چیستایثربی کانال رسمی
6.71K subscribers
6.02K photos
1.26K videos
56 files
2.11K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#آوا_متولد۱۳۷۹
#چیستا_یثربی
#قسمت118
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#قصه
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_هجدهم

آفتاب که بر من می تابد، رنگ عاشقانه می گیرم...
باد که بر من می وزد، تو را حس می کنم...
ابر که می درخشد، تو به من لبخند میزنی...
جهان که بر من میبارد، تو عشق منی!
از این همه طلا که در وجود توست، یک مشت خاک زر، بر صورتم بریز...
جاودانه می شوم.

بناز آل طاها، این تصنیف قدیمی را که مادر بزرگش، برایش خوانده بود، زمزمه می کرد...

در خیمه ی اسارتش نشسته بود.
حس اسیری نداشت، دل پرواز داشت.
دل پانزده ساله اش، نه عاشق شدن، بلد بود، نه تاکنون معنای دوست داشتن را فهمیده بود، اما آن شب، پرنده ای به قلبش، نوک میزد و نمی دانست معنی اش چیست!

زندانبانش گفت: چرا غذاتو نمیخوری؟

بناز جوابش را نداد...
آنها حالش را نمی فهمیدند. دوستش نداشتند.
برایش مهم نبود!
او هم آن ها را دوست نداشت!
دلش، اهلی مردی پشت خط پرچین سربازان بود که روزی او را در کودکی نجات داده بود. یک انسان!

با خودش گفت:
یالله بناز!
یا حالا، ‌یا هیچوقت‌‌!

می دانست اگر تا قیامت هم صبر کند، آن مرد نخواهد آمد و شاید فردا از آنجا برود‌، برای همیشه برود‌.

به سرباز گفت:
_دستشویی!

سرباز دوستش را صدا زد.
با کمک هم دست های بناز را بستند و طنابی به کمرش...

بناز گفت: الاغم اینجور نمیبندن...
اما ادامه نداد.
آنها کردی نمی فهمیدند.

به پرچین که رسید به سمت دستشویی رفت...
یک سر طناب در دست سرباز بود.

بناز گفت:
ول کن اینو‌‌‌‌‌‌‌...
من جایی ندارم فرار کنم تو این بیابون!

سرباز گفت: به من گفتن طناب دستم باشه...
باید وظیفه مو انجام بدم!

بناز، وارد دستشویی شد.
سر دیگر طناب را، از کمرش باز کرد و به شیر دستشویی گره زد.

خیلی طول کشید، چون دستهایش بسته بود.

عملیات با دست بسته را برادرش، به عنوان اولین درس یک چریک به او آموخته بود.

ماه، چادرها را روشن کرد!
انگار ماه هم ، سرباز وطن شناسی بود که داشت کارش را درست انجام میداد.

خبری از بناز نشد!
بناز از پشت محوطه ی دستشویی گریخت و به چادر سر لشکر رفت.
سر لشکر، خواب بود‌.
بناز همانگونه با دست بسته، کنارش نشست تا ماه، بخشی از گیسوان سر لشکر را روشن کرد.

سر لشکر میان خواب و بیداری، چشمانش را گشود...
بناز را دید. با موی آشفته ی آفتابی تا کمرش.

بناز آهسته گفت :
تا صبح وقت زیادی نمونده آقا، میخوام همسر شما باشم...
فقط شما!

سرلشکر ، با تعجب به بناز خیره شد.
گفت: من نمی تونم بچه !...

بناز گفت: جنگه! می دونم عاشق من نیستید، ولی با این ازدواج، منو نجات بدید!

سرلشکر جوان گفت: چرا من؟

_گوش کن آقا! بچه که بودم تو بمباران حلبچه، ماسکتو گذاشتی رو صورتم، نجاتم دادی. یادم نمیره!

حالا تنمو بِخَر ازشون...
روحمو نجات بده!

باید از اینجا برم...

اونا منو میکشن، ولی من شما رو...

سکوت شد.


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت118
#قسمت_صد_و_هجدهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت119
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#رمان
#پاورقی

#قسمت_صد_و_نوزدهم

_ آقا اگه قراره من حامله باشم تا اعدامم نکنن، می خوام بچه ی شما باشه.

بناز، تکرار کرد...
و باز هم تکرار کرد و باز هم.
آنقدر که خورشید آسمان، بیدار شد و تمام کمپ، به صدا در آمد.
شیفت ها عوض شد و بوی نان و صبحانه آمد.
بوی دست های مهربان مادر!

بناز، در خیمه ی سرلشکر نبود.‌

سرلشکر مهمان، چشمان خود را دست کشید...
دختری در خیمه اش نبود!
پس آن دخترک لطیف پریوشِ دیشب، که از او فرزندی خواسته بود، کجا بود؟!

بیرون، سربازان صبحانه می خوردند.
سرلشکر مهمان، با کوله‌پشتی در دست، ظاهر شد.
فرمانده با دیدنش لبخند زد و دستش را روی شانه ی او گذاشت.

_ صبح بخیر!
نخواستم بیدارت کنم، خسته بودی!

و متوجه کوله ی سرلشکر شد...

_ کجا کله ی‌صبح؟
اومده بودی با هم منطقه رو ببینیم!

سرلشکر گفت: باید برم...
اصلا نباید الان میامدم. تهران کلی کار داشتم... زنگ زدن!

سردار نگاهش کرد و گفت: از لَبت داره خون میاد‌...

سرلشکر با پشت دست، خون روی لبش را پاک کرد.

سکوت شد...

سردار گفت: دکتر نمیری، نه؟

آفتاب، از روی موهای سرلشکر، سُر خورد و داخل چشمانش افتاد.‌‌‌

گفت: میرم... خیلی مهم نیست!

می خواست چیزی بپرسد، اما دو دل بود.
سردار فهمید...

_اون دختر، سربازای منو کشته...
ما، در وضعیت جنگی نبودیم...
نمی تونم از اعدام نجاتش بدم.
قانون، قانونه!

_ ولی ما.... توی خاک اونا بودیم!

_ چی؟

سرلشکرِ مو آفتابی، دوباره گفت:
چرا توی خاک اونا بودیم، که اون بچه، مجبور شه از خودش و خانواده ش، دفاع کنه!
شاید اگه تو هم جای اون بودی، همین کارو می کردی!
اون فقط دفاع کرده!
چرا تو خاک اونا کمپ راه انداختیم؟

سردار با‌ تعجب ‌گفت: تو می دونی!
باید اوضاع منطقه تحت کنترلمون باشه.

_ پس اونم خواسته اوضاع خاکِ خودش، تحت کنترلش باشه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌...
ولش کن بره!

_ نمی تونم...
سرباز منو کشته! الان، توی جنگ نیستیم! قانون شکنی کرده.

_دیگه بدتر! اگه تو جنگ نیستیم، تو خاکِ این دختر، چرا اردو زدیم؟

_تو چت شده رفیق؟

دستمالی را در آورد و به دوستش داد.
سرلشکر، خون لبش را، با دستمال پاک کرد و‌ گفت:
اینجوری هیچ وقت جنگ تموم نمیشه!

سردار با تعجب گفت:
مگه قراره تموم بشه؟

سرلشکر، دیگر چیزی نگفت...
دستش را روی شانه ی دوستش گذاشت و گفت:
این جنگ، با تو چیکار کرده دوست من؟!
چیکارت کرده که اینجور، بهش وابسته شدی؟!
الان وقت ساختنه.... نه جنگیدن!

فرمانده، در سکوت، به رفیقش نگاه کرد...
وقتی رفیقش دور شد، به سربازی گفت:
بناز آل طاها رو بیار!

بناز نبود!
هیچ کجا نبود!

انگار هرگز، اسیر آن ها نشده بود.
و هیچکس نمی دانست که بناز، در صندوق عقبِ ماشین سرلشکر است...
و با او دور می شود.

و کسی نمی دانست که بناز، نگران خونریزی لب آن مرد است...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت119
#قسمت_صد_و_نوزدهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت119
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#رمان
#پاورقی

#قسمت_صد_و_نوزدهم

_ آقا اگه قراره من حامله باشم تا اعدامم نکنن، می خوام بچه ی شما باشه.

بناز، تکرار کرد...
و باز هم تکرار کرد و باز هم.
آنقدر که خورشید آسمان، بیدار شد و تمام کمپ، به صدا در آمد.
شیفت ها عوض شد و بوی نان و صبحانه آمد.
بوی دست های مهربان مادر!

بناز، در خیمه ی سرلشکر نبود.‌

سرلشکر مهمان، چشمان خود را دست کشید...
دختری در خیمه اش نبود!
پس آن دخترک لطیف پریوشِ دیشب، که از او فرزندی خواسته بود، کجا بود؟!

بیرون، سربازان صبحانه می خوردند.
سرلشکر مهمان، با کوله‌پشتی در دست، ظاهر شد.
فرمانده با دیدنش لبخند زد و دستش را روی شانه ی او گذاشت.

_ صبح بخیر!
نخواستم بیدارت کنم، خسته بودی!

