چیستایثربی کانال رسمی
6.71K subscribers
6.02K photos
1.26K videos
56 files
2.11K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
شیداوصوفی#سیوپنجم#چیستایثربی

به مشکات گفتم :فکر کردی شک نکردم چرا همیشه بچه ها رو دور خودت جمع میکنی؟ رشته مه....تو مریضی... باید
درمان شی.هر چقدرم از عمرت باقی مونده باشه.مثل یه آدم سالم زندگی کنی....
مشکات ، لحظه ای سکوت کرد و گفت :فکر نمیکنی اشتباه گرفتی خانم دکتر؟ اونی که مریضه ، من نیستم.....
گفتم :پس چرا جز چند تا بچه هیچوقت کسی تو زندگیت نبوده ؟ گفت :تو زندگی حاج علی ام هیچکس نبوده ، پس مریضه ؟ بی اختیار سرخ شدم...گفت :دیدی من برات جواب دارم.به تو گفت عروسی کن ، کردی...خودش چی؟ نکنه تارک دنیا بوده یا خواهر روحانی ؟ گفتم :اجازه نمیدم راجع به ایشون صحبت کنی! گفت :دیدی حالا!...اومده بودی منو عصبانی کنی...خودت عصبانی شدی!....حالا خوب گوش کن.نه از تو خوشم میاد.نه از اون پلنگت!....اما به خاطر روژان ، که مثل آسمون پاکه ، یه کمی از ماجرا رو بهتون میگم.به شرطی که دیگه اون دخترو اذیت نکنید و ازش چیزی نپرسین...من فقط یه خرده از ماجرا رو میگم...بقیه شو تو و پلنگت ، با هوش سرشارتون ، باید حدس بزنین....علی را صدا کردم....


از اینجا به بعد ، روایت جمشید مشکات را من تعریف میکنم.به دو دلیل ساده...نمیخواست از زبان خودش نوشته شود و رنگ اعتراف بگیرد.دوم این که من نویسنده ام و بهتر از او تعریف میکنم....

سالهاپیش...هزار و سیصد وسی وسه....دو پسر خاله برای یک تفریح دسته جمعی، یعنی شکار ، در یکی از املاک پدربزرگ معروف یکی از آنها ، یعنی پدربزرگ مرحوم و معروف منصور پروا، مهمانی میگیرند.....آن دو پسر خاله ، منصور پروا و جمشید مشکات بودند.منصور چند سالی بزرگتر بود.مشکات تازه دوران سخت نوجوانی را میگذراند.روز بعد از مهمانی که همه میروند ، منصور و جمشید هر دو مستند....و در آن خانه ی روستایی تنها...حوصله شان سر میرود.تفنگهایشان را برمیدارند که برای شکار قرقاولی چیزی بیرون بروند... در طول راه منصور از شدت مستی، تلو تلو میخورد....و جمشید کمکش میکرد که تعادلش را حفظ کند.آنقدر با هم صمیمی بودند که برخی رازهای خصوصی شان را به هم بگویند.....منصور به جمشید گفت که هفده سالگی عاشق سمانه ؛ مستخدم مادرش شده است.دختر لاغر اندام و زیبایی که از روستا برای کار به خانه ی آنها آمده بود..گفت که سمانه غرور زیادی داشت و مذهبی بود و هرگز اجازه نداد منصور به او نزدیک شود و منصور هم آنقدر عاشقش شده بود که نمیخواست به زور تصاحبش کند.میخواست با او عروسی کند..اما پدرش مخالفت کرد..عروسی با دختر کلفت!!! جزء رسوم خاندان خلافکار پروا نبود. پدر منصور به او میگوید ؛ برو به زور تصاحبش کن !.یک دختر کارگر که بیشتر نیست! کسی را هم ندارد.وقتی تصاحبش کردی ، هوست کم میشود و میفمی که این عشق نبوده و فقط شهوت است.آینده ات را خراب نکن.تو باید با دختر یک خان عروسی کنی...اما منصور دلش نمی آید...سمانه معصوم و با شخصیت بود و منصور چند روزی از آن خانه میرود که سمانه را نبیند و وسوسه نشود..شبی که برمیگردد ؛ در انبار گندم ، سمانه را تنها پیدا میکند.سمانه غافلگیر شد.چون روسری سرش نبود.منصور به زور او را میبوسد.قصد بدی ندارد. بی اختیار او را میبوسد و نمیخواهد اذیتش کند.سمانه گریه میکند.همان موقع چنگیز پروا که خبر برگشت پسرش را شنیده است سر میرسد ، با دیدن آن دو در آن حال ، به منصور دستور میدهد که سمانه را تصاحب کند وگرنه با شلاق سمانه را سیاه میکند.منصور چنان خون جلوی جشمانش را میگیرد که شلاق را از دست پدرش میگیرد و به پای پدرش میزند...چنگیز پروا که از عصیان پسر هجده ساله اش غافلگیر شده است ، دستور میدهد که همان شب سمانه را در برف سوار ماشین کنند و به جایی ببرند.جایی که منصور نمیدانست کجاست.سمانه ی گریان را به زور میبرند....و منصور هر چقدر روی برف لغزنده ، دنبال ماشین میدود ، نمیتواند به آنها برسد....اما با خودش عهدی میکند.حتی اگر یک روز از عمرش باقی مانده باشد سمانه را پیدا کند و تلافی این ظلم پدری را انجام دهد.جمشید میپرسد :پیداش کردی؟ منصور میگوید :هنوز نه.... اما سرنخش را دارم.پی ایش میکنم..منصور آن موقع زن و یک دختر به نام دریا داشت.پدرش به زور دختر یکی از خانهای ثروتمند محلی را برای او میگیرد...در بیست و یک سالگی زن و بچه داشتن ، آن زمان کاملا طبیعی بود.به خصوص اینکه تک پسر و وارث کل خاندان هم باشی....همان موقع که منصور مشغول درد دل برای مشکات است ، صدای زیبای آوازی را میشنوند...یک دختر روستایی نوجوان با کوزه ی آب ، از چشمه برمیگردد و برای خودش در بیشه آواز میخواند.دخترک زیباست و صدای دلنشینی دارد.هردو مرد انگار جادو شده اند...شانزده، هفده ساله به نظر میرسد..سرنبند و لباس روستایی زیبایی دارد.مثل فرشته هاست.اینها را مشکات برایم گفت :فکر کردیم پری میبینیم.دختران آن روستازیبا
#ادامه
#سی_پنج
#پست_بعد
@chista_yasrebi
@Chista_Yasrebi

#او_یکزن
#قسمت_نود_و_نه
#چیستایثربی

به من گفتند ؛ شبنم دست روی ماشه برد؛ به من گفتند؛ سردار؛ مقابلش ایستاده بود و پلک نزد ؛ به من گفتند شبنم فریاد زد : لعنتی؛ حاضری بمیری؛ یا زمینگیر شی؛ اما پسر خودتو ؛ به روش خودت ؛ ادب کنی؟ آزادش کن! من تو رو بزنم ؛ اونم میکشن !

