انجام حُسن او شد پایان عشق من هم
رفت آن نوای بلبل بی برگ شد چمن هم
کرد آنچنان جمالی در کنج خانه ضایع
بر عشق من ستم کرد بر حسن خویشتن هم
بدمستی غرورش هنگامه گرم نگذاشت
افسرده کرد صحبت بر هم زد انجمن هم
گو مست جام خوبی غافل مشو که دارد
این دست شیشه پر کن سنگ قدح شکن هم
جان کندن عبث را بر خود کنیم شیرین
یک چند کوه میکند بیهوده کوهکن هم
وحشی حدیث تلخست بار درخت حرمان
گویند تلخ کامان زین تلختر سخن هم
#وحشی_بافقی
رفت آن نوای بلبل بی برگ شد چمن هم
کرد آنچنان جمالی در کنج خانه ضایع
بر عشق من ستم کرد بر حسن خویشتن هم
بدمستی غرورش هنگامه گرم نگذاشت
افسرده کرد صحبت بر هم زد انجمن هم
گو مست جام خوبی غافل مشو که دارد
این دست شیشه پر کن سنگ قدح شکن هم
جان کندن عبث را بر خود کنیم شیرین
یک چند کوه میکند بیهوده کوهکن هم
وحشی حدیث تلخست بار درخت حرمان
گویند تلخ کامان زین تلختر سخن هم
#وحشی_بافقی
خوشست آن مه به اغیار، آزمودم
به من خوش نیست بسیار آزمودم
همان خوردم فریب وعدهی تو
تو را با آن که سد بار آزمودم
ز تو گفتم ستمکاری نیاید
تو را نیز ای ستمکار آزمودم
به مهجوری صبوری کار من نیست
بسی خود را در این کار آزمودم
به من یار است دشمنتر ز اغیار
که هم اغیار و هم یار آزمودم
کسی کز عمر بهتر بود پیشم
نبود او هم وفادار آزمودم
اجل نسبت به درد هجر وحشی
نه چندان بود دشوار ، آزمودم
#وحشی_بافقی
به من خوش نیست بسیار آزمودم
همان خوردم فریب وعدهی تو
تو را با آن که سد بار آزمودم
ز تو گفتم ستمکاری نیاید
تو را نیز ای ستمکار آزمودم
به مهجوری صبوری کار من نیست
بسی خود را در این کار آزمودم
به من یار است دشمنتر ز اغیار
که هم اغیار و هم یار آزمودم
کسی کز عمر بهتر بود پیشم
نبود او هم وفادار آزمودم
اجل نسبت به درد هجر وحشی
نه چندان بود دشوار ، آزمودم
#وحشی_بافقی
در راه عشق با دل شیدا فتادهایم
چندان دویدهایم که از پا فتادهایم
عاشق بسی به کوی تو افتاده است لیک
ما در میانهی همه رسوا فتادهایم
پشت رقیب را همه قربست و منزلت
مردود درگه تو همین ما فتادهایم
ما بیکسیم و ساکن ویرانهی غمت
دیوانههای طرفه به یک جا فتاده ایم
وحشی نکردهایم قد از بار فتنه راست
تا در هوای آن قد رعنا فتادهایم
#وحشی_بافقی
چندان دویدهایم که از پا فتادهایم
عاشق بسی به کوی تو افتاده است لیک
ما در میانهی همه رسوا فتادهایم
پشت رقیب را همه قربست و منزلت
مردود درگه تو همین ما فتادهایم
ما بیکسیم و ساکن ویرانهی غمت
دیوانههای طرفه به یک جا فتاده ایم
وحشی نکردهایم قد از بار فتنه راست
تا در هوای آن قد رعنا فتادهایم
#وحشی_بافقی
جان رفت و ما به آرزوی دل نمیرسیم
هر چند میرویم به منزل نمیرسیم
برقیم و بلکه تندتر از برق و رعد نیز
وین طرفه تر که هیچ به محمل نمیرسیم
لطف خدا مدد کند از ناخدا چه سود
تا باد شرطه نیست به ساحل نمیرسیم
در اصل حل مسأله عشق کس نکرد
یا ما بدین دقیقهی مشکل نمیرسیم
وحشی نمیرسد ز رهی آن سوار تند
کش از ره دگر ز مقابل نمی رسیم
#وحشی_بافقی
هر چند میرویم به منزل نمیرسیم
برقیم و بلکه تندتر از برق و رعد نیز
وین طرفه تر که هیچ به محمل نمیرسیم
لطف خدا مدد کند از ناخدا چه سود
تا باد شرطه نیست به ساحل نمیرسیم