و متوجه کوله ی سرلشکر شد...

_ کجا کله ی‌صبح؟
اومده بودی با هم منطقه رو ببینیم!

سرلشکر گفت: باید برم...
اصلا نباید الان میامدم. تهران کلی کار داشتم... زنگ زدن!

سردار نگاهش کرد و گفت: از لَبت داره خون میاد‌...

سرلشکر با پشت دست، خون روی لبش را پاک کرد.

سکوت شد...

سردار گفت: دکتر نمیری، نه؟

آفتاب، از روی موهای سرلشکر، سُر خورد و داخل چشمانش افتاد.‌‌‌

گفت: میرم... خیلی مهم نیست!

می خواست چیزی بپرسد، اما دو دل بود.
سردار فهمید...

_اون دختر، سربازای منو کشته...
ما، در وضعیت جنگی نبودیم...
نمی تونم از اعدام نجاتش بدم.
قانون، قانونه!

_ ولی ما.... توی خاک اونا بودیم!

_ چی؟

سرلشکرِ مو آفتابی، دوباره گفت:
چرا توی خاک اونا بودیم، که اون بچه، مجبور شه از خودش و خانواده ش، دفاع کنه!
شاید اگه تو هم جای اون بودی، همین کارو می کردی!
اون فقط دفاع کرده!
چرا تو خاک اونا کمپ راه انداختیم؟

سردار با‌ تعجب ‌گفت: تو می دونی!
باید اوضاع منطقه تحت کنترلمون باشه.

_ پس اونم خواسته اوضاع خاکِ خودش، تحت کنترلش باشه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌...
ولش کن بره!

_ نمی تونم...
سرباز منو کشته! الان، توی جنگ نیستیم! قانون شکنی کرده.

_دیگه بدتر! اگه تو جنگ نیستیم، تو خاکِ این دختر، چرا اردو زدیم؟

_تو چت شده رفیق؟

دستمالی را در آورد و به دوستش داد.
سرلشکر، خون لبش را، با دستمال پاک کرد و‌ گفت:
اینجوری هیچ وقت جنگ تموم نمیشه!

سردار با تعجب گفت:
مگه قراره تموم بشه؟

سرلشکر، دیگر چیزی نگفت...
دستش را روی شانه ی دوستش گذاشت و گفت:
این جنگ، با تو چیکار کرده دوست من؟!
چیکارت کرده که اینجور، بهش وابسته شدی؟!
الان وقت ساختنه.... نه جنگیدن!

فرمانده، در سکوت، به رفیقش نگاه کرد...
وقتی رفیقش دور شد، به سربازی گفت:
بناز آل طاها رو بیار!

بناز نبود!
هیچ کجا نبود!

انگار هرگز، اسیر آن ها نشده بود.
و هیچکس نمی دانست که بناز، در صندوق عقبِ ماشین سرلشکر است...
و با او دور می شود.

و کسی نمی دانست که بناز، نگران خونریزی لب آن مرد است...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت119
#قسمت_صد_و_نوزدهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت120
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#قصه
#رمان
#پاورقی
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_بیستم

دل است‌ دیگر، چکارش می شود کرد؟

بناز، در صندوق عقب، بسختی نفس می کشد...
یاد مقاومتِ دیشب سرلشکر، در برابر خودش میافتد.

مردی به او میگوید:
"نه... تو مثل دختر منی! نمی تونم جور دیگه ای، نگات کنم!"

و آن مرد آنقدر قدرت دارد که دو سرباز محافظ بناز را ساکت کند، دخترک را داخل ماشینش بفرستد و بگوید:
صبح برو صندوق عقب‌‌‌‌!

و حالا دارد بناز را از زندان رفیقش می دزدد، از زندان فرمانده!
اما به کجا؟!

نفس کشیدن برای بناز مشکل شده.
ماشین می ایستد...
سرلشکر، راننده ندارد، خودش، درب صندوق را باز می کند.

به بناز می گوید:
دور شدیم...
فامیلی داری این اطراف؟
جایی که نتونن پیدات کنن!

بناز فامیلی ندارد...

به مرد می گوید:
تو زن داری؟

_نه!

_پس چرا منو نمیبری خونه ی خودت؟

_ خونه ای ندارم، اگر هم داشتم نمی بردم! راه ما از هم جداست.

مرد به افق خیره است...

بناز می گوید:
اگه زن نداری، همه جای دنیا می تونیم بریم.
من می دونم‌ تو کُردی میفهمی، حتی می تونی حرف بزنی.

سرلشکر می داند که اجداد دورش، کرد بوده اند، ولی چیزی نمی گوید...

_بیا تو ماشین بناز. باید ببرمت یه جای امن!

بناز می گوید:‌‌
تا وقتی رفیقات، با اسلحه تو خاک منن، جای امنی وجود نداره.
بهشون‌ بگو برن.

_به حرف من گوش نمیدن!

_اون یه سرداره؛ تو یه سر لشکر!
باید گوش بده!

_خب اینجا، حیطه ی اونه!
من‌ تازه از بوسنی اومدم، فقط خواستم ببینمش...
تو جبهه رفیق بودیم.
انگار هزار سال پیش بود، من نمی تونم وادارش کنم!

بناز با تعجب به مرد می نگرد...

_تو چه جور آدمی هستی؟
هم برای رفیقت احترام قائلی، هم برای دشمنش؟!

_من برای انسان، حرمت قائلم.
از هر دسته، دین و نژاد.

_ولی من چریکم آقا. دشمن، دشمنه...

_چریک باید مدام بخونه و یاد بگیره...
وگرنه یه احمقه که کور کورانه میجنگه!
اینجوری همه ی دنیارو هم، که فتح کنی، راضی نمیشی...
همیشه یه کشوری هست، که مخالِفِت باشه!
پس جنگِ تو، هیچوقت تموم نمیشه!

_رفیقِ تو اومده تو خاک ما!
برای چی‌ دخالت میکنه؟

_جنگ قدرت...

_من نمیذارم اینجا بمونه!

_پیدات کنه که می کشتت!

_اولش زن تو میشم! مصلحتی....

_بهت گفتم بناز.... من نمی تونم!
تو دختر بینظیری هستی، ولی من قلب ندارم!

_ یعنی مریض شدی؟
سال حلبچه که قلب داشتی!

_اون موقع، همه عاشق بودیم...
بلند شو...
یه جامی شناسم این نزدیکی.
یه زن هست، بهش میگن پیشگو!

_روژانو؟

_ می شناسیش؟

_پیدام می کنن‌ و اونم به خطر میافته!می دونی آقا، من نمی دونم‌ عشق یه مرد، چه طوریه!
اما ترحم رو میفهمم و ازش بیزارم..
امید بی خودی داشتم!
نمی خوام بخاطر من، به دوستت، پشت کنی!
اون فرمانده گفته من یا باید حامله بشم یا اعدام!
این اوج حقارته برای‌ من!
ترجیح میدم بجنگم و کشته شم، تو میدون...

اما تو آقا!
یه روزی همه ی میدونای جنگو، ول می کنی و میری...
خیلی تنها میشی، اونوقت می بینمت!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت120
#قسمت_صد_و_بیستم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت121
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#قصه
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_بیست_و_یک

من آوا متولد ۱۳۷۹ هستم.
در آغاز قصه ازدواج کردم و حالا داستان، فقط داستان من نیست.
داستان بناز است، داستان ساراست، داستان روژانو و آوین است و داستان سرزمینم، داستان همه ی ما...

سر لشکر، به در خواست بناز، او را نزد فرمانده برمیگرداند.

بناز می گوید:
نقشه ی ازدواج، مال اونه!
خودش، برام شوهر پیدا کنه!

سعید صادقی به درخواست سرلشکر گوش می دهد.
برای خواستگاری قدم برمی دارد.
بعدها اعتراف می کند که سر لشکر، از او خواسته بوده که این کار را بکند.

نقشه ی فرار بناز، در مراسم عروسی اش کاملا طراحی شده‌ بود.
سرلشکر مو روشن، نقشه را میچیند و از دوستش سردار، می خواهد اجازه دهد آن دو بگریزند...

سردار نمی داند علت حمایت سرلشکر از بناز چیست، ولی به دلایل شخصی و دوستی با سر لشکر مو روشن اجازه می دهد.
او واقعا قصد اعدام یک دختر بچه ی پانزده ساله را ندارد، آن هم‌ بناز، که در یازده سالگی چنان آزاری دیده که تا آخر عمرش کافیست‌‌!

سارا قرار می شود جای بناز بماند.
سردار واقعا باور می کند که بناز به سعید، به عنوان همسر، نگاه می کند.
او و سر لشکر از یک‌ چیز، خبر ندارند...
بناز اصلا حسی به سعید ندارد!
او فقط بخشی از نقشه ی فرار اوست.

بناز می گریزد و یکراست، سراغ سرلشکر مو روشن می رود و از او می خواهد که دوستانش را از خاک کردستان عراق بیرون کند، وگرنه جنگ ادامه خواهد داشت!

