بوی موهایت، بند اسارتی شد میان منو خاطراتت. حال به وقت دلتنگی، جای موهایت، بوسه به انگشتانی می‌زنم که روزگاری تار‌ به تار گیسوانت را گشته‌اند و عطرشان را با خود به یادگار دزدیده‌اند.

@varna_mountain
Booye Gisoo
Alireza Ghorbani
″عنبرین مویی مرا دیوانه کرد
یاسمن بویی مرا دیوانه کرد...″

@varna_mountain
غریبه‌ است، اما نزدیک. در میان توهماتم می‌آید و حرف می‌زنیم. از افکارم به او می‌گویم، از احوالش می‌پرسم و در نهایت با گفتن دوستت دارم، به کنج تاریک ذهنم هدایتش می‌کنم. امروز اما بیشتر بودنش را خواهان بودم. عکس‌هایش را ورق می‌زدم و خاطراتی که همچو زیرنویس، گوشه تصاویر ظاهر می‌شدند، می‌خواندم. عکس‌ها رنگارنگ و خاطرات تلخ بودند، اما او در میانشان، حیات را یادآور می‌شد.

@varna_mountain
در تاریکی‌ و کناره‌های بلوار خلوت، در میان نرده‌های گوشه دانشگاه جا خوش کرد و زیر تیربرق سوخته‌ نشست. از هرگونه احساس و فکر تهی، و به قول خودش، خنثی بود‌. نشست و بی‌توجه به تک و توک آدم‌هایی که از کنارش رد و به او زل می‌زدند، به تیر تکیه داد، صدای آهنگ را زیاد کرد و چشمانش را بست. آهنگ اول به پایان نرسیده، خز نرمی آمد و خودش را به دستان او مالید. چشم باز کرد و با لبخندی محو مشغول بازی با گربه سیاه شد. گربه‌ هم ناراضی به نظر نمی‌آمد، خودش را روی پاهای دخترک ولو کرد و از بازی انگشتانش، لذت برد. مدتی گذشت، چشمان دخترک باز هم بسته شد اما دستانش از گربه غافل نمانده بود. نه‌تنها دستانش، که دهانش هم می‌جنبید و برای گربه، از حال خودش می‌گفت. افکار زیادی در مغزش نبودند اما هرآنچه را که بود برای شنونده جدیدش گفت و گربه نیز، در سکوت به او گوش داد. گاه به نشانه تایید میو بلندی سر می‌داد و گاه برای مخالفت، پنجه‌هایش را روی کیف دخترک می‌کشید. با این‌حال از شنونده بودن کنار نکشید، تا اینکه حرف از رویای دخترک شد‌. چشم باز کرد و به گربه سیاه که حال مشتبی (همان مجتبی خودمان) نام داشت، خیره شد. به او گفت: «حس می‌کنم اگه زبون داشتی ازم سوال می‌پرسیدی. اون که زبون داشت نپرسید، بذار سوال تو رو بفهمم و جوابشو بهت بگم.» همچو دیوانه‌ای منتظر وحی، سرش را به سر گربه چسباند و چیزی نگذشت که زیر لب گفت: «رویام؟ تو هم از رویام می‌پرسی؟ بذار بهت بگم. رویای من سیاهیه، درست هم‌رنگ تو. به تو می‌گن نحس، به رویای من هم می‌گن، شاید چون دوستش ندارن و زیبا نیست اما برای من از هرچیزی زیباتر و خواستنی‌تره. راستشو بخوای، یه بار پرت شدم تو چاه سیاهی، درواقع خودم خودمو هل دادم اما هیچوقت به تهش نرسیدم و میونه راه، دستی منو نگه داشت‌.» گربه، با چشمان درشت‌‌شده‌اش، عجیب به او نگاه کرد، چشمانی که به شکل تعجب‌برانگیزی لایه‌ای از اشک، رویشان را پوشانده بود. دخترک خندید و سرش را بالا آورد، چشمان او هم آلوده به اشک بود‌. کمی به لامپ شکسته بالای سرش زل زد و باز سرش را به سر گربه نزدیک کرد. دم گوشش دومین و آخرین رویای در سرش را گفت؛ رویایی که هرچقدر سعی کردم، نشد بشنوم اما دیدم که باعث ترسیدن مشتبی شد. گربه از ترس و شاید خشم سیخ شد و متعجب به دخترک زل زد و آنقدر خیره به جانور عجیب مقابلش نگریست که قطره اشک بالاخره از چشمانش افتاد. دست دخترک دراز شد تا اشکش را پاک کند اما گربه در جواب، چنگ عمیقی روی مچ دستش انداخت و از او دور شد. دخترک تعجب نکرد، می‌دانست هرکس دیگری هم بود بعد از این همه وراجی، او را تنها می‌گذاشت؛ مشتبی که مادر بود و باید به توله‌هایش می‌رسید جای خود داشت. با سوزش دستش، به زخمی که حالا خونی و دردناک بود زل زد و لبخند بر لبش آمد. نمی‌دانست چرا اما آن زخم را بیشتر از هرچیز دیگری دوست داشت.

