آتش به جگر زان رخ افروخته دارم
وین گریهی تلخ از جگرسوخته دارم
گفتی تو چه اندوختهای ز آتش دوری
این داغ که بر جان غم اندوخته دارم
انداختهام صید مراد از نظر خویش
یعنی صفت باز نظر دوخته دارم
در دام غمت تازه فتادم نگهم دار
من عادت مرغان نو آموخته دارم
وحشی به دل این آتش سوزندهچو فانوس
از پرتو آن شمع بر افروخته دارم
#وحشی_بافقی
وین گریهی تلخ از جگرسوخته دارم
گفتی تو چه اندوختهای ز آتش دوری
این داغ که بر جان غم اندوخته دارم
انداختهام صید مراد از نظر خویش
یعنی صفت باز نظر دوخته دارم
در دام غمت تازه فتادم نگهم دار
من عادت مرغان نو آموخته دارم
وحشی به دل این آتش سوزندهچو فانوس
از پرتو آن شمع بر افروخته دارم
#وحشی_بافقی
کی بود کز تو جان فکاری نداشتم
درد دلی و نالهی زاری نداشتم
تا بود نقد جان ، به کف من نیامدی
آن روز آمدی که نثاری نداشتم
گفتم ز کار برد مرا خنده کردنت
خندید و گفت من به تو کاری ندشتم
شد مانع نشستنم از خاک راه خویش
خاکم به سر که قدر غباری نداشتم
پیوسته دست بر سرم از عشق بود کار
هرگز به دست دست نگاری نداشتم
در مجلسی میانه جمعی نبود یار
کانجا پی نظاره کناری نداشتم
وحشی مرا به هیچ گلستان گذر نبود
کز نوگلی فغان هزاری نداشتم
#وحشی_بافقی
درد دلی و نالهی زاری نداشتم
تا بود نقد جان ، به کف من نیامدی
آن روز آمدی که نثاری نداشتم
گفتم ز کار برد مرا خنده کردنت
خندید و گفت من به تو کاری ندشتم
شد مانع نشستنم از خاک راه خویش
خاکم به سر که قدر غباری نداشتم
پیوسته دست بر سرم از عشق بود کار
هرگز به دست دست نگاری نداشتم
در مجلسی میانه جمعی نبود یار
کانجا پی نظاره کناری نداشتم
وحشی مرا به هیچ گلستان گذر نبود
کز نوگلی فغان هزاری نداشتم
#وحشی_بافقی
جانا چه واقع است بگو تا چه کردهایم؟
با ما چه شد که بد شدهای ما چه کرده ایم؟
آیا چه شد که پهلوی ما جا نمیکنی؟
از ما چه کار سرزده بیجا چه کردهایم؟
بندد کمر به کشتن ما هر که بنگریم
چون است ما به مردم دنیا چه کردهایم
وحشی به پای دار چو ما را برند خلق
از بهر چیست این همه غوغا چه کردهایم
#وحشی_بافقی
با ما چه شد که بد شدهای ما چه کرده ایم؟
آیا چه شد که پهلوی ما جا نمیکنی؟
از ما چه کار سرزده بیجا چه کردهایم؟
بندد کمر به کشتن ما هر که بنگریم
چون است ما به مردم دنیا چه کردهایم
وحشی به پای دار چو ما را برند خلق
از بهر چیست این همه غوغا چه کردهایم
#وحشی_بافقی
من که چون شمع از تف دل جانگدازی میکنم
گر سرم برداری از تن سرفرازی میکنم
با چنین تندی و بیباکی که آن عاشق کشست
آه اگر داند که با او عشقبازی میکنم
میکشد آنم که خنجر میزند وانگه به ناز
باز می پرسد که چون عاشق نوازی میکنم
ای عزیزان بار خواهم بست یار من کجاست
حاضرش سازید تا من کار سازی میکنم
همچو وحشی نیم بسمل در میان خاک و خون
میتپم و آن شوخ پندارد که بازی میکنم
#وحشی_بافقی
گر سرم برداری از تن سرفرازی میکنم
با چنین تندی و بیباکی که آن عاشق کشست
