اگر به چیزی بچسبی #ثابت می شوی.
#آینه_گون_باش، آینه به چیزی نمی چسبد. جلوی آینه می ایستی و آینه تو را منعکس می کند، کامل منعکس می کند.
آینه از منعکس کردن تو خوشحال است.
آینه تو را جشن می گیرد.
حضورت را جشن می گیرد.
اما لحظه ای که می روی، دیگر رفته ای
آینه به تصویرت نمی چسبد.
آیینه از تو یاد و خاطره نمی آفریند؛
آینه دیگر به تو فکر نمی کند.
هیچ نوستالوژی نمی آفریند.
فکر نمی کند که:
اوه، او چقدر زیبا بود، کی بر می گردد؟
آینه تو را دنبال نمی کند.
نه در فکرش و نه در رویاهایش.
لحظه ای که ناپدید می شوی، دیگر ناپدید شده ای.
این #عدم_وابستگی است.
وقتی آنجایی، آنجا هستی.
آینه تو را زندگی میکند، به تو عشق می ورزد، به تو خوشامد می گوید، تو را در قلبش می گذارد. اما لحظه ای که می روی دیگر رفته ای و آینه دوباره خالی می شود.
این کل راز عدم وابستگی است.
زندگی در دنیا اما به دنیا تعلق نداشتن.
به مردم عشق بورز اما وابستگی نیافرین
زیبایی های دنیا را منعکس کن، زیبایی های این جهان بسیار زیاد است اما #نچسب.
ذهن چسبناک، آینه گونگی اش را از دست می دهد.
آینه گونگی بوداگونگی است .
اگر کیفیت آینه گون را مدام تازه نگه داری، جوان ماندن و خالص ماندن و معصوم ماندن است.
بشناس اما دانش نیافرین،
عشق بورز اما تمایل نیافرین .
زندگی کن به زیبایی و تمام و کمال زندگی کن، خودت را در لحظه رها کن اما به عقب بازنگرد.
این #هنر_وابسته_نبودن است
و این همان جایی است که نکته را از دست می دهی.
تو زنی را دوست داری و یک روز او می رود. با کسی دیگر می رود.
یا شاید همچنان با توست اما دیگر با تو نیست. دیگر قلبش برای تو نمی تپد،
پل شکسته شده است یا شاید بمیرد، هزار و یک اتفاق ممکن است بیفتد. ناگهان آن لذتی که از تو در وجودش بوده، ناپدید شده است.
یکروز آنجا بوده اما ناگهان روز دیگر نیست.
چه باید کرد ؟
باید چسبید ؟
باید به گذشته فکر کرد ؟
باید درباره آینده تصویر سازی کرد ؟
باید امیدوار بود که باز اتفاق دیگری بیفتد ؟
باید امیدوار بود که باز باد بیاید و ابرها بروند و خورشید بدرخشد؟
سپس درگیر می شوی و خلوص آینه بودن را از دست می دهی.
#تمام_بدبختی_ها_از_این_می_آیند.
بدبختی چیزی نیست جز:
#سایه_وابستگی
انسان وابسته به برکه ای راکد تبدیل می شود و دیر یا زود می گندد. دیگر جاری نیست...
#اشو
#آینه_گون_باش، آینه به چیزی نمی چسبد. جلوی آینه می ایستی و آینه تو را منعکس می کند، کامل منعکس می کند.
آینه از منعکس کردن تو خوشحال است.
آینه تو را جشن می گیرد.
حضورت را جشن می گیرد.
اما لحظه ای که می روی، دیگر رفته ای
آینه به تصویرت نمی چسبد.
آیینه از تو یاد و خاطره نمی آفریند؛
آینه دیگر به تو فکر نمی کند.
هیچ نوستالوژی نمی آفریند.
فکر نمی کند که:
اوه، او چقدر زیبا بود، کی بر می گردد؟
آینه تو را دنبال نمی کند.
نه در فکرش و نه در رویاهایش.
لحظه ای که ناپدید می شوی، دیگر ناپدید شده ای.
این #عدم_وابستگی است.
وقتی آنجایی، آنجا هستی.
آینه تو را زندگی میکند، به تو عشق می ورزد، به تو خوشامد می گوید، تو را در قلبش می گذارد. اما لحظه ای که می روی دیگر رفته ای و آینه دوباره خالی می شود.
این کل راز عدم وابستگی است.
زندگی در دنیا اما به دنیا تعلق نداشتن.
به مردم عشق بورز اما وابستگی نیافرین
زیبایی های دنیا را منعکس کن، زیبایی های این جهان بسیار زیاد است اما #نچسب.
ذهن چسبناک، آینه گونگی اش را از دست می دهد.
آینه گونگی بوداگونگی است .
اگر کیفیت آینه گون را مدام تازه نگه داری، جوان ماندن و خالص ماندن و معصوم ماندن است.
بشناس اما دانش نیافرین،
عشق بورز اما تمایل نیافرین .
زندگی کن به زیبایی و تمام و کمال زندگی کن، خودت را در لحظه رها کن اما به عقب بازنگرد.
این #هنر_وابسته_نبودن است
و این همان جایی است که نکته را از دست می دهی.
تو زنی را دوست داری و یک روز او می رود. با کسی دیگر می رود.
یا شاید همچنان با توست اما دیگر با تو نیست. دیگر قلبش برای تو نمی تپد،
پل شکسته شده است یا شاید بمیرد، هزار و یک اتفاق ممکن است بیفتد. ناگهان آن لذتی که از تو در وجودش بوده، ناپدید شده است.
یکروز آنجا بوده اما ناگهان روز دیگر نیست.
چه باید کرد ؟
باید چسبید ؟
باید به گذشته فکر کرد ؟
باید درباره آینده تصویر سازی کرد ؟
باید امیدوار بود که باز اتفاق دیگری بیفتد ؟
باید امیدوار بود که باز باد بیاید و ابرها بروند و خورشید بدرخشد؟
سپس درگیر می شوی و خلوص آینه بودن را از دست می دهی.
#تمام_بدبختی_ها_از_این_می_آیند.
بدبختی چیزی نیست جز:
#سایه_وابستگی
انسان وابسته به برکه ای راکد تبدیل می شود و دیر یا زود می گندد. دیگر جاری نیست...
