معرفی عارفان
919 subscribers
31.3K photos
11.4K videos
3.13K files
2.57K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شاه کلید سخت‌ترین قفل‌ها «محبت» است.
#عیار



از محبت، تلخها شیرین شود 
وز محبت، مسها زرین شود

ازمحبت دُردها صافی شود 
وز محبت دَردها شافی شود

از محبت خارها گل می شود 
وز محبت سرکه ها مُل می شود

از محبت دار، تختی می شود 
وز محبت بار، بختی می شود

از محبت سِجن، گلشن می شود 
بی محبت روضه گُلخَن می شود

از محبت، نار، نوری می شود 
وز محبت دیو حوری می شود

از محبت سنگ، روغن می شود 
بی محبت موم، آهن می شود

از محبت حزن شادی می شود
وز محبت غول هادی می شود

از محبت نیش نوشی می شود
وز محبت شیر موشی می شود

از محبت سُقم صحت می شود
وز محبت قهر، رحمت می شود

از محبت مرده، زنده می شود 
وز محبت شاه بنده می شود

این محبت هم نتیجه دانش است 
کی گزافه بر چنین تختی نشست؟

#مثنوی_معنوی
#حضرت_مولانا


مردی و مردانگی چيست؟

به قلم
#دکتر_علی_احمدپور


هرکس قدرت خویشتن داری، کنترل
خشم و شهوت و حرص و بطور کلی کفّ نفس داشته باشد، و دست ناتوانان و افتادگان را بگیرد، او اهل فتوت و جوان مردی است.او مرد است خواه زن باشد خواه مرد.

#حضرت_مولانا در این باب ابیاتی شنیدنی دارند: ایشان مردی و مردانگی را به داشتن ریش و ذَکَر (آلت تناسلی) نمی دانند و معتقدند که خداوند هم در قرآن وقتی کسی را جزو رجال یا مردان به شمار می آورد، منظور همین است.
وی بی پرده و ساده می گوید: کم کسی هست که به هنگام خشم و شهوت دچار ضعف و لغزش نشود.
لذا به طلب مرد واقعی کو به کو می گردد تا جان خود را فدای چنین کسی بکند:


وقت خشم و وقت شهوت مرد کو!؟
طالب مردی چنينم کو به کو

کو درين دو حال مردی در جهان
تا فدای او کنم امروز، جان

مردی این مردیست نه ریش و ذَکَر
ورنه بودی شاه مردان چيز خر!


#مثنوی_معنوی [دفتر پنجم]
#خانه_ی_مولانا
هرگز از #طلب و عشق‌ورزی نایست
به مطلوب بیندیش
او این طلب را در تو نهاده و، هموست که تو را به خود می‌خواند
خشکی لب پیغامی‌ست که به آب حیات خواهی رسید:



منگر اندر نقش زشت و خوب خویش
بنگر اندر عشق و در مطلوب خویش

منگر آنک تو حقیری یا ضعیف
بنگر اندر همت خود ای شریف

تو به هر حالی که باشی می‌طلب
آب می‌جو دایما ای خشک‌لب

کان لب خشکت گواهی می‌دهد
کو  بآخِر  بر  سرِ  مَنبَع  رسد

خشکی لب هست پیغامی ز آب
که بمات آرد یقین این اضطراب

کین طلب‌کاری، مُبارک جُنبشی‌ست
این طلب در راهِ حق، مانع کُشی‌ست

این طلب مفتاح مطلوبات توست
این سپاه و نصرت رایات توست

این طلب همچون خروسی در صیاح
می‌زند نعره که می‌آید صباح

گرچه آلت نیستت تو می‌طلب
نیست آلت حاجت، اندر راه رب

هر که را بینی طلب‌کار ای پسر
یار او شو پیش او انداز سر

کز جوار طالبان طالب شوی
وز ظلال غالبان غالب شوی

گر یکی موری سلیمانی بجست
منگر اندر جستن او سست سست

هر چه داری تو ز مال و پیشه‌ای
نه طلب بود اول و اندیشه‌ای؟

#حضرت_مولانا
#مثنوی_معنوی
در بابِ تاثیر همنشین

آدمیان از راه همنشینی، بر هم اثر می گذارند
از اینرو‌ در کتب اخلاقی و عرفانی از اهمیت صحبت یا همنشینی بسیار سخن رفته است