آه اگر داند که با او عشقبازی میکنم
میکشد آنم که خنجر میزند وانگه به ناز
باز می پرسد که چون عاشق نوازی میکنم
ای عزیزان بار خواهم بست یار من کجاست
حاضرش سازید تا من کار سازی میکنم
همچو وحشی نیم بسمل در میان خاک و خون
میتپم و آن شوخ پندارد که بازی میکنم
#وحشی_بافقی
روزی که ما ز بند تو آزاد میشدیم
بودند سد اسیر و یکی مبتلا نماند
دیگر من و شکایت آن بی وفا کز او
هیچم امیدواری مهر و وفا نماند
وحشی ز آستانهی او بار بست و رفت
از ضعف چون تحمل بار جفا نماند
#وحشی_بافقی
بودند سد اسیر و یکی مبتلا نماند
دیگر من و شکایت آن بی وفا کز او
هیچم امیدواری مهر و وفا نماند
وحشی ز آستانهی او بار بست و رفت
از ضعف چون تحمل بار جفا نماند
#وحشی_بافقی
دل پر حسرت از کوی تو برگردیدم و رفتم
نشد پابوس روزی آستان بوسیدم و رفتم
ز گرد راه خود را بر سر کوی تو افکندم
رخ پر گرد بر خاک درت مالیدم و رفتم
اگر منزل به منزل چون جرس نالم عجب نبود
که آواز درایی از درت نشنیدم و رفتم
نیامد سرو من بیرون که بر گرد سرش گردم
به سان گرد باد از غم به خود پیچیدم و رفتم
میسر چون نشد وحشی که بینم خلوت وصلش
به حسرت بر در و دیوار کویش دیدم و رفتم
#وحشی_بافقی
نشد پابوس روزی آستان بوسیدم و رفتم
ز گرد راه خود را بر سر کوی تو افکندم
رخ پر گرد بر خاک درت مالیدم و رفتم
اگر منزل به منزل چون جرس نالم عجب نبود
که آواز درایی از درت نشنیدم و رفتم
نیامد سرو من بیرون که بر گرد سرش گردم
به سان گرد باد از غم به خود پیچیدم و رفتم
میسر چون نشد وحشی که بینم خلوت وصلش
به حسرت بر در و دیوار کویش دیدم و رفتم
#وحشی_بافقی
من این تار نگه را حلقه حلقه میکنم ، اما
شکاری را که من دیدم زیاد است از کمند من
مرا بایست کشتن تا نه من رسوا شوم نی او
نصیحت نشنو من گوش اگر میکرد پند من
ز وحشی بر در او بدترم بلک از سگ کویم
ازین بدتر شوم اینست اگر بخت نژند من
#وحشی_بافقی
شکاری را که من دیدم زیاد است از کمند من
مرا بایست کشتن تا نه من رسوا شوم نی او
نصیحت نشنو من گوش اگر میکرد پند من
ز وحشی بر در او بدترم بلک از سگ کویم
ازین بدتر شوم اینست اگر بخت نژند من
#وحشی_بافقی
هست هنوز ماه من چشم و چراغ دیگران
سبزهی او هنوز به از گل باغ دیگران
خلق روان به هر طرف بهر سراغ یار من
بیهده من چرا روم بهر سراغ دیگران
رسته گلم ز بام و در جای دگر چرا روم
با گل خود چه میکنم سبزهی باغ دیگران
من که میسرم شود صافی جام او چرا
در دل خود کنم گره درد ایاغ دیگران
وحشی از او علاج کن سوز درون خویش را
فایده چیست سوختن از تف داغ دیگران
#وحشی_بافقی
سبزهی او هنوز به از گل باغ دیگران
خلق روان به هر طرف بهر سراغ یار من
بیهده من چرا روم بهر سراغ دیگران
رسته گلم ز بام و در جای دگر چرا روم
با گل خود چه میکنم سبزهی باغ دیگران
من که میسرم شود صافی جام او چرا
در دل خود کنم گره درد ایاغ دیگران
وحشی از او علاج کن سوز درون خویش را
فایده چیست سوختن از تف داغ دیگران