#اشو
ادامه تفسیر سوترای دوم👇
بودا میگوید: مراقبه کافی است تا مشکلات شما را حل کند، ولی چیزی کسر دارد، مهربانی
اگر مهربانی هم باشد، آنوقت میتوانید به دیگران کمک کنید تا مشکلاتشان را حل کنند
او میگوید: مراقبه طلای خالص است؛ کمالی از خودش دارد. ولی اگر مهربانی هم باشد، آنوقت آن طلا یک عطر نیز دارد. یک کمال والاتر، نوع تازهای از کمال: طلای معطر. طلای بجای خودش کفایت میکند. ولی با مهربانی، مراقبه معطر میگردد
مهر است که بودا را یک بودیساتوا نگه میدارد: درست روی مرز
آری، برای چند روز، برای چند سال، فرد میتواند در اینجا باشد، ولی نه به مدت خیلی طولانی
وقتی به بدن وابسته نباشی، منتقل میشوی. میتوانی با تلاش گاهی به آنجا بازگردی. میتوانی با تلاش از بدن استفاده کنی ولی دیگر در بدن مستقر نیستی. وقتی دیگر در ذهن نباشی، میتوانی گاهی از آن استفاده کنی، ولی دیگر نمیتواند مانند سابق عمل کند
تو دیگر در ذهن جریان نداری.
وقتی فرد به هفتمین برسد، برای چند روز، برای چند سال میتواند از شش پلّه استفاده کند. میتواند به عقب برود و از آنها استفاده کند، ولی آهستهآهسته آن پلهّ ها شروع به شکستن میکنند. آهستهآهسته میمیرند. یک بودیساتوا فوقش این است که بتواند فقط یک زندگانی در اینجا بماند. سپس باید که ناپدید شود، زیرا آن مکانیسم ازبین میرود.
ولی تمام کسانیکه رسیدهاند، تا جایی که توانستهاند کوشش کردهاند تا از بدن-ذهن استفاده کنند تا به کسانی که در بدن و ذهن هستند کمک کنند، تا به کسانی که فقط زبان بدن و ذهن را درک میکنند، به مریدان خود، کمک برسانند.
.... او از آن بالا به پایین نگاه کرد:
گروهی از پنج نفر را مشاهده کرد؛
و دید که آنان در وجود خودشان خالی بودند.
وقتی از آن نقطه نگاه کنی…. برای نمونه، من اکنون به شما گفتم که به بودای درون شما درود میفرستم. این نگرشی از فراسو است: که من شما را بوداهای بالقوّه میبینم. و نگرش دیگر این است که من شما را بعنوان پوستههای توخالی ببینم.
آنچه شما فکر میکنید هستید چیزی جز یک پوستهی توخالی نیست. کسی فکر میکند که او یک مرد است؛ این یک فکر توخالی است
آگاهی نه زن است و نه مرد
دیگری فکر میکند که بدنی بسیار زیبا دارد. یا چهره اش زیباست یا بدنی قوی دارد؛ چنین است و چنان است
اینها همه مفاهیم توخالی هستند
فقط نفْس است که فریب میدهد. کسی فکر میکند که خیلی زیاد میداند این فقط بیمعنی است. مکانیسم او حافظهی او اطلاعات را انباشته کرده و او فریب حافظه و خاطرات را خورده است. اینها همگی چیزهای توخالی است.
بنابراین وقتی از جایگاه فراسویی دیده شود، از یک سو من شما را بعنوان بوداهای در وضعیت غنچه میبینم، از سوی دیگر من شما را بعنوان پوستههای توخالی میبینم.
بودا گفته است که انسان از پنج عنصر تشکیل شده است، پنج سکاندا skandhas، که همه توخالی هستند. و به سبب ترکیب این پنج عنصر، یک محصول جانبی بعنوان نفس ego یا خود self برمیخیزد. درست مانند عملکرد یک ساعت است: به تیکتیک ادامه میدهد. میتوانی به آن گوش بدهی که وجود دارد؛ میتوانی ساعت را ازهم باز کنی و قطعات آن را ازهم جدا کنی تا ببینی که آن تیکتیک ازکجا میآید. آن تیک در کجاست؟ آن را در هیچکجا نخواهی یافت. آن تیک یک محصول جانبی است. فقط ترکیب آن قطعات در کنار همدیگر است. آن قطعات که باهم کار میکردند، صدای تیکتیک را تولید میکردند.
این همان “من”ِ شماست
پنج عنصر که باهم کار میکنند و آن تیک یا “من” را تولید میکنند. ولی این تو خالیست، هیچ چیز در آن نیست
این یکی از عمیقترین نگرشها و شهودهای بودا است: که زندگی توخالی است، که زندگی آنگونه که ما میشناسیم، توخالی است
و زندگی همچنین پُر و سرشار نیز هست؛ ولی ما چیزی از آن نمیدانیم
از این خالیبودن است که شما باید به سمت پُربودن بروید؛ ولی آن پربودن در حالحاضر غیرقابل تصور است
زیرا از این جایگاه که شما هستید، آن پربودن فقط بهنظر خالی میرسد
از آن جایگاه پربودن شما نیز خالی بهنظر میرسد
از دیدگاه شما، بودا بهنظر خالی میرسد فقط یک تهیای خالص. به سبب مفاهیم شما، وابستگیهای شما، احساس تملک شما نسبت به چیزها، بودا بهنظر خالی میرسد. ولی بودا سرشار است
شما خالی هستید
و نگرش او مطلق است،
نگرشهای شما بسیار نسبی است
همانطور که بیشتر و بیشتر وارد حیطههای عمیقتر سوترای دل بشویم، بیشتر به آن خواهیم پرداخت
روی این سوتراها مراقبه کنید
با عشق، با همدلی مراقبه کنید؛ نه با منطق و دلیلآوری. ک آنها را تشریح نکنید. سعی کنید آنگونه که هستند آنها را درک کنید و ذهن را به میان نیاورید ذهن شما تولید اختلال خواهد کرد.
اگر بدون ذهن به این سوتراها نگاه کنید، یک روشنی عظیم برایتان رخ خواهد داد
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا از متن Prajnaparamita Hridayam Sutra
#برگردان: محسن خاتمی
بودا میگوید: مراقبه کافی است تا مشکلات شما را حل کند، ولی چیزی کسر دارد، مهربانی
اگر مهربانی هم باشد، آنوقت میتوانید به دیگران کمک کنید تا مشکلاتشان را حل کنند
او میگوید: مراقبه طلای خالص است؛ کمالی از خودش دارد. ولی اگر مهربانی هم باشد، آنوقت آن طلا یک عطر نیز دارد. یک کمال والاتر، نوع تازهای از کمال: طلای معطر. طلای بجای خودش کفایت میکند. ولی با مهربانی، مراقبه معطر میگردد
مهر است که بودا را یک بودیساتوا نگه میدارد: درست روی مرز
آری، برای چند روز، برای چند سال، فرد میتواند در اینجا باشد، ولی نه به مدت خیلی طولانی
وقتی به بدن وابسته نباشی، منتقل میشوی. میتوانی با تلاش گاهی به آنجا بازگردی. میتوانی با تلاش از بدن استفاده کنی ولی دیگر در بدن مستقر نیستی. وقتی دیگر در ذهن نباشی، میتوانی گاهی از آن استفاده کنی، ولی دیگر نمیتواند مانند سابق عمل کند
تو دیگر در ذهن جریان نداری.
