وارنا
آخرین کاغذ رو هم مچاله کرد و به جلد چیزی که قبلا دفترش بود زل زد. مدت‌ها بود تلاش می‌کرد بنویسه. تلاش که چه عرض کنم، تقلا می‌کرد تا کلمات ذهنش رو مرتب و روی کاغذ کاهی نازک زرد رنگ پیاده کنه. دور و برش آد‌مک‌های مختلفی‌ می‌پلکیدن و از سر و کولش بالا می‌رفتن.…
چیزی به شروع سال نمونده و هوا خنک و بهاری بود. زدم بیرون تا برم برای عید خرید کنم اما نظرم بعد دیدن کوچه‌ خیابون‌های شلوغ و پرهمهمه عوض شد‌. راهمو به سمت پارک کج کردم و نزدیک محل بازی بچه‌ها نشستم. در ظاهر محو بازیشون بودم اما راستش رو بخوای داشتم به خروار پرونده‌های باز توی مغزم فکر می‌کردم. برای لحظه‌ای سکوت مطلق پارک منو به خودم آورد و متوجه شدم مدتی شده مادرپدرها، بچه‌ها رو کشون‌کشون به فرآیند خرید برگردوندن. انگار تازه دیده باشمش، نگاهم میوفته به تاب‌ قدیمی گوشه محوطه. با دیدنش تصاویر مبهمی از بچگیم به خاطرم اومدن. عادتم شده بود، به نشانه‌ها نگاه می‌کنم و خاطرات رو با افرادی که هستن و نیستن مرور می‌کنم. این بار هم چشمام رو بستم و به رسم همیشه، اجازه دادم خاطرات راه خودشون رو پیدا کنن.
برگشتم به مدت‌ها پیش، زمانی که رنگ درخت‌ها تغییر کرد و دختربچه‌‌ای به همراه داداشش، جلوی تاب ظاهر شدن. موهای کوتاه و لباسای پسرونه دخترک باعث می‌شد نشه راحت از هم تمیزشون داد اما مگه می‌شه خودتو نتونی پیدا کنی؟ دوتا بچه روی تاب‌هاشون نشسته بودن و مثل همیشه سر این‌که کی بالاتر می‌ره بحث می‌کردن و درنهایت میوفتادن به جون پدرجون و می‌گفتن منو محکم‌تر از اون یکی هل بده. پدرجون هم با لبخندی که چال گونه‌هاشو عمیق‌تر می‌کرد میومد و یه جوری هلمون می‌داد که همه‌چیز از فکرمون خارج می‌شد و چشم بسته از بادی که روی صورتمون سر می‌خورد لذت می‌بردیم. با تار شدن تصویر، چشمام رو باز کردم و متوجه باد تندی که داشت شروع به وزیدن می‌کرد شدم. عجیبه ولی انگار وقت دلتنگی، تمام جزییات لحظه‌ات با خاطراتت یکی می‌شن، با این تفاوت که دیگه بازیگری وجود نداره تا صحنه رو کامل کنه. نمی‌دونم بارون کی شروع شد اما باعث شد نگاهمو از تاب بگیرم و به مردمی بدم که بارون هم از پسشون بر نیومد و هم‌چنان توی پس‌زمینه مثل موج پشت هم حرکت می‌کردن و در تکاپوی خرید بودن. نمی‌تونستم بفهمم به چی فکر می‌کنم ولی صدای گربه‌ای که از ناکجا پیداش شد، منو از بین افکار توی ذهنم بیرون کشید. آسه‌آسه بهم نزدیک می‌شد و با دریافت نکردن واکنشی از سمت من، خودشو آروم به پاهام مالوند. خم شدم که نوازشش کنم اما ترسید و چند قدم دور شد؛ با این‌حال دوباره برگشت بین دستام و گذاشت بلندش کنم و بذارمش روی پاهام. به نشانه رضایت چندبار پنجه‌هاشو روی شلوارم کشید و درنهایت، توی بغلم جا خوش کرد. سویشرت گشادمو روش کشیدم تا بارون خیسش نکنه و آروم دستمو لای خز نرمش می‌گردوندم. گرمای پوستش و سرمای دستم تضاد جالبی داشتن، تضادی که همیشه لبخند به لبم می‌آورد. لبخندی که مصادف شد با صدای ترکیدن حباب ۱۴۰۱ و ورود به سال جدید. سالی که توش باز هم من بودم و گربه و خاطرات و بازیگرهایی که هیچ‌وقت به صحنه برنمی‌گشتن.

