به بارش کلماتت و شکوفه دادن گیاهان اطرافم می‌نگرم و به این فکر می‌کنم اگر روزگاری، این باران رحمت نصیب من می‌شد، باز هم در این بیابان چنین تنها و شوریده‌دل می‌ماندم؟

@varna_mountain
بعضی‌ اوقات هم مثل حالا، تمامی آدم‌ها و دوستان ارزشمند مقابلم ظاهر می‌شن و من از این میزان بی‌خبریشون خنده‌م می‌گیره؛ جدا که هیچ ایده‌ای ندارن چقدر دوستشون دارم و برام مهم و عزیزن.
وارنا
بقیه آدمک‌ها شاهد این درگیری‌ها بودن و از اینکه اون دست ببره توی داستانشون و حواسشونو تحریف کنه نگران شدن. پس سکوت و از بیان داستانشون، پرهیز کردن. اما اون هنوز متوجه اعتصابشون نشده و سخت درگیر نوشتن دقیق کلمات آدمکه. کارش که تموم می‌شه، آشفتگی‌هاش از بین…
دو ماهی از آخرین مکالمه‌ش با آدمک‌ها گذشته. دو ماهی که برای اون سخت و برای آدمک‌ها، پرماجرا گذشته بود. اکثرشون از سکوت و تاریکی اتاق خسته شده بودن و اون رو توی کنج چهاردیواری تنها گذاشتن. اون هم گله‌ای نمی‌کرد، می‌دونست حق شکایتی نداره اما با این حال، با غم محو شدنشون رو تماشا می‌کرد. حساب کار از دستش درنرفته، توی تمام لحظات تعدادشون رو مجنون‌وار زیرلب می‌گه؛ تا الان سی و هفت‌تا حباب ترکیده و به خیالش، برای همیشه ترکش کرده بودن. چشمای نیمه‌بازش به محو شدن شخصیت بعدی خیره‌ست و با رفتن اون، مشغول به گفتن عدد سی و هشت می‌شه. به تنها آدمک باقی‌مونده نگاهی میندازه و سریع چشم می‌دزده و به ساعتی که عقربه‌هاش این چند ماه، کندتر از همیشه می‌چرخیدن تا با وضوح و کنجکاوی تمام، تحلیل‌رفتن اون رو ببینن زل می‌زنه. افکارش توی مغزم زیرنویس می‌شن؛ از رفتن آخرین آدمک می‌ترسه و حالا بیشتر از قبل، از دست دادنشون براش قابل‌باور نیست. بلافاصله رنگ کلماتش تغییر می‌کنن و زیرنویس به رنگ آبی نمایان می‌شه؛ عدد سی و نه همیشه موردعلاقه‌م بود اما کاش هیچ‌وقت مجبور به گفتنش نشم. یهویی فونت کلمات عوض می‌شن و رنگ خشم به خودشون می‌گیرن؛ بابا یه اشتباه ساده بود. چتونه انقدر غلو می‌کنین؟ اصلا مگه چی‌کار کردم که فاز مجازات کردنتون زده بالا؟
فایده‌ای نداره، دست از خوندن افکارش برمی‌دارم. توی سرش طوفانی از احساسات و خیال به‌پا شده و حوصله‌‌ای برای من نمونده تا تک‌تکشون رو بررسی کنم. توی سکوت به همه‌چیزی که پشت پنجره نمایانه نگاه می‌کنم تا اینکه صدایی، نه فقط توجه اون، که حتی توجه من رو هم جلب می‌کنه. جفتمون هرچیزی که توی اتاق توانایی تولید صدا داره رو از نظر می‌گذرونیم تا اینکه می‌رسیم به آدمک، به آخرین آدمک. با خجالت و مقداری ترس، زبون باز کرده و با صدایی مدهوش‌کننده، مشغول خوندن ترانه‌ای بچه‌گانه‌ست:
ماه و فلک چه خوشگله
سرتو بالا کن
دنیا پر از قشنگیه
اخماتو وا کن
خورشید غران
تابستون شاد...
لبخند متعجب و گیجی روی لب اون نشسته. این ترانه براش آشنا بود و نمی‌فهمید چرا آدمک باید حالا این رو بخونه. با وجود گیج شدنش، طوفان توی مغزش آروم می‌گیره و با عطش فراوان، به صدای آدمک گوش می‌ده. متوجه غلط‌ها و تغییرات آدمک توی خوندن شعر شده اما با محبت زیادی، بهش نگاه می‌کنه و از جاش بلند می‌شه. پشت میز میشینه و چراغ رو روشن می‌کنه. نفس عمیقی از سر دلتنگی می‌کشه؛ دلش برای این لحظات و این صدا، بیش از حد تنگ شده بود. مدادش رو به دست می‌گیره و برخلاف همیشه، تصمیم می‌گیره این‌بار به جای داستان آدمک‌ها، روایت خودش رو بنویسه؛ روایتی که روزگاری این شعر، باعث به وجود اومدنش شده بود.