بناز می گوید:
چرا اینجا؟
بره یه جای دیگه اردو بزنه!...
من می خوام بچه های کرد، با آرامش بزرگ شن!
راستی سعید احساس گناه می کنه که تو این نقشه شرکت کرده، بین ما غریبه ست.
برش گردون! شوهر من نیست...
فقط جزئی از نقشه بود! همین...

سر لشکر سعی می کند بناز را قانع کند که با سعید بماند.
همان موقع، خبر وحشتناکی به بناز می رسد!
"برادرت و زنشو کشتن! توی سلیمانیه... نصفه شبی، جاشون لو رفته!"

بناز اسلحه خودکار را برمی دارد و به طرف محل اجساد می رود... نزدیک است!
سر لشکر مو روشن نمی خواهد بناز، جسدهای سلاخی شده برادر و زن برادرش را ببیند!
می داند بناز، خون راه خواهد انداخت و در عراق؛ هنوز، حزب بعث، حاکم است.

با او می رود...
با هم به جسدها می رسند.
بناز فقط نگاه می کند و اسلحه اش را، امتحان می کند‌.

سر لشکر، در اتاق کنار اجساد، می خواهد اسلحه اتومات را، از آن دخترک پانزده ساله بگیرد‌.
جنگِ دو آدم... دو بدن، یکی با زخم روحی، دیگری شیمیایی.
هر دو با کوله باری از خاطره...

بناز در آغوش مرد، به گریه می افتد!
برای اولین بار، کسی ضجه ی بناز را می بیند.
مرد می خواهد آرامَش کند‌، اما چگونه؟

اتاق بغل، دو جسد خفته اند و آن دو، تنها هستند.
مسلسل را باید از شانه ی دخترک بردارد، او را بخواباند!
مثل این که آسمان بخواهد زمینِ سرکش را بخواباند.

رعد و برق...
آسمان و زمین یکی می شوند!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت121
#قسمت_صد_و_بیست_و_یکم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت122
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#قصه
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_بیست_و_دو


باران با بهار، چه می کند؟
شاعرانه تَرَش می کند...

پرنده با درخت چه می کند؟
زیباترش می کند!...

آسمان با زمین چه می کند؟
بارورش میکند...

فرمانده ی‌‌ قرارگاه، آن روزها، سخت عصبانی است.
کسی نمی داند چرا؟!

مدام در قرارگاه راه می رود، حتی زیر باران...
گاهی نگاه نگران سارا را به طور اتفاقی می بیند.
از نگاه این‌ دختر، معذب می شود.

با خودش می گوید:
من عاشق زنمم، اون الان، خونه منتظر منه!

کسی نمی داند فرمانده ی آرام و باوقار، چه بلایی سرش آمده است که مدام نامه می نویسد...
به چه کسی نامه می نویسد؟

این ها را سعید صادقی می داند که به‌ اردوگاه برگشته و نامه ها را می برد.

کمی ‌دورتر، دختری مو طلایی، صبح از خواب بلند می شود و می بیند که گیسوانش، آشفته است.
چرا آنقدر خوابیده است؟

لباس می پوشد...
چیزی از شب قبل به یاد ندارد، جز اینکه در آغوش مردی هم تبارش گریسته است.

بیرون می رود...

مرد بر اموات او، نماز گذاشته، هر دو را خاک کرده است.‌‌‌‌
کار بهتری، در آن لحظه به ذهنش نرسیده است.
شهید جنگ، نباید بلاتکلیف بماند.
باید به خاک سپرده شود.

دخترک، بناز، ناآرام است...

_خودت تنهایی؟
چرا منو بیدار نکردی؟
می خواستم با داداشم، خداحافظی کنم.

_خداحافظیتو قبلا کردی...
از وقتی هر دوتون چریک شدید، این خداحافظی رو کردید!

_چرا نگام‌ نمی کنی؟

مردِ مو روشن، نفسش را بیرون می دهد و زیر نور آفتاب، به دختر نگاه می کند.
موجودی زیبا، از جنس نور، که لباس های سربازی را زیباتر می کند...
مرد می داند که دختر اکنون، چقدر تنهاست.

دیشب، وقتی بناز، در آغوشش گریه می کرد، ‌‌یک‌ جمله را مدام تکرار می کرد:

داداش رفت.
تنها شدم... تو تنهام نذار!...
قول بده میمونی!

و مرد در خلسه ی حسی گنگ به او قول داده بود و دیگر هر دو دیوانه وار، به یکدیگر، عشق، هدیه داده‌ بودند...

دختر حالا یادش می آمد. باجزییات....

_من مال توام...
تنهام نذار!
ما رفیقیم!

این جمله را دیشب گفته بود...

مرد خاکسپاری را تمام‌ کرده بود.
در آن سرما، دانه های عرق از موهای آفتابی اش می چکید.

دختر گفت:
چیه؟ من یه چریکم، و یه زن....
زن خوبی نبودم؟

مرد لبخند‌ می زند...

بناز مثل بچه ها سوال می کند...

مرد می گوید:
_چیزی که بین ما گذشت بخاطر سوگ‌ بود...
می ترسیدم بری سراغ اونا!
تیکه تیکه ت می کنن....

_یعنی گولم زدی؟ نه!‌‌‌....
وقتی توی بغلت بودم، حس کردم واقعا دوستم داری!

_ما نمی تونیم. تو زنِ...

_نه من زن سعید صادقی نیستم!
تا رسیدم‌ قوممون، برادرم طلاقو خوند.
اون‌فقط...
مگه من‌ خوب نبودم برات؟

_مساله این‌ نیست بناز!
یه نفر تهران منتظر منه...
از چهارده سالگیش ‌منتظرمه!

_جنگ، خیلی چیزا رو عوض میکنه... بش بگو دیگه منتظرت نباشه!

بناز، یک قدم جلو می آید...

انگار جلوی آفتاب را می گیرد...
انگار با موهای بلندش، جلوی جهان را‌ می گیرد...



#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت122
#قسمت_صد_و_بیست_و_دوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت123
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستا_یثربی

#قسمت_صد_و_بیست_و_سه

بناز طوری جلو می آید که انگار می خواهد با گیسوان بلندش، جلوی آفتاب یا جهان را بگیرد.
می خواهد جهان را در آن لحظه‌، جاودان کند، اما سرلشکر مو روشن، با جهان، همدست است.

بناز وقتی به او می رسد که مرد، کوله بارش را روی شانه انداخته و چون آفتاب دور می شود.

بناز فریاد می زند:
می خوای یه زن تنهارو تو این کوه و کمر ول کنی و بری؟!

سرلشکر برمی گردد و از روی شانه می گوید:


این کوه و کمر خونه ی توئه!
خونه ی من نیست!

من برادرت و زنشو اینجا خاک کردم!
برو پیش روژانو، خودتو نجات بده ...

حتی از دست من!

بناز چند قدم جلو می رود،داد میزند :

_تو دیشب منو دوست داشتی!

سرلشکر به او خیره می شود:

_من همیشه تو رو دوست دارم....

بعنوان دختری که یک بار، ماسکمو رو صورتش گذاشتم و نفسش رو نجات دادم،

و دیشبم، باز نفست قطع شد!
باید کمکت می کردم دختر عزیز...



عشق ورزی بعضی وقت ها، نفس بخشیدن به یه نفر دیگه ست!


و خداوند ، اونو حلال می کنه!

وقتی یه نفر داره میمیره، نفس بخشیدن حلاله.

حالا اینو بدون!

عشق ورزی... یعنی اتفاقی که دیشب، بین من و تو افتاد، یه جور یادگاریه.

یادگاری از دو بار ملاقات ما با همدیگه....
و دو بار نفس مصنوعی من به تو!

یه روزی هم، من به نفس نیاز پیدا
می کنم بناز!


و اون روز، دلم می خواد تو، به من نفس بدی، از نفس جوون و تازه ت.

عشق ورزی همیشه، نشونه ی عشق زن و شوهری نیست عزیز.



تو برای چریک بودن، زاده شدی، نه برای غذا پختن و دیگ سابیدنِ من!

عشق ورزی تو، یعنی اوجِ آزادگی تو بناز !



یعنی می تونی مردی رو دوست داشته باشی،
مردی که تو بچه گی، نجاتت داده و توی جوونی در بدترین زمان سوگت،
هم آغوشِت بوده...


و بعد، هر کدوم باید، آزادانه زندگی کنید!
هر کدوم، راه خودتونو برید...

تو وطنتی بناز!


من یه روز، به نفس جوون تو، نیاز پیدا می کنم دختر خوب!

و اون روز منتظرم که تو هم، نشون بدی که رفیق منی....

همونجور که اون دختری که از چهارده سالگیش، منتظر منه، نشون داد!

بناز ساکت است...

سرلشکر لبخند می زند:


تو برای گردگیری، جارو، آشپزی، منتظر یه مرد بودن و مدام بچه زاییدن، بدنیا نیامدی!


خودت، اینو خوب می دونی که عاشق چی هستی!