با هر کلمه، شخصیت کم‌رنگ‌تر شد تا اینکه با گفتن آخرین کلمه، محو شد؛ جوری که انگار هیچ‌وقت وجود نداشت. اون متعجب و هول شده مداد رو برداشت و روی اولین کاغذ دم دستش، شروع کرد به نوشتن چیزی که شبیه وصیت آدمک بود. چیزی که اون نیازش داشت.

@varna_mountain
انگار برگشتم به چندین سال قبل و دوباره از تجربه‌ای کتک می‌خورم که قبل‌تر هم من رو به رینگ مبارزه دعوت کرده بود، با این تفاوت که این‌بار، قدرت هر ضربه، با دوتا مشت برابری می‌کنه. اولی رو اون اتفاق می‌زنه اما مشت دوم دردناک‌تره. چرا که ضارب دوم، منی‌ست که به فراموشی محکوم شده بود و حالا به رسم انتقام، می‌زنه تا به یاد بیارم مزه این درد تکراریه.

@varna_mountain
وارنا
چیزی به شروع سال نمونده و هوا خنک و بهاری بود. زدم بیرون تا برم برای عید خرید کنم اما نظرم بعد دیدن کوچه‌ خیابون‌های شلوغ و پرهمهمه عوض شد‌. راهمو به سمت پارک کج کردم و نزدیک محل بازی بچه‌ها نشستم. در ظاهر محو بازیشون بودم اما راستش رو بخوای داشتم به خروار…
آدمک‌ها برخلاف همیشه، به سکوتشون ادامه دادن. ساکت بودن تا اون بدون حواس‌پرتی، کلمات رو بنویسه و چیزی رو از قلم نندازه. با نوشتن آخرین خط، از میز فاصله گرفت و به داستانی که با خط بدش روی کاغذ نیمه‌پاره پیاده کرد تا فراموشش نکنه، زل زد. عالی نبود ولی عالی نبودنش، از واقعی بودن احساسات آدمک کم نکرده بود. از دلتنگی گفته بود، حسی که اون تا به حال نه تجربه و نه درکش کرده بود. همیشه رابطه‌هاش براش شبیه درخت بودن. هر فرد، درخت مختص خودش رو داشت. از طرفی مهم نبود تلاشی بکنه یا نه، با آغاز فصل بهار، درخت‌ها شاخ و برگ می‌دادن و درختی که قدش به اون می‌رسید، مورد توجهش واقع می‌شد. مثلا شده بود درخت نارنجی قد علم کنه و از اون به بعد، عطر شکوفه‌های بهارنارنج به هر طریقی توی زندگیش نفوذ می‌کردن. اما رابطه همیشه‌بهار نیست و ممکنه هر روزش، فصلی متفاوت باشه. گاهی اوقات، وقتی می‌اومد تا با شیطنت شهد بهارنارنج رو مزه کنه، می‌فهمید شاخه رو شته زده. یا فلان روز هوا آفتابی بوده و به گیاه رسیده، درحالی که روز بعدش بارون تمام کودهایی که برای رشد درخت به پاش ریخته شده بود رو می‌شست و با خودش می‌برد. اما توی تمام این سال‌ها، نشده بود با تبر کمر درختی رو بزنه؛ مواظب بود تا توی خاک زندگیش ریشه بگیرن، رشد کنن و بار بدن. اما همه‌چیز دست اون نبود، درخت هم جان و طاقتی داشت. گاهی از پس خشکسالی برنمی‌اومد و بعضی اوقات تصمیم می‌گرفت تا سال بعدی درکار نباشه و با اولین ثمره، خودش رو بازنشسته می‌کرد و برای همیشه می‌خشکید. برای اون رابطه مثل درخت بود‌. نمی‌تونست برای سایه درخت دلتنگ بشه، هوس شهد شیرین شکوفه‌ها رو بکنه یا به سوگ خشکیدن درخت بنشینه؛ این کارها رو بلد نبود. در عوض، تنه‌های خشکیده رو به کاغذ تبدیل و باهاشون کتاب هر درخت رو می‌نویسه و اون‌ها رو توی طاقچه پر از کتاب اتاقش جا می‌ده تا بعدها وقتی عطر شیرین بهارنارنج زیر دماغش پیچید و خاطراتش رو قلقک داد، به رسم عادت، استکان چایی رو لبالب پر کنه، کتاب رو برداره و به خوندن مشغول شه. نفهمید چند وقته به کاغذ زل زده و توی افکارش غرقه، تا این که صدای آدمک دیگری، سکوت رو شکست و جهت افکار اون رو، به سمت خودش کشید.