@varna_mountain
Sorry
Kensington
"You will forget
And all there's left will be
A faded memory
A dream you woke up from..."

@varna_mountain
تویی که باتوم دست گرفته‌ای و با سینه ستبر، کناره جلیقه‌ات را بالا می‌زنی تا تفنگ کلتت نمایان شود و دخترکی با موهای رها و آزادش را بترسانی و احساس قدرت تمام وجودت را بگیرد، راستش را بگو. واقعا احساس نجاست نمی‌کنی؟ رازت چیست؟ حماقت؟ در کثافت زاده شدن؟ کدامشان تو را ساخته؟

@varna_mountain
هوا درست مثل همان وقت‌هاست که بودی. آفتاب همان‌گونه می‌تابد و مسیر، دقیقا مثل قبل مانده است. حتی خروس‌های مشکی و سفید پف‌کرده هم همین‌جا هستند. جا پای قدم‌های چند ماه قبل می‌گذارم و مسیر دایره‌ای دور دانشگاه را پیش گرفته‌ام. با وجود صدای بلند و وحشتناک آهنگ، مکالمه‌مان به گوشم می‌رسد‌. از مقابل مغازه کتاب‌فروشی رد می‌شوم و خیره به ویترین خودم را می‌بینم، همه‌چیز مشابه همان لحظه‌است با این تفاوت که او خنده بر لب دارد. حق هم دارد، اذیت کردنت بدجور می‌چسبید‌. چرخیدم و چشمم که به نیمکت دور میدان خورد، همان‌جا ایستادم. آخر این مکالمه، درست روی همان نیمکت رقم خورده بود. همان‌جا برای بار آخر خداحافظی کردیم و قول دادی مراقب خودت باشی. قولی که بعید می‌دانم هیچ‌گاه به آن عمل کرده باشی، و یا حتی در خاطرت مانده باشد.
مسیر را کج می‌کنم، از صدایت که خداحافظی می‌کند دور و باز هم در خاطرات گم می‌شوم.

@varna_mountain
چند وقتی شده که نوشته‌هام دارن ضعیف و ضعیف‌تر می‌شن. کلمات نظم خودشون رو از دست دادن و جمله‌ها، بی‌ربط کنار هم میفتن. قیافه نوشته‌ها برام عجیبه، وقتی می‌خونمشون تبدیل به صورت‌هایی می‌شن که با آب‌رنگ کشیده شدن ولی نقاش نابلد بوده و همه رنگ‌ها رو قبل این که قبلی خشک بشه، روی هم کار کرده و در نهایت عین خمیربازی‌های بچگیمون، یه رنگ قهوه‌ای کثافت ازش ساخته. از قسمت Schedule message هم که نگم؛ ده دوازده‌ تا ایده چندکلمه‌ای رو مثل جعبه خرت‌و‌پرت‌هایی که هیچ‌وقت باز نمی‌شن و به کار نمیان، پرت کردم توش و با هر اسباب‌کشی، عین بار اضافه با خودم حملشون می‌کنم. حالا فکر کن ترکیبشون یه جا و با هم چی ساخته؛ هر کدومشون یه پاره آجرن که بعضی‌هاشون حتی شکستن و اسم و طرح و رنگ و حس متفاوتی دارن اما افتادن اونجا و به جای تبدیل شدن به خونه، خرابه‌ای زشت و بی‌سقف ساختن. نگاه کن. حتی همین حالا هم نمی‌دونم چجوری تهشو ببندم. می‌دونی که، مدتیه این بنا دیگه یادش نمیاد چجوری خونه می‌ساخته.

