گوشه دفترم نوشته «فراموشم نکن»، نیازی نیست به پشت صفحه و تاریخ نگاه کنم تا بفهمم مال کیه؛ بعد پنج سال هنوز اون رو به خاطر دارم. مطمئن نیستم اون هم به یاد داشته باشه، حتی مطمئن نیستم روزگاری کسی من رو به یاد بیاره اما موهای فر سیاه و دستای باریک همیشه‌سردش خوب توی ذهنم ثبت شده. صفحات رو ورق می‌زنم و باز هم دنبال کلمات می‌گردم. نویسنده و اهل نوشتن نبود اما می‌دونستم کناره‌‌های دفتر، چیزهایی برام نوشته _شیفته این عادت بودم_ چیزهایی که واقعی‌ترین بودن و هیچ‌وقت نتونست بهم بگه. دو صفحه جلوتر نوشته: «ازت می‌ترسم. تا حالا نشده بود از کسی بترسم و هم‌زمان دوستش داشته باشم.» با این‌که می‌دونم جواب سوالم درست ده صفحه جلوتر نوشته شده، زیرلب می‌پرسم چرا؟ جواب می‌ده: «آخه می‌ترسم ترکم کنی. می‌ترسم بهم بگی مواظب خودت باش، دوستت دارم و خداحافظ و برای همیشه ترکم کنی.» لبخند می‌زنم و می‌گم: «هعی دختر‌. نبودی امشب داشتم با صدای بلند از آدما _از عزیزترین‌هام_ خداحافظی می‌کردم. عمدی نبود، صدام ناخواسته اوج گرفت و همه‌چیز سهوا واقعی شد.» و با آروم‌ترین صدای ممکن پچ می‌زنم «حتی نبودی و نمی‌دونی از آخرین بار یک ماه هم نگذشته.» می‌زنم صفحه بعد. مجموعه‌ای از خط‌خطی‌ها که فرم صورت و مو و بدن بی‌نهایت ظریفش رو تشکیل می‌دن، کشیده شده و با ریزترین خط ممکن زیر طراحیم ازش نوشته ورق بزن. بهش گوش می‌دم و ورق می‌زنم؛ «راستش فقط به خاطر اون نمی‌ترسم. گاهی اوقات از این‌که تنها بمونی هم می‌ترسم. آخه می‌دونی؟ اخلاق نداری‌. یه سری چیزا تو رفتارته که باعث می‌شه تصور بقیه ازت خراب شه ولی من می‌دونم این درست نیست اما ثابت کردنش به اونا کار سختیه.» «می‌دونم به حرفم می‌خندی ولی برام مهمه، مهمی. نگو کاش نبودم، هستی.» «راستی به اینم نخند ولی کجای صورتم این شکلیه؟ کله نمی‌ذاشتی برام که بهتر بود‌.» لبخندم عمق می‌گیره، راست می‌گفت. توی کشیدن صورت همیشه بد بودم‌ و هنوز هم مثل قبل، آدم‌ها رو بدون صورت می‌کشم. هنوز هم برای اطرافیان ترسناکم و درست مثل گذشته، اهمیتی نمی‌دم در صورت پاک شدنم از صفحه نقاشی، پارچه بومی پاره می‌شه.

@varna_mountain
بر تمام شهر طوفانی ساکت چمباتمه زده، طوفانی بی‌صدا و خاموش‌. نه می‌بارد و نه حتی آسمان را ابر گرفته. ماه بیش‌تر از همیشه می‌درخشد و ستاره‌ای از میان معدود پنبه‌های پخش‌شده در آسمان، چشمک می‌زند. برای لحظه‌ای همه‌چیز روشن می‌شود و رد درخشانی از برق در آسمان می‌افتد و به همان سرعت آمدنش محو می‌شود. مردم مرده منتظر رسیدن صدای رعد می‌مانند اما انگار خبری نیست‌. برق دوباره همه‌جا را روشن می‌کند. آدمی وسط چهارراه، بین چراغ‌های راهنمایی چشمک‌زن زرد و قرمز ایستاده. نور می‌رود و او هم در تاریکی گم می‌شود. برق به راه می‌افتد. به همه‌جا نور می‌اندازد تا آدم را پیدا و مچش را به وقت آشفتگی بگیرد. تا رد زخم‌های روی صورتش را به مردم نشان بدهد. دو ساعتی همچو فرشته مرگ بی‌صدا در کوچه و خیابان به دنبالش می‌گردد و در نهایت بالای ساختمان پیدایش می‌کند‌. درست لحظه‌ای که آذرخش دیگری را به سمتش پرتاب می‌کند آدم می‌پرد. همه‌جا با برق روشن می‌شود و این بار، صدای شکستن جمجمه، جای خالی رعد را پر می‌کند. همه‌چیز در سیاهی فرو می‌رود و بعد، باران، تند می‌بارد. ماه پشت ابر سیاه گم می‌شود و رعد، به شیفت خودش کنار برق بازمی‌گردد. مادری پچ‌پچ‌کنان در گوش فرزند ترسیده‌اش می‌گوید: «طوفان ساکت رفته، او این بار شهر و مردمش را برای همیشه ترک کرده است.»