@varna_mountain
وارنا
"..look around Ted, you're all alone.." @varna_mountain
توی این سکانس، تد داره روز خوبی رو با دوستاش می‌گذرونه و یه‌مرتبه بارنی بهش می‌گه تمام این‌ها خاطره‌ست و تو داری یه روز خوب رو به یاد میاری که مدت‌ها قبل رخ داده. این شبیه حال خیلی از ماهاست. ما روزهای خوبی رو گذروندیم که مدت‌هاست فکر و حسرت تکرار و تجربه دوباره‌ش، ما رو به توهم گرما گرفتن از آتش لحظاتی وا داشته که در واقعیت، چیزی جز خاکستر خاطرات ازشون به جا نمونده.

@varna_mountain
برای او ... for her
او و دوستانش . he and his friends
"‌جنگیدن کنارت واسه من یه افتخاره؛ نرو"
@varna_mountain
پلک زدم، همه‌چیز آشنا بود؛ آدم‌ها، مغازه‌ها، درخت‌ها و جاده، اما نمی‌دونستم کجام. همه چیز جاری بود اما من روی جداکننده بتنی وسط خیابون ثابت ایستاده بودم و به اطرافم نگاه می‌کردم. هوا تاریک شده بود، شاید حوالی هشت یا نه شب اما همه‌چیز روشن بود و درخشان. نمی‌دونم سردردم به خاطر افکارم بود یا نور زیاد اطرافم اما سرمو انداختم پایین و ناخواسته پاهام به راه افتادن. سعی کردم تعادلمو روی سکوی بتنی حفظ کنم و حرکت کنم اما چیزی نگذشت که رسیدم به تیربرق. نمی‌خواستم پایین بیام و وارد لاین ماشین‌ها بشم، چرخیدم و مسیر اومده رو برگشتم و تا رسیدم به جای قبلیم. نمی‌دونم چقدر اونجا ایستادم و به درخت قطع شده مقابلم زل زده بودم اما لحظه‌ای ته مونده قدرتم کشیده شد و پاهام خالی کردن و نشستم. گوشیمو درآوردم به ساعت نگاه کردم، اما انگار سواد خوندنش نبود‌. به آیکون خالی تماس‌ها نگاهی انداختم و درست موقع خاموش کردن گوشی، توی دستم لرزید. چندبار تلاش کردم تا دفعه یازدهم تونستم بفهمم چی نوشته، جوابشو دادم و سعی کرد با فرستادن آهنگی، سر و ته چت رو هم بیارم اما دستم خورد و با پلی شدن اینترو آهنگ، یهویی همه‌چیز به یادم اومد. کجام، چیم، کیم. توی اون لحظه، تمام صداها، نت‌ها و افکارم لال شدن، محکوم به سکوت اجباری و صدایی ضعیف دم گوشم پچ زد، به خودت نگاه کن، گم شدی.
باورش عجیبه، من گم شدم.

@varna_mountain
مکالمه با آدم‌ها همینه. درحالی که زیر بارون تندی نشستی که لیوان چایی توی دستت رو به لیوان آب پر از تفاله و تو رو به موش آب‌کشیده تبدیل می‌کنه، شنونده آدمی می‌شی که از گرمای دمای ۲۶ درجه و آفتاب سوزان گلایه می‌کنه. توی اون لحظه به غیر از نشستنتون روی صندلی، وجه تشابه دیگری بین افکار، شرایط و حواستون پیدا نمی‌شه اما در نهایت به خودت میای و می‌بینی داری درحالی که از سرما می‌لرزی، توی افکار اون بین شربت گلاب‌زعفران و بهارنارنج، نوشیدنی‌‌ای رو انتخاب می‌کنی که مناسب‌تره و خنکای بیشتری داره. مکالمه با آدم‌ها همینه، عجیب اما لذت‌بخش.