عاشق اون هدفی که هستی، برو‌‌.
حتی بخاطرش بمیر.... مثل من!

بناز می گوید:
برای اون دختر می خوای بمیری؟

سرلشکر سر تکان می دهد:

نه! ای کاش عشقی که به خاکم داشتم، به اون دختر داشتم!


من این خاک رو، حتی از مسلک و حکومتش، بیشتر دوست دارم.
این راز ، بین ما باشه...

اینجایی که من الان وایسادم ، خاک من نیست، خاک توست بناز!

ازش مراقبت کن...
من رفیقتم، روی من حساب کن!

فقط کافیه صدام کنی، می دونی کجا پیدام کنی!


تو هم همیشه رفیق من باش، من به تو نیاز پیدا می کنم.


به قدرتت، انرژیت، به شورت، جوونیت و شجاعتت!

من برای اون دختر برنمی گردم، برای خاکم برمی گردم!
چیزای زیادی فهمیدم...


باید خاکم رو نجات بدم، از چیزهایی که داره آلوده ش می کنه.


اینو میفهمی سرباز بناز؟!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت123
#قسمت_صد_و_بیست_و_سوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت124
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_بیست_و_چهار

"جهان شبیه تو نیست...
نمی تواند باشد...
کاش نباشد‌.

مردی که آدم را رها می کند و می رود، از اول نباید می آمد.
از اول نباید امید را در دل آدم پدید می آورد و می رفت...

من این نهال امید را ، امروز از دلم جدا می کنم.
جای آن چیزی می کارم که به دردم بخورد...
با کسی میروم که یک بچه به من بدهد!

چیزی که تو به من ندادی!

مراقب بودی...
خوب حواست بود که بچه ای به من ندهی!

دختری که در کودکی، مورد آزار شیاطین قرار گرفته، لیاقت مادری بچه ی تو را نداشت، ‌نه ؟

خداحافظ مردِ روشنِ خوب.
دیگر هرگز مرا نمی بینی!

سرباز بناز...."


بناز ، نامه را مچاله می کند و زمین
می اندازد.
دو ماه است که از اتاقِ روژانو ، بیرون نیامده است.

روژانو ، کم کم برای او نگران می شود.
تا به حال ، اندوه یک چریک را ندیده است.

نمی تواند باور کند رفتن آن
مردِ مو روشن، دخترک دلاور را چنین زمینگیر کرده باشد...

بناز ، در کودکی آسیب دیده است.

حالا ، مادرش از غم مرگ پسرش، مرده و برادر و زن برادرش به شکل ناجوانمردانه ای به قتل رسیده اند...

خودش چند سرباز بیگناه ایرانی را ناآگاهانه کشته و خواهرش به جای او، در زندان ایرانیهاست.

نمی داند چه کند...

مردی یک شبه به او عشق میورزد.

مردی که طعم شیرین آغوش و عشق را به او می آموزد، ولی آن مرد؛ چون باد است.

ماندنی نیست...

شاید آن مرد نمی دانسته که آغوش یک زن ، اسلحه نیست که یک‌ شب بگذاری و فردا برش داری.


آغوش عاشقانه ی یک‌ زن، هویت اوست!

و بناز آغوشش را، عاشقانه روی آن مرد گشوده بود.
فقط به روی او...
که عزیز بود و هم تبارش...

روژانو هنوز نمی داند عشق یعنی چه!...


ولی حدس می زند، عشق باید شیرین و دردناک باشد‌ و هیچکس نمی دانست که تقصیر هیچ کس نیست!

آن مردِ مو روشن، آدم ها را سخت عاشق خودش می کند.
نه فرمانده ی این‌جنگ است ، نه کاره ای در اینجا....

فقط آمده آدمها را عاشق خودش کند و برود.

دستِ خودش نیست!

روژانو ، نامه ی مچاله شده ی بناز را دوباره می خواند.

یک نفس، دو نفس...
چشمانش را می بندد.

مرد مو روشن را می بیند.
کمی آنطرفتر...
مرز لبنان!

آمده است برای خداحافظی با رفیقش، در لبنان...

می خواهد لباس رزم را در آورد.
تازه از بوسنی آمده و دیگر نمی خواهد بجنگد.

می خواهد به ایران برگردد و با دختری که منتظر اوست، ازدواج کند.

روژانو، بناز را صدا می کند...

_عاشقشی؟!
پس بخاطرش بجنگ!

الان لبنانه!
ایران برسه، دیگه دیره...

اگه زود راه بیفتی، زود میرسی.
لباس سربازی، تنت نکن!

یک زن باش! یک زن کامل و ازش باردار شو!

اونوقت همیشه مال توئه!
حتی اگر نخواد...

یک پسر، یک پسر، ازش به دنیا بیار! از خونِ آل طاها...

اونوقت، دیگه نمی تونه تو رو فراموش کنه!

چون از تو، بچه داره...

بناز می گوید:
اون حواسش هست، باهوشه!
منو نمی پذیره!

روژانو لبخندی می زند:

_تو یک چریکی!
پس مثل یه چریک بهش شبیخون بزن!

یالله بناز!...بجنب سرباز !....



#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت124
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهارم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت125
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#رمان
#کتاب
#چیستا_یثربی

#قسمت_صد_و_بیست_و_پنج


کوه نیست، فقط یک تکه سنگ است...
راه نیست، فقط یک قدم است...
دریا نیست، فقط یک جرعه آب است.

بناز نمی داند، سوار چند ماشین شده، تمام راه ها را به چشم برهم زدنی پیموده است.

دشت نیست، فقط عطر آغوش توست!

شب است...
سرباز بناز می لرزد.


سرد است و او پیراهن نازک زنانه ی کردی به تن دارد که روی آن بارانی پوشیده، باران تندی میبارد.

نگهبان ها از او می پرسند:
با کی کار داری؟

و او حتی نمی تواند جواب دهد!
نه اینکه اسم سرلشکرِ مو روشن را نداند!


می داند که بردن نام او در اینجا خطرناک است.

نگهبانی به داخل اتاق سردارها می رود:
_یک دختر کرد خیس، دم در ایستاده و میلرزه...

سرلشکر مو روشن، سرش را بالا می گیرد...


بناز را می بیند، به سمت او می رود، و می گوید:


موش آب کشیده شدی دختر!

بناز می گوید:
بارونی تنمه!

سرلشکر می گوید:
لبنان چیکار می کنی؟!


سرما میخوری بچه، برو خودتو خشک کن.

بعد بگو ماموریتت چیه؟
باز، کردها تو رو فرستادن؟!

بناز می گوید:
"بله!"

سرلشکر اتاقی را به او نشان می دهد،

یک دست لباس گرم مردانه به او می دهد.
می گوید:


من جز پیرهن سربازی چیزی ندارم!
خودتو خشک کن وگرنه سرما میخوری بچه!

بناز فریاد می زند:
میشه انقدر به من نگی بچه!
و در را باز می کند...

سرلشکر چشم هایش را می بندد، می گوید:
اینجوری جلوی من نیا!

بناز می گوید:
ما محرمیم. اون شب...

سرلشکر می گوید:
اون شب، اون شب بود!
جسد‌ برادر و زن برادرت کنارمون...
هیچی بین ما خونده نشد!

بناز می گوید:
یعنی گناه؟!

سرلشکر می گوید:


نه! تو ایام جنگ، گناه نداریم!
کرد، لر، فارس و عرب هم نداریم!
کنار همیم...

امااخلاق که داریم!
از بچگیت... فقط می خواستم تو آسیب نبینی بچه ی شیرین!

این گناه بزرگیه؟!

تا بناز می آید لباس سربازی را تن کند، صدای گلوله ای شنیده می شود!


همهمه ای در کمپ، سر می گیرد.
غافلگیر شده اند!
صدای اسلحه ها...


ولی مساله، جنگ تن به تن، و گلوله به گلوله از یک دیوار مرزی است!

سرلشکر به خود قول داده‌ که دیگر در هیچ جنگی شرکت نکند...

بناز می گوید:
الان کمپتون رو میفرستن‌ هوا!

سرلشکر می گوید:
کمپ من نیست!
اومدم با دوستم خداحافظی کنم.

_مال هم وطنات که هست!
تو تک تیراندازی!
همه‌ میگن که تک تیرانداز ماهری هستی!نمی خوای بهشون کمک کنی؟

_من دیگه آدم نمیکشم، حتی اگه کشته شم...

بناز اسلحه اش را برمی دارد و زیرلب می گوید:

دستات‌ غیرت ندارن؟

به سمت دیوار می رود...


داد می زند:
هی ایرانیا، من کُردم، کرد همسایه، میفهمید؟!


می خوام بهتون کمک کنم، افرادتون کمه!

از آن لحظه به بعد، سرلشکر مو روشن ، بناز کوچک را، که با بمباران شیمیایی حلبچه، به سرفه افتاده است ، نمی بیند!


زنی را که در آغوش او آرام می گیرد، نمی بیند!
زنی را که یک شبه به او عشق می ورزد، نمی بیند!

