صبح و شعر
604 subscribers
2.1K photos
261 videos
322 files
3.12K links
ادبیات هست چون جهان برای جان‌های عاصی کافی نیست.🥰😍 🎼🎧📖📚
ارتباط با ادمین @anahitagirl
Download Telegram
😉#پنجشنبه ها و #طنازى_ادبى

🚖 گویند روزی حکیمِ توس دیری در صفِ تاکسی بماند. عاقبت به ستوه آمد و فی البداهه چنین سرود:

یکی اسنپ 🤔اکنون بباید گرفت 😀
که تاکسی نیاید به دست ای شگفت!

📚: گزین‌ گویه‌ها
✍🏻: #بهروز_صفرزاده
@sobhosher
😉#پنجشنبه ها و #طنازى_ادبى

هواپیمای عنقاشهرتی مپسند همت را
نگینِ بی‌نشان حیف است ننگِ نام بردارد

#بیدل_دهلوی (قرنِ دوازدهمِ هجری)

🌸ما قرن‌ها قبل از غربی‌ها هواپیما داشته‌ایم. 😁😄

@sobhosher
😉#پنجشنبه ها و #طنازى_ادبى

🔹 روزی به #صادق_هدایت گفتم : داستان‌هایی که می‌نویسی نتایج اخلاقی ندارد و خواننده را راهنمایی نمی‌کند .
قطعه کاغذی برگرفت و حکایتی به این مضمون نوشت :
«مادر شوهری با عروس خود بد رفتاری می‌کرد ...
روزی پیرزن برای پختن نان بر سر تنور بود .
عروس پای مادر شوهر را بلند کرد و در تنور افکند.
این حکایت به ما تعلیم می‌دهد که هیچ وقت عروس و مادر شوی را نباید در خانه تنها گذاشت !»

ساده و آسان نوشت و پیش من افکند و گفت:
این هم داستان با نتیجه! 😉😁

✍🏻: #حبیب_یغمایی

@sobhosher
😉#پنجشنبه ها و #طنازى_ادبى

چو عیسا تا توانی خفت بی‌جفت
مده نقدِ تجرد را ز کف مفت

✍🏻: #جامی

🟡 چه بلند اقبال بوده‌است حضرت جامی؛ اگر امروز بود قطعا به دلیل تبلیغ علیه ازدواج و افزایش جمعیت به دادگاه احضار می‌شد.😟

@sobhosher
😉#پنجشنبه ها و #طنازى_ادبى

🔹 وضعیتِ دست‌شویی‌های قدیم

بر مستراح کوپَله سازیده‌ست
بر مستراح کوپَله کاشنیده‌ست؟!

✍🏻: مُنجیک (شاعرِ قرنِ چهارمِ هجری)

کوپَله یعنی قفل. (واژۀ قفل عربی‌شدۀ همین کوپَله است.)

#معنیِ_بیت:
به درِ دست‌شویی قفل زده‌است.
تا حالا دیده‌اید کسی به درِ دست‌شویی قفل بزند؟!

📚: گزین گویه‌ها
✍🏻: #بهروز_صفرزاده

😉 ظاهراً دست‌شویی‌های تاجیکستان هم مانند قدیم ایران بی چفت و بست و بی در و پیکر بوده‌اند که آقای ضرغامی با‌طیب خاطر همه جا را بر رسی کردند و ویدئو گزفتند😄

@sobhosher
😉#پنجشنبه ها و #طنازى_ادبى

🔹 یکی سخن ماهی🐠 می‌گفت یکی گفتش که خاموش تو چه دانی که ماهی 🐡چیست؟
چیزی که ندانی چه شرح دهی؟ گفت من ندانم که ماهی 🐟چیست؟ گفت: آری،
اگر می‌دانی نشان ماهی بگو :
گفت که نشان ماهی آن است که همچنین دو شاخ دارد همچون اشتر.
گفت: خه من خود میدانستم که تو ماهی را نمیدانی الا اکنون که نشان دادی چیزی دیگر معلوم شد که تو گاو را از اشتر نمی دانی !