@varna_mountain
وارنا
تماس قطع شد. مکالمه خوبی هم بود، بی‌محتوا اما خوب. پیام دادم و فهمیدم این سری شارژم تموم نشده بود، دلیل بهتری برای قطع شدن تماس وجود داشت. وقتی دلیلشو شنیدم لبخند محوی کنج لبم جا خوش کرد، لبخندی که با ادامه‌دار شدن پیام‌ها عمیق‌تر شد و در نهایت، به یک قطره…
مثل دفعات قبل، این بار هم شخصیت از نظرها محو شد اما اون هنوز هم دست به سینه نشسته بود و داشت به داستان آدمک فکر می‌کرد. داستانی که پرش ذهنی و سکوت طولانی‌مدت آدمک حین بیانش، نشون می‌داد شخصیت هنوز هم می‌ترسید و به خاطر شوک یا فشار عصبی، کلمات رو از یاد می‌برد. همین‌ها باعث شدن اون دست نگه داره تا داستان تموم و بعد به نوشتنش مشغول بشه. می‌خواست همه‌چیز رو با قلم خودش بنویسه چراکه توی دنیای نویسندگی، باید تناسب تعداد افعال توی متن حفظ بشه و زیاد از حد نشه. جملات کامل و کلماتش درست و واضح انتخاب شده باشن تا تکرار، کم‌گویی و یا زیاده‌گویی رخ نده، اما داستان آدمک این‌طور نبود. جملاتش کوتاه بودن و بریده‌بریده، از شاخه‌ای به شاخه دیگر می‌پرید و بارها و بارها کلماتی رو پشت هم تکرار می‌کرد؛ پس خودش دست به کار می‌شه. نوشتن رو شروع می‌کنه و به شکلی وسواس‌گونه، بعد نوشتن هر جمله، اون رو چندبار می‌خونه و اصلاح می‌کنه تا با ملاک‌های نویسندگی بخونه و ازشون پیروی کنه. سعی خودش رو می‌کنه تا توی روایت دستی نبره و صرفا قلم خودش رو بر متن غالب کنه اما علی‌رغم تلاشش، وقتی تموم شد و نوشته‌ش رو خوند، متوجه تغییر بزرگی شد. دوست نداره بپذیره، از حرکات تند پاهاش و چشم‌غره‌ای که به نوشته میندازه متوجه می‌شم؛ اون جدا دوست نداره باور کنه اینجوری داستانی رو خراب کرده. متن رو بلند می‌خونه و از اینکه گند زده به نوشته، مطمئن می‌شه. از پشت میز بلند می‌شه و به سمت پنجره اتاقش می‌ره و برای لحظه‌ای متوقف می‌شه. به روبه‌رو خیره می‌شه، به قطرات آبی که حتی متوجه باریدنشون هم نشده بود و حالا تصویر پشت پنجره رو کوچیک و وارونه کردن. اون مدت‌ها بود که به منظره پنجره‌ش نگاه نکرده بود، شاید از وقتی که قلم به دست گرفت. فراموش کرده بود می‌تونه از پشت این مربع شیشه‌ای بزرگ، همه‌چیز رو ببینه. همه‌چیز قابل تماشاست، درست مثل قاب تابلویی سورئال، اون می‌تونه همه‌چیز رو به وضوح و شفافیت تمام ببینه؛ شلوغی، آدم‌ها، حیوانات، سقوط بی‌نقص قطرات و حتی حرکت زمان رو. با شدت گرفتن بارش، پنجره رو باز می‌کنه و مانع شیشه‌ای بین خودش و همه‌چیز رو کنار می‌ده. تا کمر به سمت بیرون خم می‌شه و سرشو زیر بارون تند تابستونی می‌بره. به این قطرات نیاز داشت تا ببارن و افکارش رو بشورن و با خودشون ببرن. مدتی همونجا میشینه، سرش رو روی زانوهاش می‌ذاره و به خودش اجازه می‌ده تا از سکوت و هوای موردعلاقه‌ش لذت ببره. وقتی سر بلند می‌کنه، متوجه تاریک شدن هوا و سیاهی‌ای که اتاقش رو دربر گرفته می‌شه. کورمال به سمت میزش می‌ره و چراغ کوچیکش رو روشن می‌کنه. داستان مقابلش، تفاوت بزرگی با مال آدمک داشت. توی داستان اون، همه‌چیز مصنوعی و غیرقابل باور بود. درد، نه برای بیان واقعیت، که برای فریب احساسات و بازی با عواطف خواننده وارد داستان شده بود؛ چیزی کلیشه‌ای و پر اغراق، درست مثل تبلیغات تلویزیونی. اما آدمک‌ها داشتن خودشون رو براش فدا می‌کردن، کلماتی که جوهر وجودشون بود رو می‌گفتن و محو می‌شدن تا اون، داستانی برای نوشتن داشته باشه. شاید دست نبردن توی جملات شخصیت‌ها، کم‌ترین کاری بود که می‌شد در قبال خودکشیشون، انجام داد. نفس عمیقی می‌کشه، صفحه کاغذ رو جدا و چرندیات من‌درآوردیش رو پاره می‌کنه. مدادی که حالا نوکش پهن شده بود رو برمی‌داره و از اول تمام کلماتی که توی ذهنش حک شدن رو می‌نویسه؛ کلماتی که تا ساعاتی پیش، جوهره حیات آدمک بودن و حالا، تنها، سنگ قبرشن.