@varna_mountain
درد تمام وجودم را گرفته. از سر تا پایم را وجب به وجب بگردی، همه‌جا پیدایش می‌کنی. بیا و درد کشیدن را برایم قابل تحمل کن. معجزه باش و از شدت همه‌چیز بکاه. بیا و خاطرات دیوانه را از سرم بیرون کن. نقطه‌ای بگذار ته کابوسی که دردم را تشدید می‌کند و برای همیشه راحتم کن. مانند فیلم‌های تماما تخیلی، بیا و با انگشتانت عصاره خاطرات تخمی را از سرم بیرون بکش و خواب آرام را، زودتر از زمان تولدم، به من کادو بده. راستش دیگر توانی هم برای نوشتن چیزی نمانده، بیا و کلمات ذهنم را بخوان و با روان‌نویس هدیه‌ای که احتمالا تا الان گوشه اتاق در جعبه‌اش خشکیده، تمامشان را بنویس‌. اصلا می‌دانی چیست؟ حالا که به دانه‌های آخر این ساعت شنی شکسته رسیده‌ام، بیا و بیش‌تر از همیشه دوستم بدار؛ تنها زودتر بیا.

@varna_mountain
آخرین بار که از کسی خداحافظی کرده بودم را به یاد ندارم. همه‌چیز با ترک کردن دیگران و یا در خفا و سکوت به پایان می‌رسید جوری که هیچ‌کدام متوجه جای خالی دیگری نمی‌شدیم. (دروغ است.) حالا اما باز هم مکالمه‌ای به پایان رسیده و نویسنده، داستان را لایق پایان‌بندی‌ای مناسب ندانسته. در میانه کلمات نقطه گذاشته و رفته تا نماز بخواند و بعد صرف ناهار، به پشت میز بازگردد. نویسنده‌ای که نمی‌دانست آدمک درون داستانش، بیش‌تر از هر چیزی به این پایان نیاز دارد و نداشتنش عجیب او را آشفته می‌کند. حیرت برانگیز نیست؛ راستش این را خود آدمک هم تا به حال نمی‌دانست.