زنی را که به او، عشق ورزی ،
یاد می دهد نمی بیند!

یک سرباز دلاور را می بیند، پشت دیوار مرزی...

سرباز بناز ، درحال بالا رفتن از دیوار است!




#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت125
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنجم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت126
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_بیست_و_شش

بناز بالای دیوار بود...
کلاه، روی سرش‌‌‌...
تیر می زد...
امان‌ نمی داد.

پشت ستونی سنگر گرفته بود.
مرد می خواست او را از روی دیوار پایین بیاورد.
فایده نداشت...
بناز موقع جنگ انگار در این دنیا نبود، به عالم دیگری می رفت.
او را‌ نمی شد پایین‌ آورد یا متوقف کرد!...‌

اما ناگهان چیزی دید که تیراندازی را متوقف کرد و بعد، از دیوار پایین آمد.

به هیچکس هیچ نگفت...

مرد مو روشن، خواست کلمه ای بگوید...
بناز، فقط گفت:
"خسته ام. می خوام بخوابم..."

و وارد خیمه اش شد.
انگار آن مرد را، که‌ در حلبچه، ماسکش را به او داده بود، و دو‌ ماه پیش، روی سینه اش، به خواب رفته بود، نمی شناخت...
گویی یادش رفته بود چرا این همه راه کوبیده و به اینجا آمده است!

صبح خسته بود...
معلوم بود تمام شب را نخوابیده، با چشمان‌ متورم، بلند شد، کوله پشتی اش را برداشت و به راه افتاد‌.

سرلشکر مو روشن را مقابلش دید...

بناز گفت:
من چقدر احمق بودم که حتی یه لحظه فکر کردم می تونم یه زن عادی باشم، تو رو دوست داشته باشم و بهت اعتماد کنم...
نه! من زن کوه ها و دشتم‌‌‌.
دیگه هیچی برای خودم نمی خوام‌‌!

مرد گفت:
داشتی خوب می جنگیدی...
چی شد؟

بناز گفت:
تو‌ می دونی...
همه تون می دونستید چرا دَم این خط مرزی، پشت دیوار جمع شدید!
اونم می دونست، ولی نیامد!
تو رو جای خودش فرستاد که کسی شک‌ نکنه... نه؟!

زن فرمانده اون پُشته، گروگان گرفتنش!اگه تیر می زدم، زنه کشته می شد!

مرد گفت:
منم‌ دقیق نمی دونم...
میگن می خواسته شوهر شو ببینه.
کار واجبی داشته، اونا پیداش می کنن و گروگان می گیرنش، برای تعویض با گروگان خودشون...
فرمانده، خودشم، تو راهه!
داره میاد!

بناز گفت:
زنش‌چند وقته دست اوناست؟
خودش الان داره میاد؟!
تا حالا کجا‌ بوده؟

من، نگاه زنشو دیدم!
پر از التماس...
اگه ماشه رو می کشیدم؛ می خورد به اون...
درست‌آورده بودنش جلوی دیوار!

_از کجا فهمیدی زنِ سرداره؟

_فکر کردی درباره ی خانواده ی کسی که خواهر بدبختم عاشقشه، تحقیق نکردم؟!سیاست کثیف!
اون هیچ جا نگفته زنشو، گروگان گرفتن.
عار داره، نه؟!

زن قشنگیه...
مهربون به نظر میامد، دلم براش سوخت.

من میرم!
من مال این دنیا و معاملاتش نیستم!

مردگفت:
بناز، من اونشب فقط...

_فقط چی‌آقا؟!
می خواستی برام لالایی بخونی خوابم بره؟
مجبور بودی تا آخرش بری‌‌؟

_تو خواستی!
تو... حال طبیعی نداشتی!

من یه بچه‌ ی احمق بودم، دیگه نیستم!
بین ما اتفاقی نیفتاده!
تو فقط یه تاکتیک جنگی روی من‌ پیاده کردی!
تاکتیک‌‌ خنثی سازی مین!...
خنثی سازی خشم یه زن چریک!
وجدانت راحت!
برو سراغ نامزد ایرانیت مَرد!

من حالم از همه تون بهم می خوره...
از همه‌ ی مردای سیاست.

_خودتم جزوشونی بناز!

_نه، من زنِ جنگم، نه سیاست.
جنگ با مهاجم!

بناز می رود...
جاده او را می بلعد...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت126
#قسمت_صد_و_بیست_ششم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت127
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_بیست_و_هفت


جاده، به سوی ابدیت گسترده است، تو راهت کجاست؟!

می توانی خیلی زود، راهت را کج کنی و از جای دیگری سردرآوری، اما اگر راهت ابدیت باشد، باید بروی، مستقیم بروی تا برسی، حتی اگر هزار سال نوری، طول بکشد.

بناز در جاده می رفت و دیگر به پشت سرش نگاه نمی کرد...

با خود می گفت:
تمومش کن بناز!
هر چی که بوده یه رابطه ی عاشقانه ی یک‌ شبه بوده، اما دوست داشتن اون مرد، چه یادگاری عزیزیه!
هیچکس نمی تونه این حس عزیزرو، ازم بگیره...

وقتی بچه بودم بهم‌ کمک کرد زنده بمونم...
و وقتی، بزرگ شدم، منو از زندان ایرانیا نجات داد...
وقتی یک زن بودم، و خشمگین، سعی کرد سوگواری برادر و زن برادرم رو، با عشق مرهم ببخشه، تا من دنیا رو به آتش نکشم...! منو می شناخت!

اون خیلی خوبه، ولی من زن زندگی نیستم!
زن این کوه‌ و دشتم...
بدون سرزمینم، بدون دفاع از کردستان، چه هویتی دارم!

هرکس راهش جداست...

بناز رفت ورفت...

زمان گذشت...
در کمپ ایرانی، جایی که سردار قصه، سارای ما را زندانی کرده بود، پشت سرهم، نامه می داد.
هیچکس دقیقا نمی دانست این نامه ها به کی و به کجاست!
جز سعیدصادقی که نامه ها را پست می کرد و خوب می دانست که سردار درصدد آزاد کردن همسرش است...
و این راز که همسر سردار، توسط نیروهای مخالف دزدیده شده، بر دل سعید، سنگینی می کرد، اما سکوت کرده بود!

سردار زنش را نجات داد...
یک معامله ی ساده!
یک زندانی در برابر یک زندانی مهم دیگر!
بدون جنگ وخونریزی!

سرلشکر مو روشن را آنجا دید...
برایش عادی بود، فهمید که بناز هم آنجا بوده و حتی جنگیده...

به خیمه رفت، همسرش در خیمه منتظرش بود...

سردار حرف نمی زد.
همسرش سعی کرد با او صحبت کند، ولی سردار جوابی نمی داد!

ناگهان فریاد زد:
مریض بودی، بلند شی بیای مرز؟!

و همسرش گفت:
بله مریض بودم، مریض عشق تو!
وقتی شنیدم با یه دختر کُرد...

_با یه دختر کُرد چی؟!
سارا آل طاها زندانی منه! همین!

زن لبخند زد و گفت:
من تو رو نشناسم؟!
ما فامیلیم...
سارا عاشق توئه، جوونتر از منه، زیباست و حتما باهوشه.
من می دونم تو از دخترای باهوش و مهربون، خوشت میاد.

به من گفتن می خوای عقدش کنی!

اومدم بگم نکن، نه بخاطر من!
بخاطر بچه هامون!

سردار گفت:
این همه راه رو اومدی اینو بگی؟
تو حالت خوبه؟!

زن‌ گفت:
من باردارم!

سردار، لبخند تلخی زد و گفت:
یادم نمیاد اتفاقی بین ما افتاده باشه!

رنگ زن، مثل دیوار پرید:
چی میگی؟!
شب قبل از رفتنت!

سردار گفت:
اتفاقی نیفتاد!
یادت نیست، تلفن زنگ زد و من‌ رفتم!

زن گفت:
من از تو، باردارم مَرد!

سردار لباسش را پوشید و گفت:
دیگه هیچوقت طرف مرز نیا!
اگه بارداری، مبارک!
ولی اون، بچه ی من نیست!

و چادر خیمه را کشید...

زن سردار دلش می خواست دیوار شود، کوه شود، سنگ شود، خاک شود، باد شود.

می دانست که از همسرش باردار است...
آن طرف، پشت مرز، کسی به او دست درازی نکرده بود.
فقط یک گروگان بود!
گروگانی مهم....


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت127
#قسمت_صد_و_بیست_هفتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت128
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#کتاب
#رمان
#پاورقی
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_بیست_و_هشت

صبح، یک صبح عادی نبود‌.
فرمانده داشت بارش را جمع می کرد، همسرش کوله باری نداشت.
ساکت بود و غمگین...
دیشب مردش در خیمه ی او نخوابیده بود.

زن از یک چیز نفرت داشت‌...
تردید مردش به او!
اگر در آن زندان با او بدرفتاری شده بود، حتما می گفت.

