معرفی عارفان
922 subscribers
31.3K photos
11.4K videos
3.13K files
2.57K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات »
غزل شمارهٔ ۳۶۲





اهلِ معنی ، همه ،،،،

جانِ هم و جانانِ همَند ،



عینِ هم ، قبلهٔ هم ،،،

دین هم ، ایمانِ هَمَند ،






در رَهِ حق ،،، همگی ،

هم‌سفر و ، همراهِ هَمَند ؛



زادِ هم ، مَرکبِ هم ،،،

آبِ هم و ، نانِ هَمَند ،






همه ، بگذشته ز دنیا ،،،

به خدا ، رو کرده ،



هم‌عنان در رَهِ فردوس ،

رفیقانِ هَمَند ،






همه ، از ظاهر و از باطنِ هم ،

آگاهند ،



آشکارایِ هم و ،

واقفِ اسرارِ هَمَند ،






عقلِ کُل‌شان پدر و ،

مادرشان ، نفسِ کُل است ،



همه ، ماننده به‌هم ،

نادر و اِخوانِ هَمَند ،






همه ، آئینهٔ هم ،

صورتِ هم ، معنیِ هم ،



همه ،،، هم ، آینه ،

هم ، آینه‌دارانِ هَمَند ،






مَرهَمِ زخمِ هَمَند و ،

غمِ هم را ، غمخوار ،



چارهٔ دردِ هم و ،

مایهٔ درمانِ هَمَند ،






یکدگر را ، همه ،

آگاهی و نیکوخواهی ،



در رَهِ صدق و صفا ،

قوّتِ ایمانِ هَمَند ،






همه ، چون حلقهٔ زنجیر ،

به‌هم پیوسته ،



دَم‌به‌دَم در رَهِ حق ،

سلسله‌جنبانِ هَمَند ،






بر کسی ، بار ، نه و ،

بارکشِ یکدیگرند ،



خارِ جان و دلِ خویشند و ،

گلستانِ هَمَند ،






یکدیگر را سِپَرَند و ،

جگرِ خود را ،،، تیر ،



به‌دلِ خوش ، همه ، دشوارِ خود ،،،

آسانِ هَمَند ،






همه ، بر خویش ستادند و ،

ستاد اخوان را ،



ماتمِ خویشتن و ،

خرمیِ جانِ هَمَند ،






دلِ هم ، دلبرِ هم ،

یارِ وفاپیشهٔ هم ،



چشم و گوشِ هم و ،

دلدار و نگهبانِ هَمَند ،






گر ، به صورت نگری ،

بی‌سر و بی‌سامانند ،



ور ، به معنی نظر آری ،

سر و سامانِ هَمَند ،






هریکی ، در دگری ،،،

رویِ خدا ، می‌بیند ،



همچو آئینه ، همه ،

والِه و حیرانِ هَمَند ،






حُسن و احسانِ یکی ،

از دیگری ، بتوان دید ،



مَظهَرِ حُسنِ هم و ،

مَشهَدِ احسانِ هَمَند ،






همه ، در روی هم ،

آیاتِ الهی ، خوانند ،



همه ، قرآنِ هم و ،

قاریِ قرآنِ هَمَند ،






طَرَب‌اَفزای هم و ،

چارهٔ هم ، در هر گاه ،



مایهٔ شادیِ هم ،

کلبهٔ احزانِ هَمَند ،






غزلِ دیگر اگر فیض بگوید ،

بد نیست ،



شرحِ حالِ دگران را ،

که غمِ جانَ هَمَند ،





#فیض_کاشانی
غزل شمارهٔ ۳۶۲


منظور از بیتِ آخِر ،،، شرحِ حالِ فقیهان است که دو نفرشان یکسان نیستند و بلای جانِ هم هستند در زیر فقط چند بیت غزلِ دیگرِ #فیض در شرحِ حالِ فقیهان تقدیم می‌کنم که ببینید چه سالوس‌هایی هستند و چه گندم‌نماهای جوفروشی هستند . 👇👇👇