همنشین اهل معنی باش تا
هم عطا یابی و هم باشی فتا

#حضرت_مولانا

مولانا در فیه مافیه می فرماید: دوستان را در دل رنجها باشد که آن به هیچ دارویی خوش نشود نه به خفتن نه به گشتن و نه به خوردن الا به دیدار دوست

همنشینی مقبلان چون کیمیاست
چون نظرشان کیمیایی خود کجاست

#مثنوی_معنوی

و به همان نسبت پرهیز از همنشینی بدان تاکید شده است چرا که تاثیرات ماندگاری بر آدمی خواهد گذاشت

هرکه با ناراستان همسنگ شد
در کمی افتاد و عقلش دنگ شد
در بابِ تاثیر همنشین

آدمیان از راه همنشینی، بر هم اثر می گذارند
از اینرو‌ در کتب اخلاقی و عرفانی از اهمیت صحبت یا همنشینی بسیار سخن رفته است

همنشین اهل معنی باش تا
هم عطا یابی و هم باشی فتا

#حضرت_مولانا

مولانا در فیه مافیه می فرماید: دوستان را در دل رنجها باشد که آن به هیچ دارویی خوش نشود نه به خفتن نه به گشتن و نه به خوردن الا به دیدار دوست

همنشینی مقبلان چون کیمیاست
چون نظرشان کیمیایی خود کجاست

#مثنوی_معنوی

و به همان نسبت پرهیز از همنشینی بدان تاکید شده است چرا که تاثیرات ماندگاری بر آدمی خواهد گذاشت

هرکه با ناراستان همسنگ شد
در کمی افتاد و عقلش دنگ شد
#مثنوی معنوی- دفتر پنجم

۳۱۸۰
ای دریده پوستینِ یوسُفان
گَر بدرَّد گُرگَت، آن از خویش دان
۳۱۸۱
زآنکه می‌بافی، همه‌ساله بپوش
زآنکه می‌کاری، همه ساله بنوش
۳۱۸۲
فعلِ توست این غصّه‌هایِ دَم به دَم
این بود معنیِّ قَدْ جَفَّ الْقَلَم
۳۱۸۳
که نگردد سُنَّتِ ما از رَشَد
نیک را نیکی بُوَد، بَد راست بَد
.....
#مثنوی معنوی- دفتر چهارم
۱۹۱۳
پس تو را هر غم که پیش آید زِ دَرد
بر کسی تهمت مَنِه، بر خویش گَرد
۱۹۱۴
ظَن مَبَر بر دیگری ای دوستکام
آن مکُن که می‌سِگالید آن غُلام
۱۹۱۵
گاه جنگَش با رَسول و مطبخی
گاه خشمش با شهنْشاهِ سَخی
۱۹۱۶
هَمچو فرعونی که موسی هِشته بود
طِفلَکانِ خلْق را سَر می‌رُبود
۱۹۱۷
آن عَدو در خانهٔ آن کورْ دل
او شده اَطْفال را گَردنْ گُسِل
۱۹۱۸
تو هم از بیرون بَدی با دیگران
وَنْدرون، خوش گشته با نَفْسِ گِران
۱۹۱۹
خود عَدوَّت اوست، قَندَش می‌دَهی
وَز برونْ تهْمَت به هرکس می‌نَهی
.....
#مثنوی معنوی- دفتر اوّل
۱۷.۹
عاشقِ رنج است نادان تا ابد
خیز لا اُقْسِمْ بِخوان تا فی کَبَد
....
#مثنوی معنوی- دفتر ششم
۲۳۶۳
این مَثَل اندر زمانه جانی است
جانِ نادانان به رَنجْ ارْزانی است
.......