@varna_mountain
وارنا
دو ماهی از آخرین مکالمه‌ش با آدمک‌ها گذشته. دو ماهی که برای اون سخت و برای آدمک‌ها، پرماجرا گذشته بود. اکثرشون از سکوت و تاریکی اتاق خسته شده بودن و اون رو توی کنج چهاردیواری تنها گذاشتن. اون هم گله‌ای نمی‌کرد، می‌دونست حق شکایتی نداره اما با این حال، با غم…
اما همه‌چیز گمه. مهم نیست چند ساعت، هفته و یا چند ماه پشت میز میشینه و نوک مداد رو روی کاغذ نگه می‌داره، ناتوان‌تر از اینه که بنویسه. برمی‌گرده و به شخصیتی که هنوز هم شعر رو زیرلب می‌خونه، خیره می‌شه. آدمک بخش گم‌شده‌ای از اون رو می‌خوند، بخشی که مهم نیست چند وقته سعی در به خاطر آوردنش داره، هنوز ناموفقه و نتونسته کاغذهای پاره‌‌شده‌ی این کتاب رو پیدا کنه. بهش نزدیک‌تر می‌شه. آدمک چشم‌هاش بسته‌ست، زمان براش معنا نشده و چهار ماهه که پیوسته گوشه اتاقِ اون، شعر رو زمزمه می‌کنه. دست دراز می‌کنه تا بلندش کنه اما انگشتاش از میون تن نحیف و نیمه‌مرئی آدمک رد می‌شن و به گلدون شیشه‌ای شکسته پشتش می‌خورن. گم شده، اون‌قدر که متوجه بریدگی انگشتش نمی‌شه، اون‌قدر که وقتی وارد ذهنش می‌شم هم پیداش نمی‌کنم؛ همه‌چیز تاریک و مه‌گرفته‌تر از چیزیه که بتونم جلوی چشمام رو ببینم، چه برسه اون رو. برای لحظه‌ای شعر قطع می‌شه و متوجه نفس‌ کشیدن‌های سنگین اون می‌شم. تو دل مهی که بیش‌تر شبیه بارونه قدم می‌ذارم و صداش رو دنبال می‌کنم. شعر دوباره شروع می‌شه، نفس قطع می‌شه و ثانیه‌ای بعد، با شدت بیش‌تری به گوشم می‌رسه. ریسمون صداش، منو به تاریکی می‌رسونه، تاریکی‌ای مطلق. حالا نه صدای نفس‌هاش، بلکه حواسم من رو به سمتش راهنمایی می‌کنن؛ ده قدم مستقیم، پنج قدم به سمت راست، رد شدن از کنار گل‌هایی که حدس می‌زنم روزگاری آفتاب‌گردون بودن و چپیدن توی سوراخ بزرگ روی تنه اولین درخت سمت چپم. می‌دونه منم، سر بلند نمی‌کنه و تنها مقداری جابه‌جا می‌شه تا بتونم کنارش بشینم. خودش رو توی آغوشم رها می‌کنه. دست‌هاش رو می‌گیرم و خیسی خون و گِل‌های روی انگشتاش رو لمس می‌کنم. زمزمه می‌کنه: دیر اومدی، قرار نبود دیر بیای.
چیزی نمی‌گم. می‌خنده و ادامه می‌ده: نه. اصلا قرار نبود بیای؛ ولی منتظرت بودم. از انتظار بدم میاد. می‌گن قاطی انتظار کشیدن امیدی هست که رفته‌رفته کم می‌شه، تموم می‌شه. اما من ناامیدانه منتظرت بودم. هر لحظه‌ش می‌دونستم نمیای، می‌دونستم وقتی تو اون پنجره نگاه کنم، همه‌چیز رو می‌بینم به جز بازتاب تو؛ اما بازم نگاه کردم، بازم منتظر موندم. منتظر لمس سردت، منتظر سکوتت، منتظر خیره بودنت، منتظر داستان تو. اون شعر تو بودی، اون صفحه‌های گم‌شده‌ای که زیر هیچ‌کدوم از این درخت‌ها دفن نشدن هم تو بودی. ولی حالا که اومدی بذار بگم، می‌ترسم برگردم به اون اتاق، به نشستن پشت اون میز. می‌شه نریم؟ تموم شه؟
نگاهش می‌کنم، خودش جوابش رو می‌دونست. پلک می‌زنم و ثانیه‌ای بعد، اون توی اتاقش و روی تخت خوابیده. شخصیت‌ها برگشتن و خبری از آدمک سی و نهم نیست‌. بی‌رحمانه تمام این صفحات رو از کتابش جدا می‌کنم و می‌ذارم کنار بقیه‌ برگه‌های کنده‌شده توی صندوقچه‌ی زیر تخت تا چیزی به یاد نیاره و مثل همیشه گوشه تاریک اتاق میشینم؛ منتظر تا اون بیدار شه و باز هم بنویسه.