#وحشی_بافقی
رشک میبَردند شهری بر من و احوال من
کرد ضایع کار من این بخت بی اقبال من
طایری بودم من و غوغای بال افشانیای
چشم زخمی آمد و بشکست بر هم بال من
بخت بد این رسم بد بنهاد و رنجاند از منت
ور نه کس هرگز نمیرنجیده از افعال من
گشتهام آواره سد منزل ز ملک عافیت
میدواند همچنان بخت بد از دنبال من
ساده رو وحشی که میخواهد به عرض او رسید
آنچه هرگز شرح نتوان کرد یعنی حال من
#وحشی_بافقی
کرد ضایع کار من این بخت بی اقبال من
طایری بودم من و غوغای بال افشانیای
چشم زخمی آمد و بشکست بر هم بال من
بخت بد این رسم بد بنهاد و رنجاند از منت
ور نه کس هرگز نمیرنجیده از افعال من
گشتهام آواره سد منزل ز ملک عافیت
میدواند همچنان بخت بد از دنبال من
ساده رو وحشی که میخواهد به عرض او رسید
آنچه هرگز شرح نتوان کرد یعنی حال من
#وحشی_بافقی
گر با تو گهی نظر کنم پنهانی
لازم نبُوَد که طبعِ خود رنجانی
من بودم و دیدنی چو این هم منع است
آن نیز به یارانِ دگر، ارزانی
#وحشی_بافقی
لازم نبُوَد که طبعِ خود رنجانی
من بودم و دیدنی چو این هم منع است
آن نیز به یارانِ دگر، ارزانی
#وحشی_بافقی
مرا با خار غم بگذار و گشت باغ و گلشن کن
پی آرایش بزم حریفان گل به دامن کن
تو شمع مجلس افروزی ، من سرگشته پروانه
مرا آتش به جان زن دیگران را خانه روشن کن
مکن نادیده وز من تند چون بیگانگان مگذر
مرا شاید که جایی دیده باشی چشم بر من کن
چو کار من نخواهد شد به کام دوستان از تو
هلاکم ساز باری فارغم از طعن دشمن کن
ببین وحشی که چون سویت به زهر چشم میبیند
ترا زان پیش کز مجلس براند عزم رفتن کن
#وحشی_بافقی
پی آرایش بزم حریفان گل به دامن کن
تو شمع مجلس افروزی ، من سرگشته پروانه
مرا آتش به جان زن دیگران را خانه روشن کن
مکن نادیده وز من تند چون بیگانگان مگذر
مرا شاید که جایی دیده باشی چشم بر من کن
چو کار من نخواهد شد به کام دوستان از تو
هلاکم ساز باری فارغم از طعن دشمن کن
ببین وحشی که چون سویت به زهر چشم میبیند
ترا زان پیش کز مجلس براند عزم رفتن کن
#وحشی_بافقی
چند صبح آیم و از خاک درت شام روم
از سر کوی تو خــودکام به ناکــام روم
صد دعا گویم و آزرده به دشنام روم
از پیت آیم و با من نشـوی رام روم
#وحشی_بافقی
از سر کوی تو خــودکام به ناکــام روم
صد دعا گویم و آزرده به دشنام روم
از پیت آیم و با من نشـوی رام روم
#وحشی_بافقی
نوید آشنایی میدهد چشم سخنگویت
گرفته انس گویا نرمیی با تندی خویت
بمیرم پیش آن لب، اینچنین گاهی تبسم کن
بحمدالله که دیدم بی گره یک بار ابرویت
#وحشی_بافقی
گرفته انس گویا نرمیی با تندی خویت
بمیرم پیش آن لب، اینچنین گاهی تبسم کن
بحمدالله که دیدم بی گره یک بار ابرویت
#وحشی_بافقی
ای اجل از قــــــید زندان غمم آزاد کن
سعی دارد محنت هجران تو هم امداد کن
عیش خسرو چیست با شیرین بطرف جوی شیر
رحم گو بر جان محنت دیدهی فرهاد کن
ناقهی لیلی به سرعت رفت و از آشفتگی
راه گم کردست مجنون ای جرس فریاد کن