فرمانده از یک‌ چیز ناراحت بود...
زنش می گفت یک ماهه باردار است، یا یکماه و نیم..‌.
تقریبا همین حدود در زندان غربت بوده!قبلش، چه زمانی همدیگر را دیده بودند!

فرمانده مدام فکر می کرد.
مطمئن بود سه ماه است که خانه نرفته است.
چطور ممکن بود زنش یک ماهه باردار باشد؟
اصلا چرا سراسیمه به وسط کارزار شتافته بود؟
او زنِ میدان های جنگ نبود!

چقدر باید یک مساله مهم باشد که زنش همراه یک کهنه سرباز به آنجا آمده باشد؟

مطمئن بود که مساله به سارا، مربوط نمی شد.
فرمانده می دانست دخترک کرد، دوستش دارد، اما هرگز قصد وصلت با او نداشت.
موقع جنگ، مرد جنگ بود...
و سارا فقط یک‌ دختر هجده ساله بود که چهره ی مهربان او را دیده بود.

به زنش گفت: برای آخرین بار می پرسم، قبل از اینکه با همکارم بفرستمت شهر، چرا اومدی؟

زن گفت: یاسر زندانه!
با دوستاش بوده، نمی دونم باز چیکار کرده گرفتنش!

فرمانده گفت: می تونستی پیغام بدی.

زن‌گفت: نه، جرمش امنیتیه. نمی تونستم... برادرم، فقط پونزده سالشه!

و ادامه داد: نباید به من شک می کردی، اشتباه کردی!.‌..

فرمانده گفت: من سه ماهه خونه نیامدم! سه ماه پیش هم، تو مریض بودی و بین ما اتفاقی نیفتاد!

زن گفت:‌ تو یک ماه و نیم پیش، تو اهواز، منو دیدی...
چطور ممکنه یادت رفته‌ باشه؟
خونه ی دایی من..‌. مگه فراموشی گرفته باشی!

سردار با خشم نگاهش می کند‌...

_من پنج‌ ماه پیش، خونه ی داییت بودم!من، تو رو می شناسم، دروغگوی خوبی نیستی! چی شده خانمی؟

_هیچی من حامله ام...
بریم آزمایش بدیم تا باور کنی بچه ی خودته!

فرمانده لبش را میگزد.
چیزی، زنش را اذیت می کند، آنقدر زیاد که از مرز خارج شده، باعث از دست رفتن یکی از اسیرانشان شده، و چنین مصرانه، دروغ می گوید!

او به عشقِ زنش ایمان دارد، ولی مطمئن است که حامله نیست!
حالا وسط کارزار، آزمایشگاهی وجود ندارد.

زنش، حامل چه پیامی برای اوست؟
قضیه ی سارا و یاسر بهانه است...
یاسر هر چند وقت یکبار بخاطر دعواهایش، زندان میافتد.
باید موضوع مهمتری باشد...

فرمانده به درویش می گوید:
تا دم مرز عراق، تو‌‌ هم باهاشون برو...
اونجا بچه های ما منتظرن ببرنشون شهر.

زنش می گوید: نه، من تنها نمیرم، با هم میریم!
بایدآزمایش بدیم!

مردِ مو‌ روشن جلو می آید:
من برای خداحافظی آمده بودم، دیگه باید برم!
زنت عاشقته مرد. خیلی...
قدرشو بدون! کم دیدم...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت128
#قسمت_صد_و_بیست_هشتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت129
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_بیست_و_نه

در زندگی، گاهی زمان سوار شدن است و گاهی زمان پیاده شدن...

برای زن سردار، زندگی قطاری بود که اکنون باید سوارش می شد و با آن به دل دیار جنگ می رفت، تا همسرش را از خطری قریب الوقوع نجات دهد.

چه کسی به او خبر داده بود؟!

قرار بود یک عملیات نمایشی صورت بگیرد و پس از آن، حمله ی واقعی!

چه کسی به او گفته بود که همسرش بعد از آن عملیات نمایشی، می خواهد به طور جدی به مرز دشمن حمله کند؟
چه کسی به او گفته بود که این یک عملیات جدی مرگبار است؟!
چه کسی به او گفته بود که همسرش تیر خواهد خورد، یا بر باد خواهد رفت؟!

نویسنده ی اثر به او گفته بود!

حس شهود نویسنده، در خواب همسر فرمانده به او گفته بود:
برو! شوهرت و هشت فرمانده مطرح‌، کنار آن دیوار جمع شده اند، حتی فرمانده ای که از بوسنی، برای خداحافظی آمده!این طبیعی نیست!
عملیات سختی در راه است...
در این عملیات‌ هیچکس زنده نمی ماند، حداقل مرد تو، زنده نمی ماند!

و زن فرمانده شتافته بود و دروغ گفته بود که حامله است و فقط می خواست مردش را برگرداند!

روزهایی گذشت که هیچکس خبری نداشت، یک تک تیرانداز غریبه که قرار بود در بوسنی باشد، میان آن فرماندهان می گشت!

نویسنده می دانست، نویسنده خبر داشت که او هم قرار است در این عملیات شرکت کند.

نویسنده تنها یک راه داشت...
بناز!
اگر بناز می توانست آن مرد را از آنجا دور کند و زن سردار هم، همسرش را از آنجا دور می کرد، عملیات عقیم می شد.
این دو نفر، مغز متفکر عملیات بودند.

نویسنده در دلش از بناز خواهش کرد که سرلشکر موروشن را تنها نگذارد، اما بناز این طرف ها نبود!

بعثیها، تمام شهرهای کردنشین را اشغال کرده بودند...
بناز پناه گرفته بود و منتظر بود آن ها به آنجا برسند.
او و همرزمانش، تمام زمین آن منطقه را مین گذاری کرده بودند.

یک مرد آنجا بود، یک جاسوس!
او مین کاشتن گروه بناز را دیده بود و می دانست عصری بعثی ها از آنجا رد می شوند.

بناز از روی کوه، با دوربین داشت نگاه می کرد...

مرد نزدیک شد، به بناز گفت:
من همه چیزو دیدم!
شماها دارین بعثی ها را دود می کنید هوا!
بعدش، اعدام می شید. صدام نسل کشی‌ راه میندازه!
حق حساب می خوام وگرنه خبر میدم!

بناز گفت: گمشو!

مرد به بدن بناز خیره بود!

بناز با لگد، به صورت مرد زد!
لبه ی پرتگاه بودند...
مرد از خودش دفاع کرد، دست محکمی داشت.
بناز، سرش به کوه خورد، اسلحه اش به ته دره پرتاب شد!

دخترک؛ قدرت بدنی داشت، تکنیک می دانست، ولی رفیقش، محافظش، عشقش، اسلحه اش بود!

بناز فریاد زد: کمک!

و یک شلیک و تمام!

تک تیرانداز نزدیک شد...
باز هم‌، به بناز کمک کرده بود!
بار سوم!

تک تیراندازِ موروشن، به بناز گفت:
مین گذاری کردی؟ خوبه! اون بعثی ها میرن جهنم!
اما عملیات‌ ما هم‌ لو رفت، حالا میرن‌ سراغ سوریه!

بناز لبخند زد: تو بخاطر من اومدی، نه؟

مرد گفت: آره... ما همرزمیم!



#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت129
#قسمت_صد_و_بیست_نهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت130
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_سی

آدم ها وقتی دلشان می گیرد، راهشان را می گیرند و می روند.
جاده که تمام شد، باز هم می روند...

شاید به خورشید برسند،
شاید به ابر،
شاید به مه،
شاید به خواب و بعد از خواب بیدار شوند و ببینند که همه چیز خواب بوده است!

سرلشکر موروشن و بناز، همینطور راهشان را گرفته و می رفتند.
هیچ کدامشان به خاک و اقلیم همدیگر تعلق نداشتند.
هر دو، در لباس‌چریک، فقط‌ باید جلو می رفتند.

زمینِ مین گذاری شده به اندازه ی کافی خطرناک بود و اگر مقصر را پیدا می کردند، بناز آل طاها با شکنجه اعدام می شد و گروهش از هم می پاشید!

مرد، به او گفت:
تمام هدفت، فقط از بین بردن بعثیاست؟!

بناز گفت:
هر کسی که پاشو تو خاکم بذاره!
و تکرار کرد هرکس! حتی رفقای تو!

مرد موروشن گفت:
خب، تو می تونستی کار سردار رو تموم کنی، دم خیمه.
غافلگیرش کردی، آدماشو کشته بودی ولی تیرش نزدی!

بناز گفت:
یه بار نجاتم داد، فکر می کنم مشت زد‌ رو سینه م و نفسم برگشت، بعد خواهرم بهش علاقه پیدا کرد.
نمی دونم چرا نتونستم ماشه رو بکشم!
برای یه چریک، احساسات احمقانه ست!حتی نسبت به تو... که برام عزیزی!

مرد گفت:
خب حالا کجا میریم؟

بناز گفت:
این بستگی به تو داره...
من میرم تا آخر دنیا، تو اگه همپایی بیا!