@varna_mountain
از در آغوش قرار گرفتن فرار می‌کند. مهم نیست شخص مقابلش کیست؛ خانواده، دوست یا غریبه. تا دستی به سمتش دراز و مسیر رسیدن به آغوشی هموار می‌شود، عینکش را برداشته و خود را به ندیدن می‌زند. بی‌توجه از کنارشان می‌گذرد و درجواب صدایی که پشتش می‌گوید:« نکبت بی‌احساس، دلم تنگ شده برات.» سکوت می‌کند. می‌داند اگر دهان باز کند، می‌گوید منم. می‌داند اگر لحظه‌ای گرما و امنیت آغوشی به صورتش سیلی بزند، اشکش به راه افتاده و تمام حرف‌های ناگفته‌اش را همچو سیب‌هایی گندیده بالا می‌آورد. می‌داند و از در آغوش قرار گرفتن فرار می‌کند، تا مبادا به یاد بیاورد که او هم بیشتر از هرچیزی، به پناهگاه نیاز دارد.

@varna_mountain
مدتی‌ست که نوشتن و حرف زدن برایم طاقت‌فرسا شده و با گذر زمان، این کار پرزحمت‌تر هم می‌شود. نمی‌دانم مشکل از کداممان است، کلماتی که محدود، کم و دو پهلواند یا منی که می‌خواهم جای زدن حرف‌های مفت، دستانت را گرفته و تو را کشان‌کشان به سمت غار ناپیدای پشت آبشار ببرم؛ که جای اینکه آنها را برایت بنویسم، خودت بشنوی، ببویی و لمسشان کنی تا بی‌هیچ غربال و سانسوری، راهشان را به مغز استخوانت پیدا کنند.

@varna_mountain
ترس احساس عجیبیه. پاش که به زندگی باز بشه دیگه مهم نیست بهش بها داده بشه یا نه، کار خودشو شروع می‌کنه و عین گردباد همه چیز رو با خودش می‌بره. تمام آنچه که عزیزه، آنچه که داری و حتی چیزهایی که هیچوقت نداشتی، همه‌ رو با خودش می‌بره و تو رو از خودت، واقعیت، نزدیک‌ترین عزیزت و زندگی دور می‌کنه و توی مرداب تنهایی رهات می‌کنه تا غرق شی.