وقتی فرد به هفتمین برسد، برای چند روز، برای چند سال میتواند از شش پلّه استفاده کند. میتواند به عقب برود و از آنها استفاده کند، ولی آهستهآهسته آن پلهّ ها شروع به شکستن میکنند. آهستهآهسته میمیرند. یک بودیساتوا فوقش این است که بتواند فقط یک زندگانی در اینجا بماند. سپس باید که ناپدید شود، زیرا آن مکانیسم ازبین میرود.
ولی تمام کسانیکه رسیدهاند، تا جایی که توانستهاند کوشش کردهاند تا از بدن-ذهن استفاده کنند تا به کسانی که در بدن و ذهن هستند کمک کنند، تا به کسانی که فقط زبان بدن و ذهن را درک میکنند، به مریدان خود، کمک برسانند.
.... او از آن بالا به پایین نگاه کرد:
گروهی از پنج نفر را مشاهده کرد؛
و دید که آنان در وجود خودشان خالی بودند.
وقتی از آن نقطه نگاه کنی…. برای نمونه، من اکنون به شما گفتم که به بودای درون شما درود میفرستم. این نگرشی از فراسو است: که من شما را بوداهای بالقوّه میبینم. و نگرش دیگر این است که من شما را بعنوان پوستههای توخالی ببینم.
آنچه شما فکر میکنید هستید چیزی جز یک پوستهی توخالی نیست. کسی فکر میکند که او یک مرد است؛ این یک فکر توخالی است
آگاهی نه زن است و نه مرد
دیگری فکر میکند که بدنی بسیار زیبا دارد. یا چهره اش زیباست یا بدنی قوی دارد؛ چنین است و چنان است
اینها همه مفاهیم توخالی هستند
فقط نفْس است که فریب میدهد. کسی فکر میکند که خیلی زیاد میداند این فقط بیمعنی است. مکانیسم او حافظهی او اطلاعات را انباشته کرده و او فریب حافظه و خاطرات را خورده است. اینها همگی چیزهای توخالی است.
بنابراین وقتی از جایگاه فراسویی دیده شود، از یک سو من شما را بعنوان بوداهای در وضعیت غنچه میبینم، از سوی دیگر من شما را بعنوان پوستههای توخالی میبینم.
بودا گفته است که انسان از پنج عنصر تشکیل شده است، پنج سکاندا skandhas، که همه توخالی هستند. و به سبب ترکیب این پنج عنصر، یک محصول جانبی بعنوان نفس ego یا خود self برمیخیزد. درست مانند عملکرد یک ساعت است: به تیکتیک ادامه میدهد. میتوانی به آن گوش بدهی که وجود دارد؛ میتوانی ساعت را ازهم باز کنی و قطعات آن را ازهم جدا کنی تا ببینی که آن تیکتیک ازکجا میآید. آن تیک در کجاست؟ آن را در هیچکجا نخواهی یافت. آن تیک یک محصول جانبی است. فقط ترکیب آن قطعات در کنار همدیگر است. آن قطعات که باهم کار میکردند، صدای تیکتیک را تولید میکردند.
این همان “من”ِ شماست
پنج عنصر که باهم کار میکنند و آن تیک یا “من” را تولید میکنند. ولی این تو خالیست، هیچ چیز در آن نیست
این یکی از عمیقترین نگرشها و شهودهای بودا است: که زندگی توخالی است، که زندگی آنگونه که ما میشناسیم، توخالی است
و زندگی همچنین پُر و سرشار نیز هست؛ ولی ما چیزی از آن نمیدانیم
از این خالیبودن است که شما باید به سمت پُربودن بروید؛ ولی آن پربودن در حالحاضر غیرقابل تصور است
زیرا از این جایگاه که شما هستید، آن پربودن فقط بهنظر خالی میرسد
از آن جایگاه پربودن شما نیز خالی بهنظر میرسد
از دیدگاه شما، بودا بهنظر خالی میرسد فقط یک تهیای خالص. به سبب مفاهیم شما، وابستگیهای شما، احساس تملک شما نسبت به چیزها، بودا بهنظر خالی میرسد. ولی بودا سرشار است
شما خالی هستید
و نگرش او مطلق است،
نگرشهای شما بسیار نسبی است
همانطور که بیشتر و بیشتر وارد حیطههای عمیقتر سوترای دل بشویم، بیشتر به آن خواهیم پرداخت
روی این سوتراها مراقبه کنید
با عشق، با همدلی مراقبه کنید؛ نه با منطق و دلیلآوری. ک آنها را تشریح نکنید. سعی کنید آنگونه که هستند آنها را درک کنید و ذهن را به میان نیاورید ذهن شما تولید اختلال خواهد کرد.
اگر بدون ذهن به این سوتراها نگاه کنید، یک روشنی عظیم برایتان رخ خواهد داد
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا از متن Prajnaparamita Hridayam Sutra
#برگردان: محسن خاتمی
دنیا و خداوند یکی هستند
وقتی اندوه به سراغت میآید، آن را اندوه نخوان. من این مراقبه را به افراد بسیاری دادم و آنان بسیار تعجب کردهاند. به آنان میگویم، ”بار دیگر که احساس اندوه داشتی، آن را ”غم” نخوان؛ فقط آن را تماشا کن.“ غم خواندنِ آن احساس تو را غمگین میکند.
فقط تماشایش کن، هر چه که هست. ذهن را واردش نکن، به آن بر چسب نزن. ذهن یک تقسیم کنندهی بزرگ است و پیوسته به چیزها بر چسب میزند و آنها را طبقه بندی میکند.
طبقهبندی نکن. بگذار واقعیت خودش را بیان کند، بگذار واقعیت آنجا باشد و تو فقط یک شاهد باش. آنگاه رفتهرفته خواهی گفت، ”ببین،: اندوه، اندوه نیست.“ و شادی هم آن چنان که تو قبلاً فکر میکردی نیست.
مرزها رفته رفته در هم ممزوج شده و دیدار میکنند و از بین میروند. و سپس خواهی گفت که این یک انرژی است- شادی و اندوه: هر دو یکی هستند. تفسیرهای تو است که تفاوتها را میسازد؛ انرژی یکی است. شعف و رنج یکی هستند.
تفاسیر تو آنها را دوتا میکند. دنیا و خداوند یکی هستند.
#اشو
وقتی اندوه به سراغت میآید، آن را اندوه نخوان. من این مراقبه را به افراد بسیاری دادم و آنان بسیار تعجب کردهاند. به آنان میگویم، ”بار دیگر که احساس اندوه داشتی، آن را ”غم” نخوان؛ فقط آن را تماشا کن.“ غم خواندنِ آن احساس تو را غمگین میکند.
فقط تماشایش کن، هر چه که هست. ذهن را واردش نکن، به آن بر چسب نزن. ذهن یک تقسیم کنندهی بزرگ است و پیوسته به چیزها بر چسب میزند و آنها را طبقه بندی میکند.