#مثنوی معنوی - دفتر اول
۳۲۱۲
هرکه نقصِ خویش را دید و شناخت
اندر اِستکمالِ خود، دو اسبه تاخت
۳۲۱۳
زان نمی‌پَرَّد به سویِ ذوالْجَلال
کو گُمانی می‌بَرَد خود را کَمال
۳۲۱۴
عِلَّتی بَتَّر زِ پِنْدارِ کَمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال
۳۲۱۵
از دل و از دیده‌ات بس خون رود
تا زِ تو این مُعْجِبی بیرون رود
........
#مثنوی معنوی - دفتر اول
۲۲۷۲
از خدا بویی نه او را، نَی اثر
دعوی‌اَش اَفْزون زِ شَیْث و بوالْبَشَر
۲۲۷۳
دیو ننموده ورا هم نقشِ خویش
او همی‌گوید: زِ اَبدالیم و بیش
۲۲۷۴
حرفِ درویشان بِدزدیده بسی
تا گُمان آید که هست او خود کسی
۲۲۷۵
خُرده گیرد در سخن بر بایَزید
ننگ دارد از وجودِ او یَزید
۲۲۷۶
بی‌نوا از نان و خوانِ آسمان
پیشِ او ننداخت حقْ، یک استخوان
۲۲۷۷
او ندا کرده که خوان، بنهاده‌ام
نایِبِ حقَّم، خلیفه ‌زاده‌ام
۲۲۷۸
اَلصَّلا، ساده‌دلانِ پیچ پیچ
تا خورید از خوانِ جُودَم سیر، هیچ
.......
#مثنوی معنوی- دفتر سوم
۱۶۳۳
من زِ اَوَّل دیدم آخِر را تمام
جایِ دیگر رو ازین جا وَالسَّلام
.......
#مثنوی معنوی- دفتر سوم
۲۱۹۶
راست فرموده‌ست با ما مصطفی
قُطْب و شاهنشاه و دریایِ صفا
۲۱۹۷
کانچه جاهل دید خواهد عاقبت
عاقلان بینند ز اوَّل مرتبت
۲۱۹۸
کارها زآغاز اگر غیب است و سِرّ
عاقل اَوَّل دید و، آخِر آن مُصِرّ
۲۲۰۱
حزم چه بود؟ بد گمانی در جهان
دَم به دم بیند بلای ناگهان
.........
#مثنوی معنوی- دفتر سوم
۲۲۰۲
آن چُنانکه ناگهان شیری رَسید
مرد را بِربود و در بیشه کَشید
۲۲۰۳
او چه اندیشد در آن بُردن؟ بِبین
تو همان اندیش ای اُستادِ دین
.........
#مثنوی معنوی- دفتر پنجم

۱۴۰۷
دانه کمتر خور، مکن چندین رفو
چون کُلُوا خوانْدی، بِخوان لا تُسْرِفوا
۱۴۰۸
تا خوری دانه، نَیُفتی تو به دام
این کُند عِلْم و قَناعَت وَالسَلام
۱۴۰۹
نِعْمَت از دنیا خورَد عاقل، نه غَم
جاهلان محروم مانْده در نَدَم
۱۴۱۰
چون در اُفْتَد در گِلوشان حَبْلِ دام
دانه خوردن گشت بر جُمله حَرام
........
#مثنوی معنوی- دفتر چهارم
۲۲۹۱
از کَمیِّ عقل، پروانه‌یْ خَسیس
یاد نارَد ز آتش و سوز و حَسیس
۲۲۹۲
چونکه پَرَّش سوخت، توبه می‌کند
آز و نسیانَش بر آتش می‌زند
۲۲۹۳
ضبط و دَرک و حافِظیّ و یادداشت
عقل را باشد که عقل، آن را فراشت
۲۲۹۴
چونکه گوهر نیست، تابَش چون بود؟
چون مُذَکِّر نیست اِیابَش چون بود؟
۲۲۹۵
این تَمنّی هم زِ بی‌عقلیِّ اوست
که نَبینَد کان حَماقَت را چه خوست
۲۲۹۶
آن ندامت از نَتیجه‌یْ رنج بود
نه زِ عقلِ روشنِ چون گنج بود
۲۲۹۷
چونکه شُد رنج، آن نَدامَت شُد عدم
می‌نَیَرزَد خاکْ، آن توبه وْ نَدَم
۲۲۹۸
آن نَدَم از ظُلْمَتِ غم بَست بار
پس کَلامُ الَّیْلِ یَمْحُوهُ النَّهار
۲۲۹۹
چون برفت آن ظُلمَتِ غم، گشت خَوش
هم رَوَد از دل، نتیجه وْ زاده‌اَش
.......
#مثنوی معنوی- دفتر اول
۲۰۵۱
آن خزان، نزدِ خدا نَفْس و هواست
عقل و جان، عینِ بهار است و بقاست
#مثنوی_معنوی_شریف

دفتر پنجم ابیات ۲۸۵۵ الی ...

