#قناعت_و_رضایت
یک روز دل انگیز بهاری از کنار مغازه ای می گذشت؛ مأیوسانه به کفش ها نگاه می کرد. غصه نداشتن بر همه ی وجودش چنگ انداخته بود. ناگاه جوانی کنارش ایستاد، سلام کرد و با خنده گفت: چه روز قشنگی!
مرد به خود آمد، نگاهی به جوان انداخت و از تعجب دهانش باز ماند! جوان خوش سیما و خنده بر لب، پا نداشت. پاهایش از زانو قطع بود! مرد هاج و واج، پاسخ سلامش را داد؛ سر شرمندگی پایین آورد و عرق کرده، دور شد.
لحظاتی بعد، عقل گریبانش را گرفته بود و بر او نهیب می زد که غصه می خوردی که کفش نداری و از زندگی دلگیر بودی؛ دیدی آن جوان را که پا نداشت؛ اما خوشحال بود از زندگی!
یک روز دل انگیز بهاری از کنار مغازه ای می گذشت؛ مأیوسانه به کفش ها نگاه می کرد. غصه نداشتن بر همه ی وجودش چنگ انداخته بود. ناگاه جوانی کنارش ایستاد، سلام کرد و با خنده گفت: چه روز قشنگی!
مرد به خود آمد، نگاهی به جوان انداخت و از تعجب دهانش باز ماند! جوان خوش سیما و خنده بر لب، پا نداشت. پاهایش از زانو قطع بود! مرد هاج و واج، پاسخ سلامش را داد؛ سر شرمندگی پایین آورد و عرق کرده، دور شد.
لحظاتی بعد، عقل گریبانش را گرفته بود و بر او نهیب می زد که غصه می خوردی که کفش نداری و از زندگی دلگیر بودی؛ دیدی آن جوان را که پا نداشت؛ اما خوشحال بود از زندگی!
شعله انفس و آتش زنه آفاق است
« غم » قرار دل پرمشغله عشاق است
جام « می » نزد من آورد و بر آن بوسه زدم
آخرین مرتبه مستشدن اخلاق است
بیش از آن شوق كه من با لب ساغر دارم
لب « ساقی » به دعاگویی من مشتاق است
بعد یك عمر قناعت دگر آموختهام:
عشق گنجی است كه افزونیاش از انفاق است
باد مشتی ورق از دفتر عمر آورده است
عشق سرگرمی سوزاندن این اوراق است
#فاضل_نظری /
#اقلیت / #قناعت
« غم » قرار دل پرمشغله عشاق است
جام « می » نزد من آورد و بر آن بوسه زدم
آخرین مرتبه مستشدن اخلاق است
بیش از آن شوق كه من با لب ساغر دارم
لب « ساقی » به دعاگویی من مشتاق است
بعد یك عمر قناعت دگر آموختهام:
عشق گنجی است كه افزونیاش از انفاق است
باد مشتی ورق از دفتر عمر آورده است
عشق سرگرمی سوزاندن این اوراق است
#فاضل_نظری /
#اقلیت / #قناعت