@varna_mountain
وارنا
آدمک‌ها برخلاف همیشه، به سکوتشون ادامه دادن. ساکت بودن تا اون بدون حواس‌پرتی، کلمات رو بنویسه و چیزی رو از قلم نندازه. با نوشتن آخرین خط، از میز فاصله گرفت و به داستانی که با خط بدش روی کاغذ نیمه‌پاره پیاده کرد تا فراموشش نکنه، زل زد. عالی نبود ولی عالی نبودنش،…
تماس قطع شد. مکالمه خوبی هم بود، بی‌محتوا اما خوب. پیام دادم و فهمیدم این سری شارژم تموم نشده بود، دلیل بهتری برای قطع شدن تماس وجود داشت. وقتی دلیلشو شنیدم لبخند محوی کنج لبم جا خوش کرد، لبخندی که با ادامه‌دار شدن پیام‌ها عمیق‌تر شد و در نهایت، به یک قطره اشک ختم شد. منطقم تلاش کرد توی حال نگهم داره اما احساساتم عجیب مشتاق پرت شدن توی گذشته بودن. ساکت و بی‌طرف عقب ایستاده بودم و به جدالشون زل زده بودم، درست شبیه غریبه‌ای که براش مهم نیست دوتا بوکسور مقابلش توی رینگ همدیگه رو بکشن، زل زده بودم و به حرارتی که توی بدنم شدت می‌گرفت فکر می‌کردم. برام مهم نبود برنده این مسابقه کیه، بی‌چون و چرا همراهش می‌شدم. مدتی‌ گذشت، دعوا شدت گرفت و در نهایت گذشته برنده میدون شد. از رینگ خارج و به سمتم اومد، مقابلم ایستاد و شروع کرد به حرف زدن. با هر کلمه، اطرافمون تغییر می‌کرد و در نهایت تبدیل شد به خونه قدیمیمون. از صداهایی که می‌شنیدم، می‌دونستم توی کدوم خاطره‌م و چه اتفاقی قراره بیوفته. راه افتادم به سمت اتاق و به صحنه مقابلم نگاه کردم. دخترک با موهای بلند خرگوشیش نشسته خوابش برده و سرشو روی شونه‌های برادرش گذاشته بود. از اون طرف هم پسر سخت مشغول بازی با تبلت بود و بعد باختش علی‌رغم تلاش زیادش برای ساکت موندن، بالاخره دادش دراومد و دخترک رو بیدار کرد. به صفحه تبلت زل زد و بدون اینکه چیزی بگه، اونو از دست پسر کشید. مرحله رو دوباره شروع و به راحتی تمومش کرد. مدتی به همین منوال گذشت، این دو نفر هنوز خونه تنها بودن و حوصله‌شون سر رفته بود‌. دخترک دوباره خوابش گرفته بود اما برادرش پیشنهاد بازی جدیدی داد. با شوق تعریف می‌کرد ازش و دختر هم جز خوابیدن کار دیگه‌ای نداشت‌ پس نشست پای حرفاش. خیلی با ذوق حرف می‌زد جوری که کم‌کم اون اشتیاق به دختر هم منتقل شد و باهاش همراه شد. تبلت رو گرفتن تا مشغول بازی بشن، اما در حقیقت خبری از بازی نبود‌. فیلمی پخش و پشتش، حرکات پسر هم عجیب‌ شدن. دستش رو دور کمر دخترک انداخت و بدون لحظه‌ای تردید، افکارش رو عملی کرد. دخترک ترسید، از عجیب بودن همه‌چیز ترسید؛ پنج سالش بود اما می‌دونست این‌ها بازی نیست. می‌ترسید و دنبال پناهگاه بود اما حتی عروسک مورد علاقه‌ش هم توی کمد افتاده و کنارش نبود. دلم می‌خواست تن نحیف و ترسیده‌ش رو در آغوش بگیرم و از اونجا دور کنم اما شبحی بیش نبودم و کاری از دستم برنمیومد. تماس قطع شده بود اما صدای خنده خواهر و برادری تو گوش چپم پیچید‌، تصویر دخترک ترسیده و توی شوک مقابلم محو شد. صدای خنده شدت گرفت تاجایی که من هم خنده‌م گرفت. چشمام رو باز کردم، گذشته رفت و صدای خنده هم قطع شد. من موندم و تماسی که قطع شد تا کسی، جایی، بتونه برادر بزرگ‌تر خوبی باشه‌.

@varna_mountain
رویا مثل سیبیه که اگه طولانی‌مدت و بیش‌از حد روی شاخه افکار بمونه و چیده نشه، می‌گنده و خراب می‌شه. اون موقع‌ست که دیگه نه چیدنش شکمی رو سیر می‌کنه و نه افتادنش باعث کشف نیروی جاذبه زمین می‌شه.

