معرفی عارفان
968 subscribers
31.9K photos
11.5K videos
3.15K files
2.62K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
دیریست ڪه رندانه شرابی نڪشیدیم
در گوشهٔ باغی می نابی نڪشیدیم

چون سبزه قدم برلب جویی ننهادیم
چون لاله قدح بر لب آبی نڪشیدیم

بر چهره ڪشیدیم نقاب ڪفن افسوس
ڪز چهرهٔ مقصود نقابی نڪشیدیم

بسیار عذابی ڪه ڪشیدیم ولیڪن
دشوارتر از هجر عذابی نڪشیدیم

وحشی به رخ ما در فیضی نگشودند
تا پای طلب از همه بابی نڪشیدیم

#وحشی_بافقی
دور از چمن وصل یکی مرغ اسیرم
ترسم که شوی غافل و در دام بمیرم

خواهم که شوم ازنظر لطف تو غایب
هر چند که پر دردم و بسیار حقیرم

گر آب فراموشی از این بیشتر آید
ترسم که فرو شوید از آن لوح ضمیرم

جان کرد وداع تن و برخاست که وحشی
بنشین تو که من در قدم موکب میرم

#وحشی_بافقی
آتش به جگر زان رخ افروخته دارم
وین گریه‌ی تلخ از جگرسوخته دارم

گفتی تو چه اندوخته‌ای ز آتش دوری
این داغ که بر جان غم اندوخته دارم

انداخته‌ام صید مراد از نظر خویش
یعنی صفت باز نظر دوخته دارم

در دام غمت تازه فتادم نگهم دار
من عادت مرغان نو آموخته دارم

وحشی به دل این آتش سوزنده‌چو فانوس
از پرتو آن شمع بر افروخته دارم

#وحشی_بافقی
کی بود کز تو جان فکاری نداشتم
درد دلی و ناله‌ی زاری نداشتم

تا بود نقد جان ، به کف من نیامدی
آن روز آمدی که نثاری نداشتم

گفتم ز کار برد مرا خنده کردنت
خندید و گفت من به تو کاری ندشتم

شد مانع نشستنم از خاک راه خویش
خاکم به سر که قدر غباری نداشتم

پیوسته دست بر سرم از عشق بود کار
هرگز به دست دست نگاری نداشتم

در مجلسی میانه جمعی نبود یار
کانجا پی نظاره کناری نداشتم

وحشی مرا به هیچ گلستان گذر نبود
کز نوگلی فغان هزاری نداشتم

#وحشی_بافقی
جانا چه واقع است بگو تا چه کرده‌ایم؟
با ما چه شد که بد شده‌ای ما چه کرده ایم؟

آیا چه شد که پهلوی ما جا نمی‌کنی؟
از ما چه کار سرزده بیجا چه کرده‌ایم؟

بندد کمر به کشتن ما هر که بنگریم
چون است ما به مردم دنیا چه کرده‌ایم

وحشی به پای دار چو ما را برند خلق
از بهر چیست این همه غوغا چه کرده‌ایم

#وحشی_بافقی
ما اسیر غم و
اصلا غم ما نیست تو را 
       
با اسیر غم خود،
رحم چرا نیست تو را


#وحشی_بافقی
من که چون شمع از تف دل جانگدازی می‌کنم
گر سرم برداری از تن سرفرازی می‌کنم

با چنین تندی و بیباکی که آن عاشق کشست
آه اگر داند که با او عشقبازی می‌کنم

می‌کشد آنم که خنجر می‌زند وانگه به ناز
باز می پرسد که چون عاشق نوازی می‌کنم

ای عزیزان بار خواهم بست یار من کجاست
حاضرش سازید تا من کار سازی می‌کنم

همچو وحشی نیم بسمل در میان خاک و خون
می‌تپم و آن شوخ پندارد که بازی می‌کنم

#وحشی_بافقی
روزی که ما ز بند تو آزاد می‌شدیم
بودند سد اسیر و یکی مبتلا نماند

دیگر من و شکایت آن بی وفا کز او
هیچم امیدواری مهر و وفا نماند

وحشی ز آستانه‌ی او بار بست و رفت
از ضعف چون تحمل بار جفا نماند

#وحشی_بافقی
دل پر حسرت از کوی تو برگردیدم و رفتم
نشد پابوس روزی آستان بوسیدم و رفتم

ز گرد راه خود را بر سر کوی تو افکندم
رخ پر گرد بر خاک درت مالیدم و رفتم

اگر منزل به منزل چون جرس نالم عجب نبود
که آواز درایی از درت نشنیدم و رفتم

نیامد سرو من بیرون که بر گرد سرش گردم
به سان گرد باد از غم به خود پیچیدم و رفتم

میسر چون نشد وحشی که بینم خلوت وصلش
به حسرت بر در و دیوار کویش دیدم و رفتم

#وحشی_بافقی
من این تار نگه را حلقه حلقه می‌کنم ، اما
شکاری را که من دیدم زیاد است از کمند من

مرا بایست کشتن تا نه من رسوا شوم نی او
نصیحت نشنو من گوش اگر می‌کرد پند من

ز وحشی بر در او بدترم بلک از سگ کویم
ازین بدتر شوم اینست اگر بخت نژند من

#وحشی_بافقی