دیریست ڪه رندانه شرابی نڪشیدیم
در گوشهٔ باغی می نابی نڪشیدیم
چون سبزه قدم برلب جویی ننهادیم
چون لاله قدح بر لب آبی نڪشیدیم
بر چهره ڪشیدیم نقاب ڪفن افسوس
ڪز چهرهٔ مقصود نقابی نڪشیدیم
بسیار عذابی ڪه ڪشیدیم ولیڪن
دشوارتر از هجر عذابی نڪشیدیم
وحشی به رخ ما در فیضی نگشودند
تا پای طلب از همه بابی نڪشیدیم
#وحشی_بافقی
در گوشهٔ باغی می نابی نڪشیدیم
چون سبزه قدم برلب جویی ننهادیم
چون لاله قدح بر لب آبی نڪشیدیم
بر چهره ڪشیدیم نقاب ڪفن افسوس
ڪز چهرهٔ مقصود نقابی نڪشیدیم
بسیار عذابی ڪه ڪشیدیم ولیڪن
دشوارتر از هجر عذابی نڪشیدیم
وحشی به رخ ما در فیضی نگشودند
تا پای طلب از همه بابی نڪشیدیم
#وحشی_بافقی
دور از چمن وصل یکی مرغ اسیرم
ترسم که شوی غافل و در دام بمیرم
خواهم که شوم ازنظر لطف تو غایب
هر چند که پر دردم و بسیار حقیرم
گر آب فراموشی از این بیشتر آید
ترسم که فرو شوید از آن لوح ضمیرم
جان کرد وداع تن و برخاست که وحشی
بنشین تو که من در قدم موکب میرم
#وحشی_بافقی
ترسم که شوی غافل و در دام بمیرم
خواهم که شوم ازنظر لطف تو غایب
هر چند که پر دردم و بسیار حقیرم
گر آب فراموشی از این بیشتر آید
ترسم که فرو شوید از آن لوح ضمیرم
جان کرد وداع تن و برخاست که وحشی
بنشین تو که من در قدم موکب میرم
#وحشی_بافقی
آتش به جگر زان رخ افروخته دارم
وین گریهی تلخ از جگرسوخته دارم
گفتی تو چه اندوختهای ز آتش دوری
این داغ که بر جان غم اندوخته دارم
انداختهام صید مراد از نظر خویش
یعنی صفت باز نظر دوخته دارم
در دام غمت تازه فتادم نگهم دار
من عادت مرغان نو آموخته دارم
وحشی به دل این آتش سوزندهچو فانوس
از پرتو آن شمع بر افروخته دارم
#وحشی_بافقی
وین گریهی تلخ از جگرسوخته دارم
گفتی تو چه اندوختهای ز آتش دوری
این داغ که بر جان غم اندوخته دارم
انداختهام صید مراد از نظر خویش
یعنی صفت باز نظر دوخته دارم
در دام غمت تازه فتادم نگهم دار
من عادت مرغان نو آموخته دارم
وحشی به دل این آتش سوزندهچو فانوس
از پرتو آن شمع بر افروخته دارم
#وحشی_بافقی
کی بود کز تو جان فکاری نداشتم
درد دلی و نالهی زاری نداشتم
تا بود نقد جان ، به کف من نیامدی
آن روز آمدی که نثاری نداشتم
گفتم ز کار برد مرا خنده کردنت
خندید و گفت من به تو کاری ندشتم
شد مانع نشستنم از خاک راه خویش
خاکم به سر که قدر غباری نداشتم
پیوسته دست بر سرم از عشق بود کار
هرگز به دست دست نگاری نداشتم
در مجلسی میانه جمعی نبود یار
کانجا پی نظاره کناری نداشتم
وحشی مرا به هیچ گلستان گذر نبود
کز نوگلی فغان هزاری نداشتم
#وحشی_بافقی
درد دلی و نالهی زاری نداشتم
تا بود نقد جان ، به کف من نیامدی
آن روز آمدی که نثاری نداشتم
گفتم ز کار برد مرا خنده کردنت
خندید و گفت من به تو کاری ندشتم
شد مانع نشستنم از خاک راه خویش
خاکم به سر که قدر غباری نداشتم
پیوسته دست بر سرم از عشق بود کار
هرگز به دست دست نگاری نداشتم
در مجلسی میانه جمعی نبود یار
کانجا پی نظاره کناری نداشتم
وحشی مرا به هیچ گلستان گذر نبود
کز نوگلی فغان هزاری نداشتم
#وحشی_بافقی
جانا چه واقع است بگو تا چه کردهایم؟
با ما چه شد که بد شدهای ما چه کرده ایم؟
آیا چه شد که پهلوی ما جا نمیکنی؟
از ما چه کار سرزده بیجا چه کردهایم؟
بندد کمر به کشتن ما هر که بنگریم
چون است ما به مردم دنیا چه کردهایم
وحشی به پای دار چو ما را برند خلق
از بهر چیست این همه غوغا چه کردهایم
#وحشی_بافقی
با ما چه شد که بد شدهای ما چه کرده ایم؟
آیا چه شد که پهلوی ما جا نمیکنی؟
از ما چه کار سرزده بیجا چه کردهایم؟
بندد کمر به کشتن ما هر که بنگریم
چون است ما به مردم دنیا چه کردهایم
وحشی به پای دار چو ما را برند خلق
از بهر چیست این همه غوغا چه کردهایم
#وحشی_بافقی