طبقهبندی نکن. بگذار واقعیت خودش را بیان کند، بگذار واقعیت آنجا باشد و تو فقط یک شاهد باش. آنگاه رفتهرفته خواهی گفت، ”ببین،: اندوه، اندوه نیست.“ و شادی هم آن چنان که تو قبلاً فکر میکردی نیست.
مرزها رفته رفته در هم ممزوج شده و دیدار میکنند و از بین میروند. و سپس خواهی گفت که این یک انرژی است- شادی و اندوه: هر دو یکی هستند. تفسیرهای تو است که تفاوتها را میسازد؛ انرژی یکی است. شعف و رنج یکی هستند.
تفاسیر تو آنها را دوتا میکند. دنیا و خداوند یکی هستند.
#اشو
اشـoshoـو:
تو اینجا جدید نیستی ،
هیچکس جدید نیست.
شما همگی زائرانی باستانی هستید.
شما بودا و مسیح و زرتشت و لائوتسو را دیده اید ،
شما کل تکامل هوشیاری انسان را
دیده اید و بخشی از آن بوده اید .
شما بارها اینجا بوده اید.
و مرگ بارها اتفاق افتاده است.
و به هیچ وجه به شما کمک نکرده است.
مرگ نمی تواند کمک کند.
زیرا مرگ یک مکانیزم طبیعی است.
و قبل از اینکه بمیرید ناهوشیار می شوید.
#اشو
کتاب نیلوفر سفید
خداوند هیچ گاه در زندگی کسی مداخله نمی کند
زیرا او آفریده خود را دوست می دارد .
خدا همه را آزاد گذاشته تا حتی با او مخالفت ورزند.
خداوند چیزی اثبات شدنی نیست،
زیرا كه شیئ نیست.
تنها اشیاء را میتوان اثبات كرد.
من میتوانم ثابت كنم كه این سنگ در دست من است.
چگونه میتوانم ثابت كنم كه در چشمانم،
برای شما عشق هست؟
عشق، سنگ نیست، نمیتواند اثبات شود.
تنها آنان كه در دسترس من باشند این عشق را خواهند شناخت.
تنها آنان كه آماده اند تا با من بروند.
و هیچ مدركی نخواهند. و در شروع به دنبال اثبات نباشند. و آماده ی اعتمادكردن باشند، خواهند دانست.
اگر بخواهی:
"اول به ما ثابت كن، آنوقت ما میآییم"، آنوقت غیرممكن خواهد بود.
خدا جدا از شما نیست. خدا نهایت هستی شماست.
درون وجودتان است. روح شماست.
او صدای پنهانی است که در عمق وجودتان آرمیده است.
درست مثل یک رقاص که از رقصش جدا نیست.
شما می گویید:
این هندوست و آن مسلمان،
ولی خداوند همزمان در تک تک آنها موجود است
و اگر متعصبانه و یک بعدی به سمت او بروید، او خنثی است، او در تمامی ابعاد و جنبه ها پنهان است.
اصول و قوانین و کتب آسمانی تان زنجیری می شود که در آن اسیر خواهید شد.
اگر عمیقاً به درونتان نگاه کنید می بینید
وداها، انجیل و تورات و ... مثل وزنه های سنگین روی گردنتان سنگینی می کنند.
زیر این بار سنگین له خواهید شد.
هستی خنثی است.
انسان علیرغم تمام جست و جوهایش در معابد، مساجد، غارهای دور افتاده و کوهستان ها با زهد و ترک دنیا، هرگز قادر به یافتن او نخواهد بود.
توبه ی شما فقط نفستان را تقویت می کند.
زهدتان، تنها شأن و منزلتتان را ارتقاء می دهد.
خیراتی که می کنید صرفاً برایتان شهرت و نام می آورد.
#اشو
#راز_بزرگ
تو اینجا جدید نیستی ،
هیچکس جدید نیست.
شما همگی زائرانی باستانی هستید.
شما بودا و مسیح و زرتشت و لائوتسو را دیده اید ،
شما کل تکامل هوشیاری انسان را
دیده اید و بخشی از آن بوده اید .
شما بارها اینجا بوده اید.
و مرگ بارها اتفاق افتاده است.
و به هیچ وجه به شما کمک نکرده است.
مرگ نمی تواند کمک کند.
زیرا مرگ یک مکانیزم طبیعی است.
و قبل از اینکه بمیرید ناهوشیار می شوید.
#اشو
کتاب نیلوفر سفید
خداوند هیچ گاه در زندگی کسی مداخله نمی کند
زیرا او آفریده خود را دوست می دارد .
خدا همه را آزاد گذاشته تا حتی با او مخالفت ورزند.
خداوند چیزی اثبات شدنی نیست،
زیرا كه شیئ نیست.
تنها اشیاء را میتوان اثبات كرد.
من میتوانم ثابت كنم كه این سنگ در دست من است.
چگونه میتوانم ثابت كنم كه در چشمانم،
برای شما عشق هست؟
عشق، سنگ نیست، نمیتواند اثبات شود.
تنها آنان كه در دسترس من باشند این عشق را خواهند شناخت.
تنها آنان كه آماده اند تا با من بروند.
و هیچ مدركی نخواهند. و در شروع به دنبال اثبات نباشند. و آماده ی اعتمادكردن باشند، خواهند دانست.
اگر بخواهی:
"اول به ما ثابت كن، آنوقت ما میآییم"، آنوقت غیرممكن خواهد بود.
خدا جدا از شما نیست. خدا نهایت هستی شماست.
درون وجودتان است. روح شماست.
او صدای پنهانی است که در عمق وجودتان آرمیده است.
درست مثل یک رقاص که از رقصش جدا نیست.
شما می گویید:
این هندوست و آن مسلمان،
ولی خداوند همزمان در تک تک آنها موجود است
و اگر متعصبانه و یک بعدی به سمت او بروید، او خنثی است، او در تمامی ابعاد و جنبه ها پنهان است.
اصول و قوانین و کتب آسمانی تان زنجیری می شود که در آن اسیر خواهید شد.
اگر عمیقاً به درونتان نگاه کنید می بینید
وداها، انجیل و تورات و ... مثل وزنه های سنگین روی گردنتان سنگینی می کنند.
زیر این بار سنگین له خواهید شد.
هستی خنثی است.
انسان علیرغم تمام جست و جوهایش در معابد، مساجد، غارهای دور افتاده و کوهستان ها با زهد و ترک دنیا، هرگز قادر به یافتن او نخواهد بود.
توبه ی شما فقط نفستان را تقویت می کند.
زهدتان، تنها شأن و منزلتتان را ارتقاء می دهد.
خیراتی که می کنید صرفاً برایتان شهرت و نام می آورد.