📚: مقالات شمس
✍🏻: #شمس_الدین_محمد_تبریزی
تصحیح :‌محمد علی موحد

و خوب است بدانیم که قطار🚂 حرکت می‌کند نه ریل 😉

@sobhosher
😉#پنجشنبه ها و #طنازى_ادبى

🍉🍂مقایسه یلدای قدیم و یلدای جدید

🍉یلدای قدیم:

همه در زیرِ کرسی می‌نشستیم
به غیر از تخمه، فندق می‌شکستیم

سماور بود و ایضاً چای تازه
کنارش قند با خرمای تازه

پدر می‌خواند با لپ‌های قرمز
«مرا عهدی ست با جانانِ» حافظ

غذا هم قیمه بود و آشِ شلغم
کنارش بود کوکا یا که زمزم

یکی از بهرِ همسر شال می‌بافت
برای سردی آن سال می‌بافت!

تمام خوردنی‌ها مشتری داشت
انارِ ساوه طعم دیگری داشت

من و «یلدا» حسابی شاد بودیم
ز بند غصه‌ها آزاد بودیم

وَ تا بعد از سحر بیدار بودیم
نه فکر درس و کار و بار بودیم…

🍉یلدای مدرن


پیامی داد بابا در تلگرام
که «امشب هست اینجا سفره و شام
ولیکن شاممان باشد رژیمی!
گذشت آن حال و احوال قدیمی!

اگر که مایلید امشب بیایید
وگرنه شاد باشید هرکجایید!»

و ما رفتیم و یک گوشه نشستیم
کمی در لاکِ خود تخمه شکستیم

نه کرسی بود و نه یک چای تازه
نه حتی یک عدد خرمای تازه

سپس آورد مادر چای لیپتون
که طعمش بود مثل طعم ناخن

برادر آمد اما آخر شب
سر و وضعش کثیف و نامرتب

سرش پیوسته بودش توی گوشی
درون گوش او هم بود گوشی!

و خواهر بود پای ماهواره
که گیرد با پیامک گوشواره!

زنم در گوشه‌ای سرگرم لپ‌تاپ
و آهنگ مسیجش بود «‌هاپهاپ»

و «یلدا» خواب، چون کنکور دارد
دلش از ترس رتبه شور دارد

نه حافظ بود و نه اشعار تازه
همه بی روح، مانندِجنازه

برادر شاکی از یک باجناغو …
وَ خواهر نیز درگیر طلاق و …

بدم آمد از این اوضاع خانه
همین‌طور از انار و هندوانه

نمی‌خواهد که خیلی شیک باشیم
فقط یلدا به هم نزدیک باشیم

✍🏻: #امیرحسین_خوش‌حال

@sobhosher
😉#پنجشنبه ها و #طنازى_ادبى

🔹 آیا باورتان می‌شود که ما خیلی پیش از روزگارِ جنابِ ادیسون، در قرنِ یازدهمِ هجری،
شاعری داشته‌ایم که با شعلۀ آهش چراغِ برق را روشن می‌کرده؟! 😁

موجِ اشکم ابر را آلوده‌دامن می‌کند
شعلۀ آهم چراغِ برق روشن می‌کند

✍🏻: #فیاض_لاهیجی (قرنِ یازدهمِ هجری)
دیوان، به کوششِ ابوالحسنِ پروینِ پریشان‌زاده، تهران: علمی و فرهنگی، چاپِ اول، ۱۳۶۹، ص ۲۴۱.


@sobhosher
😉#پنجشنبه ها و #طنازى_ادبى

🔹 مردی را که گمان می‌برد پیغمبر است نزدِ مُعتَصِم آوردند.
مُعتَصِم گفت:
شهادت می‌دهم که تو پیام‌بری احمقی.
گفت: بر هر قوم پیام‌بری مانندِ ایشان فرستاده می‌شود.
مُعتَصِم از گفتارِ او بخندید.