سرلشکر لبخند زد و شانه ی بناز را مثل کودکی فشرد و گفت:
هنوز مثل بچه گیات، شیرین حرف میزنی.

بناز گفت:
تو هم هنوز، مثل اون‌ زمان، بوی باروت خوبی میدی...
بوی یه آدم شجاع!
حال می کنم با این بوی باروت.

آن طرف مرز، سردار با عصبانیت با زنش حرف می زد...

_من هیچوقت نذاشتم تو کار نظامی دخالت کنی، کار تو، تو خونه ست.

گفتی می خوای خیریه بزنی، گفتم، باشه...
گفتی می خوای به بچه های بی سرپرست برسی، گفتم، باشه...
هر چیزی که گفتی، من مخالفت نکردم.

جنگ حیطه ی منه!
تو حق نداشتی بیای اینجا، اونم با یه سرباز پیر، که معلوم نیست به من هنوز وفاداره یا نه!

همسر سردار لبخندی زد و گفت:
من بخاطر تو اومدم، ولی دست خودم نبود، از من خواستن بیام!

سردار داد زد:
کی؟ کی زن آدمو میاره وسط معرکه جنگ؟!
ممکن بود کشته شی...
اونور دیوار لبنان می دونی کیان؟

زن گفت:
بله می دونم! دشمنای شمان...
کسی از من خواهش کرد بیام و تو رو نجات بدم...
نذارم این عملیات رو انجام بدی!
راست می گفت، با انتحاری هیچ فرقی نداشت، سارا بود!

توسط سعید برام پیام فرستاد و سعید صادقی نقشه تونو بهم گفت...
تو و بقیه کشته می شدین، شکی نبود...

سارا؛ جون تو رو نجات داد!
سارا پیغام‌ داد که هیچی شمارو منصرف نمی کنه، مگه حضور من!
فکرشم نمی کردم اسیر‌شم!

سردار گفت:
خب اسیر شدی و من یکی از مهمترین گروگانامو از دست دادم و نقشه م بر باد رفت!
باید حالا از سارا تشکر کنم؟
اون‌ زندانی منه یا جاسوس من؟
اصلا کدوم یکی، زندانی اون یکیه؟!

زن سردار، لبخندی زد و گفت:
هردوتون زندانی همید!
فکر می کنی نمی شناسمت؟
جنگ، اینه. قواعد خودشو داره!
خودت همیشه می گفتی....
مگه نه؟!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت130
#قسمت_صد_و_سی
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت131
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_سی_و_یک

سردار همیشه زنش را زیبا می دید، آن شب زیباتر...

سردار زنش را دوست داشت، در جوانی عاشقش بود، آن شب عاشق تر...


سردار وقتی که در جوانی،‌ پاسداری گمنام بود، با این زن، ازدواج کرده بود.

زنش، معلم دینی یکی از مدارس بود، از همان نگاه اول، دل سردار برایش تپیده بود.

نسبت دور فامیلی داشتند، اما سردار شیفته ی چشم و ابرو و گیسوان همسرش نشده بود!
آن ها را از زیر چادر ندیده بود!
رفتار قاطع و مهربانانه ی زن، سردار را شیفته می کرد و حس همدلی شدید او...
بالاخره هفته ی سوم‌‌ با خانواده، به خواستگاری زن رفت!

امشب، زن، دست شوهرش را گرفت و گفت:
حالا چرا استراحت نمی کنی؟!

سردار لبخند تلخی زد و گفت:
می دونی چقدر، برای این حمله نقشه داشتیم؟!

زن گفت:
اون رفیقت، اونجا چیکار می کرد؟موبوره؟!

سردار گفت:
خب‌ قرار بود کمک کنه.

زن گفت:
تک تیراندازه؟

سردارگفت:
یه زمانی....
حالا حمله های استراتژیک خوبی رو طراحی می کنه، گفته که دیگه تیراندازی نمی کنه.

زن سردار گفت:
نمی دونم چرا بهش اطمینان ندارم....
حس می کنم می خواد بره یه جای دور!

سردار گفت:
بیا امشب راجع به این چیزا حرف نزنیم.

زن گفت:
منم می خواستم همینو بگم، امشب مال من و توئه.
بعد منو، سوت می کنن اونور مرز، تو هم اینور... یه چیزی!
ما الان لب لب مرزیم، من هیچوقت روی مرز عاشق تو نبودم!
هیچوقت روی مرز، در آغوش تو نبودم!بذار امشب این اتفاق بیفته...

می خوام ببینم روی مرز ایستادن و عاشقی کردن و مردن یعنی چی!

سردارگفت:
قرار نیست تو اینجا شهید شی!

زن گفت:
ولی خیلیا شهید شدن...
منو بگیر تو بغلت، بازوهاتو بیار جلو و‌ منو محکم، بغل کن، می خوام ببینم حس دوست داشتن وسط مرز چیه؟

و اگه انتهای خطه، معنیش چیه!
اگرم انتهای خط نیست، پس کجاست؟

سردار او را در آغوش گرفت و گفت:
اینجا فقط یه مرحله ی گذره، انتهای خطی وجود نداره، انتهای خط، محشره!

ما باید جلو بریم، جلو، جلو...
دنیا باید بفهمه ما چی می خوایم!

زن سردار، با چشمان درشتش، نگاهی نگران به شوهرش انداخت و گفت:

و اگه دنیا نفهمه؟

سردار گفت:
تو یکی بفهمی برای من کافیه...

و زنش را محکم در آغوش گرفت.
بادها وزیدند...

دشت سرپناه خوبی بود، شالی ها بلند بودند، هیچکس آن دو را نمی دید، به جز ماه.

سردار مردِ جنگ بود و مردِ عشق ورزی زیر نور ماه.

زن در دلش گفت:
بچه ای که بدنیابیاد، خیلی عزیزه.
بچه ی عشقه و امکان رهایی من از سارا!

اگه این بچه بدنیا بیاد، سردار باید سارا رو آزاد کنه، قانون همینه!

ما به سران میگیم، این بچه مال خانواده ی آل طاهاست....

بچه ی بناز یا برادرش، در برابر آزادی سارا‌‌‌ و اونوقت سارا، برای همیشه آزاد میشه و میره!

من شوهرم رو میشناسم، مردی نیست که راه بیفته دنبال یه دختر هجده ساله!
این بچه، برای من معنی خاصی داره.

هم خدا، بهم فرزندی میده، و دوباره مادر میشم، هم با سارا برای همیشه خداحافظی می کنم.

بچه، فقط ظاهرا مال خاندان آل طاهاست.

اما اون بچه ی منه!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت131
#قسمت_صد_و_سی_و_یکم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت132
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_سی_و_دو

آن طرف‌‌ مرز، مردی از دختر پانزده ساله ای، خداحافظی می کند و هر کدام، به راه خود می روند...
این طرف مرز، زنی با محافظ به خانه برمی گردد.

زن نه ماه بعد‌، در خفا و در روستایی غریب، پسری بدنیا می آورد.
هیچکس جز برادر نوجوانش، کنارش نیست...
حتی مادرش نمی داند که او‌ باردار بوده و بچه دار شده است!

دختران دو قلویش، ‌را به مادرش سپرده است و گفته باید مدتی به ماموریت مهمی برود. بخاطر همسرش!

یاسر پانزده ساله، برادر کوچکش، خرید روزانه و کارهایش را انجام می دهد.
یاسر مدرسه را رها کرده و بلاتکلیف است...

زن پس از نه ماه، پسری به دنیا می آورد.
با اشک فرزندش را در گهواره ای می گذارد.
پیکی می آید، بچه را به‌ پایگاه همسرش، آن طرف مرز می برد.
همسرش، سردار اعلام می کند، بناز بچه دار شده! و چون‌حامله بوده، از اعدام و دستگیری مجدد او صرف نظر می شود.

بچه را به همه نشان می دهد و می گوید:
بناز، خودش بچه است و نمی تواند بچه بزرگ کند!
بچه را به ما سپرده...
همسر من بزرگش می کند.

بچه را دوباره نزد مادرش، زن سردار، برمی گردانند، و این راز بین یاسر و خواهرش، باقی می ماند که طاها پسر واقعی سردار و زنش است.

حالا وقت آزاد کردن سارا از زندان ایرانی هاست...

سارا ساکت است...
سردار؛ کاغذی را دست نگهبانی می دهد.
کوله پشتی فقیرانه سارا را به او بازمی گردانند.

سارا می گوید:
می خواهم از سردار خداحافظی کنم!

سردار می گوید:
به او بگویید کار دارم...

سارا که حدود ده ماه در خاک‌ ایران حبسش را گذرانده است، با دلی غمگین به شهرش در عراق باز می گردد...
خانه!

هیچکس به پیشوازش نمی آید. هیچکس...
همه از او رو بر می گرداندند.