@varna_mountain
گفته بودم مدتی‌ست خواب هم طاقت‌فرسا شده؟ که رویاهام همان کابوس‌هاییند که آن‌قدر آرام و با جزئیات پیش می‌روند، گویی سرعت بیداری را کم کرده و مشغول تماشای آنیم؟ هیچ‌چیز در آن بی‌منطق رخ نمی‌دهد. هیچ المان ترسناکی در آن نیست و خبری از سقوط و یا دنبال شدن و این‌ها هم نیست. می‌توان در آن فریاد زد، جیغ کشید، اشک ریخت و شاید خندید. اما در نهایت با تیر کشیدن قلبت بیدار و برای لحظاتی طولانی به سقف خیره می‌شوی. رویایی که آدم‌ها از ناکجا آباد پیدا نمی‌شوند و لحظه‌به‌لحظه طبق فیلم‌نامه روی صحنه می‌آیند، فیلم‌نامه‌ای که نویسنده آن خودمم و در آغاز هم از انتهای آن خبر دارم.
راستش همین حالا هم از یکی از همین خواب‌ها بیدار شدم. از همان‌هاست که لحظه بیدار شدن برایت می‌نوشتم تا چیزی را فراموش نکنم اما حالا که نمی‌توان نوشت و حتی زنگ زد و تعریف کرد؛ حالا را نمی‌دانم چه کنم. در اغلبشان پیدایت می‌شود و باز هم مثل همه خواب و بیداری‌ها، برایم حس انتظار و در نهایت رفتنت را به یادگار می‌گذاری. فارغ از تو، می‌توان گفت همه هم حضور داشتند. انگار کسی فایل «آدم‌های اخیر» مغزم را باز کرده و از میانشان شخصیت‌ها را برای کابوسم انتخاب کند. همه‌چیز با جزئیات در خاطرم مانده، در واقع درد سینه‌ام هنوز نرفته و نمی‌گذارد چیزی را فراموش کنم. یک روز مانده به تولدم هم را دیدیم. نه قراری گذاشتیم و نه هدف این بود که دیداری صورت بگیرد. من در ماشین تو را در میان ترافیک نیمه‌خلوت جاده‌ای کوهستانی شکار کردم و تا به شهر برسیم، متوجه شدی و بالاخره ایستادیم. هم را در آغوش گرفتیم و بگذار راستش را بگویم، نمایشی‌ترین آغوشی بود که در میان تمام جزئیات و واقعیت‌های این رویا دریافت کردم. دیدارمان کوتاه بود، سر میز نشستیم و ۱۷ دقیقه بعد، سر ساعت ۱۸:۳۷ دقیقه، بی‌دلیل و صدا از جا بلند و در میان جمعیت پیاده‌رو گم شدی. لحظه بعد آدمی پیدا شد که دوران دبیرستان را با او گوشه‌ی حیاط‌پشتی، آتشی برپا کرده بودم. برخلاف دورس خردلی تو، لباسی بافت و سبز به تن داشت و قدش بلندتر از همیشه شده بود. در آغوشم گرفت -این هم مصنوعی- و رد شد.
شب شد، حوالی یازده و نیم که به تو زنگ زدم. حرف زدیم، در حد پنج کلام و با گفتن شب بخیر، قطع کردی -گفته بودم تنها یادگاری‌ات انتظار و رفتن است- و به دراز کشیدن مشغول شدی. دراز کشیدن با دلیلی که حسم می‌گفت بسیار متناقض بود، حسی که به شکل عجیبی اغلب مواقع درست بوده و حالا به یاد نمی‌آوَرْد دوستم داری یا نه. پخش‌کننده این فیلم، گوشه پرده‌نمایش اشاره می‌زد آخرای این رویاست و چیزی از آن نمانده. حواسم پرت دردی بود که بیش‌تر و عمیق‌تر در قفسه‌ سینه‌ام می‌پیچید تا اینکه او را دیدم؛ غریبه‌ای که مطلع از جوابی که می‌شنود و خیره در چشم‌هایم، گفت منطقی نیست اما دوستم دارد و بعد به ادامه پر کردن فرم روی میز پرداخته بود. جز حضور داشتنش در گذشته‌ی نزدیک، هیچ دلیلی برای بودنش در آن‌جا نبود، اما با دیدن چشم‌های خاکستری‌اش، مغزم بلافاصله ساعت را نشانم داد؛ یک دقیقه مانده به فردا، به تولدم. دوازده و یک دقیقه، مصادف شد با ظاهر شدن تبریکی از طرف دوستی قدیمی روی صفحه تلفن‌همراهم. جز چند خط اول مابقی را نخواندم چرا که پیاده‌رو دم کافه شلوغ شده بود و ثانیه‌ای بعد غریبه‌ای با کیکی شکلاتی‌ای که نزدیک صورتم گرفته بود، می‌گفت آرزو و فوت کن. آن را فوت و خاموش کردم اما آرزو؟ از این یکی خوشم نمی‌آمد. خیال می‌کردم همین‌جا فیلم تمام می‌شود و من را با حس شدید منتظر ماندن، گم بودن و ضربانی که کند شده تنها می‌گذارد اما ادامه داشت. نگاه‌ کردن‌هایم در پیاده‌رو به دنبال تو، انتظارم برای تماست و دیدن دورس خردلی‌ات در میان آدم‌ها، ادامه داشت. اما می‌دانی چرا دائم می‌گویم کابوس؟ چون هنوز هم ادامه‌ دارد.