در اصل حل مسأله عشق کس نکرد
یا ما بدین دقیقهی مشکل نمیرسیم
وحشی نمیرسد ز رهی آن سوار تند
کش از ره دگر ز مقابل نمی رسیم
#وحشی_بافقی
دیریست ڪه رندانه شرابی نڪشیدیم
در گوشهٔ باغی می نابی نڪشیدیم
چون سبزه قدم برلب جویی ننهادیم
چون لاله قدح بر لب آبی نڪشیدیم
بر چهره ڪشیدیم نقاب ڪفن افسوس
ڪز چهرهٔ مقصود نقابی نڪشیدیم
بسیار عذابی ڪه ڪشیدیم ولیڪن
دشوارتر از هجر عذابی نڪشیدیم
وحشی به رخ ما در فیضی نگشودند
تا پای طلب از همه بابی نڪشیدیم
#وحشی_بافقی
در گوشهٔ باغی می نابی نڪشیدیم
چون سبزه قدم برلب جویی ننهادیم
چون لاله قدح بر لب آبی نڪشیدیم
بر چهره ڪشیدیم نقاب ڪفن افسوس
ڪز چهرهٔ مقصود نقابی نڪشیدیم
بسیار عذابی ڪه ڪشیدیم ولیڪن
دشوارتر از هجر عذابی نڪشیدیم
وحشی به رخ ما در فیضی نگشودند
تا پای طلب از همه بابی نڪشیدیم
#وحشی_بافقی
دور از چمن وصل یکی مرغ اسیرم
ترسم که شوی غافل و در دام بمیرم
خواهم که شوم ازنظر لطف تو غایب
هر چند که پر دردم و بسیار حقیرم
گر آب فراموشی از این بیشتر آید
ترسم که فرو شوید از آن لوح ضمیرم
جان کرد وداع تن و برخاست که وحشی
بنشین تو که من در قدم موکب میرم
#وحشی_بافقی
ترسم که شوی غافل و در دام بمیرم
خواهم که شوم ازنظر لطف تو غایب
هر چند که پر دردم و بسیار حقیرم
گر آب فراموشی از این بیشتر آید
ترسم که فرو شوید از آن لوح ضمیرم
جان کرد وداع تن و برخاست که وحشی
بنشین تو که من در قدم موکب میرم
#وحشی_بافقی
آتش به جگر زان رخ افروخته دارم
وین گریهی تلخ از جگرسوخته دارم
گفتی تو چه اندوختهای ز آتش دوری
این داغ که بر جان غم اندوخته دارم
انداختهام صید مراد از نظر خویش
یعنی صفت باز نظر دوخته دارم
در دام غمت تازه فتادم نگهم دار
من عادت مرغان نو آموخته دارم
وحشی به دل این آتش سوزندهچو فانوس
از پرتو آن شمع بر افروخته دارم
#وحشی_بافقی
وین گریهی تلخ از جگرسوخته دارم
گفتی تو چه اندوختهای ز آتش دوری
این داغ که بر جان غم اندوخته دارم
انداختهام صید مراد از نظر خویش
یعنی صفت باز نظر دوخته دارم
در دام غمت تازه فتادم نگهم دار
من عادت مرغان نو آموخته دارم
وحشی به دل این آتش سوزندهچو فانوس
از پرتو آن شمع بر افروخته دارم
#وحشی_بافقی
کی بود کز تو جان فکاری نداشتم
درد دلی و نالهی زاری نداشتم
تا بود نقد جان ، به کف من نیامدی
آن روز آمدی که نثاری نداشتم
گفتم ز کار برد مرا خنده کردنت
خندید و گفت من به تو کاری ندشتم
شد مانع نشستنم از خاک راه خویش
خاکم به سر که قدر غباری نداشتم
پیوسته دست بر سرم از عشق بود کار
هرگز به دست دست نگاری نداشتم
در مجلسی میانه جمعی نبود یار
کانجا پی نظاره کناری نداشتم
وحشی مرا به هیچ گلستان گذر نبود
کز نوگلی فغان هزاری نداشتم
#وحشی_بافقی
درد دلی و نالهی زاری نداشتم
تا بود نقد جان ، به کف من نیامدی
آن روز آمدی که نثاری نداشتم
گفتم ز کار برد مرا خنده کردنت
خندید و گفت من به تو کاری ندشتم
شد مانع نشستنم از خاک راه خویش
خاکم به سر که قدر غباری نداشتم
پیوسته دست بر سرم از عشق بود کار
هرگز به دست دست نگاری نداشتم
در مجلسی میانه جمعی نبود یار
کانجا پی نظاره کناری نداشتم
وحشی مرا به هیچ گلستان گذر نبود
کز نوگلی فغان هزاری نداشتم
#وحشی_بافقی