عشق و نور
918 subscribers
284 photos
1.09K videos
16 files
495 links
بیداری معنوی با نرمین



لینک گروه سلام زندگی و صوتی های نرمین مختص مالک کانال

https://t.me/salamzendgi7

لینک تمام کنفرانسها


https://t.me/narminbgs
Download Telegram
#سوال_از_اشو

تعریف شما از شکرگزاری چیست؟

#پاسخ

سپاسگزاري واقعی هرگز قادر نیست براي بیان خودش واژه اي بیابد.
آن سپاسگزاري که بتوان براي بیانش، واژه بیـابی، فقـط تشـریفاتی اسـت
زیرا هر چیزي که دل آن را احساس کند، بی درنگ به وراي #واژگان، مفاهیم و زبان می رود.
می توانی آن را زندگی کنی،
می تواند از چشـمانت بدرخشد، 
می تواند همچون رایحه اي از تمامی وجودت پراکنده شود.
می تواند موسیقی سکوتت شود، 
ولی نمی توانی آن را بازگو کنی. 
لحظـه اي که آن را بگویی، یک چیز اساسی بی درنگ خواهد مرد. 
کلمات فقط می توانند حامل مردگان باشند، نه تجارب زنده
بنابراین قابـل درك اسـت که سپاسگزاري کردن را دشوار می یابی.
این مشکل تو نیست،
مشکل تجربهِ سپاسگزار بودن است.
و چه برکت یافته اند آنان که چنین تجاربی، #وراي_کلام دارند.

آنان که چیزي جز کلام و واژگان نمیشناسند نفرین شده اند.
شکرگزاري عاطفه اي الهی است.
در این قرن، اگر چیزي گم شده باشد، همین شکرگزاري است.
آیا می دانید که وقتی هوا را به درون می بریـد، این شما نیستید که نفس می کشید؟
زیرا لحظه اي که نفس وارد نشود، تو قادر نیستی آن را به درون ببري. آیا مطمـئن هسـتی کـه ایـن تو بودي که زاده شدي؟
نه، این تو نبودي.
تو در به دنیا آمدنت نقشی آگاهانه نداشتی، این تصمیم تو نبوده.
آیا مـی دانـی ایـن بـدن کوچـک کـه دریافت کرده اي چقدر شگفت انگیزاست؟
این بزرگترین معجزة روي زمین است.
قدري غذا می خوري و این معدة کوچک تو آن را هضـم مـیکند، این معجزه اي بزرگ است.
علم بسیار پیشرفت کرده است، ولی اگر بخواهی کارخانه هاي بزرگی بسازي و هـزاران متخصـص را در آن هـا بگماري، باز هم مشکل بتوانند یک قطعه نان را هضم کنند و به خون تبدیل سازند.
و این بدن شما بیست و چهار ساعته در حال انجام معجزات است،. مواد گرانبهایی در آن به کار نرفته است.
چنین معجزة عظیمی بیست و چهار ساعته با تو اسـت و تـو از آن سپاسـگزاري ﻧﻤﻲ ﻛﻨﻲ!!!!

ادامه👇👇

#اشو
#سوال_از_اشو

مرشد عزیز، چرا شما همواره علیه دانش صحبت می‌کنید؟
هرگز نشنیده‌ام که علیه جهل صحبت کنید

#پاسخ

سارگام،دانش مانع می‌شود
جهل هرگز مانع نیست
دانش تو را نفسانی می‌سازد، جهل هرگز چنین کاری نمی‌کند
دانش چیزی نیست جز پنهان‌سازی جهل و پوشاندن آن
اگر دانش نباشد، جهل خودت را خواهی شناخت زیرا چیزی برای پنهان کردن وجود ندارد
و شناخت اینکه، “من نادان هستم،” نخستین گام به سوی خردِ واقعی است برای همین من هرگز برعلیه جهل صحبت نمی‌کنم، در مورد جهل چیزی زیبا وجود دارد. آنچه در مورد جهل زیباست این است که جهت درست حرکت را به تو نشان می‌دهد

سقراط می‌گوید: من فقط یک چیز می‌دانم؛ که چیزی نمی‌دانم
ولی سقراط یکی از خردمندترین مردان دنیا است

من هرگز چیزی بر علیه جهل نمی‌گویم. یک نکته‌ی زیبای دیگر در مورد جهل وجود دارد: که مال خودت است

دانش همیشه قرض‌گرفته شده است
و چیزی که مال خودت باشد هرگز نمی‌تواند از تو گرفته شود؛ نمی‌تواند دزدیده شود
ولی دانش را بسیار آسان می‌توان از تو گرفت. وام گرفته شده است.
و وقتی که نادان هستی، هیچ تظاهری pretension در موردش نداری، ساده هستی، معصوم هستی
نادانی کیفیت معصومیت را در خودش دارد. برای همین است که کودکان بسیار معصوم هستند، چون نادان هستند. مردمان ابتدایی primitive نیز بسیار معصوم هستند؛ زیرا بسیار نادان هستند، حیله‌گر نیستند، نمی‌توانند باشند؛ بقدر کافی دانش ندارند تا حیله‌گر باشند
قبل از اینکه بتوانی حیله‌گر باشی باید تعلیم‌دیده educated باشی
قبل از اینکه بتوانی حیله‌گر باشی نیاز به مدرک دانشگاهی داری
هرچه دانشگاه‌های بیشتری وجود داشته باشند، دنیا حیله‌گرتر خواهد بود
هرچه مردمان بیشتری دانش‌آلوده باشند، فریبکارتر، مکّارتر و ظالم‌تر خواهند بود. و آنان همواره به دنبال راه‌های تازه‌ای برای بهره‌کشی از مردم هستند.

جهل خالص است، دستکاری نشده است
از جهل به سوی خرد حرکت کن، نه از دانش
اگر جهل مراقبه‌گون شود به خرد تبدیل می‌شود
اگر جهل به اطلاعات بیشتر و بیشتر علاقمند شود، به دانش تبدیل می‌شود

دانش‌آلوده بودن ابداًً کمکی نخواهد کرد. خرد رهایی‌بخش است
خرد همانقدر مال خودت است که جهل مال خودت است

دانش نه‌تنها دیگران را می‌فریبد، تو را نیز فریب می‌دهد. وقتی پاسخ‌ها را طوطی‌وار بدانی، شروع می‌کنی به این تفکر که تو واقعاً می‌دانی!
چون می‌توانی بخوانی و بنویسی، شروع می‌کنی به این تفکر که می‌دانی
چون می‌توانی معنی لغات را درک کنی، فکر می‌کنی که می‌دانی
چون هوشمندی تو پوششی از روشنفکری دارد شروع می‌کنی به این فکر که تو هوشمند هستی
ولی تو هوشمند نیستی،
فقط روشنفکرنما هستی

هوشمندی بخشی از خردمندی است؛ روشنفکری بخشی از دانش است.

آری، سارگام؛ من علیه دانش صحبت می‌کنم زیرا هیچ چیز خطرناک‌تر از دانش نیست
دانش مانع این است که تو خودت را بشناسی
دانش مانع شناختن است، زیرا چیزی مصنوعی، کاذب به تو می‌دهد تا با آن بازی کنی و تو آن چیز واقعی را کاملا‌ً ازیاد می‌بری
شروع نکن به باورکردن کلمات، این خطرناک‌ترین بازی هست که فرد می‌تواند بازی کند
یک طوطی نباش؛ وگرنه از منبع درونی خودت دورتر و دورتر خواهی رفت.

هرچه واژگان بیشتری بدانی، بیشتر و بیشتر سردرگم خواهی شد، چون خودت شناختی نداری، کلمات تو فقط در سطح قرار دارند. اگر کسی قدری تو را عمیق‌تر بخراشد، جهل تو باید که بالا بزند
مردم به تظاهرکردن ادامه می‌دهند.