****



این فقیهان که بظاهر ،

همه اِخو
انِ هَمَند ،



گر ، به باطن نگری ،

دشمنِ ایمانِ هَمَند ،






جگرِ خویش و دلِ هم ،

ز حَسَد می‌خایَند ،



پوستینِ بره پوشیده و ،

گُرگانِ هَمَند ،






تا که باشند ،

در اقلیمِ ریاست ، کامل ،



در شکستِ هم و ،

جویَندهٔ نقصانِ هَمَند ،





واعظان ، گرچه بلیغند و سخندان ،

لیکن ،


گفتن و کردنِ این قوم ،

کجا آنِ هَمَند ،





آه ،

ازین صومعه‌دارانِ تُهی از اخلاص ،


کز حَسَد ،

رهزنِ اخلاصِ مُریدانِ هَمَند ،






#فیض_کاشانی
غزل شمارهٔ ۳۶۳
گو ، برو عقل از سرم ، در سر ، هوایِ یار هست ،

گو ، برو دل از بَرَم ، در بر ، غمِ دلدار هست ،




در کدویِ سر ، شرابِ عشق و ،،، در دل ، مِهرِ دوست ،

در درونِ عاشقان ،،، میخانه و خَمّار ، هست ،




#فیض_کاشانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آید از غیب این ندا هر دم به روح خاکیان
سوی بزم عشق آید هر که میجوید خدا

نیست عیشی در جهان مانند عیش بزم عشق
فیض را یا رب به بزم عشق خود راهی نما


#فیض_کاشانی

شاهدان گر جلوه بر ایمان کنند

کفر و ایمان هر دو را یکسان کنند

عارفان از عشق اگر گردند مست

رازها در سینه کی پنهان کنند


#فیض_کاشانی
چو عشقت دردلم جا کرد و شهرِ دل گرفت از من،
مرا آزاد کرد از بودِ من، آهسته آهسته

ز بس بستم خیال تو ، تو گشتم پای تا سرْ من
تو آمد خرده خرده، رفت من آهسته آهسته

#فیض_کاشانی
خدایا دلم را گشادی بده
دکان غمم را کسادی بده
بده شادئی از پی شادئی
گشادی پس هر گشادی بده
بسی میرود بر من از من ستم
مرا یا رب از خویش دادی بده
مرا دایم از من فراموش دار
ز خود هر نفس تازه یادی بده
ندانم ترا بندگی چون کنم
ز عشق خودت اوستادی بده
ز عقلم عقالیست بر پای دل
بعشقت دلم را گشادی بده