@varna_mountain
مهم نیست چند بار بگویم دوستت دارم و یا از کدام فرصت استفاده کنم تا آن را نشانت دهم. چند بار بانی بالا رفتن ضربان قلب ظریفت شوم و با چه شدتی گردش خون را در تک‌تک اندام‌هایت بالا ببرم. در نهایت، در تاریکی اتاق و میان بازوانم به خواب می‌روی؛ بی‌خبرتر از آنی که بدانی تا چه اندازه تپش این قلب را مدیون تو هستم.

@varna_mountain
نه جلویم پیداست و نه صدایی می‌شنوم. در سکوت تاریک و مه‌گرفته جنگل نشسته‌ام و به حسی فکر می‌کنم که یا مرا در قعر مدفون می‌کند و یا به سوی دره هل خواهد داد. هرچه شود مهم نیست؛ تنها حالا و در این لحظه، نشسته‌ام تا در راکدترین حالت آدمی، جریان تند حیات را حس کنم.
نمی‌دانم چه احساسی باید داشت. نفرت از حاکمان مملکت و جریمه‌های احمقانه ۸ میلیونیشان بابت عدم رعایت حجاب و یا خستگی مفرط از طی کردن مسیری ۲۸ کیلومتری برای رسیدن به خانه و نشستن پای کار. شاید هم باید آرام بود و این لحظات را خوش زیست‌، به این فکر کرد که زمان زیادی به پایان این یک سال نمانده و از غربال شدن و درآمدن چنین شخصیتی، احساس رضایت کرد. راستش را بخواهی واقعا نمی‌دانم چه احساسی باید داشت، لبخند زد و مست بود و یا گوشه‌ی تخت در تاریکی شب گم شد و مهمان خواب شد. در هر حال می‌دانم هر دویشان ناگزیر رخ می‌دهند؛ خواب مرا می‌برد، نیمه‌شب از خانه‌اش بیرونم می‌کند و سپس من، درست همان‌جا خیره در چشمان بازتاب و با ماژیک قرمز نیمه‌خشکیده و لبخندی مست، روی پنجره پرشده از کلماتِ اتاق می‌نویسم تولدت مبارک.

@varna_mountain
مدتی‌ست از نوشتن به دورم. عمدی نیست؛ زمان، مکان و اتفاقات آن‌قدر پیوسته و دوشادوش هم رخ می‌دهند که توانی برای عمیق شدن در هیچ‌کدامشان ندارم. رهایشان کردم و در حالی که پاچه‌های شلوار را تا زده‌ و پاهایم را درون جوب فرو برده‌ام، به جریان این آب سرد و قایق‌های شناور بر آن زل زده‌ام. راستش سوای نداشتن توان، اکثر اتفاقات کاغذی و بی‌اهمیت‌تر از آنن که حتی بخواهم درونشان عمیق شوم؛ از خداحافظی و تمام شدن رابطه‌ای سه ساله بگیر تا جواب آزمایشی که بالاخره دلیل دردی هشت ساله را نمایان کرده. در مقابل، چیزهایی هم هستند که مهم‌ترینند؛ پایان دادن انتظار فردی منتظر، پایان یافتن زندگی عزیزی، آخرین نامه‌ای که باید نوشته شود و یا آینده‌ی عزیزی که دست‌خوش تغییری عجیب بوده. برخلاف اهمیتشان، برای این‌ها هم کمکی نبوده‌ام و تنها تماشاگر بودم‌. تماشاگری که دیگر نمی‌گوید هستمت، دور می‌نشیند و در حالی که خوب می‌داند آب رقیبی برای این قایق‌های چوبی مهم و سرسخت نیست، به آن‌ها می‌نگرد. جانوری که می‌داند به وقت نیاز پیدایش می‌شود اما اکنون که دیگر با کلمات آشنا نیست، دور می‌ماند؛ کسی که حالا دیده نمی‌شود و تنها نشانه حضورش نوای موسیقی‌ست و ردهایی که از او بر روی بوم به جا مانده‌اند.