در هندوستان هزاران تفسیر در مورد باگوادگیتا Bhagavadgita وجود دارد. حالا، اگر کریشنا دیوانه یا غیرعاقل بود، آنوقت کلام او هزاران معنی می‌داشت. ولی کریشنا در مورد آنچه می‌خواست بگوید بسیار دقیق بود. پس چگونه می‌توانید هزاران تفسیر در مورد سخنانش داشته باشید؟
اینها مردمانی هستند که معانی خودشان را بر باگوادگیتا تحمیل کرده‌اند. اگر او بازگردد و نگاهی به این تفاسیر کند، ‌خودش گیج خواهد شد!
او خودش در اینکه واقعاً‌ منظورش چه بوده با مشکل روبه‌رو خواهد شد!
و این افراد بسیار اهل جدل و مباحثه هستند.

فردی که بتواند یک آینه شود نیازی ندارد به کتاب‌های مقدس مراجعه کند
او می‌تواند آن پیام را در درختان و آواز پرندگان و در ابرها و در خورشید و ماه پیدا کند
او می‌تواند پیام را در همه‌جا پیدا کند، زیرا پیام خداوند در سراسر جهان‌هستی منتشر شده است
امضای خداوند روی هر برگ وجود دارد، تو فقط باید آینه‌گون، ساکت، مراقبه‌گون، بدون افکار و بدون دانش باشی.

برای همین است که من علیه دانش صحبت می‌کنم. این دانش است که زندان تو می‌شود.

دانش خودت را کنار بگذار، فقط عمیقاً‌ وارد معصومیت شو، وارد عمق نادانی‌ات بشو و سپس قادر خواهی بود که حقیقت را بشناسی
حقیقت توسط دانش پیدا نخواهد شد، توسط سکوت پیدا می‌شود
و دانش سروصدا است.

#اشو

دامّا پادا / راه حق
روانشناسی محرمانه فصل نهم
دروغی به نام دانش
اول دسامبر ۱۹۷۱

#سوال_از_اشو:

پرسش سوم

شما مرا متقاعد کرده‌اید. چگونه این اعتقاد را به تجربه تبدیل کنم؟

#پاسخ

“چگونه” وجود ندارد، زیرا چگونه معنی ضمنی یک روش را در خود دارد
فقط یک بیدارشدن وجود دارد.

اگر به من گوش می‌دهی و چیزی در درونت بیدار می‌شود، آنگاه تجربه برایت رخ خواهد داد؛ چیزی را احساس خواهی کرد. من سعی ندارم شما را متقاعد کنم اعتقاد روشنفکرانه ابداً اعتقاد نیست. من فقط واقعیتی را به شما انتقال می‌دهم.

چرا با گفته‌های من متقاعد شده‌ای؟
دو امکان وجود دارد:
یااینکه از استدلال‌های من متقاعد شده‌ای، و یا اینکه حقیقتِ آنچه گفته‌ام را بعنوان یک واقعیت در خودت دیده‌ای. اگر استدلال‌های من تو را متقاعد ساخته باشد، آنگاه خواهی پرسید، ”چگونه”! ولی اگر آنچه می‌گویم توسط خودت تجربه شده باشد؛ اگر درستی آن را در درونت تشخیص داده باشی،
آن دانش از من جدا است. من هیچ دانشی برایت فراهم نمی‌کنم.
درعوض، درحالیکه صحبت می‌کنم، خودِ آن تجربه برایت رخ می‌دهد.

وقتی قوای عقلانی متقاعد می‌شود، می‌پرسد: “چگونه؟ راهش چیست؟” می‌خواهد بداند!
ولی من هیچ  اصول اعتقادی
به شما نمی‌دهم. من فقط تجربه‌ی خودم را به شما می‌گویم

وقتی می‌گویم حافظه  فقط یک انباشتگی است ــ که مُرده و فقط یک {سردردشدید مستی} hangover از گذشته‌‌ها است ــ
منظورم این است که:
حافظه بخشی از گذشته است
که به تو چسبیده،‌ ولی تو از آن جدا هستی
اگر معنی آنچه که می‌گویم برایت آمده است و تو لمحه‌ای از فاصله را بین خودت و حافظه‌ات دیده‌ای ــ فاصله بین هشیاری و حافظه ـــ آنگاه “چگونه” وجود ندارد. اتفاقی افتاده است و این اتفاق می‌تواند لحظه‌به‌لحظه در تو نفوذ کند
نه توسط هیچ تکنیکی، بلکه توسط هشیاری و یادآوری دائمی خودت.

اینک می‌دانی که هشیاری تو با محتوای آگاهی‌ات متفاوت است. اگر این بتواند هشیاریِ لحظه‌به‌لحظه‌ی تو بشود
(هنگام راه‌رفتن، حرف‌زدن، خوردن و خوابیدن) آنگاه چیزی اتفاق می‌افتد.
اگر پیوسته هشیار باشی که ذهن فقط یک روند کامپیوتری و درونی از خاطرات انباشته‌شده است و بخشی از وجود تو نیست
آنگاه این هشیاری به‌تنهایی، این بی‌روشی به تنهایی کمک می‌کند تا آن واقعه در درونت رخ بدهد.

هیچکس نمی‌تواند بگوید چه‌وقت اتفاق خواهد افتاد و چگونه و کجا رخ خواهد داد، ‌ولی اگر هشیاری ادامه پیدا کند، خودش به‌خودیِ خود عمیق‌تر و عمیق‌تر می‌شود. این یک روند خودکار است.
از قوای روشنفکری به قلب می‌رود؛ از ذهن هوشمند به ذهن شهودی می‌رود: از خودآگاه به تدریج و آهسته به ناخودآگاه می‌رود. و یک روز، تماماً بیدار خواهی شد.
چیزی اتفاق افتاده است. نه چیزی پرورش داده شده، بلکه همچون محصول جانبی از یادآوری. نه توسط کاربستنِ یک نظریه، بلکه چون تو به یک واقعیت درونی بیدار شده‌ای
نگرشی تازه یافته‌ای.
چیزی عمیقاً‌ در تو رسوخ کرده است.


#اشو
#روانشناسی_محرمانه
#سوال_از_اشو

من به زنان دیگر بجز همسر خودم علاقمند می‌شوم.
ولی وقتی همسرم به مردان دیگر علاقمند می‌شود بسیار حسود می‌شوم، در شعله‌های ترسناک می‌سوزم.

#پاسخ

مردان همیشه برای خودشان آزادی درست کرده ولی زنان را محدود کرده‌اند. مردان زنان را در چهاردیواری خانه زندانی کرده و خودشان همیشه آزادی داشته‌اند. امروزه آن روزها گذشته است. حالا زن همانقدر مستقل است که تو هستی
و اگر نخواهی که در حسادت بسوزی فقط دو راه وجود دارد
اول اینکه تو خودت از خواسته‌ها رها بشوی. وقتی که خواسته‌ای وجود نداشته باشد، حسادت باقی نمی‌ماند
و راه دیگر: اگر نمی‌خواهی از خواسته‌ها رها شوی، آنوقت دست‌‌کم همانقدر به دیگران امتیاز بده که خودت داری.
مقدار شهامت پیدا کن.

من مایلم شما از خواسته‌ها آزاد شوید. اگر یک زن را شناخته باشی، تمام زنان را شناخته‌ای
اگر یک مرد را شناخته باشی، تمام مردان را شناخته‌ای
آنوقت تفاوت‌ها فقط در خطوط بیرونی هستند. و کسی که قادر نیست با شناخت یک زن تمام زنان را بشناسد، درک کن که او ناهشیارانه زندگی می‌کند. حتی با شناخت زنان بی‌شمار قادر به شناخت زن نخواهد بود. او هرگز نخواهد شناخت. شناختن توسط هشیاری رخ می‌دهد و او ناهشیار است. او پیوسته دنبال زنان است: یکی را رها می‌کند تا به دنبال دیگری برود.

