آرام گرفتم. درست به هنگامی که انگشتانش در تلاش بودند تا مجرای تنفسی‌ام را بسته و مرا از حیات بازدارند، آرام گرفتم. از دهانش پریده بود می‌کشمت و ناگاه به یادم آورده بود تا چه اندازه منتظر مرگ بودم، پس تقلا برای چه؟ آرام گرفتم.
تعجب کرد‌. در حالی که خون من و او روی پیراهن سفیدم به هم می‌رسیدند، تعجب کرد و فشار انگشتانش کم شد. ترسید. آری، ترسیده بود. از همه چیز ترسیده بود؛ از طلاق، سقوط، زندان، تنهایی، شرمندگی و حالا از من. رنگ نگاهم را دوست نداشت، از بازتاب مرگ درون چشمان خون‌آلودم ترسیده بود. زانوانش خم شد و بر روی زمین نشست. به چاکی که بر تنم به جا گذاشته بود نگاه می‌کرد و می‌گریست. رهایش کردم. او را ترسیده رها کردم و باز هم به خیابان پا گذاشتم. باز هم هندزفری را بی‌آنکه بدانم پاره شده در گوش‌هایم چپاندم و گذاشتم من هم میان سیاهی خیابان، در موسیقی‌ای که به گوش نمی‌رسید غرق شوم و بترسم.

@varna_mountain
تمام کردنش که کاری ندارد؛ فایل‌های انجا‌م‌شده را ذخیره و برای مشتری ارسال می‌کنی، به امید ارضا شدن نیازت برای مکالمه، پیام می‌دهی و ناامیدانه شب بخیر می‌گویی، کلمات را می‌نویسی، تایمر را تنظیم و تلگرام را می‌بندی، خودکار را در جاقلمی گذاشته و صفحه کتاب را بسته و در کتاب‌خانه می‌گذاری، آب گلدان را عوض می‌کنی و خیره در چشمان لاک‌پشت‌ بافته‌شده‌ای که از غریبه هدیه گرفتی، لحظات کوتاهی را به همه‌چیز فکر می‌کنی. به کارهای انجام‌شده، حس‌های دفن‌شده، دیدارهای ممکن و ناممکن، نامه‌های خوانده و نخوانده، هدیه‌های فرستاده‌شده، چیزهای از دست رفته؛ به تمامشان فکر می‌کنی، خشاب را از کشو درآورده و با لیوانی آب، قورت می‌دهی و سپس دراز می‌کشی تا پس از مدت‌ها خستگی، کمی استراحت کنی و همه‌چیز را به دیگران می‌سپاری.

@varna_mountain