@varna_mountain
موهایش هنوز خیس و نم‌دار بود. مهم نیست در محل زندگیش، هر روز و هر ساعت باران ببارد، همیشه هم‌چون جانداری باران‌ندیده‌، کار و بارش را ول می‌کند و شتابان راهی حیاط می‌شود. حالا اما دو ساعتی از ندید بدید بازیش گذشته و از آن موش آب‌کشیده خبری نیست‌. قرارداد نانوشته او و باران این‌گونه بود؛ تو ببار، من غرق می‌شوم. تو بشنو، من می‌نوازم. تو بگو، من می‌شنوم. قول اول ادا شده و حال وقت دومی رسیده بود. از پنجره پرید درون بالکن و سازش را از درون کیف مشکی و تاریک، بیرون کشید. این بار شنوندگان دیگری هم داشت؛ باران، کارگر درون حیاط، پسربچه دم پنجره و مهندس ناظر ساختمان نیمه‌ساز روبه‌رویی. راستی، تو هم مابین شنوندگان بودی. ساز را دست گرفت، چشم بست با ریتم تند باران همراه شد و شروع به نواختن کرد. قطعه کوتاه بود اما به پایان نرسیده در بالکن باز شد. صدا به گوش کسی خوش نیامده بود. ساز، درست همان‌طور که اجبارا وارد زندگیش شده بود، همان‌طور هم زیر بار اجبار انگشتانی، در مقابل چشمانش شکست. پسرک از پشت پنجره کنار رفت. کارگر، با رنگ مشغول شد و مهندس، پشت دیوار گم شد. عهدش با باران نیمه‌کاره مانده بود و تو هنوز همه‌چیز را می‌شنیدی. صدایی جز صدای شکست چوب در سرش نمی‌پیچید. پناه آخرش هم او را درمانده رها کرد.
باران اما هنوز می‌بارد، تن در تب می‌سوزد و کیف مشکی گوشه بالکن، به عزای ساز خود نشسته‌ است.
وارد شهر وجودم که شدی، بزرگ‌راه را طی کن تا به آبادی برسی. درون آبادی که می‌چرخی، مواظب باش هیچ‌چیز را لمس نکنی. همه‌چیز آنجا خرابه و نابود شده است، ممکن است با یک برخورد، دیوار خودکشی کند و جان تو را هم بدزدد. ته آبادی خانه کدخداست، دروازه‌ی آبی رنگ خانه هنوز هم از زیر برگ‌های تاک خشکیده پیداست، آن را که دیدی مطمئن باش درست آمده‌ای. جاده خاکی کنارش را دنبال و از آبادی گذر کن. می‌دانم؛ مسیر طولانی‌ست، طاقتت را طاق می‌کند و از آمدن، پشیمانت. کافی‌ست صدایم کنی تا از وجودم خارجت کنم و رها شوی اما حالا که آنجایی، تقاطع دوم را دست چپ بپیچ. جسد گندیده حیوانات و مگس‌های دورشان را ندید بگیر و ادامه بده. آن‌قدر که به غار افکارم برسی. تاریک است و نمور، درست مانند همه‌ی غارها اما قبل ورودت، گوش‌هایت را جدا کن. صدای گم‌شده‌ام آنجا در انتظار شنونده‌ای، کمین کرده. ناهنجار است و آزاردهنده. تا ببیند گوش‌هایت سرجایشانند، در دل سایه‌ها گم می‌شود تا با طعمه تازه‌پیداشده‌اش بازی کند. لحظه‌ای از چند فرسخی‌ات بگوید «قطع نکن.» و ثانیه‌ای بعد درست دم گوشت پچ بزند «بمون.» تا بخواهی برخورد نفس‌هایش به گوش‌هایت را هضم کنی، مقابلت می‌ایستد و نجواکنان می‌گوید «باید بگم. بگو. بپرس. چرا نمی‌پرسی؟ حتما باید بری؟ تاریکه. نرو. رفتی زود برگرد. زود برگرد سرده. زود برگرد منتظرتم. منتظرم.» نکره‌ است؛ صدایش، وجودش، حرف‌هایش. گوش‌هایت را جدا کن و بگذر. به وقت گذر، دیواره غار را لمس کن. قول می‌دهم چیزهایی شنیدنی‌تر از نکره روی دیوار‌هایش ببینی. همه‌چیز روی دیوارهایش حک شده، تمام حرف‌هایم، افکار، احساسات و لحظاتم. بعضی‌هایشان وحشیانه حکاکی شده‌اند و بعضی دیگر، با ظرافت بسیار آنجا نشسته‌اند؛ همگی منتظر عشق‌بازی با سرانگشتانت. اما مواظب باش گم نشوی، غار غرق در سیاهی‌ست و درندشت. با این‌حال تمام عمرت آنجا گیر نمیفتی، درست لحظه‌ای که عزمت را جزم کنی تا از آنجا بیرون بزنی، به پایانش می‌رسی. پایانی که نه تلخ است و نه شیرین. حتی شاید فکر کنی پایانی جز هیچ وجود ندارد، حق هم داری‌؛ من هم اگر این همه راه می‌آمدم و پرتگاه مه‌گرفته، می‌شد اولین منظره‌ای که بعد از خروجم می‌دیدم، چنین فکر می‌کردم. می‌دانم اعتماد همیشه برایت سخت بوده، اما چشمانت را ببند، نفس عمیقی بکش و بپر. این پرتگاه سالیان درازی‌ست اینجاست و آدم‌های مختلفی هم به آن رسیده‌اند ولی استخوان تن هیچ‌کدامشان را کف این پرتگاه نمی‌یابی‌. در آن‌جا تنها یک جسد خوابیده‌ست، می‌شناسیش اما بیا هویتش را معلوم نکنیم و رد شویم. قرار بود بپری، ترست نمی‌تواند موضوع را عوض کند. بپر. باور کن نام دیگر سقوط را نگذاشتم پرواز و تعریفش را از لغت‌نامه دهخدا گرفته‌‌ام؛
-پرواز، بررفتن بهوا با بال چنانکه مرغان.
از لبه پرتگاه بپر و بال‌هایت را بگشا. وجودم را ترک کن و هیچ‌گاه این نقطه زیر پونز را به خاطر نیاور. قانون را که می‌دانی؛ فراموش کن، گویی هیچ‌وقت نبوده، گویی هیچ‌وقت نبودم.