@varna_mountain
از آموزشگاه بیرون آمده؛ سه‌تار تازه کوک شده‌اش را روی دوش تنظیم و مسیر خانه را پیش می‌گیرد. در میانه‌ راه چشمش به نیمکت چوبی شکسته‌ای افتاده و ناگهان، خستگی سهمگینی به جانش میوفتد. روی نیمکت خراب می‌نشیند و بی‌هوا سه‌تارش را درمیاورد. آن را روی پایش گذاشته و نت‌های درون ذهن و هرچه که در خاطرش بود را بداهه می‌نوازد. از «مرغ سحر» گرفته تا «گلنار» و «ابر می‌بارد»، هرچه که به ذهنش می‌آید را می‌زند. خورشید سرخ مقابلش، درحال غروب کردن است و باریکه‌های نورش از میان ردیف درختان نارنج رد شده و جلوه موهای باز و سیم‌های طلایی سه‌تارش را دوچندان می‌کنند. چند نفری دورش ایستاده‌اند و به اجرایش گوش می‌کنند اما او متوجهشان نیست و در عالم دیگری سیر می‌کند. به خودش که می‌آید، می‌فهمد درحال نواختن ملودی «in love» از کیارش سنجرانی‌ست. نمی‌داند چرا اما با هربار شنیدن این آهنگ، سوالی ذهنش را درگیر می‌کند؛
″عشق، محبت، نگرانی، دلتنگی، خانواده، دوست؛ هیچوقت لیاقت هیچ‌کدامشان را داشتم؟″
جواب سوال را از پیش می‌دانست، نه. نفس عمیقی کشید، دیگر دلش نمی‌خواست بنوازد پس ملودی را به پایان رساند، سه‌تار را توی کیفش گذاشت و به مسیرش برگشت. سیزده ثانیه بعد، دیگر اثری از او، خورشید و یا شنوندگانش نبود؛ تنها طنین غمناکی در میان درختان می‌چرخید و مو به تن رهگذران سیخ می‌کرد.

@varna_mountain
ما چنان در خیال زندگی کرده‌ایم و کم‌تر زیسته‌ایم که روزی چنان کودکی پنج ساله و روز دگر، همانند پیری صد ساله‌ایم؛ ما مدت‌هاست که دیگر خودمان نیستیم.

@varna_mountain
حرف زدن، فارغ از نیاز به قوا برای نگه‌داشتن خودکار یا گوشی، انتخاب مخاطب درست، شکار کلمات و ردیف کردنشون، به توان بیشتری برای تحمل سکوت و یا شنیدن جواب نیاز داره. سکوت و جواب غلطی که حضورشون توی مکالمه، تنهایی و غریبگی رو به یاد فرد میاره و اون رو آشفته‌تر از قبل، راهی خلوت خودش می‌کنه.