#اشو
#راز_بزرگ
حقیقت چیست؟
ادامه پاسخ 👇
این پرسشی بسیار مهم است، ولی باید نسبت به آن بسیار محترمانه رفتار کنید. عجله نکنید تا پاسخی برایش پیدا کنید؛ وگرنه هر آشغالی میتواند پاسخ اصیل را ازبین ببرد. اجازه ندهید تا ذهن این پرسش را بکُشد. و روش ذهن برای کشتن این پرسش این است که پاسخهایی را بدهد که زندگی نشدهاند، تجربه نشدهاند.
حقیقت تو هستی! ولی این فقط در سکوت کامل رخ میدهد، جایی که حتی یک فکر هم حرکت نمیکند، جایی که ذهن چیزی برای گفتن ندارد، جایی که هیچ موجی در دریاچهی آگاهی برنمیخیزد. در این موقعیت است که آگاهی شما منحرف نشده و اصیل است. وقتی که موجی از افکار وجود داشته باشد، انحراف و اختلال وجود دارد.
فقط به یک دریاچه برو. در ساحل بایست و بازتابهای صورت خود را در سطح آب تماشا کن. اگر امواج روی دریاچه وجود دارند، باد میوزد، بازتابهای تو لرزان هستند. نمیتوانی تشخیص بدهی که چی به چیست ــ دماغت کجاست و چشمهایت کجاست! فقط میتوانی حدس بزنی. ولی وقتی که دریاچه آرام است و باد نمیوزد و حتی یک موج هم روی دریاچه وجود ندارد، ناگهان تو آنجا هستی:
در تمامیت کامل، بازتاب صورتت در آنجا هست. آن دریاچه یک آینه میشود.
هرگاه فکری در آگاهی تو حرکت کند، آن را مختل میسازد. و افکار بسیار وجود دارند؛ میلیونها فکر که پیوسته در رفت و آمد هستند؛ همیشه در ساعات شلوغی ترافیک هستی. تمام ۲۴ ساعت روز ساعات پررفتوآمد هستند و ترافیک شلوغ پیوسته ادامه دارد و هریک فکر با هزار ویک فکر دیگر مرتبط است. آنها همگی دستبه دستِ هم دارند و به هم زنجیر شدهاند و تمام این شلوغی در درون تو چرخ میزند! چگونه میتوانی حقیقت را بشناسی؟
از این شلوغی بیرون بیا.
مراقبه همین است، تمام مراقبه در همین است:
یک آگاهیِ بدون ذهن، آگاهی بدون افکار؛ آگاهی بدون امواج ـــ یک آگاهی غیرمتزلزل و پایدار
آنوقت حقیقت با تمام شکوه و زیبایی خود وجود دارد. آنوقت حقیقت را یافتهای ـــ آن را خدا بخوان، یا نیروانا یا هرچه دوست داری آن را نام بده.
حقیقت وجود دارد و همچون یک تجربه وجود دارد. تو در حقیقت قرار داری و حقیقت در تو هست.
از این پرسش استفاده کن. آن را بیشتر نافذ کن. نفوذ آن را بیشتر کن؛ همه چیز را به مخاطره بینداز تا ذهن نتواند تو را با پاسخهای سطحی فریب بدهد. وقتی ذهن ناپدید شد، وقتی ذهن دیگر حقّههای قدیمی خودش را بازی نکند، حقیقت را خواهی شناخت. تو حقیقت را در سکوت خواهی شناخت؛ در یک هشیاری بدون افکار حقیقت را خواهی یافت.
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا از متن Prajnaparamita Hridayam Sutra
#برگردان: محسن خاتمی
ادامه پاسخ 👇
این پرسشی بسیار مهم است، ولی باید نسبت به آن بسیار محترمانه رفتار کنید. عجله نکنید تا پاسخی برایش پیدا کنید؛ وگرنه هر آشغالی میتواند پاسخ اصیل را ازبین ببرد. اجازه ندهید تا ذهن این پرسش را بکُشد. و روش ذهن برای کشتن این پرسش این است که پاسخهایی را بدهد که زندگی نشدهاند، تجربه نشدهاند.
حقیقت تو هستی! ولی این فقط در سکوت کامل رخ میدهد، جایی که حتی یک فکر هم حرکت نمیکند، جایی که ذهن چیزی برای گفتن ندارد، جایی که هیچ موجی در دریاچهی آگاهی برنمیخیزد. در این موقعیت است که آگاهی شما منحرف نشده و اصیل است. وقتی که موجی از افکار وجود داشته باشد، انحراف و اختلال وجود دارد.
فقط به یک دریاچه برو. در ساحل بایست و بازتابهای صورت خود را در سطح آب تماشا کن. اگر امواج روی دریاچه وجود دارند، باد میوزد، بازتابهای تو لرزان هستند. نمیتوانی تشخیص بدهی که چی به چیست ــ دماغت کجاست و چشمهایت کجاست! فقط میتوانی حدس بزنی. ولی وقتی که دریاچه آرام است و باد نمیوزد و حتی یک موج هم روی دریاچه وجود ندارد، ناگهان تو آنجا هستی:
در تمامیت کامل، بازتاب صورتت در آنجا هست. آن دریاچه یک آینه میشود.
هرگاه فکری در آگاهی تو حرکت کند، آن را مختل میسازد. و افکار بسیار وجود دارند؛ میلیونها فکر که پیوسته در رفت و آمد هستند؛ همیشه در ساعات شلوغی ترافیک هستی. تمام ۲۴ ساعت روز ساعات پررفتوآمد هستند و ترافیک شلوغ پیوسته ادامه دارد و هریک فکر با هزار ویک فکر دیگر مرتبط است. آنها همگی دستبه دستِ هم دارند و به هم زنجیر شدهاند و تمام این شلوغی در درون تو چرخ میزند! چگونه میتوانی حقیقت را بشناسی؟
از این شلوغی بیرون بیا.
مراقبه همین است، تمام مراقبه در همین است:
یک آگاهیِ بدون ذهن، آگاهی بدون افکار؛ آگاهی بدون امواج ـــ یک آگاهی غیرمتزلزل و پایدار
آنوقت حقیقت با تمام شکوه و زیبایی خود وجود دارد. آنوقت حقیقت را یافتهای ـــ آن را خدا بخوان، یا نیروانا یا هرچه دوست داری آن را نام بده.
حقیقت وجود دارد و همچون یک تجربه وجود دارد. تو در حقیقت قرار داری و حقیقت در تو هست.
از این پرسش استفاده کن. آن را بیشتر نافذ کن. نفوذ آن را بیشتر کن؛ همه چیز را به مخاطره بینداز تا ذهن نتواند تو را با پاسخهای سطحی فریب بدهد. وقتی ذهن ناپدید شد، وقتی ذهن دیگر حقّههای قدیمی خودش را بازی نکند، حقیقت را خواهی شناخت. تو حقیقت را در سکوت خواهی شناخت؛ در یک هشیاری بدون افکار حقیقت را خواهی یافت.
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا از متن Prajnaparamita Hridayam Sutra
#برگردان: محسن خاتمی
اشـoshoـو:
عشق تو به همان میزان که
گل را در بر میگیرد
خار را نیز در بر میگیرد
کسی که به چنین عشقی رسیده است
بصیر و بیدار نامیده میشود.