و البته که تو خواهی سوخت زیرا این نفْس مردانه را آزار می‌دهد. تو فکر می کنی که کاملاً خوب است که تو به زنان دیگر علاقمند شوی، مشکلی در این نیست!
می‌گوییم “پسرها، پسر خواهند بود!” مردان این جمله را ساخته‌اند که هرچه باشد پسران، پسران هستند! مردان این نظریه را خلق کرده‌اند که مردان با یک زن راضی نخواهند بود، یک مرد زنان بسیار می‌خواهد: یک زن فقط با یک مرد راضی خواهد بود! اینها فقط حقه‌های نرینه‌ هستند! “زن باید فقط با یک مرد راضی باشد!” ــ و آن مرد تو هستی!
ولی تو؟ چطور می‌توانی با یک زن راضی باشی؟ تو یک مرد هستی، برای مردان آزادی بیشتری باید وجود داشته باشد.
زن تو همانقدر استقلال دارد که تو برای خودت می‌خواهی. و اگر ببینی که این درست نیست که زن تو به مردان دیگر علاقمند می‌شود، آنوقت علاقه‌ی تو به زنان دیگر هم درست نیست. و آنچه تو می‌خواهی زنت انجام بدهد، خودت باید اول انجامش بدهی. فقط آنوقت است که حقی داری.

این خواسته‌ها برای دنبال کردن زنان را رها کن. و من این را به تو می‌گویم:
زنان به یقین مانند مردان هوسران نیستند. زنان یک احساس خاص برای تسلیم‌شدن دارند. و زنان یک وفاداری، یک مرام و یک اعتقاد خاص دارند. عشق مرد سطحی است؛ عمق ندارد؛ فقط در سطح است. در زندگی مرد، عشق تنها چیز نیست، چیزهای بسیار دیگری وجود دارند
در عشق زن، عشق همه چیز است
تمام سایر چیزها در درون عشق وجود دارند. در زندگی مرد ابعاد بسیار دیگری وجود دارند؛ عشق یکی از آن ابعاد است. در زندگی زن بُعد دیگری وجود ندارد: تمام عملکردها و ابعاد زندگیش در عشق شامل هستند.

مرد پریشان است، مرد بی‌قرار است. می‌توانی این را در کودکان خردسال هم مشاهده کنی. یک پسربچه نمی‌تواند فقط آرام بنشیند. او همه چیز را دستکاری می‌کند: ساعت‌ها را باز می‌کند، شروع می‌کند به دنبال کردن پروانه‌ها، در هر صورت جنجال و اختلالی برپا می‌کند. یک دختر کوچک آرام در گوشه‌ای می‌نشیند، شاید عروسکش را نزدیک قلبش نگه بدارد.

و این را به یاد داشته باشد:
زن باردار حتی می‌داند که یک پسر در درونش هست یا یک دختر. اگر زن قدری حساس باشد این را خواهد شناخت زیرا پسرها آرام و قرار ندارد؛ گاهی لگد می‌زنند،‌ گاهی سرشان را ناگهان تکان می‌دهند. یک دختر ساکت است. یک مادر باتجربه شروع می‌کند به دانستن اینکه فرزندی که حمل می‌کند پسر است یا دختر. این را با مقدار تکان‌ها و اختلال‌های درون خودش احساس می‌کند
یک دلیل علمی برای این وجود دارد. علوم زیستی می‌گویند که شخصیت زن متعادل است، شخصیت مرد متعادل نیست. ژن‌ها در زنان برابر هستند. انسان از ملاقات دو سلول خلق می‌شود ـــ دو سلول جنسی زن و مرد. در مرد دو نوع سلول جنسی وجود دارد: سلول‌های جنسی با ۲۴ ژن و سلول های جنسی با ۲۳ ژن. در زنان فقط یک نوع سلول جنسی با  ۲۴ ژن وجود دارد. وقتی سلول‌های ژن ۲۴ مرد با زنی که ۲۴ ژن دارد دیدار کنند، یک دختر متولد می‌شود. نتیجه ۴۸ ژن است. وزن برابری دارد. دو کفه ترازو مانند هم هستند.
و وقتی سلول‌های۲۳ گانه مرد با ۲۴ ژن سلول جنسی زن دیدار کند، یک پسر متولد می‌شود. یک کفه پایین‌تر و کفه‌ی دیگر بالاتر است، تعادل وجود ندارد. فقط ۴۷ ژن وجود دارند: ۲۳ ژن در یک سو و ۲۴ ژن در سمت دیگر. در زنان در هر دو سو ۲۴ ژن وجود دارند. برای همین، زن زیباتر، خوش‌اندام‌تر و آرام‌تر است: نوعی ثبات و تعادل وجود دارد؛ نوعی گِردبودن roundness در وجود زن هست. مرد قدری زاویه‌دار angularity است، برش مربعی square cut دارد! یک پایه‌ی علمی برای این وجود دارد

ادامه👇👇
#سوال_از_اشو

ﺍشوی ﻋﺰﯾﺰ، ﺣﺴﺎﺩﺕ ﭼﯿﺴﺖ ﻭ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﺁﺯﺍﺭﺩﻫﻨﺪﻩ ﺍﺳﺖ؟

#پاسخ

ﭘﺮﯾﻢ ﮔﺎﺭﺑﺎ Prem Garbha ، ﺣﺴﺎﺩﺕ ﻣﻘﺎﯾﺴﻪ ﺍﺳﺖ. ﻭ ﻣﻘﺎﯾﺴﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺁﻣﻮﺧﺘﻪ ﺍﻧﺪ، ﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻘﺎﯾﺴﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﺷﺮﻃﯽ ﺷﺪﻩ ﺍﯾﻢ، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﻘﺎﯾﺴﻪ ﮐﺮﺩﻥ.

ﮐﺴﯽ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﻬﺘﺮ ﺩﺍﺭﺩ، ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﺪﻧﯽ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﺩﺍﺭﺩ، ﺩﯾﮕﺮﯼ ﭘﻮﻝ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﺍﺭﺩ، ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺷﺨﺼﯿﺘﯽ ﺟﺬﺍﺏ ﺗﺮ ﺩﺍﺭﺩ
ﻣﻘﺎﯾﺴﻪ ﮐﻦ: ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻫﺮﮐﺲ ﮐﻪ ﻣﯽﺷﻨﺎﺳﯽ ﻣﻘﺎﯾﺴﻪ ﮐﻦ ﻭ ﺣﺎﺻﻞ ﺁﻥ ﯾﮏ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺑﺰﺭﮒ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ.

ﺣﺴﺎﺩﺕ ﻣﺤﺼﻮﻝ ﺟﺎﻧﺒﯽ ﺍﺯ ﺷﺮﻃﯽ ﺷﺪﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻘﺎﯾﺴﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺳﺖ ﻭﮔﺮﻧﻪ، ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﻣﻘﺎﯾﺴﻪ ﺑﺮﺩﺍﺭﯼ، ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺍﺯﺑﯿﻦ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ. ﺁﻧﮕﺎﻩ ﻓﻘﻂ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺧﻮﺩﺕ ﻫﺴﺘﯽ ﻭ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﻭ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﺎﺷﯽ

ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﻣﻘﺎﯾﺴﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ، ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺯﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ:
ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﺳﺒﺰ ﻧﯿﺴﺘﻢ؟
ﭼﺮﺍ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﺳﺨﺘﮕﯿﺮ ﺍﺳﺖ؟ ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﮔﻞ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﻢ؟!

ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺑﺎ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﻭ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﻭ ﮐﻮﻫﺴﺘﺎﻥ ﻫﺎ ﻣﻘﺎﯾﺴﻪ ﻧﮑﻨﯽ، ﺯﯾﺮﺍ ﺭﻧﺞ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﺮﺩ. ﺗﻮ ﻓﻘﻂ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﻣﻘﺎﯾﺴﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ، ﺯﯾﺮﺍ ﭼﻨﯿﻦ ﺷﺮﻃﯽ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺑﺎ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﻣﻘﺎﯾﺴﻪ ﮐﻨﯽ؛ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻃﺎﻭﻭﺱ ﻫﺎ ﻭ ﻃﻮﻃﯽ ﻫﺎ ﻣﻘﺎﯾﺴﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ. ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺣﺴﺎﺩﺗﺖ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ:
ﭼﻨﺎﻥ ﺍﺯ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﮔﺮﺍﻧﺒﺎﺭ ﻣﯽ ﺷﺪﯼ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺑﺪاّ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻣﻤﮑﻦ ﻧﺒﻮﺩ.

ﻣﻘﺎﯾﺴﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ، ﺯﯾﺮﺍ ﻫﺮﺍﻧﺴﺎﻥ ﯾﮏ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﻣﻨﺤﺼﺮﺑﻪ ﻓﺮﺩ ﻭ ﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﻣﻘﺎﯾﺴﻪ ﺍﺳﺖ. ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺩﺭﺍﮎ ﺩﺭ ﺗﻮ ﺟﺎ ﺑﯿﻔﺘﺪ، ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺍﺯﺑﯿﻦ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ
ﻫﺮ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﻨﺤﺼﺮﺑﻪ ﻓﺮﺩ ﻭ ﻏﯿﺮﻗﺎﺑﻞ ﻣﻘﺎﯾﺴﻪ ﺍﺳﺖ. ﺗﻮ ﻓﻘﻂ ﺧﻮﺩﺕ ﻫﺴﺘﯽ: ﻫﯿﭽﮑﺲ ﻫﺮﮔﺰ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺗﻮ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﻫﺮﮔﺰ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺗﻮ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺷﺒﯿﻪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﺎﺷﯽ. ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻓﻘﻂ ﻧﺴﺨﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﺻﻠﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ، ﺍﻭ ﻋﻘﯿﺪﻩ ﺍﯼ ﺑﻪ ﻧﺴﺨﻪ ﻫﺎﯼ کپی شده ندارد

ﺗﻮ ﭘﯿﻮﺳﺘﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﻘﺎﯾﺴﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﻫﺴﺘﯽ. ﻭ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ، ﺁﻧﺎﻥ ﻧﯿﺰ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻣﻘﺎﯾﺴﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺷﺎﯾﺪ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﭼﻤﻦ ﻃﺮﻑ ﺗﻮ ﺳﺒﺰﺗﺮ ﺍﺳﺖ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﻓﺎﺻﻠﻪ، ﭼﻤﻦ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺳﺒﺰ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ، ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮ ﺗﻮ ﺯﯾﺒﺎ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ .... ﺗﻮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ، ﺑﺎﻭﺭﺕ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﺍﻡ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﯼ، ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﺷﺮ ﺍﻭ ﺧﻼﺹ ﺑﺸﻮﯼ ﻭ ﻣﺮﺩ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﻭﺭﺯﺩ ﮐﻪ ﭼﻪ ﺯﻥ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﯼ! ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﮐﻨﯽ! ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ
ﻭ ﺑﻪ ﺳﺒﺐ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﻣﺎ ﺟﻬﻨﻤﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺒﺐ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﯽ ﺭﺣﻢ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮐﺸﺎﻭﺭﺯ ﺍﺯ ﺧﺴﺎﺭﺍﺗﯽ ﮐﻪ ﺳﯿﻞ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﻮﺩ. ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻫﺎ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ، " ﺗﻤﺎﻡ ﺧﻮﮎ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺳﯿﻞ ﺑﻪ ﺩﺭﻩ ﺑﺮﺩﻩ ﻭ ﺍﺯﺑﯿﻦ ﺭﻓﺘﻨﺪ ". ﮐﺸﺎﻭﺭﺯ ﮔﻔﺖ، " ﺧﻮﮎ ﻫﺎﯼ ﺗﺎﻣﭙﺴﻮﻥ ﭼﯽ؟"ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﮔﻔﺖ، "ﺁﻥ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ ".
" ﻭ ﻣﺎﻝ ﻻﺭﺳﻦ ﭼﯽ؟"
"ﺍﻭﻧﺎ ﻫﻢ ﺭﻓﺘﻦ ".
ﮐﺸﺎﻭﺭﺯ ﮐﻪ ﮐﻤﯽ ﺣﺎﻟﺶ ﺟﺎ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﮔﻔﺖ، " ﺁﻫﺎ، ﭘﺲ ﺁﻧﻘﺪﺭﻫﺎ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺪ ﻧﺒﻮﺩﻩ!

ﺍﮔﺮ ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﻣﺼﯿﺒﺖ ﺑﺎﺷﻨﺪ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺭﯼ: ﺍﮔﺮ ﻫﻤﻪ ﺑﺒﺎﺯﻧﺪ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺭﯼ. ﺍﮔﺮ ﻫﻤﻪ ﻣﻮﻓﻖ ﻭ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺑﺎﺷﻨﺪ، ﻃﻌﻢ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻠﺨﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ
ﻭﻟﯽ ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻓﮑﺮ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﻪ ﺳﺮﺕ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ؟
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺑﺎﺭﺩﯾﮕﺮ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﮐﻨﻢ:
ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﻋﺼﺎﺭﻩ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﺪﺍﺩﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺟﺎﺭﯼ ﺑﺸﻮﻧﺪ؛ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﺪﺍﺩﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺳﺮﻭﺭ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺷﺪ ﮐﻨﺪ، ﺑﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﺪﺍﺩﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺷﮑﻮﻓﺎ ﺑﺸﻮﺩ. ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ، ﺯﯾﺮﺍ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻗﺎﺑﻞ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﺳﺖ.

ﺗﻮ ﺩﺭﻭﻥ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﯽ ﻭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ: ﺍﯾﻦ ﺗﻮﻟﯿﺪ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﺁﻧﺎﻥ ﻫﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﻨﺪ ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺭﺍ: ﺍﯾﻦ ﺗﻮﻟﯿﺪ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺭﻭﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺷﻨﺎﺳﺪ. ﺗﻮ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﻭ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﻧﺪﺍﺭﯼ.
ﻭ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺧﻨﺪﺍﻥ. ﺷﺎﯾﺪ ﻟﺒﺨﻨﺪﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺗﻘﻠﺒﯽ ﺑﺎﺷﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﺑﻔﻬﻤﯽ ﮐﻪ ﺗﻘﻠﺒﯽ ﺍﺳﺖ؟
ﺷﺎﯾﺪ ﻗﻠﺐ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﻧﯿﺰ ﺑﺨﻨﺪﺩ. ﺗﻮ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺧﻮﺩﺕ ﺳﺎﺧﺘﮕﯽ ﺍﺳﺖ، ﺯﯾﺮﺍ ﻗﻠﺒﺖ ﺍﺑﺪﺍٌ ﺧﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﺷﺎﯾﺪ ﺩﺭﺣﺎﻝ ﮔﺮﯾﺴﺘﻦ ﻭ ﺯﺍﺭﯼ ﺑﺎﺷﺪ.

ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺣﺴﻮﺩ ﺩﺭ ﺟﻬﻨﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﺭﻗﺎﺑﺖ ﺭﺍ ﺩﻭﺭﺑﯿﻨﺪﺍﺯ ﻭ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﻧﺎﭘﺪﯾﺪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﺑﯽ ﺭﺣﻤﯽ ﻧﺎﭘﺪﯾﺪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﺗﺼﻨﻌﯽ ﺑﻮﺩﻥ ﻧﺎﭘﺪﯾﺪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﻭﻟﯽ ﻓﻘﻂ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﺁﻧﺮﺍ ﺩﻭﺭ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯﯼ ﮐﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯽ ﺑﻪ ﺭﺷﺪ ﺩﺍﺩﻥ ﮔﻨﺠﯿﻨﻪ ﯼ ﺩﺭﻭﻧﯽ ﺧﻮﺩﺕ، ﺭﺍﻩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ.