📚: رسالۀ دل‌گشا
کلیاتِ عبیدِ زاکانی، به کوششِ محمدجعفر محجوب، نیویورک، ۱۹۹۹، ص ۲۶۹.
✍🏻: #عبیدزاکانی

یعنی این سال‌ها مانند خودمان را انتخاب کرده‌ایم؟ 🤨
@sobhosher
😉#پنجشنبه ها و #طنازى_ادبى

🔹 «من درآوردی»
در مراسم هزارمین سال تولد فردوسی، عده‌ای از خاورشناسان از جمله «كریستین سن» دانماركی و عده‌ای از ادبای ایرانی از جمله «عباس اقبال»، «نصرالله فلسفی» و «رشید یاسمی» حضور داشتند. این عده برای اینكه سر به سر «سعید نفیسی» بگذارند الكی به او گفتند: تازگی‌ها از شاعری به نام «محمد‌بن مكارمی بلخی» كتابی به نام «البیان فی كل زمان» پیدا شده، جنابعالی چنین شخصی را می‌شناسید؟
استاد «سعید نفیسی» گفت: اتفاقا از این شخص دیوانی به دست من رسیده به نام «فیوض الانوار فی مكاتیب العالم» كه حاوی اشعاری به فارسی و عربی است. این شاعر در بلخ به دنیا آمده، در هرات زندگی كرده و در بغداد مرحوم شده!

✍🏻: #عمران_صلاحی

@sobhosher
😉#پنجشنبه ها و #طنازى_ادبى

🔹«  فاكس »
شخص دیگری می‌گفت دستگاه فاكس از اختراعات ایرانیان بوده است. 😃
در قرن هشتم هجری «حسن» نامی فاكس را اختراع كرده و در اختیار خلق خدا گذاشته است.
پرسیدیم: برای این ادعا سند و مدرك هم داری؟
گفت كه بله، چه مدركی بهتر از حافظ. خواجه شیراز می‌فرماید:

*به حسن خلق و «وفاكس» به یار ما نرسد.

یاد شخص دیگری افتادیم كه در غزل حافظ «كه مپرس» را « كمپرس» خوانده بود!

✍🏻: #عمران_صلاحی

@sobhosher
😉#پنجشنبه ها و #طنازى_ادبى

🔹 ویراستاری

این بیت را هم استاد «باستانی پاریزی» با كمك «حكیم نظامی گنجوی» سروده است:

پرستاری به از بیمارداری ست
نوشتن بهتر از ویراستاری ست!

📚: #عمران_صلاحی

@sobhosher
😉#پنجشنبه ها و #طنازى_ادبى

🔹  زبان
این لطیفه را از ولی‌الله درودیان شنیدم: یك نفر برای استخدام به اداره‌ای می‌رود.
مسئول استخدام می‌پرسد: شما زبان فرانسوی می‌دانید؟
داوطلب می‌گوید:‌ آن را هم یك كاریش می‌كنیم.
 

📚: #عمران_صلاحی

امیدوارم آن داوطلب از اقای امیرعبدالهیان درس می‌گرفت😃 یا برعکس
@sobhosher
😉#پنجشنبه ها و #طنازى_ادبى

🔹 آدم رمانتیك
«احمدرضا احمدی» می‌گفت: در اداره‌ای كارمندی را دیدیم كه همه‌اش آه می‌كشد.
گفتیم: عجب 🥰آدم رمانتیكی!
همكارش گفت: رمانتیك نیست، بیچاره آسم دارد!