@varna_mountain
با دقت زیادی به صفحه مانیتور خیره شدم. آهنگ‌ها بدون چینش و گزینش خاصی مشغول پلی شدنن و راستش بهشون گوش نمی‌دم. می‌ره آهنگ بعدی و من پاراگراف بعدی رو شروع می‌کنم اما متوقف می‌شم. صندلی فلزی رو عقب می‌کشم که صدای بدی تولید می‌کنه و باعث می‌شه فرشچه کوچیکی که به زورِ بقیه کف اتاقم پهن شده، تا بخوره و از ریخت بیفته. عقب می‌کشم و تازه متوجه خیلی چیزها می‌شم؛ متوجه این‌که بارون گرفته، چاییم یخ شده، پنجره بازه، شمع خاموش شده، این‌که گلدون شیشه‌ای خالی از آبه و موزیک جدید، یادگار توعه. این بار تو من رو به عقب می‌کشی، باهات چشم‌تو‌چشم می‌شم. حسی تو نگاهت نیست، بُهت تو نگاهمه. منم که روی صندلی گوشه پیاده‌رو نشستم، یک دقیقه مونده تا ساعت شش و نیم بشه. برات آهنگ فرستادم، یادم نیست چی اما اون لحظه شدیدا گوشه مغزم بالا و پایین می‌پرید تا به گوشت برسه. نشسته بودم روی صندلی و به خیابون نگاه می‌کردم، خیابونی که در واقعیت بلوار بود اما هیچ‌کس ماهیت واقعیش رو نمی‌دونست و همه خیابون صداش می‌کردن، هنوز هم می‌کنن. همه‌چیز جلومه، من با موهای تیره‌ای که دم‌دمای غروب، توی تاریکی گمن و تنها رگه‌های طلایی توشون پیداست، نشسته کنار آدمی غریبه که از اجاره بالای آپارتمانش حرف می‌زنه، هوایی که آبی‌ترین آبی ممکن رو نشون می‌ده و درخت‌هایی که برگ‌هاشون زرد شده و در حال سقوطن. به این فکر می‌کردم چند نفر از شما این‌جا و تو این بلوار نفس کشیدین ولی حالا دیگه اثری ازتون نیست؟ تعدادتون زیاد نبود، دو نفر. موزیک رو برات فرستادم و در جواب آهنگی فرستادی، همینی که حالا پخشه، هیچ ایده‌ای نداری چقدر درست بود و راستش منم ایده‌ای ندارم آهنگ من چقدر درست بود. یادمه اون شب برات نوشتم، در لحظه‌ مطمئن بودم دوستت دارم و این رو برات نوشتم اما نبودی، پاکش کردم. پاکش کردم و ظاهر شدی. دیگه روی صندلی نبودم، زیر تیربرق کنار گربه نشسته بودم. راستش اون روی پاهام نشسته بود، باهام بازی می‌کرد و به نشونه محبت گازم می‌گرفت و چنگ می‌انداخت. البته که حق داشت، تا مدت‌ها جنسیتش رو غلط درنظر گرفته بودم و مشتبی صداش می‌کردم، بماند که بعد فهمیدن ماده بودنش هم مامان مشتبی صداش کردم ولی خب، حق داشت. روی صفحه گوشی ظاهر شدی، منتظر بقیه حرفم، حرفی که پاک شده بود. ننوشتمش، دم گوشِ گربه گفتمش و با صلاحیت اون، دوباره برات نوشتم. دیرم شده بود، دوباره نخوندیش، بلند شدم و لباسای خاکیمو تکونی دادم. مامان مشتبی خندید، چنگی بهم انداخت و چند متری دنبالم کرد. هندزفری رو توی گوشم چفت کردم، صدا رو تا آخر بالا بردم و به راه افتادم. زیاد طول نکشید تا بخونیش، تا بگی تو هم، تا برسم خونه و توی کار غرق شم، تا دوباره به اون لحظات فکر کنم، تا نگاهت پر از حس بشه، تا همه‌چیز محو بشه و من برگردم به هوای بارونی، به اتاقی که حالا از سرما و بوی پارافین سوخته پر شده، به فرشچه‌ای که از ریخت افتاده و آهنگی که هنوز ادامه داره.