داستان جزیره سبز و گاو خوش دهان

یک جزیره ی سبز هست اندر جهان
اندرو گاوی ست تنها خوش دهان

حکایت از این قرار است که جزیره ای سرسبز وجود دارد و در آن گاوی پُرخور زندگی میکند.

گاو از صبح تا شب همه ی علفهای جزیره را خورده و چاق و فربه میشود.

اما همینکه شب فرا می رسد
فکر و خیال او را بر میدارد که فردا چه بخورم؟

دوباره صبح می دمد و آن گاو با حرص و ولع تمام تا به شب همه ی علفها را میخورد.

مجدداً شب آن نگرانی ها و خیالات یاوه به جانش می افتند.

خلاصه ی کلام سالیان سال است که آن گاو چنین حالی دارد و هرگز نشده که لحظه ای خیالش برآساید.

نفس، آن گاوست و آن دشت، این جهان
کو همی لاغر شود از خوفِ نان

در این حکایت مقصود از این گاو نفس اماره است و آن جزیره دنیا.
نفس از ترسِ فقدان نان لاغر میشود.

نفس حریص آدمی دائماً با خود میگوید فردا چکنم، هیچ فکر نمی کند که دیروز چگونه گذشت......

براستی آیا انسان برای خوردن و خوابیدن به دنیا آمده است.
#مثنوی_معنوی_شریف

دفتر پنجم ابیات ۲۸۵۵ الی ...

داستان جزیره سبز و گاو خوش دهان

یک جزیره ی سبز هست اندر جهان
اندرو گاوی ست تنها خوش دهان

حکایت از این قرار است که جزیره ای سرسبز وجود دارد و در آن گاوی پُرخور زندگی میکند.

گاو از صبح تا شب همه ی علفهای جزیره را خورده و چاق و فربه میشود.

اما همینکه شب فرا می رسد
فکر و خیال او را بر میدارد که فردا چه بخورم؟

دوباره صبح می دمد و آن گاو با حرص و ولع تمام تا به شب همه ی علفها را میخورد.

مجدداً شب آن نگرانی ها و خیالات یاوه به جانش می افتند.

خلاصه ی کلام سالیان سال است که آن گاو چنین حالی دارد و هرگز نشده که لحظه ای خیالش برآساید.

نفس، آن گاوست و آن دشت، این جهان
کو همی لاغر شود از خوفِ نان

در این حکایت مقصود از این گاو نفس اماره است و آن جزیره دنیا.
نفس از ترسِ فقدان نان لاغر میشود.

نفس حریص آدمی دائماً با خود میگوید فردا چکنم، هیچ فکر نمی کند که دیروز چگونه گذشت......

براستی آیا انسان برای خوردن و خوابیدن به دنیا آمده است.
وقتی آدم‌های بزرگ اطراف ما باشند، بزرگ شدن کاری ندارد

چون آنها سعی دارند با رفتار خویش احساس به عظمت رسیدن را در ما تقویت کنند.

از آنجا که قلب، کتاب چشم است «اَلْقَلْبُ مُصْحَفُ الْبَصَر» و آنچه چشم بنگرد در قلب بنشیند، ضرورت هم نشینی با افرادی که خصائل شگفت مثبت دارند آشکار می‌گردد که «اگر در کسی خصلتی شگفت دیدید منتظر بقیه آن نیز باشید»

ملکه گمشده

«فَانْتَظِرُوا اَخَواتِها» پس بدی، بدی می‌آورد اگر منظور خصلت منفی باشد و نیکی، نیکی به دنبال دارد در صورتی که منظور، خصلت مثبت باشد.

در حدیث راست، آرام دل است
راستی‌ها دانه دام دل است

در روایتی داریم: بر تو باد که همنشین راستگویان باشی و در بهره گیری از ایشان تلاش بیشتر کنی، زیرا آنان در خوشی پشتوانه تو و در گرفتاری سپر تو هستند.
همنشینی با صادقین

و همچنین حضرت علی علیه السلام به مالک فرمود: «اَلْصِقْ بِاَهْلِ الْوَرَعِ و الصِّدْقِ»، تا می‌توانی با پرهیزگاران و راستگویان بپیوند

حال که مأمور به همراهی با صادقین هستیم بیایید:

فرض ایزد بگزاریم و به کس بد نکنیم
وان چه گویند روا نیست نگوییم رواست

#مثنوی_معنوی