#اشو
#زبان_فرشتگان
هنر تنها بودن:
هنگامی که جُنید قدم در راهِ سلوک گذاشت، والدینِ او در حالیکه از دوریِ او اشک می ریختند، در دل شاد بودند؛
زیرا فرزندشان قدم در راه کشفِ حقیقت گذاشته بود.
همه یِ اهالیِ شهر برای بدرقه یِ جُنید جمع شده بودند.
آنها از اینکه ممکن است دیگر هرگز جُنیدِ امین و محجوب و دوست داشتنی را نبینند،غمگین بودند.
بنابراین،در آن فضای بدرود، غم و شادی به هم در آمیخته بود.
اشک در چشمانِ همه حلقه زده بود،
اما آن اشکها، اشکِ شادی بود.
به ندرت کسانی پیدا می شوند که همه یِ زندگیشان را وقفِ یافتنِ حقیقت می کنند.
همه یِ آن کسانی که آن روز پیرامونِ جُنید را گرفته بودند، به چنین سالکی افتخار می کردند.
جُنید رفت تا به جنگلی رسید که شیخ و مرشدی بزرگ در آن زندگی می کرد
جُنید از آن مرشد خواست تا تعلیمِ او را به عهده بگیرد.
استاد قبول کرد و گفت:
به یک شرط حاضرم تعلیمِ تو را به عهده بگیرم و آن این است که جمعیت را پشتِ سر بگذاری و آنگاه در درسهای من حاضر شوی،
جُنید به پشتِ سرِ خود نگاه کرد و جمعیتی را آنجا ندید.
به استاد گفت:
من تنها هستم. کسی با من نیست.
استاد گفت:
به پشتِ سرِ خود نگاه نکن. چشمانِ خویش را ببند و به درون نگاه کن
جمعیت در درونِ توست!
جُنید چشمانِ خویش را بست و از آنچه که دید تعجب کرد
همه یِ آن کسانی را که پشتِ سر گذاشته بود؛ مادر، پدر، دوست، آشنا، همسایه، همه و همه در درونش حاضر بودند.
ذهنش پُر بود از التفات به همه یِ کسانی که روزی با او بودند.
جُنید چشمانِ خویش را گشود و از استاد طلبِ بخشش کرد
او به استاد گفت:
من مبتدی هستم، افسوس که زودتر این حقیقت را در نیافتم من تنها نیستم
ذهنِ من پُر است از توجه به جمعیتی که بدرود شان گفته ام،
استاد گفت:
بنابراین، آنقدر صبر کن تا آن جمعیتِ انبوه تو را ترک گویند، آنگاه به محفلِ سلوکِ ما وارد شو
جُنید تقریباً یک سالِ تمام صبر کرد. خلاصی از دستِ ذهن یا نَفْس، کاریست دشوار،
ترک کردنِ جمعیتِ ظاهری، چندان دشوار نیست؛
ترکِ جمعیتِ درون مشکل است.
آنها تو را تنها نمی گذارند، خلوتت را همواره برمی آشوبند
اما جُنید صبور بود.
او در کفش کَنِ خانه یِ استاد به انتظار می نشست
او کفشهای مریدانِ استادش را تمیز می کرد.
او بدین سان به مراقبه می پرداخت و به ذِکر مشغول بود
او آنقدر خود را به پاک کردنِ کفشهای مریدانِ استادش مشغول کرد که: جمعیتِ ذهنش پراکنده شدند و او را تنها گذاشتند.
سرانجام روزی رسید که او به درونِ خویشتن نگریست و کسی را در آنجا ندید
در همان حین، استاد بیرون آمد و به او تبریک گفت و او را به درون برد
استاد گفت:
هیاهویِ جمعیتِ درونت به گوشم نرسید، دانستم که از هیاهو تُهی شده ای
تو اکنون هنرِ تنها بودن را فراگرفته ای
حالا دیگر میتوانی در مردم باشی و در عینِ حال، تنهاییِ خویش را حفظ کنی تنهاییِ تو، فردیتِ توست
نباید به فردیتِ تو خدشه ای وارد بیاید
اکنون میتوانی به دلِ جمعیت بروی و مطمئن باشی که گم نخواهی شد.
اشو
زبان فرشتگان(ملکوت)
عشق تو به همان میزان که
گل را در بر میگیرد
خار را نیز در بر میگیرد
کسی که به چنین عشقی رسیده است
بصیر و بیدار نامیده میشود.
#اشو
#زبان_فرشتگان
هنر تنها بودن:
هنگامی که جُنید قدم در راهِ سلوک گذاشت، والدینِ او در حالیکه از دوریِ او اشک می ریختند، در دل شاد بودند؛
زیرا فرزندشان قدم در راه کشفِ حقیقت گذاشته بود.
همه یِ اهالیِ شهر برای بدرقه یِ جُنید جمع شده بودند.
آنها از اینکه ممکن است دیگر هرگز جُنیدِ امین و محجوب و دوست داشتنی را نبینند،غمگین بودند.
بنابراین،در آن فضای بدرود، غم و شادی به هم در آمیخته بود.
اشک در چشمانِ همه حلقه زده بود،
اما آن اشکها، اشکِ شادی بود.
به ندرت کسانی پیدا می شوند که همه یِ زندگیشان را وقفِ یافتنِ حقیقت می کنند.
همه یِ آن کسانی که آن روز پیرامونِ جُنید را گرفته بودند، به چنین سالکی افتخار می کردند.
جُنید رفت تا به جنگلی رسید که شیخ و مرشدی بزرگ در آن زندگی می کرد
جُنید از آن مرشد خواست تا تعلیمِ او را به عهده بگیرد.
استاد قبول کرد و گفت:
به یک شرط حاضرم تعلیمِ تو را به عهده بگیرم و آن این است که جمعیت را پشتِ سر بگذاری و آنگاه در درسهای من حاضر شوی،
جُنید به پشتِ سرِ خود نگاه کرد و جمعیتی را آنجا ندید.
به استاد گفت:
من تنها هستم. کسی با من نیست.
استاد گفت:
به پشتِ سرِ خود نگاه نکن. چشمانِ خویش را ببند و به درون نگاه کن
جمعیت در درونِ توست!
جُنید چشمانِ خویش را بست و از آنچه که دید تعجب کرد
همه یِ آن کسانی را که پشتِ سر گذاشته بود؛ مادر، پدر، دوست، آشنا، همسایه، همه و همه در درونش حاضر بودند.
ذهنش پُر بود از التفات به همه یِ کسانی که روزی با او بودند.