@varna_mountain
No One Remebers Your Name
ShamRain
"Escape all this
There must be a place
Where vanished beauty
Lies within...
Maybe there's someone
Who remembers your name"
@varna_mountain
پنج طبقه بالاتر از آدم‌ها نشسته‌ام و زیر لمس قطرات دم‌دمی مزاج بارانی که حالا شدت گرفته‌اند، به این فکر می‌کنم هیچ‌چیز و هیچ‌کس آزاردهنده نیست؛ عذاب واقعی، خودم هستم برای خودم.

@varna_mountain
بیگانه - stranger
او و دوستانش - he and his friends
″مامور نوزده هشتاد و نه؟ فکر کن به چیزی که دوست داری. صدامو می‌شنوی؟ لعنتی... بیگانه این‌جاست.″
@varna_mountain
مدتی بود که نمی‌نوشت و حالا می‌دانست می‌خواهد بنویسد. نمی‌دانست برای که ( دروغ می‌گوید، می‌دانست.) نمی‌دانست در مورد چه ( دروغ می‌گوید، می‌دانست.) و یا چرا می‌خواهد بنویسد. (این را راست گفت.) خسته نبود، ساعت‌های طولانی از روز را خوابیده و دو روزی از کار و برنامه‌اش عقب مانده بود. سردرد، این یار همیشگی، همچو سیگار، مغزش را آتش زده بود و بخش به بخش آن چروکیده صورتی رنگ را می‌سوزاند. روزهایش را بدون دیدن جفت چشمی می‌گذراند و نمی‌دانست شب به شب کی به خواب می‌رفت و کی بیدار می‌شد. آدم‌های مختلف پیام می‌دادند، آن کسی که می‌خواست نبودند، و به او می‌گفتند مواظب خودت باش. در جواب همه‌شان بلند می‌گفت نمی‌تونم و تایپ می‌کرد فعلا‌. دروغ نمی‌گفت، واقعا نمی‌توانست. نه می‌توانست از فکر و خیال بخوابد و نه فرصت می‌کرد وعده‌های غذایی‌اش را کامل دنبال کند. حتی نتوانسته بود پول شرطی را که برده بود بر سر کروسان شکلاتی خرج کند. گنجایش معده‌اش شده بود به اندازه لیوان چایی‌ای کم‌رنگ، دو دانه شکلات تلخ فرمند در کنارش و تعدادی قرص اعصاب برای هر وعده‌. لاغر شده بود؟ نمی‌دانست. عید شده؟ نمی‌دانست‌. چه بر سرش آمده بود؟ این را هم نمی‌دانست. خیلی چیزها را نمی‌دانست. به ازای تمام ندانسته‌ها، دانستی‌هایی هم درون مغزش غوطه می‌رفتند. می‌دانست هوای گذشته را کرده بود، می‌دانست نمی‌خواست همین حالا، در این شهر و استان باشد، می‌دانست می‌خواست با آدم دیگری باشد، می‌دانست این نوشته را دوست ندارد، آن‌طور که می‌خواست و برای کسی که می‌خواست نوشته نشد و به وقتش پاک خواهد کرد، می‌دانست کارهایش مانده، می‌دانست هدیه‌اش کامل نیست و این را هم می‌دانست که از تمام زندگیش عقب افتاده. دانستنی‌ها را دوست نداشت. برای اولین بار تمامی این سال‌ها، آرزو می‌کرد کاش هیچ‌گاه هیچ چیز را نمی‌دانست. کاش ته همه‌شان نقطه می‌گذاشت و پشت میز می‌نشست. گویی همه‌چیز در مغزش فیلتر شده و دیگر هیچ چیز را نمی‌داند.