گفتند ؛ سردار فقط لبخند تلخی زد و گفت:من و تو ؛ خیلی وقته مردیم شبنم؛ اگه نفس میکشیم ؛ برای این مردمه! ما هنوز مسولیم یاردبستانی من! یادت رفته؟...ما هنوز عاشقشونیم ! به این عشق قسم خوردیم؛ شبنم گفت:پس چرا خشونت؟ چرا میزنیشون؟ یا...سردار سری تکان داد وگفت : تو دیگه چرا؟ آدم برای هدفی که بخاطرش؛ خون داده ؛ باید قربانی بده ؛ باید ازش محافظت کنه...اینا به دنیا نیومده بودن ؛ تو که اون روزای ترس و تاریک یادت نرفته؟شبنم گفت: شاید حالا ما برای اونا ترس و تاریکیم؟ سردار آهسته گفت: نمیدونم ؛ ولی قبول دارم که این بچه ها با ما فرق دارن...کاش زبون همو یاد میگرفتیم...چون مطمینم اونام خاکشونو ؛ دوست دارن .دینشونو...شبنم گفت:بگو خداشونو!...خواهش میکنم؛ به خاطر پسر خودتم که شده ؛ مثل حضرت رسول ؛ یه کم آزاد اندیش باش سردار ! من میزنمت...از این زندگی خسته شدم ؛ پسرتو آزاد نکنی به خدا میزنمت....برای خودم؛ تا حالا چیزی ازت نخواستم ؛ فقط اون !...مادرشو که اعدام کردن ؛ من سه هفته ؛ بش شیر دادم ؛
پسر منم هست....خواهش میکنم...نمیخوام نه اون آسیب ببینه ؛ نه مردی که یه عمر برام الگو بوده !
سردارگفت:منو بزن! اما نگران حسین نباش! به وکیلم همه چیز رو سپردم ؛ شلیک کن خواهر شبنم ! میخوام ببینم هنوز سرعتت؛ مثل قدیما هست؟!
شبنم هنوز شلیک نکرده بود؛ که در باز شد و سه مامور ویژه؛ داخل آمدند؛ سردار متوجه آنها شد؛ برای شبنم کمی دیر بود؛ بیصدا آمدند؛ و شبنم پشتش به در بود! فاجعه ای رخ میداد.تنها کاری که سردار توانست بکند ؛ حفاظت از شبنم بود ؛ سریع از روی میز پرید؛ و شبنم را که شوکه شده بود؛ به زمین انداخت ؛ گلوله ای که سهم شبنم بود؛ به شانه ی سردار خورد.
سه کماندو ؛ آنقدر آماده بودند که با فریاد "نه"! سردار هم شلیک کردند! حالا هرسه شوکه و رنگپریده بودند!
گفتند: به ما اطلاع دادند شما در وضعیت خطر هستید! سردار از شدت خونریزی، داشت بیهوش میشد؛ شبنم داد میزد:سردار! قهرمان مجیدی! یکی ازکماندوها خواست با پارچه؛ زخم را ببندد؛کماندوی دیگر با اورژانس حرف میزد ؛ سردار آهسته گفت: اون کشیشو آزاد کنید؛ همین الان!
آن شب همه دیده بودند که پشت در اتاق عمل و بعد آ ی سی یو ؛ مردی در لباس کشیشی ؛ تا صبح نشسته است و تسبیح میگرداند و زیر لب دعایی میخواند که کسی معنی اش را نمیفهمد.
صبح ؛ گفتند خطر اصلی رفع شده ؛ کشیش تسبیحش را با نامه ای به پرستار داد و گفت: حال سردار که بهتر شد اینو بدین بش...ممنون میشم!
پرستار گفت:بگم کی داده؟ کشیش گفت مهم نیست!هر کی...
تا دم در رفت ؛ برگشت: گفت: بگید حسین!...
سردار زنده ماند؛ دستورداد با شبنم کاری نداشته باشند؛ یک مورد خانوادگی بوده و به کسی ربطی ندارد! شهرام تا اینجای ماجرا را تعریف کرد؛ نفیس عمیقی کشید؛روی کاناپه نشسته بودیم؛ سرم روی پایش بود...سردم شد ؛ روی شانه اش پتو انداخته بود. گفتم : زیر اون پتو ؛ یه جای کوچیک به منم بده! گفت: تو قلبم بهت جادادم ؛ همه ی قلبمو...
بیا اینجا کوچولو !...دستش را دور گردنم انداخت ؛ گفت: از این سرداره؛ هیچوقت خوشم نمیامد؛ اخم پیشونیش؛ حالمو بد میکرد؛ آدم چقدر زود قضاوت میکنه ! گفتم : پس بقیه ش چی؟ کشیش تو نامه؛ چی نوشته بود؟!
شهرام گفت: علیرضا همه شو حفظه...ولی من فقط ؛ چند جمله یادمه: میدانستم مادرم؛ شیرزنی به نام صدیقه پرورش است.میدانستم پدرم ؛ زندانی سیاسی بود ؛ فکر میکردم مسیحی ست و اعدام شده ؛ یک روز تصادفا ؛ ازخواهری روحانی شنیدم که داشت با یک نفر دیگر ؛ درباره پدرم ؛ حرف میزد ؛ چون اسم مادرم را آورد ؛کنجکاو شدم ؛ و گرنه اصلا نمیفهمیدم ؛ درباره ی پدر من است... خواهر روحانی داشت میگفت؛ پدرم خلبان است و فرمانده جنگ!....
از همان موقع ؛ دنیا برایم عوض شد! خدا نزدیکتر شد...دیگر نه دینش برایم مهم بود ؛ نه اعتقاداتش ؛ او قهرمان من بود! میخواستم ببینمش ؛ ببوسمش ؛ ببویمش ؛ جلویش زانو بزنم؛ دستهای زبر و شکنجه دیده اش را بگیرم ؛ با آنها ؛ اشکهایم را پاک کنم؛ همیشه فکر میکردم بالاخره جنگ، تمام میشود و یاد من می افتد...پیدا کردن من برای او کاری نداشت !
حسی در درونم میگفت؛ یکروز دنبالم میآید و مرا به خانه میبرد و من هم؛ مثل او یاد میگیرم مرد باشم ؛ نترسم ؛ مومن باشم و تهدید مرگ برایم خنده دار باشد ؛ و مهمتر از همه ؛ هدفی داشته باشم که حاضر باشم به خاطر آن بمیرم.
سالها گذشت و من هر روز به شوق دیدنش ؛ اخبار و روزنامه ها را دنبال میکردم ؛ تصاویرش بود ؛ اما خودش نه !
#ادامه_پست قسمت99/#پست_بعد🔽
#او_یکزن
#قسمت_صد_و_یک
#چیستایثربی