جُنید چشمانِ خویش را گشود و از استاد طلبِ بخشش کرد
او به استاد گفت:
من مبتدی هستم، افسوس که زودتر این حقیقت را در نیافتم من تنها نیستم
ذهنِ من پُر است از توجه به جمعیتی که بدرود شان گفته ام،
استاد گفت:
بنابراین، آنقدر صبر کن تا آن جمعیتِ انبوه تو را ترک گویند، آنگاه به محفلِ سلوکِ ما وارد شو
جُنید تقریباً یک سالِ تمام صبر کرد. خلاصی از دستِ ذهن یا نَفْس، کاریست دشوار،
ترک کردنِ جمعیتِ ظاهری، چندان دشوار نیست؛
ترکِ جمعیتِ درون مشکل است.
آنها تو را تنها نمی گذارند، خلوتت را همواره برمی آشوبند
اما جُنید صبور بود.
او در کفش کَنِ خانه یِ استاد به انتظار می نشست
او کفشهای مریدانِ استادش را تمیز می کرد.
او بدین سان به مراقبه می پرداخت و به ذِکر مشغول بود
او آنقدر خود را به پاک کردنِ کفشهای مریدانِ استادش مشغول کرد که: جمعیتِ ذهنش پراکنده شدند و او را تنها گذاشتند.
سرانجام روزی رسید که او به درونِ خویشتن نگریست و کسی را در آنجا ندید
در همان حین، استاد بیرون آمد و به او تبریک گفت و او را به درون برد
استاد گفت:
هیاهویِ جمعیتِ درونت به گوشم نرسید، دانستم که از هیاهو تُهی شده ای
تو اکنون هنرِ تنها بودن را فراگرفته ای
حالا دیگر میتوانی در مردم باشی و در عینِ حال، تنهاییِ خویش را حفظ کنی تنهاییِ تو، فردیتِ توست
نباید به فردیتِ تو خدشه ای وارد بیاید
اکنون میتوانی به دلِ جمعیت بروی و مطمئن باشی که گم نخواهی شد.
اشو
زبان فرشتگان(ملکوت)
ادامه قسمت اول پاسخ👇
من اینها را دارم ــ پول، قدرت، اعتبار!
” این یک احساس رضایت بزرگ میدهد: این را القاء میکند که، وقتی این چیزها را دارم، باید که وجود داشته باشم.”
و نفْس با این فکر بیشتر به زندگی در آینده ادامه میدهد. نفس با خاطرات و خواستهها زندگی میکند.
هدف چیست؟ هدف یک خواسته است: “من باید به آنجا برسم، باید چنان باشم، باید بهدست بیاورم.” نفْس نمیتوان در زمان حال زندگی کند، زیرا زمان حال واقعی است و نفْس دروغین است ـــ هرگز باهم دیدار نمیکنند. گذشته کاذب است ـــ دیگر وجود ندارد. زمانی وجود داشت، ولی وقتی که بود، نفس وجود نداشت. وقتی آن زمان حال ازبین رفت و دیگر وجود ندارد، آنگاه نفْس آن را میقاپد و آن را انباشته میکند. نفس چیزهای مرده را میگیرد و رویهم انباشته میکند. نفْس یک قبرستان است: جسدها و استخوانهای مرده را جمعآوری میکند.
یااینکه در آینده زندگی میکند. باردیگر، آینده هنوز نیامده ــ آینده تخیلات است و رویاها و تصورات. نفْس در اینها هم میتواند زندگی کند، بسیار آسان است؛ دروغها بسیار باهم جور هستند و خوب بههمدیگر میخورند! هرچیز واقعی و وجودین را بیاور و نفْس ناپدید میشود. اصرار برای زمان حال و بودن در اینکاینجا برای همین است.
فقط همین لحظه…. اگر هوشمند باشی نیازی نیست که فکر کنی من چه میگویم: میتوانی در همین لحظه آن را ببینی! نفْس کجاست؟ سکوت وجود دارد، گذشتهای نیست؛ و آیندهای نیست: فقط همین حالا…. و این سگ که عوعو میکند. همین حالا…. و تو نیستی. بگذار این لحظه باشد و تو نباشی.
و یک سکوت عظیم وجود دارد، سکوتی عمیق: در درون و در بیرون. و آنوقت نیازی به تسلیمشدن نیست زیرا میدانی که نیستی. دانستن اینکه تو نیستی، تسلیم است.
موضوع تسلیمشدن به من نیست، موضوع تسلیمشدن به خدا درکار نیست. ابداً موضوع تسلیمشدن نیست. تسلیمشدن یک بینش است، یک ادراک که، “من وجود ندارم.” با دیدن اینکه “من نیستم، من هیچی هستم، تهیا هستم،” تسلیم رشد میکند. گُلِ تسلیم روی درخت خالیبودن میروید. نمیتواند هدفمند باشد.
نفْس، هدفمند است؛ مشتاق آینده است. حتی میتواند اشتیاق آن دنیا را داشته باشد؛ اشتیاق برای برای بهشت، برای نیروانا. مهم نیست موضوع اشتیاقش چه باشد ـــ نفس همان اشتیاق است، خواستن است، فرافکنی به آینده است.
این را ببین! درونش را ببین! نمیگویم در موردش فکر کن. اگر در موردش فکر کنی نکته را از دست دادهای. فکرکردن بازهم یعنی گذشته و آینده. یک نگاه به درون آن بینداز ــ آوالوکیتا Avalokita! درونش را ببین. واژهی انگلیسی نگاهکردن Look از همان ریشهی آوالوکیتا میآید. درونش را بنگر، و همین حالا ببین. بخودت نگو، “باشد، به خانه میروم و انجامش میدهم!” بازهم نفْس وارد شده، هدف وارد شده، آینده آمده است. هرگاه زمان وارد شود تو در همان دروغ جدایی سقوط میکنی.
بگذار آنجا باشد، در همین لحظه
و ناگهان میبینی که هستی؛ و جایی نمیروی و از جایی نمیآیی. تو همیشه اینجا بودهای. اینجا تنها زمان است، تنها مکان است. اکنون تنها وجود و هستی است. در این زمان حال، تسلیم وجود دارد.
میگویی، “تسلیمِ من هدفمند است. من تسلیم میشوم تا آزادی را برنده شوم…”
ولی تو آزاد هستی! هرگز غیرآزاد نبودهای. ولی بازهم همان مشکل وجود دارد: میخواهی آزاد باشی، ولی درک نمیکنی که: فقط وقتی میتوانی آزاد باشی که از خودت آزاد شده باشی ـــ آزادی دیگری وجود ندارد. وقتی در مورد آزادی فکر میکنی، میپنداری که تو وجود خواهی داشت و آزاد خواهی بود. تو وجود نخواهی داشت؛ آزادی وجود دارد. آزادی یعنی:
از خودت آزاد بودن، نه آزادیِ خود. لحظهای که زندان ازبین برود، زندانی هم ازبین خواهد رفت، زیرا زندانی در زندان قرار دارد! لحظهای که از زندان بیرون بیایی، تو وجود نداری:
یک آسمان خالص، یک فضای خالص وجود دارد. این فضای خالص نیروانا، موکشا، رهایی خوانده میشود.