@varna_mountain
آدم‌ها منزجرکننده‌اند. دهان که باز می‌کنند، کلمات را هم‌چون میوه‌های گندیده، از وجودشان به صورتت تف می‌کنند و هیکلت را زیر تعفن دفن می‌کنند. تحملشان غیرممکن است، این روزها آدم‌ها حالم را بهم می‌زنند و بیش‌تر از همیشه از حضورشان فراریم.

@varna_mountain
عذر می‌خواهم اگر نمی‌گویم دوستت دارم. اگر عشقی نمی‌ورزم و سال تا سال پیام نمی‌دهم. متاسفم که احساس می‌کنی رهایت کردم و من را کنارت نمی‌بینی، با اینکه هستم. متاسفم که برایت مهمم، که در زندگیت هستم و زندگی تخمی را برایت سخت‌تر کرده‌ام. متاسفم که در آغوش نمی‌گیرمت و انگشتان یخ‌کرده‌ات را از لمسی گرم، دریغ می‌کنم. متاسفم لایق شنیدن آهنگ‌هایم نمی‌دانمت و طراحی‌هایم را، حتی از تو هم پنهان می‌کنم. متاسفم به عنوان هم‌صحبت انتخابت نمی‌کنم، که سکوتم و برایت معمایی مرموز مانده‌ام. متاسفم از دردهایم نمی‌گویم و درهایم را همیشه بسته‌ام. متاسفم حرف‌هایم جدی و جواب‌هایم کوتاه‌اند و مثل مابقی، گیف و اموجی‌های زرد خندان، یادآورم نیستند. متاسفم صورت زیبایت را لایق مشت خوردن و حرف‌هایت را تهی و پوچ می‌دانم. متاسفم که همیشه آماده بدرقه کردنت هستم، حتی اگر چندین سال از رابطه‌مان گذشته باشد. می‌دانی عزیزِ جان؟ متاسفم که حتی متاسف هم نیستم و تمام این متاسفم‌ها را برای ایجاد زیبایی بصری موقع خواندن متن، و به قول ادبیاتی‌ها، خلق آرایه تکرار نوشته‌ام. متاسفم، دوستت دارم. مواظب خودت باش و هرگاه لازم بود، تردید نکن و به سراغم بیا؛ مطمئن باش برایت هستم.