ای که یک دم فارغ از یاد رقیبان نیستی
هیچ عیبی نیست ما را نیز گاهی یاد کن
غافلی وحشی ز ترک چشم تیر انداز او
تیر جست ای صید غافل چشم بر صیاد کن
#وحشی_بافقی
سعی دارد محنت هجران تو هم امداد کن
عیش خسرو چیست با شیرین بطرف جوی شیر
رحم گو بر جان محنت دیدهی فرهاد کن
ناقهی لیلی به سرعت رفت و از آشفتگی
راه گم کردست مجنون ای جرس فریاد کن
ای که یک دم فارغ از یاد رقیبان نیستی
هیچ عیبی نیست ما را نیز گاهی یاد کن
غافلی وحشی ز ترک چشم تیر انداز او
تیر جست ای صید غافل چشم بر صیاد کن
#وحشی_بافقی
ما را میازار این همه چندین جفا بر ما مکن
آغاز عشق است ای پسر اینها مکن اینها مکن
ول یاری بدان رسمیست خوبان را کهن
ای از همه بی رحم تر رسم نوی پیدا مکن
گاهی نگاهی میکنی آنهم به چندین خشم و ناز
گو کارها یکباره شو این چشم هم بالا مکن
مشهور شهری گشتهای وحشی چه رسواییست این
چندین به کوی او مرو خود را دگر رسوا مکن
#وحشی_بافقی
آغاز عشق است ای پسر اینها مکن اینها مکن
ول یاری بدان رسمیست خوبان را کهن
ای از همه بی رحم تر رسم نوی پیدا مکن
گاهی نگاهی میکنی آنهم به چندین خشم و ناز
گو کارها یکباره شو این چشم هم بالا مکن
مشهور شهری گشتهای وحشی چه رسواییست این
چندین به کوی او مرو خود را دگر رسوا مکن
#وحشی_بافقی
مییابم از خود حسرتی باز از فراق کیست این؟
آمادهی سد گریهام از اشتیاق کیست این؟؟؟
سد جوق حسرت بر گذشت اکنون هزاران گرد شد
گر نیست هجران کسی پس طمطراق کیست این
رطل گران و اندر او دریای زهری موج زن
یارب نصیب کس مکن بهر مذاق کیست این
اسباب سد زندان سرا چندست بر بالای هم
جایی استخوش آراسته آیا وثاق کیست این
ای شحنه بیجرم کش این سر که درخون میکشی
گفتی که میآویزمش از پیش طاق کیست این
وصلی نمودی ای فلک پوشیده سد هجران در او
تو خود موافق گشته ای کار نفاق کیست این
هجر اینچنین نزدیک و تو در صحبت فارغ دلی
وحشی دلیرت یافتم از اتفاق کیست این؟
#وحشی_بافقی
آمادهی سد گریهام از اشتیاق کیست این؟؟؟
سد جوق حسرت بر گذشت اکنون هزاران گرد شد
گر نیست هجران کسی پس طمطراق کیست این
رطل گران و اندر او دریای زهری موج زن
یارب نصیب کس مکن بهر مذاق کیست این
اسباب سد زندان سرا چندست بر بالای هم
جایی استخوش آراسته آیا وثاق کیست این
ای شحنه بیجرم کش این سر که درخون میکشی
گفتی که میآویزمش از پیش طاق کیست این
وصلی نمودی ای فلک پوشیده سد هجران در او
تو خود موافق گشته ای کار نفاق کیست این
هجر اینچنین نزدیک و تو در صحبت فارغ دلی
وحشی دلیرت یافتم از اتفاق کیست این؟
#وحشی_بافقی
آسوده دلان را غم ِ
شوریده سران نیست....
این طایفه را غصهِ
رنج دڪَـران نیست....!!
ا ے هموطنان بارے
اڪَر هست، ببندید
این ملڪـ اقامتڪَه ما
رهڪَذران نیست..!!
َ#وحشی_بافقی
شوریده سران نیست....
این طایفه را غصهِ
رنج دڪَـران نیست....!!
ا ے هموطنان بارے
اڪَر هست، ببندید
این ملڪـ اقامتڪَه ما
رهڪَذران نیست..!!
َ#وحشی_بافقی