سعی کن درک کنی بجای اینکه برای دستاورد تلاش کنی
ادامه دارد.....
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا از متن Prajnaparamita Hridayam Sutra
#برگردان: محسن خاتمی
من اینها را دارم ــ پول، قدرت، اعتبار!
” این یک احساس رضایت بزرگ میدهد: این را القاء میکند که، وقتی این چیزها را دارم، باید که وجود داشته باشم.”
و نفْس با این فکر بیشتر به زندگی در آینده ادامه میدهد. نفس با خاطرات و خواستهها زندگی میکند.
هدف چیست؟ هدف یک خواسته است: “من باید به آنجا برسم، باید چنان باشم، باید بهدست بیاورم.” نفْس نمیتوان در زمان حال زندگی کند، زیرا زمان حال واقعی است و نفْس دروغین است ـــ هرگز باهم دیدار نمیکنند. گذشته کاذب است ـــ دیگر وجود ندارد. زمانی وجود داشت، ولی وقتی که بود، نفس وجود نداشت. وقتی آن زمان حال ازبین رفت و دیگر وجود ندارد، آنگاه نفْس آن را میقاپد و آن را انباشته میکند. نفس چیزهای مرده را میگیرد و رویهم انباشته میکند. نفْس یک قبرستان است: جسدها و استخوانهای مرده را جمعآوری میکند.
یااینکه در آینده زندگی میکند. باردیگر، آینده هنوز نیامده ــ آینده تخیلات است و رویاها و تصورات. نفْس در اینها هم میتواند زندگی کند، بسیار آسان است؛ دروغها بسیار باهم جور هستند و خوب بههمدیگر میخورند! هرچیز واقعی و وجودین را بیاور و نفْس ناپدید میشود. اصرار برای زمان حال و بودن در اینکاینجا برای همین است.
فقط همین لحظه…. اگر هوشمند باشی نیازی نیست که فکر کنی من چه میگویم: میتوانی در همین لحظه آن را ببینی! نفْس کجاست؟ سکوت وجود دارد، گذشتهای نیست؛ و آیندهای نیست: فقط همین حالا…. و این سگ که عوعو میکند. همین حالا…. و تو نیستی. بگذار این لحظه باشد و تو نباشی.
و یک سکوت عظیم وجود دارد، سکوتی عمیق: در درون و در بیرون. و آنوقت نیازی به تسلیمشدن نیست زیرا میدانی که نیستی. دانستن اینکه تو نیستی، تسلیم است.
موضوع تسلیمشدن به من نیست، موضوع تسلیمشدن به خدا درکار نیست. ابداً موضوع تسلیمشدن نیست. تسلیمشدن یک بینش است، یک ادراک که، “من وجود ندارم.” با دیدن اینکه “من نیستم، من هیچی هستم، تهیا هستم،” تسلیم رشد میکند. گُلِ تسلیم روی درخت خالیبودن میروید. نمیتواند هدفمند باشد.
نفْس، هدفمند است؛ مشتاق آینده است. حتی میتواند اشتیاق آن دنیا را داشته باشد؛ اشتیاق برای برای بهشت، برای نیروانا. مهم نیست موضوع اشتیاقش چه باشد ـــ نفس همان اشتیاق است، خواستن است، فرافکنی به آینده است.
این را ببین! درونش را ببین! نمیگویم در موردش فکر کن. اگر در موردش فکر کنی نکته را از دست دادهای. فکرکردن بازهم یعنی گذشته و آینده. یک نگاه به درون آن بینداز ــ آوالوکیتا Avalokita! درونش را ببین. واژهی انگلیسی نگاهکردن Look از همان ریشهی آوالوکیتا میآید. درونش را بنگر، و همین حالا ببین. بخودت نگو، “باشد، به خانه میروم و انجامش میدهم!” بازهم نفْس وارد شده، هدف وارد شده، آینده آمده است. هرگاه زمان وارد شود تو در همان دروغ جدایی سقوط میکنی.
بگذار آنجا باشد، در همین لحظه
و ناگهان میبینی که هستی؛ و جایی نمیروی و از جایی نمیآیی. تو همیشه اینجا بودهای. اینجا تنها زمان است، تنها مکان است. اکنون تنها وجود و هستی است. در این زمان حال، تسلیم وجود دارد.
میگویی، “تسلیمِ من هدفمند است. من تسلیم میشوم تا آزادی را برنده شوم…”
ولی تو آزاد هستی! هرگز غیرآزاد نبودهای. ولی بازهم همان مشکل وجود دارد: میخواهی آزاد باشی، ولی درک نمیکنی که: فقط وقتی میتوانی آزاد باشی که از خودت آزاد شده باشی ـــ آزادی دیگری وجود ندارد. وقتی در مورد آزادی فکر میکنی، میپنداری که تو وجود خواهی داشت و آزاد خواهی بود. تو وجود نخواهی داشت؛ آزادی وجود دارد. آزادی یعنی:
از خودت آزاد بودن، نه آزادیِ خود. لحظهای که زندان ازبین برود، زندانی هم ازبین خواهد رفت، زیرا زندانی در زندان قرار دارد! لحظهای که از زندان بیرون بیایی، تو وجود نداری:
یک آسمان خالص، یک فضای خالص وجود دارد. این فضای خالص نیروانا، موکشا، رهایی خوانده میشود.
سعی کن درک کنی بجای اینکه برای دستاورد تلاش کنی
ادامه دارد.....
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا از متن Prajnaparamita Hridayam Sutra
#برگردان: محسن خاتمی
هنگامی که نفْس تسلیم می شود،
دیگر نه رنجی باقی می ماند و نه اندوهی
زیرا نفس اساسا علت همه رنج هاست،
و وقتی که دیده شود که هر چه هست خداست، دیگر دلیلی برای شکوه و شکایت وجود ندارد.
وقتی که شکوه پایان می گیرد،
نیایش آغاز می شود.
نیایش، احساس سپاس است،
اعتماد به خداست.
در اعتماد به خداست که دعا می بارد. اعتماد کن و ببین.
اعتماد کردن بسیار مشکل است. ریاضتی سخت تر از این نیست که زندگی را آن گونه که هست ، بپذیری.
#اشو
دیگر نه رنجی باقی می ماند و نه اندوهی
زیرا نفس اساسا علت همه رنج هاست،
و وقتی که دیده شود که هر چه هست خداست، دیگر دلیلی برای شکوه و شکایت وجود ندارد.
وقتی که شکوه پایان می گیرد،
نیایش آغاز می شود.
نیایش، احساس سپاس است،
اعتماد به خداست.
در اعتماد به خداست که دعا می بارد. اعتماد کن و ببین.
اعتماد کردن بسیار مشکل است. ریاضتی سخت تر از این نیست که زندگی را آن گونه که هست ، بپذیری.
#اشو