ﺭﺷﺪ ﮐﻦ، ﯾﮏ ﻓﺮﺩ ﺍﺻﯿﻞ ﺗﺮ ﻭ ﺍﺻﯿﻞ ﺗﺮ ﺑﺸﻮ. ﻫﻤﺎﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻋﺸﻖ ﺑﻮﺭﺯ ﻭ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭ، ﻭ ﺩﺭﻫﺎﯼ ﺑﻬﺸﺖ ﺑﯽ ﺩﺭﻧﮓ ﺑﻪ ﺭﻭﯾﺖ ﺑﺎﺯﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ. ﺁﻥ ﺩﺭﻫﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺸﻮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ، ﻓﻘﻂ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻫﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ.

#اشو
#سوال_از_اشو

اعتماد چیست؟

#پاسخ قسمت 1 از 3

اعتماد Trust، توکل، چشم درونی است. مانند این دو چشم که برای دیدن کائنات هست، چشم سومی در درون هست که نام آن اعتماد است
با چشمِ توکّل، خداوند دیده می‌شود. معنی چشمِ توکّل، چشمِ عشق است.

چیزهایی هستند که فقط عشق می‌تواند بشناسد. هیچ راه دیگری برای شناخت آنها وجود ندارد
اگر عاشق کسی بشوی چیزهایی را در او خواهی دید که هیچکس دیگر نخواهد دید. در آن فرد یک شیرینی را می‌بینی که هیچکس دیگر نخواهد دید
آن شیرینی بسیار ظریف است
برای دیدن آن به لمس عشق نیاز است، فقط آنوقت آشکار می‌شود. تو در آن فرد پژواکی از ترانه‌ای می‌شنوی،که هیچکس دیگر آن را نخواهد شنید. برای شنیدن آن فرد باید از هر فرد دیگری به او نزدیک‌تر باشد. فقط تو آن مقدار نزدیک هستی.

به این خاطر است که زیبایی در چیزی که عاشق آن هستیم متجلی می‌شود
مردم فکر می‌کنند که ما عاشق چیزهای زیبا می‌شویم. اشتباه می‌کنند:
آنچه ما عاشقش می‌شویم شروع می‌کند به زیبا جلوه کردن
در آنجاست که تمام معنای زندگی، تمام شرافت‌های زندگی شروع می‌کند به آشکار شدن، و چنین نیست که تو تصور می‌کنی. به‌محضی که چشمان عشق باز شوند، نامریی برای تو دیدنی می‌شود؛ آنچه غیرقابل درک است برای تو قابل درک می‌شود. حضور آنچه که پنهان است شروع می‌کند به تجربه‌شدن. کسی بدون اینکه دری باز باشد واردِ تو می‌گردد.

آنان که اعتماد دارند یک پدیده‌ی عجیب را کشف می‌کنند:
خداوند از کجا، از کدام روزنه‌ی ناشناخته وارد درون شد؟

“کسی چه می داند که تو چگونه وارد شدی؟
پشت پنجره، هنوز در زنجیر: منتظر بیداری؛
او آمد، او رفت. آن راه را که می‌داند؟”

این ابیات👆 از بیهاری Bihari است، بسیار زیبا. عاشق با پنجره‌هایی از چهارطرف بسته خوابیده است. معشوق در رویایش هویدا می‌شود،‌ پس از مدتی بیدار می‌شود. با بیدارشدنش می‌بیند که پنجره‌ها همانطور بسته مانده‌اند و قفل‌های روی آنها همانطور باقی هستند. کسی چه می‌داند او از کجا وارد شد و از کدام راه خارج شد!

پشت پنجره، هنوز در زنجیر: منتظر بیداری؛
او آمد، او رفت. آن راه را که می‌داند؟

از کدام در وارد شدی، از کدام در بیرون رفتی؟ از کدام پنجره نگاه کردی؟
نام آن پنجره اعتماد است.

کسی که در منطق زندگی می‌کند هیچ چیزی عمیق تر از مادّه را نخواهد شناخت. زندگیش بی‌معنا خواهد بود. شاید خوب پول جمع کند، ولی ثروت او فقط آنجا باقی خواهد ماند. او از مراقبه محروم خواهد بود. و فقط مراقبه است که شما را در مرگ همراهی خواهد کرد. او به ثروت والا دست نخواهد یافت
فقط کسی که چشمان اعتماد را در درون دارد به آن ثروت والا دست خواهد یافت.

به شما در مورد چهار نوع از پرسشگران گفته بودم:
شاگرد با منطق حرکت می‌کند
جوینده با عمل حرکت می‌کند
مرید با عشق حرکت می‌کند و
مخلصِ عاشق devotee با اعتماد حرکت می‌کند.

اعتماد، اوج عشق است. معنی اعتماد این است: آن ایمان که هنوز رخ نداده، اتفاق خواهد افتاد. اعتماد از آنچه که پیشاپیش رخ داده است بیدار می‌گردد. در این دنیا زیبایی بسیار وجود دارد، نور بسیار وجود دارد، موسیقی بسیار…. گلوی هر پرنده پر از ترانه است. در هر برگ درخت زیبایی هست، در هر ستاره نور هست. این کائنات چنان سرشار از اهمیت است که یک نقاش یا طرّاح باید در پشت آن وجود داشته باشد.

معنی توکّل این است که در پشت اینهمه رنگ یک نقاش باید وجود داشته باشد.
معنی توکّل این است که وقتی اینهمه زیبایی وجود دارد، منبعی برای آن زیبایی‌ها نیز باید وجود داشته باشد.

این منطق نیست، این نظریه علت و معلول نیست ـــ این چیزی تجربی است. درست مانند وقتیکه نزدیک یک باغ می‌شوید، احساس می‌کنید که نسیمی خنک وزریده است. آن باغ هنوز هویدا نشده است، ولی هوا شروع می‌کند به خنک شدن. پس روشن است که به یک باغ نزدیک می‌شوید. دانسته یا ندانسته پاهای شما راه درست را درپیش گرفته، فاصله کمتر می‌شود؛ نزدیک‌تر می‌شوید. سپس آهسته‌آهسته رایحه‌ی گل‌ها نیز سوار بر بادها شروع به رسیدن می‌کنند. این عطر یاسمن‌ها، این عطر ملکه‌ی شب، این عطر گل‌های سرخ….. حالا می‌دانی که نزدیک شده‌ای، بازهم نزدیک‌تر شده‌ای. آن باغ هنوز در دیدرس نیست ولی اینک یقین داری که باغی وجود دارد. وگرنه این عطرها از کجا می‌آیند؟ این عطرها باید منبعی داشته باشند، گل‌ها باید در حال شکفتن باشند. سپس نزدیک‌تر می‌شوی: نوای پرندگان اینک قابل شنیدن هستند. حالا می‌دانی که در آنجا درختانی با برگ‌های بسیار و سایه کافی باید وجود داشته باشد. وگرنه صدای اینهمه پرنده… این نوای فاخته‌ها، باید یک باغ انبه در این نزدیکی باشد.

ادامه دارد...
#سوال_از_اشو

اعتماد چیست؟

#پاسخ  قسمت 2 از 3


معنی اعتماد این است:‌
خوشامدگویی به آن منبع که این نشانه‌های ظریف را از آن دریافت می‌کنی
با نشستن نزدیک مرشد، ذهن مجذوب می‌شود، بارانی شروع به باریدن می‌کند، گلی نیلوفرین در قلب شکوفا می‌گردد آنوقت می‌دانی که اگر این بتواند با نشستن کنار او ممکن شود، چیزی بیشتر نیز می‌تواند رخ بدهد. اعتماد بیشتر می‌شود
منطق کور است، زیرا منطق درخواست چیزهای زمخت را دارد. برای نمونه اگر یک گل‌سرخ شکفته شود و تو به یک منطق‌دان بگویی، “ببین! چقدر زیباست، بی‌نظیر است!”
آن منطق‌دان خواهد گفت، “زیباییش کجاست؟ به من نشانش بده. می‌خواهم زیبایی را در دستم بگیرم و ببینم. می‌خواهم آن را لمس کنم. می‌خواهم آن را وزن کنم. می‌خواهم با ترازوی علمی آن را وزن کنم. می‌خواهم آن را با آزمون‌های ریاضی بررسی کنم می‌خواهم بطور منطقی آن را اندازه بگیرم!”
آنوقت تو چه خواهی کرد

و این به آن معنی نیست که آن گل زیبا نیست. آن گل زیبا هست. ولی زیبایی چیزی زمخت نیست که بتوانی آن را بگیری و به آن اهل‌منطق بدهی و بگویی:
“بگیر، اندازه‌گیریش کن. آن را ببر و بررسی کن!”

