترم که بر دریاها پخش شده است دیگر
و در آبهای دجله آرام گرفتهام برادر
این بوی کهنهی نا میدهد در عنکبوتی که لانه کرده ست درست بر فرق
سرم
و تو میدانستی این را
میدانستی این را
به ناچار میدانستی این را.
✍🏻: #رزا_جمالی فراخور گرامی زادروزش💐
(بخشی از یک شعر)
━•··•✦❁💠❁✦•··•━
@sobhosh
*خداوند بهترین ياور ماست*
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
#شعرامروز
━•··•✦❁💠❁✦•··•━
هفت طبقه بودم
گیاهی مخصوص به تن داشتم ؛
در جشنی شبیه مراسم ختم شرکت کرده بودم
سنگ بر پیشانی برگشتم ؛
بر سرزمین مادریام باردیگر نگریستم و گریستم
پدرم سیمرغ بود ؛ مادرم الههای بیتاب درشوش وُ هگمتانه وُ مقبرهی مردخای
و خدا با من بود
این چشمها دوربین من شدهاند در تاریکی محض ، مطلق
و من اسطورهی گُنگ برخورد قاشق ها با چنگال بودهام در لحظه ی شام
ایزد بانوی بزرگراه نواب منم، به قبرستان میروم
در منتهی الیه شرقیِ این شهر...
این که مطلق باریده بر فرق سرت ، این چیست؟ این پلشت ی آرام چیست ؟ به
چه میماند؟ چیست؟
فرشتگان بر موهای تاریکم لانه کرده بودند به ناچار
ومن پریان را شسته بودم ، لکه گیری کرده بودم ، شبیه برنج دم کرده بودم
ساعت را میدانستی در لحظه ای که کش میآمد و خمیازه میکشید ، آن
لحظهی منجمد وُ خاموش
وقتی با چنگالهای زخمیام بر اجاق گاز سر میرفتم
وقتی تمام صحنِ میدانِ انقلاب را فراگرفته بودم و فوران میکردم
و با وایتکس صورتم را سفید نگه داشته بودم انگار...
سرخس منم
سرزمینی بیپدر
عاریتی
شهری سوخته
ممنوعه
و آلوده به انواع مرضها، بیماریها، دجالها، دروغها و دستکاریها
به کجای این سرزمین دل بستهای برادر؟
این سرزمین که به تمامی سوخته است، نیمیش گورست ، نیمهی دیگرش به سرب آلوده ست
سرخس منم
ایزد بانوی وحشی خار وُ پلشت
بر اندوه ساکن چشم زخمی که به سرزمینم بافتهاید
کوه را که من کندم برادر ، تو چه کردی ؟
تنها مشتی خاک آوارهام میکند
گیجم میکند به ناگاه
مشتی خاک که پاشیده بودمش بر بوذرجمهور وُ یزدگرد
و خاکسترم که بر دریاها پخش شده است دیگر
و در آبهای دجله آرام گرفتهام برادر
این بوی کهنهی نا میدهد در عنکبوتی که لانه کرده ست درست بر فرق
سرم
و تو میدانستی این را
میدانستی این را
به ناچار میدانستی این را.
✍🏻: #رزا_جمالی فراخور گرامی زادروزش💐
(بخشی از یک شعر)
━•··•✦❁💠❁✦•··•━
@sobhosh