مگر میشد در چشمهای شبنم نگاه کرد و قانع نشد؟مگر میشد دربرابر شبنم ؛ و قاطعیتش مقاومت کرد؟ من یک دختر هجده ساله بودم ؛ و شخصیتی مثل شبنم تابه حال؛ ندیده بودم ؛ برای نسل من او غریبه ؛ مرموز و جذاب بود ؛ شاید الگو نبود ؛ ولی رشک برانگیز بود! مگر میشد به او گفت؛ نه؟
قبول کردم ؛من کار او را انجام میدادم ؛ او هم بعدا رازی را به من میگفت ! شبنم رفت؛ چیزی به شهرام نگفتم ؛ صبح شنبه ؛ میدانستم شهرام با تهیه کننده اش قراردارد. از رختخواب ؛ بلند نمیشد ؛ کم مانده بود ؛ آب سرد رویش بریزم! کمی برف در یقه اش ریختم !گفت: تو چته امروز؟ همیشه التماس میکردی من دیرتر برم ؟ گفتم : وا ! ...اون مال روزای اول عشق و عاشقی بود ! بش میگن دوران ماقبل اتفاق یا دوران لوس کردن خود! گفت:یعنی حالا مثلا دیگه لوس نیستی؟
گفتم: نخیر ! فعلا لوسه تویی؛که نمیری جواب آزمایشامونو بدی ؛ عقدنامه رو بگیری! هی امروز؛ فردا میکنی.

من شهر یه عالمه کار دارم؛ تاریخ کارت بانکیم گذشته؛ صد تا کاردیگه هم دارم ؛ سر راهت لطفا منم برسون!
گفت:باشه؛ ولی خل شدی یه کم ؛ راست میگن که که زن حامله خطرناکه؟! هر چقدرم؛ کار داشته باشی واسه چی برف تو تن آدم میریزی؟ یه بار دیگه این کارو کنی؛ من کوه رو با بهمنش میریزم تو تنت...ببینم میخوای چیکار کنی !گفتم: خب ؛ من حالا هیچی بت نمیگم؛ یه روز بچه م جوابتو میده! درحالیکه لقمه اش را میخورد ؛ لپم را کشید و گفت: قربون بچه ت؛ مادر کوچولو! اگه ایشونم زبون مادرشو به ارث ببره که واویلای من! باید فرار کنم! گفتم کاش هوش و زیبایی باباشو به ارث ببره! بخصوص چشماشو! لباشم خوبه ! ای...میشه گفت؛ بابا خوش تیپه!
گفت: لوسم نکن دیگه! برمیگردم تو رختخوابا ! شماهم همینطور! گفتم : نه جون مادرت ! ادارات دولتی تا سه ؛ بیشتر؛جواب نمیدن؛ صد جا کار دارم؛ یه سرم میخوام برم دکتر؛برای نتیجه آزمایش خونم و چک آپ.
به شهر رسیدیم ؛راهمان جداشد. جلوی مطب پیاده شدم ؛ دور که شد؛ فوری دربست گرفتم : بهزیستی!
ایرانه خانم...فامیلش لازم نبود بیان شود!مثل علیا حضرت آنجا بود! ازحراست دم در میشناختنش تا همه آدمها و کارمندان!
_ وقت قبلی دارید؟
گفتم :نه؛ آشناشونم ! منشی عینکش را جا به جا کرد؛ گفت: بگم کی اومده؟ گفتم : بگین از طرف خانواده سپندان! هنوز حرفم را تمام نکرده بودم؛ انگار موی جن آتش زده بودند؛ یک دفعه محترم شدم!
برایم چای و شکلات آوردند؛گفتند سرد است و بخاری برقی آوردند!کم مانده بود خانم منشی پشتم را ماساژ دهد! مرا به سمت اتاق ایرانه؛ اسکورت کردند! کار ایرانه خانم ؛بررسی و طبقه بندی پرونده ی مددجویان بود ؛ یادداشتهایی هم ؛از پرونده ها برمیداشت؛ ظاهرا آموزشها ی دیگری هم میدید که من هنوز نمیدانستم.
سبزه ؛ بانمک ؛ چشم و ابرو مشکی ؛ محجبه؛ شبیه خورشید خانمهای نقاشی های قدیمی ؛ اماخیلی لاغر...
خواست با من دست دهد ؛ عمدی دست ندادم؛ مو به مو دستورات فرمانده ام؛ شبنم را اجرا میکردم؛ گفته بود :
"بایدحس کنه که تو ؛ بالاتر و قویتری! حتی اگر از نظر سنی ؛ کوچکترباشی ! حس قدرتت را به او انتقال بده! "

گفتم ؛ علیرضا؛ پسر خاله مه؛ خیلی به شما پیامک میده...تعریفتونو کرده! گفتم بیام خودم ببینم!
گفت: لطف دارن؛ اما درباره ی شما ؛ تا حالا با من حرفی نزدن! گفتم : چرا بزنه؟عروس خانم شمایید! ما خانواده ی بزرگی هستیم !

گفت:شما خانم؟ گفتم:طوبی! پاسخی که شبنم دستور داده بود؛ بگویم...گفت: اسم مادر منم ؛ طوبی بود! لحظه ای ساکت شد و به فکر رفت ؛ دستورات فرمانده اجرا میشد و با اس ام اس به ایشان اطلاع داده میشد...گفتم : راستش یه مشکل خصوصی داشتم ؛ فکرکردم شاید شما؛ به دلیل کارتون، بتونین کمکم کنین ؛ اما علیرضا نباید بفهمه! هیچکدوم از اعضای خانواده ی ما نباید بفهمن ! گفت: ولی من مددکار نیستم هنوز! کار آموزم اینجا!
-بهتر! پس راحتتر میگم...عکس سلفی خودم؛شهرام و علیرضا را در برف نشانش دادم! و چند عکس صمیمانه ی دیگر را که روزهای شادی مان گرفته بودیم.گفتم :
میبینین! سه تامون فامیلیم! یه جورایی پسر خاله؛ دختر خاله !
من شونزده سالگی شوهرکردم؛ اما نمیدونستم اون مرد؛ چه جور آدمیه ؛عقدمون غیابی بود؛ فرستادنم استرالیا ! بعد فهمیدم شوهرم ؛ تو کار کثیف مواد و آدم فروشیه! و پدرشم زمان شاه، ساواکی بوده! خودشم چی بگم...اسمش مهرداده ؛ جمع همه ی خلافا...به زنای مردم تجاوز میکنه؛ آدما رو به باندای مافیایی میفروشه و مثل یه هیولا؛ باعث ازهم پاشیدن خانواده ها میشه.اس ام اس شبنم آمد! چند بار اسم "مهرداد" رو بگو ! گفتم: از دست مهرداد ؛ فرار کردم؛ با هزار بدبختی؛...میدونید که بی پول و پارتی آسون نیست؛اما یکی رو گول زدم منو بیاره ایران.بی طلاق رسمی!