@varna_mountain
پامو از روی گاز برمی‌دارم و آروم از کنار پیرمرد رد می‌شم. ما بهش می‌گفتیم «سید»، کل شهر باهاش آشنان. پیرمردی کثیف و پرحاشیه که برده جمهوری اسلامیه ‌و داستان‌های عجیبی پشتش گفته می‌شه. از کنارش رد می‌شم و با ایده زیر گرفتنش، سخت مبارزه می‌کنم. بدون فکر وارد جاده جدیدی می‌شم و مسیر شهر دیگری رو پیش می‌گیرم. کنارم نشسته و تعجب می‌کنه اما چیزی نمی‌گه، کام ضعیفی از سیگارش می‌گیره و صدای آهنگ‌ رو بیشتر و شروع به خوندن می‌کنه اما سکوت عجیبی توی مغزمه و صداشو نمی‌شنوم. بعد چند دقیقه، لحظه‌ای آروم می‌شه و به صورتم زل می‌زنه، احتمال می‌دم چند کلامی باهام حرف زده باشه در نتیجه سرمو تکون می‌دم و می‌گم: «آره ردیفه.» و امیدوار می‌مونم که جواب درستی بوده باشه. نتیجه هم می‌ده و دوباره برمی‌گرده به همخونیش با آهنگ. سکوت توی سرم محو می‌شه و افکارم برعکس همیشه، شمرده شمرده شروع به حرف زدن می‌کنن. مکالمات چند وقت اخیرم خیلی زود به ذهنم وارد و ازش خارج می‌شن. کارهایی که باید انجام می‌شدن اما بهایی بهشون ندادم هم به سرعت ازش عبور می‌کنن. تا شبح فکر سوم توی ذهنم ظاهر می‌شه صداش شنیده می‌شه که بهم می‌گه: «ماهو نگاه، چه آناناسه!» مقابلم ته جاده می‌بینمش، تعریف عجیبیه اما درست می‌گه، واقعا آناناسه. پامو روی گاز فشار می‌دم تا به ماه نزدیک‌تر شم اما پشت ابر محو می‌شه؛ و مثل همیشه، این بار هم مقصدم گم می‌شه. می‌پیچم و وارد شهر می‌شم. دلم می‌خواست می‌گفتم بوی نمک و شوری دریا زیر دماغم پیچید اما تنها عطر دورم، بوی سیگارشه. از راه همیشگی نمی‌رم، توی شهری که درست درمون بلدش نیستم، دور می‌زنم و جهت دیگری رو برای رفتن انتخاب می‌کنم. بالاخره به دریا می‌رسیم؛ برخلاف اون سمت، اینجا سنگ‌چین‌‌شده‌ست. از کنار تابلو «شنا و پرش ممنوع، خطر مرگ» می‌پریم و توی تاریکی، از سنگ‌ها پایین می‌ریم. وسطشون می‌نشینه اما من پایین‌تر می‌رم. نگرانمه پس می‌گه: «زیاد نرو، خطرناکه.» اهمیتی نمی‌دم و مدهوش به موج‌های وحشی‌ بلندی که توسط سنگ‌ها شکسته می‌شن زل می‌زنم و سه چهار ردیف پایین‌تر، توی نزدیک‌ترین فاصله از آب می‌نشینم. صدای امواج، سکوت و افکار توی مغزمو به خاموشی وامی‌دارن و من هم با کمال میل، اجازه سلطنت رو بهشون می‌دم. به سیاهی محض روبه‌روم نگاه می‌کنم و بعد مدتی، ناخواسته دنبال ماه می‌گردم، نمی‌بینمش اما متوجه چشمک ستاره‌ای گوشه چشمم می‌شم. روی سنگ دراز می‌کشم و به آسمون صاف و پرستاره خیره می‌شم. اهل روشنایی نبودم، پس دوباره می‌نشینم و برمی‌گردم به سیاهی دریا. شدت برخورد موج‌ها، من رو یاد مضراب‌هایی می‌اندازن که روی سنتور فرود می‌اومدن و حواس عجیبی مثل وهم رو ایجاد می‌کردن. فیلمشو سیو کرده بودم، پخش و روی تکرار می‌ذارمش اما این‌بار به جای وهم، پر می‌شم از بی‌حسی و خستگی‌. خستگی‌ای که بالاخره از پا درم میاره و با سنگین کردن پلک‌هام، ته این متن نقطه می‌ذاره.
شبت تاریک.

@varna_mountain
خانم مالی - Mrs Molly
او و دوستانش - he and his friends
″باد پرده‌ی کهنه رو تکون می‌داد
اون نوار قدیمی هنوز می‌خوند
که همیشه یکی از تو می‌رفت
که همیشه دوتا از من می‌موند...″

@varna_mountain
و ما همچون رهگذرانی غریبه از کنار یکدیگر عبور کردیم درحالی‌که سایه‌هایمان، هنوز عاشق همدیگر بودند.

@varna_mountain