ترانه‌ای زیبا از عارفان باول شنیده‌ام: فیلسوفی از یک فقیر باول می‌پرسد، “تو ترانه‌های زیادی در وصف خدا می‌خوانی و مانند دیوانگان در سماع چرخ می‌زنی. من هیچ چیز نمی‌بینم
تو برای چه کسی با این تک‌تار و این طبل دستی به دور خودت می‌چرخی؟ این ترانه را برای که می‌خوانی؟ برای چه کسی می‌رقصی؟ به نظر من تمام اینها توخالی هستند. من هیچ خدایی در این اطراف نمی‌بینم. و اشک از چشمان تو جاری است. در شعف هستی. آیا دیوانه شده‌ای؟”

باول‌ها اینگونه نام گرفته‌اند، باول Baul یعنی دیوانه، تحت تاثیر باد wind قرار گرفته‌اند!
سپس آن فقیر شروع کردن به نواختن تک‌تار خود و خواندن یک ترانه. این ترانه شگفت‌آور است. معنی آن چنین است: زمانی چنین رخ داد که یک زرگر به باغی رفت و از باغبان پرسید،“شنیده‌ام که گل‌های بسیار زیبایی کاشته‌ای. امروز سنگ زرگری برای محک‌زدن طلا را همراه آورده‌ام. امروز بررسی می‌کنم که کدامیک از گلها واقعی هستند و کدام ساختگی هستند”

پس آن باول می‌گوید که موقعیت آن باغبان را تصور کن: که فردی گل‌هایش را با سنگ بخراشد! سنگ محکی که برای طلا مصرف می شود نمی‌تواند زیبایی گلها را محک بزند. طلا زمخت است و طلای زمخت ذهن مردم را تحت‌تاثیر قرار می‌دهد. برای کسانی که بسیار خنثی و غیرحساس هستند، طلا باارزش‌ترین چیز است. ولی کسان دیگری هم هستند که حساسیت آنان عمیق است. برای آنان گلها… حتی اگر تمام طلاهای دنیا را بدهی با قیمت یک شاخه گل برابر نیست، زیرا گل یک زیبایی زنده است

پس آن فقیر گفت، “موقعیتی که آن باغبان در آن قرار داشت را تو برای من فراهم می‌کنی. می‌گویی خدا کجاست؟ و گواه منطق خدا چیست؟! نه گل‌ها را می‌توان روی سنگ محک زرگری قرار داد و نه خدا را می‌توان با محک منطق آزمود.”
زندگی پدیده‌ای زمخت نیست. منطق فقط می‌تواند چیزهای زمخت را بفهمد. آنچه که می‌تواند پدیده‌های لطیف را درک کند، توکل است
اعتماد یک بُعد منحصربه‌فرد است.
روزی تو را در جاده‌ی آگاهی ملاقات خواهم کرد

این ایمان است:
“روزی تو را در جاده‌ی آگاهی ملاقات خواهم کرد….”
زیرا که تو وجود داری! زیرا که گلها خبر داده‌اند که تو هستی. زیرا که این اشعه‌ی آفتاب که از صافیِ درختان گذشته خبر رسانده که تو وجود داری. زیرا که شب‌هنگام ستارگان شروع به رقصیدن می‌کنند و من پیامشان را دریافت می‌کنم که تو هستی. زیرا که در این زندگی رنگ‌های بسیار شادی‌آور پرواز می‌کنند؛ این آیین بهاران جشن گرفته می‌شود، این جشن نورباران آن را تزیین می‌کند ـــ تمام اینها پیامی می‌رسانند که تو وجود داری. وقتی اینهمه جشن و سرور در جریان است، صاحب آن باید در جایی پنهان شده باشد. وگرنه این جشن و سرور در گذشته‌های بسیار دور به پایان رسیده بود. وقتی اینهمه رقص در جریان است، کسی باید در مرکز این رقصیدن وجود داشته باشد
روزی تو را در جاده‌ی آگاهی ملاقات خواهم کرد،
آنگاه یادآوری تو را از آنِ خود خواهم ساخت

در زندگی انسان توکّل باارزش‌ترین چیز است. کسی که به زندگی اعتماد دارد همه چیز دارد. سایه‌ی خداوند بر زندگی او خواهد افتاد. آن نادیدنی به شدت او را حرکت می‌دهد. در قلب او شعر سرورده خواهد شد. در روح او فلوت نواخته خواهد شد. در او مراقبه میوه خواهد داد: او به سامادی دست خواهد یافت. زندگی او اهمیت پیدا می‌کند. و زندگی کسی که در آن توکل وجود ندارد بی‌معنی می‌گردد

اگر با کمک منطق حرکت می‌کنی، آنوقت امروز یا فردا خودکشی باقی خواهد ماند و نه هیچ چیز دیگر.دلیل اینکه فیلسوفان غربی که در طول سیصد سال با کمک منطق حرکت کرده‌اند، به نقطه‌ی خودکشی رسیده‌اند. اندیشمند بزرگ غربی، آلبرت کامو Camus می‌نویسد، “به‌نظر من خودکشی مهم‌ترین مشکل فلسفی است

ادامه دارد
#سوال_از_اشو

اعتماد چیست؟

#پاسخ  قسمت 3 از 3


انسان چرا خودش را ازبین نمی‌برد؟ اهمیت زندگی کردن در چیست؟

برخاستن هر روز صبح، خوردن صبحانه، رفتن به مغازه یا اداره و تلاش در طول روز، سپس خسته و کوفته بازگشتن به خانه. سپس خوردن و رفتن بخواب و بیدارشدن دوباره!
اگر تمام زندگی این است، پیشاپیش خیلی اتفاقات افتاده و چیزها دیده شده است. این نوع زندگی حد و مرزی دارد: چرا یک برنامه را پیوسته تکرار کنی؟ اهمیت آن در چیست؟ اگر تمام زندگی همین است، پس ابداً‌ هیچ اهمیتی در آن نیست.”
و منطق می‌گوید تمامش همین است.

نتیجه‌گیری غایی منطق، خودکشی است
و نتیجه‌‌گیری غایی اعتماد، زندگی جاودانه است
انتخاب کن، هرکدام را که می‌پسندی انتخاب کن. تو ارباب خودت هستی. وقتی اعتماد را رها می‌کنی و منطق را انتخاب می‌کنی، فکر نکن با خداوند مخالفت می‌کنی: دست به خودکشی زده‌ای.

روزی که فریدریش نیچه اعلام کرد که خدا مرده است، خدا نمرد، بلکه در همان روز نیچه دیوانه شد. آیا خدا با اعلامیه یک نفر می‌میرد؟! ولی یک چیز به روشنی اتفاق افتاد:
اگر خدا مرده باشد آنوقت چه معنایی برای زندگی باقی می‌ماند؟

قدری فکر کن: از خدا خلاص بشو و آنگاه از تمام زیبایی‌ها، عشق‌ها و نیایش‌ها خلاص خواهی شد
آنگاه زنگ‌های معبد دیگر به‌صدا نخواهند آمد، آنگاه سینی‌های نیایش دوباره تزیین نخواهد شد، پیشکش‌ها دوباره اتفاق نخواهد افتاد ـــ تمام اینها ازبین خواهند رفت. با کنار گذاشتنِ همین یک واژه‌ی خدا، هرآنچه را که در زندگی ارزشمند بود کنار گذاشته می‌شود. آنوقت چه باقی می‌ماند؟ آشغال
آنگاه روی تلی از زباله خواهس نشست. آنگاه معنا کجاست؟
آنگاه زندگیت فقط یک تصادف است. آنگاه چه فرقی دارد که امروز بمیری یا فردا؟
آنگاه زنده ماندن یعنی ترسو بودن
آنگاه زندگیت هیچ اهمیتی ندارد. چرا به زندگی ادامه بدهی، چرا از بدبختی رنج ببری؟ چرا با دست خودت به زندگیت پایان ندهی؟!