گفت: چه بدشانسی! انگار همه ی اینا رو قبلا خواب دیدم ؛ یه کابوس وحشتناک که هی تکرار میشه!
#ادامه
#پست_بعد⬇️
@Chista_Yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_صدودو
#چیستایثربی


تکرار کردم میتونم اینجا بمونم؟ چندلحظه ای به فکر فرو رفت.از جایش بلند شد و گفت: چند لحظه! فوری به شبنم زنگ زدم ؛گفتم :رفته اجازه بگیره؛ شبنم گفت:به بابای وحشیش نرفته! اهل ریسک نیست؛ نمیخواستم کسی بفهمه!
عکسی که تو حیاط ویلا ؛ با شهرام و علیرضا ؛ انداختی نشونش دادی؟نکنه شک کرده؟به علیرضا زنگ نزنه؟! گفتم:گمونم اعتماد کرده....

ایرانه برگشت؛سریع قطع کردم.گفت: من واقعا معذرت میخوام ؛اینجا قوانین سرسختی دارن ؛ اما اگه شما درخطرین؛ من میتونم چند روزی ببرمتون اتاق خودم ، ته شهر؛ یه آلونکی هست که فعلا مخفیتون کنه! این راز بین ما میمونه...برای شبنم اس ام اس زدم ؛جواب داد:

قبول کن،سریع!

یکساعت بعد در یک کوچه قدیمی، ایرانه ؛ در سبزکهنه ای را باز کرد. یک اتاق نقلی و مرتب بود.تقریبا هیچ چیز نداشت؛ جز یک جانماز؛ گوشه ی اتاق؛ رختخوابی که رویش ترمه انداخته بود؛ و یک عکس مادرش روی دیوار که فقط چشمهایشان شبیه هم بود؛

چند تخم مرغ برداشت؛ املتی درست کرد؛ جای مرا انداخت؛ خوابیدیم.

طبق قرار ؛ وقتی مطمین شدم خوابش برده؛ به شبنم که آن پایین کشیک میداد پیامک دادم: خوابید! شبنم نوشت؛ در را باز کن!نوشتم : چکار میخوای کنی؟ نوشت: باز کن دختر! کار دارم....

قرار ما این بود که من با دختره تنها باشم! اصلا قرار نبود شبنم ؛ خودش را نشان دهد؛ وگرنه شاید این کار را قبول نمیکردم !...
شبنم وارد شد ؛ تونیک و شلوار با شال مشکی ؛ بالای سر ایرانه رفت ؛ ایستاد ؛ چند لحظه به او خیره شد؛ ناگهان بطری آب معدنی را از کیفش درآورد و تا من بفهمم چه شده؛ آب را روی صورت و تن ایرانه ریخت.ایرانه با وحشت ازخواب پرید! سخت شوکه شده بود!...

گفت:چی شده؟! طوبی خانم کجایی؟ سایه ی شبنم؛از نور چراغ پشت پنجره بالای سرش دیده میشد.گفت :

این خانم کیه؟! از وحشت ؛نفس نفس میزد!خواستم چراغ را روشن کنم ؛شبنم گفت: دست نزن! تو تاریکی؛ عین پدرش! با همین روش بیدارمون میکرد... مگه اون ؛ چراغ روشن میکرد؟! پونزده سال ؛ تو تاریکی و سرمای یه زیرزمین بودم ! ایرانه گفت: پدرمن؟
پدرم؛ رییس زندان بود؛ بعد هم ؛ استعفا داد ؛ شبنم گفت: بهت دروغ گفتن!
پدر تو باعث استعفای اون رییس بیچاره ی اون زندان شد! میدونی اسم پدرت مهرداد بود؟!

شغل شریفشم ؛ شکنجه گر؛ اخاذ ؛ آدم فروش ؛دزد؛ قاتل؛ قاچاقچی؛ هر چی بد؛ تو دنیا پیدا میشه! اگه مادرت تو پارکا ؛ به تن فروشی افتاد؛ مقصر بابات بود با اون چکای نزولی.....

گفت:شما کی هستی؟ شبنم گفت: بگو کی بودم؟ زنی که پونزده سال جوونیشو ؛ تو دخمه ی بابای روانیت ؛ زندانی بود! هر روز جلوش ؛ شکنجه میدید؛ اونا رو میاورد اونجا؛ جوونای بیچاره رو...مردم مختلف ؛ از هر سنی...بعد اذیتشون میکرد؛گاهی هم زیرشکنجه میمردن ! یه ماشین آشنای نعش کش داشت؛ میامد جسد رو میبرد ؛ احتمالا یه جا سر به نیست میکرد... گفت: چرا؟
شبنم گفت: پس تو نمیدونی دختر کی هستی؟ بلند شو! گفت: خواهش میکنم. شبنم داد زد: گفتم بلند شو! منم به پدرت گفتم ؛ خواهش میکنم! مگه گوش کرد؟ تازه وادارم میکرد نگاه کنم ؛ و همه چیز رو یاد بگیرم ! زجر دادن آدمای بدبختو!...از تو هم جوونتر بودم !

پدرت آدمای زیادی رو به عزا نشوند؛ یکیش خونواده ی خواهر خونده ی من! شوهرش ؛ قاضی نیکانو کشت ؛یکی دیگه ش ؛ بابای علیرضا؛ توماس آوانسیان...یکیش خودم! و خیلیا...حالا از جون پسر من چی میخوای؟