#فیض_کاشانی
ای فدای عشق تو ایمان ما
وی هلاک عفو تو عصیان ما

گر کنی ایمان ما را تربیت
عشق گردد عاقبت ایمان ما

زآتش خوف تو آب دیدها
زآب حلمت آتش طغیان ما

ای بما آثار صنع تو بدید
وی تو پنهان در درون جان ما

ای تو هم آغاز و هم انجام خلق
وی تو هم پیدا و هم پنهان ما

گوشها را سمع و چشمانرا بصر
در دل و در جان ما ایمان ما

ای جمالت کعبهٔ ارباب شوق
وی کمالت قبلهٔ نقصان ما

عاجزیم از شکر نعمتهای تو
عجز ما بین بگذر از کفران ما

ای بدی از ما و نیکوئی زتو
آن خود کن پرده پوش آن ما

فیض را از فیض خود سیراب کن
ای بهشت و کوثر و رضوان ما

#فیض_کاشانی
این گلشن دهر عاقبت گلخن شد
هر دوست که بود جز خدا دشمن شد

جز مهر خدای هرچه در دل کشتم
حاصل اندوه و دانه صد خرمن شد

#فیض_کاشانی
جان و دل سوزد فراقت وصل دین غارت کند

ای فدایت جان و دل وصل تو دین و مذهبم

با تو بدن بیتو بودن هیچیک مقدور نیست

چارهٔ سازد مگر فریاد یارب یاربم

#فیض_کاشانی
گه خیال روی او گاهی خیال خوی او
در سر شوریده عشق بهشت و نار هست

هم دل و هم جان فداکن یار هم جان و دلست
جان بر جانان فراوان دل بر دلدار هست

#فیض_کاشانی
تا چند ز آب و نان سخن خواهی گفت
خواهی خوردن بروز و شب خواهی خفت

امروز تو را ز تو اگر حق نخرید
در روز جزا نخواهی ارزید بمفت

#فیض_کاشانی
- رباعی شمارهٔ ۷
چاره‌ها رفت زِ دستِ دلِ بیچاره ی من
تو بیا چاره ی  من شو که تویی چاره ی من


#فیض_کاشانی
حلقهٔ آن در شدنم آرزوست
بر در او سرزدنم آرزوست
چند بهر یاد پریشان شوم
خاک در او شدنم آرزوست
خاک درش بوده سرم سالها
باز هوای وطنم آرزوست
تا که بجان خدمت جانان کنم
دامن جان بر زدنم آرزوست
بهر تماشای سراپای او
دیده سراپاشدنم آرزوست
دیده ام از فرقت او شد سفید
بوئی از آن پیرهنم آرزوست
مرغ دلم در قفس تن بمرد
بال پر و جان زدنم آرزوست
بر در لب قفل خموشی زدم
سوی خموشان شدنم آرزوست
عشق مهل
فیض که با جان رود
زندگی در کفنم آرزوست

#فیض_کاشانی
گفتم : ، چه چاره سازم با عشقِ چاره‌سوزت؟ ،

گفتا که : ، چاره آورد ، این کارها به‌روزت ،





گفتم که : ، سوخت جانم ، در آتشِ فراقت ،

گفتا که : ، کار ، خامست ،،، باید جفا هنوزت ،

#فیض_کاشانی
VID-20240507-WA0014.mp4
1.5 MB
صبا پیام وصالی ز کوی یار آورد
شفا بخسته قراری به بی‌قرار رسید

شب فراق به صبح وصال انجامید
شکفته شو چو گل ای دل که گلعذار رسید




#فیض_کاشانی
غم فراق تو ای دوست بی‌شمار بود

بدل چو غصه گره شد یکی هزار بود

نهان کنم غم عشق تو را چو جانم سوخت

که تا دلم بدرون شمع این مزار بود


#فیض_کاشانی


بررهگذر نفحهٔ یار است دل ما
خرّم‌تر از ایام بهار است دل ما

از غیب رسد قافلهٔ تازه بتازه
آن قافله را راهگذار است دل ما


#فیض_کاشانی
غزل ۳۷
زین دار فنا پای کشیدن خوشتر

پیوند ز این و آن بریدن خوشتر

دل کردن از اندیشهٔ دنیا خالی

در عاقبت کار رسیدن خوشتر

#فیض_کاشانی
چراغ کلبه ی عاشق ،خیال دلدار است
سری که عشق دَرو نیست، خانه ای تار است

هزار خرمن شادی به نیم جو نَخَرد
به جان، دلی که غمِ عشق را خریدار است

اگر زپای درآییم، عشق گیرد دست
اگر خطای برآییم ،عشق ستّار است...

#فیض_کاشانی
گفتم که روی خوبت از من چرا نهان است
گفتا تو خود حجابی ورنه رخم عیان است

گفتم که از که پرسم جانا نشان کویت
گفتا نشان چه پرسی آن کوی بی نشان است

گفتم مرا غم تو خوشتر ز شادمانی
گفتا که در ره ما غم نیز شادمان است

گفتم که سوخت جانم از آتش نهانم
گفت آن که سوخت او را کی ناله یا فغان است

گفتم فراق تا کی گفتا که تا تو هستی
گفتم نفس همین است گفتا سخن همان است

گفتم که حاجتی هست گفتا بخواه از ما
گفتم غمم بیفزا گفتا که رایگان است

گفتم ز فیض بپذیر این نیم جان که دارد
گفتا نگاه دارش غمخانهٔ تو جان است

#فیض_کاشانی