@varna_mountain
وارنا
مثل دفعات قبل، این بار هم شخصیت از نظرها محو شد اما اون هنوز هم دست به سینه نشسته بود و داشت به داستان آدمک فکر می‌کرد. داستانی که پرش ذهنی و سکوت طولانی‌مدت آدمک حین بیانش، نشون می‌داد شخصیت هنوز هم می‌ترسید و به خاطر شوک یا فشار عصبی، کلمات رو از یاد می‌برد.…
بقیه آدمک‌ها شاهد این درگیری‌ها بودن و از اینکه اون دست ببره توی داستانشون و حواسشونو تحریف کنه نگران شدن. پس سکوت و از بیان داستانشون، پرهیز کردن. اما اون هنوز متوجه اعتصابشون نشده و سخت درگیر نوشتن دقیق کلمات آدمکه. کارش که تموم می‌شه، آشفتگی‌هاش از بین می‌رن و جاشون رو به احساس رضایت می‌دن. سرشو از کاغذ بلند می‌کنه و کش و قوس عجیبی به بدنش می‌ده که باعث می‌شه مثل پاکت چیپس شروع به صدا دادن کنه. قلنج‌هاشو تک‌به‌تک می‌شکونه و با دیدن باریکه خورشید روی دیوار، تازه متوجه گذر زمان و طولانی شدن سکوت حاکم بر اتاق می‌شه. دوروبرش رو نگاه می‌کنه و متوجه شخصیت‌ها که کم‌رنگ‌‌ شدن و کنج اتاق و توی دورترین فاصله از اون قرار گرفتن می‌شه. از این کارشون تعجب می‌کنه، به سمتشون می‌چرخه و با عقب رفتن بیشتر آدمک‌ها، متوجه ترسشون می‌شه؛ اما اون نمی‌فهمه مشکل چیه. می‌پرسه چی شده؟ ترسیدین؟ ناراحتین؟ صدایی از آدمک‌ها خارج نشد اما یکیشون به نشانه مثبت، سری تکون داد و زود بین بقیه پنهان شد. دلیلی برای ناراحتی نمی‌دید، با این‌حال ایده‌ای به ذهنش رسید اما خیلی زود اون رو رد کرد. دست دراز می‌کنم و حدسش رو دوباره به ذهنش برمی‌گردونم؛ حدسش درست بود، چه با منطقش بخونه و چه نه. بخشی از وجودش به آدمک‌ها و دلیلشون حق می‌داد و بخشی دیگه، نمی‌پذیرفت که اون‌ها احساساتی داشته باشن و بابت چنین اتفاقی ناراحت شده باشن. میل به انکارش قوی بود اما این مسئله براش مهم بود. پس صدای بخش دوم رو خفه کرد و سعی کرد به نیمه اولش اجازه ارائه راه‌حل و نظر دادن بده. احتمال می‌داد آدمک‌ها به خاطر کارش ترسیده و حساس شده باشن اما نمی‌دونست چاره کار چیه تا این مشکل رفع بشه و باز هم به حرف بیان‌. برای اون نه فقط داستان‌ها، که حضور و سروصدای آدمک‌ها هم عادت شده بود. درواقع براش مهم نبود چیزی برای نوشتن داشته باشه یا نه، دلش می‌خواست شنونده‌شون باشه و داستان‌هاشون رو لمس و تصور کنه‌. جهان رو از دید اون‌ها ببینه و معنی چیزهایی که نمی‌دونست رو از زبونشون بشنوه. اما همه‌چیز به خواسته اون نیست، مهم نیست چقدر خواهان جاری شدن کلمات باشه، گاهی اوقات حق انتخابی وجود نداره و در نهایت به بن‌بست سکوت می‌رسه. بن‌بستی که تیربرقش سوخته و جز تاریکی، چیزی برای نشون دادن نداره. همین باعث شد اون در لحظه احساسات عجیبی داشته باشه، عجز، ندامت، دلتنگی‌.. دلتنگی؟ خیال می‌کرد هیچ‌وقت قرار نیست با این حس مواجه بشه اما حالا می‌فهمید معناش چیه. دلتنگی، میل به شدن آنی یک ناشدنی در زمان حال؛ میلی که اون حالا بیشتر از هر وقت دیگری در وجودش حسش می‌کرد. با روزنه‌ای امید، پشیمون و مشوش، به انتظار نشست، اما ثانیه‌ها و دقایق، به ساعت‌ها و بعد، به روزها تبدیل شدن. هر روز، جماعت آدمک‌ها کوچک و کوچک‌تر شد و تعداد بیشتری، اون رو تنها گذاشتن. ناراحت‌کننده‌ست اما ترک کردنشون برام جالبه؛ هرکدومشون که قصد رفتن می‌کنه، کم‌رنگ می‌شه و بعد درست مثل حباب نامرئی می‌ترکه و از نظر محو می‌شه. برای اون اما متفاوت بود، بهشون نگاه می‌کرد و با هربار ترکیدن، ناتوانی و دلتنگی رو بیشتر از قبل تجربه می‌کرد.
با گذشت چند روز، دیگه توی تمام افکار اون، شنیدن دوباره کلمات شخصیت‌ها ناشدنی‌ای شده که سلول‌های بدنش، بی‌رحمانه این غیرممکن رو ازش می‌طلبن. بالاخره از انتظار ناامید می‌شه و در جواب خواسته‌ها، نیاز و میلش، قلم رو رها، چراغ مطالعه رو خاموش و از پشت میز بلند می‌شه. به پنجره نگاه می‌کنه، همه‌چیز از توی قاب شیشه‌ای گم شده. پرده سیاه رو می‌کشه و با دعوت کردن تاریکی به چهاردیواریش، ته این انتظار، نقطه می‌ذاره.