گفت:من نمیدونم! من کاری نکردم!...شبنم دادزد:
بچه ی اون نمک به حرومی! این کافی نیست؟ خون نجس اون تو رگات؛ مثل کثافت بالا میره...تقاص گناهاشو چه جوری میخوای پس بدی ؟من ترسیده بودم؛ شبنم ؛حال عادی نداشت.تا حالا هیچ زنی را در چنین شرایطی ندیده بودم! چشمانش رنگ خون شده بود! میلرزید.گفت: نه اسم اون طوباست؛ نه شوهرش آشغالی مثل مهرداده!..اینا بازی بود بچه که ببینیم؛ چقدر میدونی...ظاهرا نذاشتن بدونی! اما من معلم خوبی ام؛ یادت میدم...داشت دستکش جراحی دستش میکرد ؛ گفتم :شبنم خانم ؛شما قول دادین؛ فقط یه شب کنارش بمونم و ازش یه سری اطلاعات بگیرم.اطلاعاتی نداره !...چیکار میخواین کنین؟
اون مقصر گناهای پدرش نیست!...
شبنم ؛ مرا با خشونت کنار زد و گفت : گوشیاتونو بدین به من! زود!...هر دو تون ! و منتظر واکنش ما نماند.
گوشی مرا از جیبم در آورد و مال ایرانه را از روی زمین برداشت؛ هر دو را خاموش کرد.
گفت : خونه که تلفن نداره؛ چک کردم....گفتم : تو رو جون علیرضا...این دختر به من اعتماد کرده! گفت: بسه دیگه! چرا متوجه نیستی نلی؟ ... اگه فقط یکی؛ یکی از نسل اونا به مهرداد بره؛ اگه خون مهرداد تو تنش باشه ؛ اگه ژن ؛ کار خودش رو بکنه ؛ تمام این فجایع ؛ باز تکرار میشه؛ تو نمیدونی پدرش با ما چه کرد...میخوای یکیشو ؛ نشونش بدم؟! گفتم : نه ؛خواهش!
#ادامه102
#پست_بعد⬇️
@Chista_Yasrebi

#او_یکزن
#قسمت_صد_و_چهار
#چیستایثربی

درآمبولانس صداها باهم ؛ ترکیب میشوند. شکلها ؛ آدمها ؛ اشیا...در آمبولانس اورژانس؛ دراز کشیده بودم....و خاطرات دقایقی پیش در اتاق ایرانه ؛ مثل فیلمی بر پرده ی سینما ؛ از مقابل چشمانم رژه میرفتند...شهرام خودش را رسانده بود و کنارم بود؛جز جای یک ناخن کنار گیجگاهش ؛ اثری از ضرب و شتم در بدنش دیده نمیشد؛ نگران من و درد شکم و کمرم بود.جرات نمیکرد بپرسد:هنوز بچه را حس نمیکنی؟ میترسید من بیشتر بترسم.فقط گفت:دستت چه یخ کرده دختر!
گفتم : ترسیدم.شایدم؛مال خونریزیه!شهرام به ماموراورژانس گفت :آب قندی چیزی ندارین؟ و مرد جواب داد :تا دکتر ویزیتش نکنه ؛ نباید چیزی بخوره؛ یه کم صبر کنید الان میرسیم.
و من صدای مرد آمبولانس را به شکل صدای سردار میشنیدم که هنوز درگوشم بود...همین چند دقیقه پیش داشت به شبنم میگفت :

" کسی به کسی مدیون نیست؛ شبنم!مگه خودت همیشه نمیگفتی شاید نسلای بعد مثل ما فکر نکنن!
ما برای خودمون؛ جنگیدیم ، هدف ما مشترک بود؛ دلیل نمیشه که...
و صدای شبنم در گوشم پیچید که وسط حرفش پرید:کدوم هدف؟ کدوم اشتراک سردار؟کدوم همدلی؟

بعداز اینکه؛ منو از مهرداد خریدین ؛ شنیدم بش قول دادید که هیچ جا؛ هویت واقعیش فاش نمیشه!شمابه اندازه ی من از اون زجر نکشیده بودید!وگرنه چنین قولی نمیدادید ! انقلاب شده بود؛و اون هنوز منو؛ تو اون دخمه نگه داشته بود!..ولم نمیکرد.برای روز مبادا؛ لازمم داشت ؛ شنیدم یه گروهکی پول خرید منو داد؛ گروهی که زمانی عضوش بودم؛و شما اعتراضی نکردید؛همه تون یه هدف داشتید!میخواستید من
بیام بیرون.اون بیرون؛ به وجود من؛ بیشتر احتیاج بود.
اما بعد ازاینکه با امکانات اون گروهک؛ مهرداد رو کشتم؛ تازه فهمیدید نیامدم دستورای شما رو اجرا کنم!
هردو گروه؛ نگران شدید.یکی باید افسار شبنم رم کرده رو به دست میگرفت! یکی باید کنترلش میکرد و دقیقا ازش چیزایی رو میخواست که فقط اون کارا رو انجام بده. نه سرخود! اون گروهک با سرکشی من از خواسته شون؛ فهمیدن دیگه نفوذی روی من ندارن!به جای بمبی که باید کارمیگذاشتم ؛مهردادرو کشتم! تازه فهمیدید خیلی بیشتر از تصورتون ؛ به درد میخورم!
برگ برنده دست تو بود سردار ؛ چون همیشه از حس من به خودت خبر داشتی!

تو زندان؛ حسم علنی بود ؛ یه مرد زود میفهمه که یه زن عاشقشه؛ اما گاهی بقیه شو نمیفهمه؛ اینکه بااین عشق باید چیکار کنه! تو باهوش بودی ؛ زود فهمیدی! عشق در راه اهدافت! من خوب مهره ای بودم.
زبر و زرنگ تو سی سالگی؛ از صد تا دختر جوون کاری تر!دست به اسلحه م حرف نداشت و تمام چیزایی که مهرداد یادم داده بود؛تو اون پونزده سال لعنتی!

انگار بعد پونزده سال؛ تازه فهمیدی چه نیروی خوبی ام !پیشنهاد کار! بهت گفتم:اینجور که نمیشه سردار!من راحت نیستم؛ توی دشت و کوه و کمر و غربت؛با شما!
گفتی:من زن دارم.با دختر یه روحانی ازدواج کردم ؛سه تابچه داریم؛ الانم حامله ست.یه صیغه 99 ساله میخونیم! هم شرع اجازه میده؛ هم عرف؛ باهم تا پای جون میجنگیم؛ هدفمون یکیه..خب پس کو صیغه 99 ساله ت؟ چرا به یکسالم نرسید که گفتی: فعلا باطلش کنیم؛ من ازماموریت برگردم! چرا؟پس چرا دستوراتت ؛سرجاش بود فرمانده ؟ لعنت به چگوارا؛ لعنت به ماهی سیاه کوچولو ؛ لعنت به هرکی منو فریب داد! که عمرم؛ خانواده و جوونیمو قربانی چیزی کنم که درست نمیدونستم چیه ! انقلاب برای من؛ تو شده بودی دیگه! من که از اون گروهک اومده بودم بیرون.تو تمام آرمان من بودی!
منم تک سرباز فداییت! پیشمرگت!