📚: #عمران_صلاحی

دلدادگان عزیز لطفا به دل محبوبتان 💔رحم کنید همین که از آلودگی هوا آه بکشند کافیه😷

@sobhosher
😉#پنجشنبه ها و #طنازى_ادبى

🔹 #زبان
دكتر «رضازاده‌شفق» برای تولد همسرش یك جلد كتاب لغت خرید. دوستی پرسید: پارسال برایش ساعت طلا خریده بودی، چرا امسال كتاب لغت خریده‌ای؟
دكتر شفق گفت: پارسال كه ساعت طلا خریدم، همسرم گفت كه نمی‌دانم به چه زبانی از تو تشكر كنم. حالا این كتاب را گرفتم كه بداند با چه زبانی و لغتی تشكر كند!

📚: #عمران_صلاحی

با #زبان_مادری از همسرتان تشکر کنید تا به طلا خریدن ادامه دهد🥰

@sobhosher
😉#پنجشنبه ها و #طنازى_ادبى

آهای ای خلق ایرانی کجایید؟
زمان رای گیری شد، بیایید

بیایید ای خلایق از چپ و راست
که میهن باز محتاج شماهاست

اگر بی کار هستی یا "سر کار"
اگر هستی "سر و مر" یا که بی مار!

بیا ای هموطن، ایرانی پاک
طرفداران من، قوم یقه چاک

بیا با نای و شیپور و دف و بوق
بریز آرای خود را توی صندوق

به نفع من بده رای خودت را
که من بهترترینم جان مولا….

خلایق اقتدا بر من نمایید
ادای دین بر میهن نمایید

📚: #هالو

@sobhosher
😉#پنجشنبه ها و #طنازى_ادبى

🔹ویکتور هوگو دست‌نویسِ رمانِ بی‌نوایان را به ناشرش سپرد و خود به سفر رفت.

بعد از مدتی در نامه‌ای به ناشر نوشت:

(یعنی از فروشِ کتابم چه خبر؟)

ناشر هم پاسخ داد: ❗️
یعنی عالی است.

✉️😄 و به این ترتیب کوتاه‌ترین نامه‌نگاریِ تاریخ شکل گرفت که در آن فقط یک نشانۀ سؤال و یک نشانۀ تعجب به‌ کار رفته‌است.

📚: کانال گزین‌ گویه‌ها

@sobhosher
😉#پنجشنبه ها و #طنازى_ادبى

🔹 زمستان
سلطان محمود در زمستانی سخت به طلخک گفت که: با این جامه‌ی یک لا در این سرما چه می‌کنی که من با این همه جامه می‌لرزم؟
طلخک گفت: ای پادشاه تو نیز مانند من کن تا نلرزی.
سلطان محمود گفت: مگر تو چه کرده‌ای؟
طلخک گفت: هرچه جامه داشتم همه را در بر کرده‌ام.

✍🏻: #عبید_زاکانی

@sobhosher
😉#پنجشنبه ها و #طنازى_ادبى

🔹«  نوشابه خانواده »
بلندترین شعرهای معاصر را غلامحسین نصیری‌پور  سروده که بعضی از شعرهایش به سی‌صد الی چهارصد‌صفحه می‌رسد .
روزی شخصی از او پرسید : این دیگر چه شعرهایی است ؟
نصیری‌پور  جواب داد: این‌ها شعر خانواده است، درست مانند نوشابه خانواده!


✍🏻: #عمران_صلاحی

@sobhosher
😉#پنجشنبه ها و #طنازى_ادبى

🔹 می‌رسونمت 
يک شب که باران شديدی می‌باريد پرويز شاپور از شاملو پرسيد:
چرا اين‌قدر عجله داری؟
شاملو گفت: می‌ترسم به آخرين اتوبوس نرسم.
پرويز شاپور گفت: من می‌رسونمت.
شاملو پرسيد: مگه ماشين داری؟
شاپور گفت: نه ! اما چتر دارم.

🌦
این غروبای بهاری و بارونی دوستامون رو‌برسونیم 🥰

@sobhosher