معرفی عارفان
963 subscribers
31.9K photos
11.5K videos
3.15K files
2.61K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را
وین دلاویزی و دلبندی نباشد موی را

روی اگر پنهان کند سنگین دل سیمین بدن
مشک غمازست نتواند نهفتن بوی را

ای موافق صورت و معنی که تا چشم من است
از تو زیباتر ندیدم روی و خوشتر خوی را

گر به سر می‌گردم از بیچارگی عیبم مکن
چون تو چوگان می‌زنی جرمی نباشد گوی را

هر که را وقتی دمی بودست و دردی سوخته‌ست
دوست دارد ناله مستان و هایاهوی را

ما ملامت را به جان جوییم در بازار عشق
کنج خلوت پارسایان سلامت جوی را

بوستان را هیچ دیگر در نمی‌باید به حسن
بلکه سروی چون تو می‌باید کنار جوی را

ای گل خوش بوی اگر صد قرن بازآید بهار
مثل من دیگر نبینی بلبل خوشگوی را

سعدیا گر بوسه بر دستش نمی‌یاری نهاد
چاره آن دانم که در پایش بمالی روی را

#حضرت_سعدی
رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما

فرمای خدمتی که برآید ز دست ما

برخاستیم و نقش تو در نفس ما چنانک

هر جا که هست بی تو نباشد نشست ما

با چون خودی درافکن اگر پنجه می‌کنی

ما خود شکسته‌ایم چه باشد شکست ما

جرمی نکرده‌ام که عقوبت کند ولیک

مردم به شرع می‌نکشد تُرک مست ما

شکر خدای بود که آن بت وفا نکرد

باشد که توبه‌ای بکند بت پرست ما

سعدی نگفتمت که به سرو بلند او

مشکل توان رسید به بالای پست ما

#حضرت_سعدی
هزارم درد می‌باشد که می‌گویم نهان دارم
لبم با هم نمی‌آید چو غنچه روز بشکفتن

ز دستم بر نمی‌خیزد که انصاف از تو بستانم
روا داری گناه خویش و آنگه بر من آشفتن

#حضرت_سعدی
وقتی دل سودایی می‌رفت به بستان‌ها
بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحان‌ها

گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل
با یاد تو افتادم از یاد برفت آن‌ها

ای مهر تو در دل‌ها وی مهر تو بر لب‌ها
وی شور تو در سرها وی سر تو در جان‌ها

تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پیمان‌ها

تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد رفتن به گلستان‌ها

آن را که چنین دردی از پای دراندازد
باید که فروشوید دست از همه درمان‌ها

گر در طلبت رنجی ما را برسد شاید
چون عشق حرم باشد سهل است بیابان‌ها

هر تیر که در کیش است گر بر دل ریش آید
ما نیز یکی باشیم از جمله قربان‌ها

هر کاو نظری دارد با یار کمان ابرو
باید که سپر باشد پیش همه پیکان‌ها

گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش
می‌گویم و بعد از من گویند به دوران‌ها

#حضرت_سعدی
که می‌گوید به بالای تو ماند سرو بستانی
بیاور در چمن سروی که بتواند چنین رفتن

چنانت دوست می‌دارم که وصلم دل نمی‌خواهد
کمال دوستی باشد مراد از دوست نگرفتن

مراد خسرو از شیرین کناری بود و آغوشی
محبت کار فرهاد است و کوه بیستون سفتن

نصیحت گفتن آسان است سرگردان عاشق را
ولیکن با که می‌گویی که نتواند پذیرفتن

شکایت پیش ازاین حالت به نزدیکان و غمخواران
ز دست خواب می‌کردم کنون از دست ناخفتن

گر از شمشیر برگردی نه عالی همتی سعدی
تو کز نیشی بیازردی نخواهی انگبین رفتن


#حضرت_سعدی
نه بی او می‌توان بودن

نه با او می‌توان گفتن


#حضرت_سعدی
ز دستم بر نمی‌خیزد که انصاف از تو بستانم

روا داری گناه خویش و آنگه بر من آشفتن



#حضرت_سعدی
 #حضرت_سعدی

وه که گر من بازبینم
           روی یار خویش را

تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را
سرو از قدت اندازهٔ بالا بُردست
بحر از دهنت لؤلؤ لالا بُردست

هرجا که بنفشه‌ای ببینم گویم
مویی ز سرت باد به صحرا بُردست

#حضرت_سعدی
بی‌ تو همه هیچ نیست در ملک وجود

ور هیچ نباشد چو تو هستی همه هست


#حضرت_سعدی