@varna_mountain
دو شب پیش می‌گفت می‌دونی بدی چت و یا فاصله چیه؟ پشت چت باید تمام حرف‌ها و حواستو با کلمه بگی و وقتی برسی به اون چیز‌هایی که ممکن نیست و باید تنها با لمس و حضور بیان بشن، میوفتی تو آمپاس. یا سکوت می‌کنی و یا به بدترین نحو ممکن بیانشون می‌کنی و گند می‌زنی تا به‌ طرف بگی هستم. حالا تو چه کردی؟
به سایه کم‌رنگش پای تختم خیره شدم. متوجه خواب‌آلودگی و بهم‌ریختگیم شد؛ جوابش رو گرفت. زیرلب شبت آرومی گفت و از توی خیالاتم، محو شد.

@varna_mountain
دور شده بود، از همه‌چیز و همه‌کس. نمی‌دانست مابقی هم حسش می‌کردند یا نه. (تو هم حسش می‌کنی؟ بهم بگو.) می‌دانست باید درمورد دور شدنش با آنها، با او صحبت کند اما حالا دیوار، بلندتر از قبل شده‌ست. از آن طرف خبری ندارد اما این سمت دیوار، پر است از خاطرات. روزگاری فردی با دست‌خط چرندش، خاطرات را روی آجرها نوشته بود. چشم چرخاند و مشغول خواندن شد. کلمات را می‌خواند و همه‌چیز را به یاد می‌آورد. خواند و خواند تا رسید به آینه‌ای که پارچه‌ای آن را پوشانده بود‌. پارچه را برداشت، روی آینه با ماژیک ضخیمی نوشته شده بود یأس، خودش را در آینه دید. به یاد روزی افتاد که دوستی او را یأس خواند، به اشتباه چنین شده بود اما شاید درست‌ترین اشتباه عمرش بوده باشد. روی آجر‌های دور آینه خرده کلماتی نوشته شده بود. مرده متحرک، مهربان و غمگین، بی‌طراوت و...
آجر به آجر می‌خواند و مجنون‌وار با یأس درون آینه صحبت می‌کرد. با او احساس راحتی نداشت اما چیز عجیبی او را به سمت قاب می‌کشید، میلی ناشناخته که می‌خواست او هم وارد قاب شود، به مانند یأس سکوت کند و کلمات یاس را به خودش باز بتاباند.

@varna_mountain
به وقت خداحافظی به یادم بیاور. تمام این لحظات را، تک‌تک کلماتی که به هم گفتیم و در گوش هم خواندیم، موج‌به‌موج طنین خنده‌هایت، نگاه‌های پرحرف خیره به دوربینت، آهنگ‌هایی که روزگاری جای کلمات بی‌فایده را پر کردند، همه را به خاطرم بیاور. سپس چند قدمی نزدیک‌تر بیا. تن ظریفت را به آغوشم بکشان تا سر بر شانه‌ات بگذارم و عطر گردنت را ببویم و برای اولین‌بار لمسم کن تا نه از لبانم، که از زبان سلول‌های بدنم بشنوی چگونه دوستت دارم. به وقت خداحافظی به یاد بسپار چگونه دوستت داشتم.