آمبولانس از روی دست انداز؛ بالا پرید.شهرام دستم را گرفته بود؛ گفت: نخوابی!سرم را تکان دادم،اما نتوانستم لبخند بزنم!
صدای سردار نمیگذاشت: تو ؛ آسایشگاه نمیخوای شبنم!
ماشالله یه تنه، ده تا آسایشگاه رو به هم میریزی! یه مدت برو خارج! این سالها،زیادکارکردی؛ خسته شدی!شبنم گفت: چرا؟ چرا حالا؟ چون سنم بالا رفته ؟ خانمای پلیس جوون اومدن که به گرد پامم نمیرسن؟
؛ یا چون نوه ی دومت داره به دنیا میاد؛ برای چی دکم میکنی سردار؟! حتما حاج خانم فرمودن این جانی رو از دور و بر ما بنداز بیرون ! این بود آرمان مشترک؟! این بود بهمن خونین جاویدان؟! این بود هوا دلپذیر شد؟! راستش شد!
تو دوباره کدرش کردی!..من عمرمو دادم؛بچه بودم اومدم تو سیاست! خانواده و سلامتی مهتاب عزیزمو دادم ؛ مادرم دق کرد ؛ تو چی؟ مدال پشت مدال! ترفیع ! مقام ؛ پشت مقام و بچه؛ پشت بچه! جوری که اون حسین بیچاره؛ اصلا دیگه برات مهم نبود و نیست! انقدر بچه نیستم؛ باور کنم تو از جاش خبر نداشتی!حالام نوبت منه! میخوای منو دست به سر کنی؟!
به این دختره ی بدبخت، گفتی چه بلایی سرش اومده؟ من گوشه ی دیوار منتظر امبولانس افتاده بودم ؛کدام دختر را میگفت؟ اول فکر کردم ایرانه را میگوید؛اما ایرانه با آمبولانس اول که مال پلیس بود؛ رفته بود تا کسی؛ به زخمها و جراحتش شک نکند؛ ادامه
#پست_بعد🔽
@Chista_Yasrebi

#او_یکزن
#قسمت_صد_و_چهار
#چیستایثربی

درآمبولانس صداها باهم ؛ ترکیب میشوند. شکلها ؛ آدمها ؛ اشیا...در آمبولانس اورژانس؛ دراز کشیده بودم....و خاطرات دقایقی پیش در اتاق ایرانه ؛ مثل فیلمی بر پرده ی سینما ؛ از مقابل چشمانم رژه میرفتند...شهرام خودش را رسانده بود و کنارم بود؛جز جای یک ناخن کنار گیجگاهش ؛ اثری از ضرب و شتم در بدنش دیده نمیشد؛ نگران من و درد شکم و کمرم بود.جرات نمیکرد بپرسد:هنوز بچه را حس نمیکنی؟ میترسید من بیشتر بترسم.فقط گفت:دستت چه یخ کرده دختر!
گفتم : ترسیدم.شایدم؛مال خونریزیه!شهرام به ماموراورژانس گفت :آب قندی چیزی ندارین؟ و مرد جواب داد :تا دکتر ویزیتش نکنه ؛ نباید چیزی بخوره؛ یه کم صبر کنید الان میرسیم.
و من صدای مرد آمبولانس را به شکل صدای سردار میشنیدم که هنوز درگوشم بود...همین چند دقیقه پیش داشت به شبنم میگفت :

" کسی به کسی مدیون نیست؛ شبنم!مگه خودت همیشه نمیگفتی شاید نسلای بعد مثل ما فکر نکنن!
ما برای خودمون؛ جنگیدیم ، هدف ما مشترک بود؛ دلیل نمیشه که...
و صدای شبنم در گوشم پیچید که وسط حرفش پرید:کدوم هدف؟ کدوم اشتراک سردار؟کدوم همدلی؟

بعداز اینکه؛ منو از مهرداد خریدین ؛ شنیدم بش قول دادید که هیچ جا؛ هویت واقعیش فاش نمیشه!شمابه اندازه ی من از اون زجر نکشیده بودید!وگرنه چنین قولی نمیدادید ! انقلاب شده بود؛و اون هنوز منو؛ تو اون دخمه نگه داشته بود!..ولم نمیکرد.برای روز مبادا؛ لازمم داشت ؛ شنیدم یه گروهکی پول خرید منو داد؛ گروهی که زمانی عضوش بودم؛و شما اعتراضی نکردید؛همه تون یه هدف داشتید!میخواستید من
بیام بیرون.اون بیرون؛ به وجود من؛ بیشتر احتیاج بود.
اما بعد ازاینکه با امکانات اون گروهک؛ مهرداد رو کشتم؛ تازه فهمیدید نیامدم دستورای شما رو اجرا کنم!
هردو گروه؛ نگران شدید.یکی باید افسار شبنم رم کرده رو به دست میگرفت! یکی باید کنترلش میکرد و دقیقا ازش چیزایی رو میخواست که فقط اون کارا رو انجام بده. نه سرخود! اون گروهک با سرکشی من از خواسته شون؛ فهمیدن دیگه نفوذی روی من ندارن!به جای بمبی که باید کارمیگذاشتم ؛مهردادرو کشتم! تازه فهمیدید خیلی بیشتر از تصورتون ؛ به درد میخورم!
برگ برنده دست تو بود سردار ؛ چون همیشه از حس من به خودت خبر داشتی!

تو زندان؛ حسم علنی بود ؛ یه مرد زود میفهمه که یه زن عاشقشه؛ اما گاهی بقیه شو نمیفهمه؛ اینکه بااین عشق باید چیکار کنه! تو باهوش بودی ؛ زود فهمیدی! عشق در راه اهدافت! من خوب مهره ای بودم.
زبر و زرنگ تو سی سالگی؛ از صد تا دختر جوون کاری تر!دست به اسلحه م حرف نداشت و تمام چیزایی که مهرداد یادم داده بود؛تو اون پونزده سال لعنتی!

انگار بعد پونزده سال؛ تازه فهمیدی چه نیروی خوبی ام !پیشنهاد کار! بهت گفتم:اینجور که نمیشه سردار!من راحت نیستم؛ توی دشت و کوه و کمر و غربت؛با شما!
گفتی:من زن دارم.با دختر یه روحانی ازدواج کردم ؛سه تابچه داریم؛ الانم حامله ست.یه صیغه 99 ساله میخونیم! هم شرع اجازه میده؛ هم عرف؛ باهم تا پای جون میجنگیم؛ هدفمون یکیه..خب پس کو صیغه 99 ساله ت؟ چرا به یکسالم نرسید که گفتی: فعلا باطلش کنیم؛ من ازماموریت برگردم! چرا؟پس چرا دستوراتت ؛سرجاش بود فرمانده ؟ لعنت به چگوارا؛ لعنت به ماهی سیاه کوچولو ؛ لعنت به هرکی منو فریب داد! که عمرم؛ خانواده و جوونیمو قربانی چیزی کنم که درست نمیدونستم چیه ! انقلاب برای من؛ تو شده بودی دیگه! من که از اون گروهک اومده بودم بیرون.تو تمام آرمان من بودی!
منم تک سرباز فداییت! پیشمرگت!