نیچه دیوانه شد و تمام این قرن رو به دیوانگی دارد زیرا تمام این قرن نیچه را باور دارد
این نخستین بار در تاریخ بشریت است که چنین رخ داده که مردم شروع کرده‌اند به پرسیدنِ معنای اعتماد
تجربه‌ی توکل دیگر وجود ندارد، برای همین است که معنای آن باید پرسیده شود. مردم شروع کرده‌اند به پرسیدن اینکه “عشق چیست؟” زیرا تجربه‌ی عشق دیگر وجود ندارد.

روزی که مردم شروع کنند به پرسیدن اینکه “نور چیست؟” خوب بدانید که مردم کور شده‌اند. روزی که مردم سوال کنند که موسیقی چیست، خوب بدانید که آنان ناشنوا شده‌اند. چه معنی دیگری می‌تواند داشته باشد
توکّل ما خشکیده است. ما کاملاً‌ بدون توکّل زندگی می‌کنیم.

من به شما می‌گویم: به معبد می‌روید، به مسجد هم می‌روید و به گورودوارا هم می‌روید و بدون توکّل می‌روید. برای همین است که در این رفتن‌های شما اهمیتی وجود ندارد. شما می‌روید، این هم یک اجبار در زندگی روزمرّی شما شده است. همه می‌روند، پس تو هم می‌روی. اگر نروی مشکل پیش می‌آید. اگر بروی راحت هستی: نامی در جامعه پیدا می‌کنی که تو بسیار مذهبی هستی! اگر اینگونه مذهب را تمرین کنی انواع راحتی‌ها برایت وجود خواهند داشت. ولی اگر تمرین مذهبی بودن را ترک کنی آنوقت مردم خشمگین می‌شوند و شروع می‌کنند به ایجاد دردسر برایت. باشد، این یک نوع بازیگری است، ادامه بده. ولی این توکّل نیست
وقتی به سمت معبد می‌روید من رقصی در پاهای شما نمی‌بینم. وقتی از معبد بازمی‌گردید من اشک شوق و شعف در چشمانتان نمی‌بینم. وقتی شما را در معبد با دست‌های به‌هم چسبیده می‌بینم، قلبتان را نمی‌بینم که متصل باشد.

توکّل ناپدید شده است. و اگر توکّل ناپدید شده باشد، چشم‌ها ناپدید شده‌اند
چشمانی که خداوند را می‌بیند ناپدید شده است. ولی آنچه که ناپدید شده هم‌اکنون در درون تو حضور دارد. بسته مانده است، می‌تواند باز شود
وقتی با ضربه‌ای آن توکّل باز شود، ستسانگ satsang خوانده می‌شود: همنشینی با نیکان
کسی که در حضورش غنچه‌ی توکل شکفته شده و یک گل می‌گردد،
مرشد خوانده می‌شود.

#اشو
تفسیر اشو از کتاب هندی“بمیر، ای یوگی! بمیر” Maran Hey Jogi, Maran
#برگردان: ‌محسن خاتمی
#سوال_از_اشو

چرا برای عشق آزمون آتش داده شده؟

#پاسخ

این آزمون فقط برای عشق می‌تواند داده شود
فقط طلا را می‌توان به درون آتش انداخت، زیرا که آشغال‌ها خواهند سوخت، طلا باقی می‌ماند: طلای ناب درخشنده خواهد شد
آزمون آتش را می‌توان به عشق داد زیرا عشق در آتش نخواهد سوخت. آنچه سوخته شود عشق نیست. آنچه که پس از آتش باقی می‌ماند عشق است. و در شکل خالص آن باقی خواهد ماند

هرمقدار که ناخالصی در آن بود…. و در عشق شما آشغال‌های زیادی وجود دارد. معمولاً فقط نام عشق را دارد، آشغال‌ها بیشتر هستند. در عشق شما نفرت هم مخلوط است. برای همین است که عشق می‌تواند فوراً به نفرت تبدیل شود. لحظه‌ای پیش عشق بود، حالا نفرت شده است! آن زنی را که آماده بودی جانت را برایش بدهی، حالا می‌توانی در یک لحظه جانش را بگیری!
این را در نظر بگیر: یک لحظه پیش‌تر تو کاملاً‌ آماده بودی که بمیری و به زنت می‌گفتی، “بدون تو نمی‌توانم زنده بمانم! اگر تو بمیری من هم خواهم مرد. تو روح من هستی!” و تو بلند شدی و به کاغذها و نامه های قدیمی نگاهی انداختی. یک نامه قدیمی پیدا کرد که کسی برای همسرت نوشته بود. و بطور لحظه‌ای فکر می‌کنی که این یک رابطه عاشقانه بوده. آنوقت تمام عشق خودت را فراموش می‌کنی و تفنگی به دست می‌گیری و زنت را به قتل می‌رسانی
تو همان کسی را که برایش می‌مردی، کشته‌ای
چقدر طول می‌کشد تا عشق به نفرت تبدیل شود؟
یک نامه‌ی کوچک، چند کلمه، چند خط روی کاغذ ـــ همین قدر کفایت می‌کند
و عشق رفته است!
چقدر سریع عشق شما به حسادت تبدیل می‌شود. اگر همسر تو با فرد دیگری بخندد و حرف بزند، کافی است؛ آتش برافروخته شده!!
عشق شما تنها در نام عشق است
به نام عشق سعی دارید مالکیت خود را بر دیگری اثبات کنید. شوهر می‌خواهد زنش کاملاً تحت کنترل او باشد. قرن‌هاست که این تلاش را داشته است: که شوهر خدا است. خودِ شوهر توضیح می‌دهد که شوهر خدای همسرش است. آیا حماقت این را می‌بینید؟
چون زنان از نظر جسمانی ظریف‌تر هستند، شوهران این را بر آنان تحمیل کرده‌اند. توسط قدرت بر زنان تحمیل شده است!

زنان هندی چنین امضاء می‌کنند:
“برده‌ی تو….” آنان فقط در نوشتار چنین می‌نویسند، ولی در آن بیست‌وچهارمین ساعت دیگر، تلافی می‌کنند. و در واقعیت موقعیت چیز دیگری است؛ چون زنان نمی‌توانند تن به تن با مردان بجنگند، راه‌های ظریفی برای جنگیدن پیدا کرده‌اند. راه‌هایی بسیار ظریف و نامحسوس. باید که راه‌هایی پیدا کنند.