@varna_mountain
خیال می‌کرد یک هفته شده، روزهای پراتفاق و دردسر به پایان رسیدن و حالا باید با مشکلات ناشی از آنها سر و کله بزند، از یاد برده بود هنوز یک روز مانده تا یکشنبه برسد و هفته پرماجرا تمام شود. جای نگرانی نیست، روی صندلی سالن انتظار مقابل اورژانس تصادفی‌ها نشسته و خیره به سرامیک سفید رنگ کف سالن و در فکر سه تنی که روی تخت به درون بخش برده‌اند، زیرلب حقیقتی که تازه به یاد آورده را زمزمه می‌کند: هنوز یک روز مانده بود.
انسان چگونه دلتنگ خاطراتی می‌شود که هیچ‌گاه رخ نداده‌اند؟ چه فعل و انفعالاتی در سرش رخ می‌دهد که ممنون زحماتی می‌شود که هیچ‌وقت کشیده نشده‌اند و تنها تعارفی ازشان به میان آمده؟ چطور حضور فردی را که تا‌به‌حال نه او را دیده و نه لمسش کرده است کنار خودش حس می‌کند و یا چگونه با شخصی خداحافظی می‌کند که تاکنون هرگز دست سلام به او نداده است؟
ولله که نمی‌دانم؛ راستش را بخواهی آدمی‌زاد، این مجموعه آب و سلول‌های سفید و قرمز، از زندگی هم برایم عجیب‌تر شده است.

@varna_mountain
نامه اما شاید واقعی‌ترین و حتی زیباترین راه برقراری ارتباط باشد. تو برایم مثال نقض بیاور؛ کدام مسیر ارتباطی، عمیق‌تر از لحظه‌ایست که کاغذ و قلمی جلویت می‌گذاری و بی‌اهمیت به خط خرچنگ قورباغه‌ات، خروار کلمات را بی‌آنکه تحت کنترلت باشند روی کاغذ می‌نویسی؟ و یا ثانیه‌ای که خود را جای مخاطبت می‌گذاری و تصور می‌کنی به وقت دریافت نامه و خواندن کلماتت، چه واکنشی نشان می‌دهد؟
می‌بینی؟ نامه چنین آدمی را درگیر می‌کند، درگیری‌ای زیبا و خواستنی. پس حالا که بیشتر از هرچیزی به واقعیت نیاز دارم، به فیزیکی غیرقابل انکار و واقعی، تو هم بیا و به جای وراجی، برایم نامه بنویس؛ چراکه نامه‌ها مهم‌اند.

@varna_mountain
"The Leftovers" series; Nora Durst's letter to Kevin Garvey:

Dear Kevin, I need to say goodbye to someone I care about, someone who's still here, so I'm saying it to you. You were good to me Kevin, and sometimes when we were together, I remembered who I used to be before everything changed, but I was pretending. Pretending as if I hadn't lost everything. I want to believe it can all go back to the way it was, I want to believe I'm not surrounded by the abandoned ruin of a dead civilization, I want to believe it's still possible to get close to someone. But it's easier not to. It's easier because I'm a coward and I couldn't take the pain, not again. I know that's not fair, Kevin. You've lost so much too, and you're strong. You're still here. But I can't be, not anymore. I tried to get better, Kevin. I didn't want to feel this way, so I took a shortcut. But it led me right back home. And do you know what I found when I got there? I found them, Kevin, right where I left them. Right where they left me. It took me three years to accept the truth, but now I know there's no going back, no fixing it. I'm beyond repair. Maybe we're all beyond repair. I can't go on the way I'm living, but I don't have the power to die. But I have to move towards something. Anything. I'm not sure where I'm going, just away. Away from all this. I think about a place where nobody will know what happened to me, but then I worry I'll forget them, but I don't want to ever forget them, I can't. They were my family. I think I loved you, Kevin, and maybe you loved me too. I wish I could say this to you instead of writing it, I wish I could see you one last time to thank you and wish you well, and tell you how much you mean to me, but I can't. Like I said, I'm a coward. So, wish me luck, I think I'm going to need it. Love, Nora.

@varna_mountain