آمبولانس از روی دست انداز؛ بالا پرید.شهرام دستم را گرفته بود؛ گفت: نخوابی!سرم را تکان دادم،اما نتوانستم لبخند بزنم!
صدای سردار نمیگذاشت: تو ؛ آسایشگاه نمیخوای شبنم!
ماشالله یه تنه، ده تا آسایشگاه رو به هم میریزی! یه مدت برو خارج! این سالها،زیادکارکردی؛ خسته شدی!شبنم گفت: چرا؟ چرا حالا؟ چون سنم بالا رفته ؟ خانمای پلیس جوون اومدن که به گرد پامم نمیرسن؟
؛ یا چون نوه ی دومت داره به دنیا میاد؛ برای چی دکم میکنی سردار؟! حتما حاج خانم فرمودن این جانی رو از دور و بر ما بنداز بیرون ! این بود آرمان مشترک؟! این بود بهمن خونین جاویدان؟! این بود هوا دلپذیر شد؟! راستش شد!
تو دوباره کدرش کردی!..من عمرمو دادم؛بچه بودم اومدم تو سیاست! خانواده و سلامتی مهتاب عزیزمو دادم ؛ مادرم دق کرد ؛ تو چی؟ مدال پشت مدال! ترفیع ! مقام ؛ پشت مقام و بچه؛ پشت بچه! جوری که اون حسین بیچاره؛ اصلا دیگه برات مهم نبود و نیست! انقدر بچه نیستم؛ باور کنم تو از جاش خبر نداشتی!حالام نوبت منه! میخوای منو دست به سر کنی؟!
به این دختره ی بدبخت، گفتی چه بلایی سرش اومده؟ من گوشه ی دیوار منتظر امبولانس افتاده بودم ؛کدام دختر را میگفت؟ اول فکر کردم ایرانه را میگوید؛اما ایرانه با آمبولانس اول که مال پلیس بود؛ رفته بود تا کسی؛ به زخمها و جراحتش شک نکند؛ ادامه
#پست_بعد🔽
میترسی ؟
فقط اولش سخته...بعد عادت میکنی...
توی دنیا ، همه چی اولش سخته ...مهم آخرشه ...

#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
#پست_بعد_اینستاگرام


@chista_yasrebi
زن بودن ، سخت ترین کار دنیاست.
یک سو دلت ،
یک سو قوانین ،
یک سو خانواده ،
یک سو ، علامتهای ممنوع ،
از هر طرف ، صدایت میکنند ،
و تو را میخواهند ! ...
و تو
صدها تکه میشوی ،
تا همه‌ را راضی کنی ،
جز خودت !



زن بودن ،
پر غرور ترین کار دنیاست ...

وقتی
که زنی ،
عاقلی ،
عاشقی ،

سنت میشکنی ،
و کاری میکنی ، حتی بر ضد جهان ،

برای کشف حقیقت ...

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی


#آقایان در کنار ما باشید ، نه مقابل ما !
دوشادوش هم ،
#برای_نبرد_با_هیولای_جهل !
مرسی
#چیستا



#جملات
#جملات_چیستایثربی

#کلیپ
#ویدیو
#موزیک_ویدیو
#فیلم#سینما#رقص
#رقص_دربار
#سریال_کره_ای


#هوانگ_جینی _ زندگی رقصنده ای که شادی مردمش و ساده زیستن را ، به شهرت ، ثروت و معروفیت ، ترجیح داد. .

محصول 2006
با بازی
#هاجیوون
#ها_جی_وون

#chista_yasrebi
#writer#playwright#poet
#chistayasrebi

@chista_yasrebi.2
پیج دوم من ، در اینستاگرام

yasrebiichistaa@gmail.com


فقط امور ضروری در
#جیمیل
#مرسی😅



ادامه
#کلیپ و
#رقص_زمستان "هوانگ جینی" در
#پست_بعد

بخشی از آن ،اکنون در #استوری_آخر_من

😀😀😀

https://www.instagram.com/p/BpV_PLBHLrr/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=xg1cpekytxb9
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
زن بودن ، سخت ترین کار دنیاست.
یک سو دلت ،
یک سو قوانین ،
یک سو خانواده ،
یک سو ، علامتهای ممنوع ،
از هر طرف ، صدایت میکنند ،
و تو را میخواهند ! ...
و تو
صدها تکه میشوی ،
تا همه‌ را راضی کنی ،
جز خودت !



زن بودن ،
پر غرور ترین کار دنیاست ...

وقتی
که زنی ،
عاقلی ،
عاشقی ،

سنت میشکنی ،
و کاری میکنی ، حتی بر ضد جهان ،

برای کشف حقیقت ...

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی


#آقایان در کنار ما باشید ، نه مقابل ما !
دوشادوش هم ،
#برای_نبرد_با_هیولای_جهل !
مرسی
#چیستا



#جملات
#جملات_چیستایثربی

#کلیپ
#ویدیو
#موزیک_ویدیو
#فیلم#سینما#رقص
#رقص_دربار
#سریال_کره_ای


#هوانگ_جینی _ زندگی رقصنده ای که شادی مردمش و ساده زیستن را ، به شهرت ، ثروت و معروفیت ، ترجیح داد. .

محصول 2006
با بازی
#هاجیوون
#ها_جی_وون

#chista_yasrebi
#writer#playwright#poet
#chistayasrebi

@chista_yasrebi.2
پیج دوم من ، در اینستاگرام

yasrebiichistaa@gmail.com


فقط امور ضروری در
#جیمیل
#مرسی😅



ادامه
#کلیپ و
#رقص_زمستان "هوانگ جینی" در
#پست_بعد

بخشی از آن ،اکنون در #استوری_آخر_من

😀😀😀

https://www.instagram.com/p/BpV_PLBHLrr/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=xg1cpekytxb9
Forwarded from Chista777
#داستان_کوتاه
#عصر_یک_تابستان

نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#اول

آدم وقتی پای کاری میایستد ، پای تمام مسولیتهایش میایستد.
یکبار داشتم کتاب پاپیون را میخواندم.

مادرم چون پشت ظرفها را بلد نبودم درست بشویم ، وارد اتاق شد ، کتاب را تکه تکه کرد، بعد به جان برگهایش افتاد.

تمام کاغذهای کتاب را خرد و ریز کرد و جلوی من ریخت...

من نمیتوانم‌ حسم را در آن لحظه بیان کنم!
تازه وارد ده سال شده بودم.
شوکه شده بودم.
تقریبا آخرهای کتاب بودم...