آیا دیده‌اید؟ مردان بسیاری از ابزارها را اختراع کرده‌اند. آنها شمشیر را ساخته‌اند، انواع تفنگ‌ها را اختراع کرده‌اند؛ بمب‌ها را درست کرده‌اند. نیزه‌ها را ساخته‌اند. چرا؟ دانشمندان می‌گویند چون انسان آن قدرت بدنی را که حیوانات دارند، ندارد. اگر شیری مستقیم به شما حمله کند، آنوقت تمام شجاعت ازبین خواهد رفت! شیر را فراموش کنید، اگر یک سگ قوی‌هیکل تو را دنبال کند، همه چیز ازیادت می‌رود
انسان در برابر حیوانات ناتوان است. او نه چنگال تیز دارد و نه دندانی که بتواند گوشت خام را بجود و یا استخوانی را بشکند. پس برای جبران این ناتوانی خود انواع اسلحه‌ها را ابداع کرده است. اینها جایگزین چنگ و دندان هستند. حیوانات چنگال‌های تیزی دارند، ما نیزه‌های بلند ساخته‌ایم. چاقو‌های دراز، شمشیر و خنجر درست کرده‌ایم. ولی هنوز هم می‌ترسیم: حتی اگر با شمشیر جلوی یک شیر بایستی به لرزش خواهی افتاد. اگر در این لرزش شمشیر از دستت بیفتد چه…؟!
پس انسان تیر و پیکان را اختراع کرده: از راه دور! سپس تفنگ‌ها اختراع شدند تا گلوله‌ای از راه دور شلیک شود؛ آنگاه موقعیت نزدیک شدن به حیوانات دیگر وجود ندارد. و مردم این را شکار تفریحی می خوانند، شکار بعنوان یک ورزش! نشستن روی درختی از بالا و شلیک گلوله به حیوان بی‌آزار و غیرمسلح. آیا شرم نمی‌کنند؟ و این را شکار تفریحی یا شکار ورزشی می‌خوانند! ولی اگر گاهی شیری به آنان حمله کند، نمی‌گویند که آن شیر برای تفریح و ورزش رفته بود!

انسان ضعیف بود، پس اسلحه‌ها را اختراع کرد. درست همین موقعیت بین زن و مرد وجود دارد. مرد قوی است؛ قدری بلندقامت‌تر است. بدنش عضلات بیشتری دارد، استخوان‌هایش ضخیم‌تر هستند، قوی است: می‌تواند به زن ظلم کند.
پس زنان باید اسلحه‌های ظریفی ابداع می‌کردند: وسایلی که مرد نتواند با آن بجنگد. مثلاً وقتی به خانه می‌روی، زن تو مشغول گریه و کندن موهایش است! حالا چه باید کرد. کتک ‌زدن زنی که در حال گریستن است کار درستی نیست. گریه‌ی زن یک اسلحه است: حالا تو چه می‌توانی بکنی؟ باید کوتاه بیایی. حالا باید بروی و برایش بستنی بخری! و یا برخی از مردان با بستنی و دسته‌ی گل وارد خانه می‌شوند. آنان پیشاپیش آماده شده‌اند!

ادامه👇👇
#سوال_از_اشو

من از هیچ چیز رضایت ندارم.
چه باید بگیرم تا به رضایت برسم؟

#پاسخ

تاوقتیکه با زبان “گرفتن” فکر می‌کنی، رضایت را نخواهی یافت. نارضایتی از همین زبانِ گرفتن getting می‌آید.  تاوقتیکه بگویی “چه باید بگیرم” ناراضی باقی خواهی ماند
#رضایت در شادی و لذت بردن از آنچه که هست وجود دارد
#نارضایتی در خواسته ریشه دارد؛ در تشنگی برای گرفتنِ چیزی که نیست

و خیلی چیزها هستند که تو نداری
اگر عزم گرفتن آنها را داشته باشی، باید بروی و بروی و به رفتن ادامه بدهی و هرگز قادر نخواهی بود تمام آنها را به دست آوری. هرگز راضی نخواهی شد. داستان زندگیت در تشویش نارضایتی ادامه خواهد داشت.

نه، آنچه که هست، کمبود نیست
تو زندگی را دریافت کرده‌ای
آیا از خداوند برای این زندگی تشکر کرده‌ای؟
و اگر قرار باشد بروی و همین زندگی را خریداری کنی، چه بهایی برای آن آماده هستی که بپردازی؟
او این چشم‌ها، این چراغ های فروزان را به تو داده است. با این چشم‌ها زیبایی‌های بسیار در این کائنات می‌بینی: خورشید بامداد و ستارگان را در شب می‌بینی. آیا هرگز از خداوند که این چشم‌ها را به تو بخشیده تشکر کرده‌ای؟
چنین چیز جادویی: چشم‌ها!
ولی تو تشکر نکرده‌ای.

تو موسیقی فراوان با گوش‌هایت شنیده‌ای. آیا هرگز در شکر و سپاس سرِ تعظیم فرود آورده‌ای؟

او این قلب حساس را به تو داده
آیا هرگز در نیایش و عبادت، دو قطره اشک نثار پاهایش کرده‌ای؟

معنی رضایت این است:
آنچه که هست، بیشتر از استحقاق من است، بیشتر از ارزشمندی من است
من نه لیاقتش را دارم و نه ارزش آن را،
و خداوند پیوسته بر من رحمت و نعمت می‌بارد ـــ
نام این تجربه، رضایت است
و کسی که رضایت دارد بیشتر دریافت می‌کند.

یک جمله بسیار زیبا از مسیح هست که من بارها و بارها آن را به یاد می‌آورم ـــ
و جمله‌ای کمیاب و بسیار ورای منطق است
مسیح می‌گوید:
“به کسی که دارد، بیشتر داده خواهد شد. و به کسی که ندارد، حتی آنچه که دارد نیز از او گرفته می‌شود.”
این یک جمله معماگونه و برعکس است
آیا این چیزی برای گفتن است؟
آیا در این هیچ عدالتی هست که به آنان که دارند بیشتر داده شود و از آنان که ندارند حتی آنچه که دارند هم گرفته شود؟
این به‌نظر بسیار بی‌عدالتی است
ولی نه، چنین نیست.
این والاترین قانون زندگی است:
زیرا در کسی که دارد ظرفیت دریافت بیشتر می‌شود. او درها را باز می‌کند
او تشنه‌تر می‌شود. شوق بیشتری برای دریافت دارد، بیشتر جستجو می‌کند
و کسی که ندارد بیشتر چروکیده و خشک می‌شود. او چنان می‌خشکد که حتی آنچه که در درونش دارد احساس بیقراری پیدا می‌کند که بیرون بزند!

اگر رضایت داشته باشی، هدایای بیشتر و بیشتری دریافت خواهی کرد. هر روز هدیه دریافت می‌کنی

و اگر رضایت نداشته باشی، فقط نارضایتی و شکایت و گریه ….
یک داستان همیشگی از بی‌قراری و ناراحتی تو را خشک و چروکیده خواهد کرد. آنچه را که در درون داری نیز از دست خواهی داد.

می‌گویی:
“من از هیچ چیز رضایت ندارم.”
این طبیعی است. همه ناراضی هستند. انسان چنین است. ذهن انسان اینگونه است ــ نارضایتی از همه چیز.

حالا این را درک کن:
این یعنی تو سالهاست که ناراضی هستی، ولی از این نارضایتی چه به دست آورده‌ای؟
نارضایتی تو رشد کرده است. در آینده نیز ناراضی باقی خواهی ماند. روزی مرگ خواهد آمد و تو ناراضی زندگی کرده‌ای و ناراضی خواهی مرد

اینک یک هنر دیگر را بیاموز:
نام این هنر رضایت است، یا سانیاس. این دو باهم مترادف هستند.

سانیاس یعنی رضایت. هرآنچه هست: “همین مقدار خیلی زیاد است.
چرا اینقدر زیاد است؟
عجیب به‌نظر می‌رسد. چرا من اینقدر زیاد دریافت می‌کنم؟
من این را کسب نکرده‌ام. من ارزش و لیاقت این مقدار را ندارم. تو آن را بخشیده‌ای، هدیه‌ی تو است. من شاکر هستم. من سپاسگزارم.”

برقص، زنگوله‌ها را به پایت ببند و بگذار دستها بر طبل بکوبند. برقص! در شعف و شادی برقص! و آنوقت درخواهی یافت که هدایای بیشتر و بیشتری شروع به آمدن می‌کنند
هرچه سپاسگزاری تو عمیق‌تر شود، رحمت خداوند بیشتر بر تو بارش خواهد داشت. اگر قبلاً‌ مانند نم‌نم باران بود، اینک بارش سرور مانند باران‌های استوایی بر تو خواهد بارید.

پرسیده‌ای که چه باید بکنی:
بگذار نفْس بمیرد.

#اشو
تفسیر اشو از کتاب هندی“بمیر، ای یوگی! بمیر”