سارا دلیلش را نمی داند...
خواهرش کجاست؟

درویش می گوید:
بناز تو کوه ها با بعثیا میجنگه!
نه شوهر داره، نه باردار بوده...
اون بچه مال توئه! نه؟
با دشمنت خوابیدی؟
می دونی با کردها چه کرده؟

سارا با وحشت می گوید:
اون، بچه ی من‌ نیست...‌
نمی دونم بچه ی کیه!
فقط خواستن بناز رو از مجازات، نجات‌ بدن!
اون مرد، دستش به من نخورده!

درویش می گوید:
روژانو دیده که بچه ی توئه...
با اجنبی می خوابی؟
با مرد زن دار؟ کثافت!

سارا داد می زند:
نه! اون‌ زنشو دوست داره. حسی به من‌ نداره!
تازه اون که دشمن‌‌ من‌ نیست!
تا حالا، دو بار، خواهرمو، نجات داده!
چرا روژانو این دروغ رو گفته؟!

درویش آب دهانی می اندازد و دور می شود...

روژانو‌ دروغ گفته است!
این را نویسنده ی رمان می داند...
روژانو برای پدر آوین کار می کند و دستورات او را بی چون و چرا اجرا می کند، و پدر آوین می خواهد سر به تن آن‌ سردار نباشد!
همرزم سابقش...
و سر به تن هیچ زنی نباشد که عاشق آن مرد است...

روژانو در آینه لبخند می زند:

جدایی طلبی!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت132
#قسمت_صد_و_سی_و_دوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from Chista777
#داستان_کوتاه
#عصر_یک_تابستان

نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#اول

آدم وقتی پای کاری میایستد ، پای تمام مسولیتهایش میایستد.
یکبار داشتم کتاب پاپیون را میخواندم.

مادرم چون پشت ظرفها را بلد نبودم درست بشویم ، وارد اتاق شد ، کتاب را تکه تکه کرد، بعد به جان برگهایش افتاد.

تمام کاغذهای کتاب را خرد و ریز کرد و جلوی من ریخت...

من نمیتوانم‌ حسم را در آن لحظه بیان کنم!
تازه وارد ده سال شده بودم.
شوکه شده بودم.
تقریبا آخرهای کتاب بودم...

و من تا حالا آنهمه ظرف نشسته بودم و نمیدانستم ممکن است،پشت بشقابها هم چرب بمانند!
اینها چه ربطی به "پاپیون" هانری شاریر داشت؟
میدانستم دیگر هرگز آن کتاب را از هیچ جا نخواهم گرفت!
نه خرید و نه امانت...
.پاپیون برای من باید سی صفحه به آخر تمام میشد‌‌!
مادرم از چیز دیگری عصبی بود، سرِ من خالی کرد.یادم است ویلای متل قو بودیم.
باغ ویلایمان خیلی بزرگ بود.
از اول باغ ؛ تا ویلا چند آلاچیق داشت.
باید خیلی میرفتیم تا ویلا راببینیم.
یثربی ها پولدار‌ بودند.
من روی یک مقوای بزرگ با ماژیک نوشتم :
"اینجا به گردشگاه عمومی تبدیل شده است. خوش آمدید."

آن را روی در میله‌ای ویلا نصب کردم و گریختم.
همه خواب بعد از ظهر بودند و کسی برایش مهم نبود من کجا هستم.

از متل قو یاباید راه پلاژ و دریا را انتخاب میکردی.یا شهرک لاکوده‌.
انتهای متل‌قو بود.
رفتم و رفتم تا به آن رسیدم.
انقلاب نشده بود.
سال انقلاب بود...تابستان‌ ۵۷.

پسرکِ لباس زرد دوچرخه سوار را دیدم.
عصبانی بودم!
آن همه خشم برای کثیف بودن پشت ظرفها...
فقط ده سالم بود. بلدنبودم و مادر از هیچکدام از بچه ها نمیخواست ظرف بشویند!
پسر شانزده هفده ساله بود.
لاغر و سبزه‌.
و البته جذاب....
یک نگاه کافی بود که چشمان جذاب و مژه های بلندش را بببنم!
من یک دختر ده ساله ی گیس بافته بودم‌‌ با حس دلشکستگی در قلبم.

به پسر گفتم: منم با خودت، تایه جایی میبری؟
خجالتی بودم.نمیدانم چرا آن سوال را کردم.
شاید برای اینکه آن ساعت بعد‌از ظهر، زیر آفتاب سوزان و هوای شرجی شمال؛ هیچکس ‌جز من و او آنجا نبود و من دلم از رفتار مادرم گرفته بود.

پسر، چند‌‌دور‌ دیگر زد. فکر کردم مرا یک دختر بچه ، با دو گیس بافته حساب کرده و حوصله ام را ندارد‌!

امابالاخره ایستاد و گفت: بپر بالا‌ !...
بوی آب شور دریا را میداد.
اگر پدرم مرا در آن حال میدید،
قطعا ناقص الخلقه ام‌میکرد...

ادامه #پست_بعد

#داستان
#داستان_کوتاه
#قصه
#قصه_ایرانی
#کتاب
#کتابخوانی
#کتابخوانی_با_چیستا

#نشر
#چاپ
#داستان_ایرانی
دو قسمتی
پست بعد، ادامه دارد

عکس
#تمرین_تاتر

https://www.instagram.com/p/CLv3iIXloZh/?igshid=dujl9gxlcabb
Forwarded from Chista777
#داستان کوتاه
#عصر_یک_تابستان
#داستان_ایرانی
#سه_قسمتی
#قسمت_دوم

#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا

اگر پدرم مرا در آن حال میدید، قطعا ناقص الخلقه ام میکرد!
.پسر گفت: کلاس چندمی؟
گفتم: پنجم.
سکوت شد،
گفتم: دایره مینا رو دیدی؟ فیلم جدیده.
گفت: نه.
گفتم: ببین! قشنگه....

گفت: حالا هر وقت برگشتیم تهران، درباره چیه؟

گفتم: همه چی!
گفت هر چیزی که درباره ی همه چیز باشه، نمیتونه چیز خوبی باشه‌‌‌‌‌‌....

نه اسمم را پرسید،
نه اینکه آنجا سر ظهر چه میکنم!

فقط گفت: من الان دیگه قرار دارم ،
تو باید پیاده شی‌!
بغضم گرفت.
فکر ویلایمان را که میکردم، بغضم میگرفت.
گفتم : نمیشه منم ببری‌؟
قول میدم بیرون وایسم.
لبخندی زد و گفت : نه دختر جون با یه خانم‌‌‌ خاص قرار دارم!
اول باید چند تا گل رز بچینیم.من عاشق صورتی بودم.صورتیهارا چیدم.او هم چند شاخه سرخ و سفید چید.دسته گل قشنگی شد.

به من گفت: تو برو دیگه!
پشت درختی کمین کردم. زنی با رکابی آمد و درِ میله ای ویلا را برایش باز کرد‌.

زن حدود سی سالی داشت. ولی به خودش رسیده بود...بوی عطرش تا پشت درخت من میامد‌‌‌.پسر باخجالت، دسته گل را به او داد .زن گلها را بویید و باطنازی تشکر کرد.
موهای خرمایی اش را، دورش ریخته بود. دستی به موهایش کشید.
پسر را به داخل ویلایش کشید.دوچرخه ی پسر‌ بیرون ماند.

تا متل قو باید پیاده بر میگشتم.
باران شروع به باریدن کرد.خیس و گلی شده بودم که رسیدم.
پدرم گفت: کجابودی؟
گفتم : تا لاکوده رفتم.
پدر گفت : بیخودکردی!
ماخواب بودیم یه ایل حمله کرده بودن تو باغ ؛ بازی میکردن. زیر آلاچیقا نشسته بودن، درددل میکردن.
نزدیک بود‌ تاب بشکنه!خواهر، برادرت وحشت کردن...
اون ‌تابلو چی بود دم در زده بودی؟

گفتم: من نزدم ؛ هانری شاریر زده بود!
پدرم‌‌ گفت: ماامشب، مهمونی، ویلای عموتیم.تو حق نداری بیای!
درا رو قفل میکنی و میخوابی..
جواب ندادم.

به اتاق رفتم.خرده کاغذهای پاپیون هنوز روی زمین بود.برادرم سرش را داخل اتاق کرد وگفت :
ایکبیری... در خونه ی منو رو مردم،باز میذاری؟ نشونت میدم!
گفتم: خفه!‌خونه ی تو نیست.
گفت : یه روز مال من میشه.یه روز، همه چیز مال ‌من‌ میشه... ومن‌ پرتت میکنم بیرون!

صدای فریاد مادرم بلندشد:چیستا، النگوی منو ندیدی؟!
_نه.‌‌..
انگار نه انگار که کتاب پاپیون مرا تکه تکه کرده بود.همه لباس پوشیدند و رفتند.تاصبح بزم داشتند.من علاقه ای نداشتم، اما غروبِ متل قو دلگیر بود‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌....بیرون هم نمیشد رفت.تاریک بود و درها قفل‌‌‌‌‌‌‌‌....
ادامه دارد.
#پست_بعد
#چیستا
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/CLv6UnXl9gq/?igshid=1o00tqobjy2o7




@chista777
کانال خاص