و من تا حالا آنهمه ظرف نشسته بودم و نمیدانستم ممکن است،پشت بشقابها هم چرب بمانند!
اینها چه ربطی به "پاپیون" هانری شاریر داشت؟
میدانستم دیگر هرگز آن کتاب را از هیچ جا نخواهم گرفت!
نه خرید و نه امانت...
.پاپیون برای من باید سی صفحه به آخر تمام میشد‌‌!
مادرم از چیز دیگری عصبی بود، سرِ من خالی کرد.یادم است ویلای متل قو بودیم.
باغ ویلایمان خیلی بزرگ بود.
از اول باغ ؛ تا ویلا چند آلاچیق داشت.
باید خیلی میرفتیم تا ویلا راببینیم.
یثربی ها پولدار‌ بودند.
من روی یک مقوای بزرگ با ماژیک نوشتم :
"اینجا به گردشگاه عمومی تبدیل شده است. خوش آمدید."

آن را روی در میله‌ای ویلا نصب کردم و گریختم.
همه خواب بعد از ظهر بودند و کسی برایش مهم نبود من کجا هستم.

از متل قو یاباید راه پلاژ و دریا را انتخاب میکردی.یا شهرک لاکوده‌.
انتهای متل‌قو بود.
رفتم و رفتم تا به آن رسیدم.
انقلاب نشده بود.
سال انقلاب بود...تابستان‌ ۵۷.

پسرکِ لباس زرد دوچرخه سوار را دیدم.
عصبانی بودم!
آن همه خشم برای کثیف بودن پشت ظرفها...
فقط ده سالم بود. بلدنبودم و مادر از هیچکدام از بچه ها نمیخواست ظرف بشویند!
پسر شانزده هفده ساله بود.
لاغر و سبزه‌.
و البته جذاب....
یک نگاه کافی بود که چشمان جذاب و مژه های بلندش را بببنم!
من یک دختر ده ساله ی گیس بافته بودم‌‌ با حس دلشکستگی در قلبم.

به پسر گفتم: منم با خودت، تایه جایی میبری؟
خجالتی بودم.نمیدانم چرا آن سوال را کردم.
شاید برای اینکه آن ساعت بعد‌از ظهر، زیر آفتاب سوزان و هوای شرجی شمال؛ هیچکس ‌جز من و او آنجا نبود و من دلم از رفتار مادرم گرفته بود.

پسر، چند‌‌دور‌ دیگر زد. فکر کردم مرا یک دختر بچه ، با دو گیس بافته حساب کرده و حوصله ام را ندارد‌!

امابالاخره ایستاد و گفت: بپر بالا‌ !...
بوی آب شور دریا را میداد.
اگر پدرم مرا در آن حال میدید،
قطعا ناقص الخلقه ام‌میکرد...

ادامه #پست_بعد

#داستان
#داستان_کوتاه
#قصه
#قصه_ایرانی
#کتاب
#کتابخوانی
#کتابخوانی_با_چیستا

#نشر
#چاپ
#داستان_ایرانی
دو قسمتی
پست بعد، ادامه دارد

عکس
#تمرین_تاتر

https://www.instagram.com/p/CLv3iIXloZh/?igshid=dujl9gxlcabb
Forwarded from Chista777
#داستان کوتاه
#عصر_یک_تابستان
#داستان_ایرانی
#سه_قسمتی
#قسمت_دوم

#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا

اگر پدرم مرا در آن حال میدید، قطعا ناقص الخلقه ام میکرد!
.پسر گفت: کلاس چندمی؟
گفتم: پنجم.
سکوت شد،
گفتم: دایره مینا رو دیدی؟ فیلم جدیده.
گفت: نه.
گفتم: ببین! قشنگه....

گفت: حالا هر وقت برگشتیم تهران، درباره چیه؟

گفتم: همه چی!
گفت هر چیزی که درباره ی همه چیز باشه، نمیتونه چیز خوبی باشه‌‌‌‌‌‌....

نه اسمم را پرسید،
نه اینکه آنجا سر ظهر چه میکنم!

فقط گفت: من الان دیگه قرار دارم ،
تو باید پیاده شی‌!
بغضم گرفت.
فکر ویلایمان را که میکردم، بغضم میگرفت.
گفتم : نمیشه منم ببری‌؟
قول میدم بیرون وایسم.
لبخندی زد و گفت : نه دختر جون با یه خانم‌‌‌ خاص قرار دارم!
اول باید چند تا گل رز بچینیم.من عاشق صورتی بودم.صورتیهارا چیدم.او هم چند شاخه سرخ و سفید چید.دسته گل قشنگی شد.

به من گفت: تو برو دیگه!
پشت درختی کمین کردم. زنی با رکابی آمد و درِ میله ای ویلا را برایش باز کرد‌.

زن حدود سی سالی داشت. ولی به خودش رسیده بود...بوی عطرش تا پشت درخت من میامد‌‌‌.پسر باخجالت، دسته گل را به او داد .زن گلها را بویید و باطنازی تشکر کرد.
موهای خرمایی اش را، دورش ریخته بود. دستی به موهایش کشید.
پسر را به داخل ویلایش کشید.دوچرخه ی پسر‌ بیرون ماند.

تا متل قو باید پیاده بر میگشتم.
باران شروع به باریدن کرد.خیس و گلی شده بودم که رسیدم.
پدرم گفت: کجابودی؟
گفتم : تا لاکوده رفتم.
پدر گفت : بیخودکردی!
ماخواب بودیم یه ایل حمله کرده بودن تو باغ ؛ بازی میکردن. زیر آلاچیقا نشسته بودن، درددل میکردن.
نزدیک بود‌ تاب بشکنه!خواهر، برادرت وحشت کردن...
اون ‌تابلو چی بود دم در زده بودی؟

گفتم: من نزدم ؛ هانری شاریر زده بود!
پدرم‌‌ گفت: ماامشب، مهمونی، ویلای عموتیم.تو حق نداری بیای!
درا رو قفل میکنی و میخوابی..
جواب ندادم.

به اتاق رفتم.خرده کاغذهای پاپیون هنوز روی زمین بود.برادرم سرش را داخل اتاق کرد وگفت :
ایکبیری... در خونه ی منو رو مردم،باز میذاری؟ نشونت میدم!
گفتم: خفه!‌خونه ی تو نیست.
گفت : یه روز مال من میشه.یه روز، همه چیز مال ‌من‌ میشه... ومن‌ پرتت میکنم بیرون!

صدای فریاد مادرم بلندشد:چیستا، النگوی منو ندیدی؟!
_نه.‌‌..
انگار نه انگار که کتاب پاپیون مرا تکه تکه کرده بود.همه لباس پوشیدند و رفتند.تاصبح بزم داشتند.من علاقه ای نداشتم، اما غروبِ متل قو دلگیر بود‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌....بیرون هم نمیشد رفت.تاریک بود و درها قفل‌‌‌‌‌‌‌‌....
ادامه دارد.
#پست_بعد
#چیستا
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/CLv6UnXl9gq/?igshid=1o00tqobjy2o7




@chista777
کانال خاص