@varna_mountain
صداش می‌کنم روز بدون اسم. شبیه هیچ‌کدوم از روزهای هفته و یا آخرین روز تابستون نیست، چه برسه به جمعه؛ انگار یه روز اضافه رو چسبوندن ته هفته و بدون نام و نشون رهاش کردن. روز قشنگ و گُمیه، اونقدر که مطمئنم فراموش می‌شه. می‌دونی؟ باید فراموش بشه. لحظاتی که به آینه و جونور داخلش زل زده بودم و باهاش حرف می‌زدم، لحظه‌ای که متوجه ترحم توی نگاهم شد، لحظه‌ای که به سرش زد شاید کاری از دست آرام‌بخش بربیاد، لحظه‌ای که تو رو پشتم دیدم، لحظه‌ای که فتیله شمع توی پارافین ذوب‌کرده خودش غرق و تصویر توی آینه توی تاریکی گم شد، لحظه‌ای که پشت چت منتظر بود، لحظه‌ای که روحش از چیزی خبر نداشت، همه باید فراموش می‌شد اما یک آهنگ از آلبومی عجیب، پرتشون کرده توی اعماق و همون‌جا ثبت شدن. پایین تخت نشستی‌، همون جایی که همیشه می‌نشستیم و حرف می‌زدیم، و نگران نگاهم می‌کنی. می‌دونم اگه بودی، نگران نمی‌شدی اما در برابر نگاهت که تلاش می‌کنه به روحم برسه، خنده از لبم گم نمی‌شه. راستش می‌دونم چیزیم نمی‌شه، حتی می‌دونم که این رو تو هم می‌دونی. حتی وقتی دراز کشیدم و درد دوباره برمی‌گرده به دستم، زمانی که سرم گیج می‌ره و خوندن و ادیت کردن پیام‌های کانال، سخت‌تر از همیشه می‌شه، وقتی به قولم عمل می‌کنم و نامه رو می‌نویسم، حتی وقتی نفس کشیدن سخت و چشم‌هام سنگین می‌شه و برمی‌گردم به اعماق، وقتی صدای دکتر تو سرم می‌پیچه؛ برای این سن زود بود، نمی‌دونم چه بلایی داره سر جوونا میاد؛ می‌دونیم همه‌چیز ادامه‌دار خواهد بود.
اما پام که به خونه می‌رسه، یادم میاد باهام نیومدی. نگاهم که به آینه میفته، یادم میاد هیچ‌وقت تو قابش نبودی. کلماتم رو که می‌خونم، یادم میاد تمام افعال، باید اول‌شخص مفرد باشن نه دوم‌شخص جمع. یادم میاد امروز از ناکجاآباد پیداش شده و پوست جمعه رو به تن کرده. می‌دونی؟ یادم می‌مونه امروز فراموش شدنیه، حتی وقتی یک ماه ازش گذشته.

@varna_mountain
قدم می‌زنم و حرف‌هام رو مرور می‌کنم، قراره ویس بدم. هیچ‌کدوم نه مخاطب دارن نه شنونده ولی باید بگم؛ صدام آرومه تا بگم. شاید حتی بم و سرده، درست مثل اون وقتایی که از خواب بیدارم می‌کنی، اونجا که منتظری بشنوی سلام، به بخش شبانگاهی رادیو جوان خوش اومدی. دستم به ویس می‌ره و امواجش بدون اینکه ارتفاعی بگیرن، صاف و یک‌دست می‌مونن. یادم رفت بهت بگم، صدام آرومه ولی نمی‌دونم چی بگم. یکی کنارم نشسته، روی نیمکت وسط پارک کوچیک پشت موزه. حرف می‌زنه، نمی‌شنوم. ارتعاشات صداش صندلی رو می‌لرزونه، به تنم برخورد می‌کنه و ازم رد می‌شه. لرزش صداش با لرزش آب داخل حوض، هماهنگه. هنوز دارم فکر می‌کنم. باید زنگ بزنم؟ نه. بنویسم؟ نه. ویس بدم؟ آره. چی بگم؟ هنوز نمی‌دونم. نمی‌خوام بگم وقتی حرف می‌زدیم و می‌خندیدم، یه جای کار می‌لنگید. یه چیزی درست نیست. نمی‌خوام بهت بگم وسط خنده گم می‌شم تو فکر این‌که لعنت بهش. چی غلطه؟ ویس رو کنسل می‌کنم. بوی یاس از توی جیبم می‌زنه بیرون‌. اینا رو وسط راه، اونجا که گم شده بودم، پیداشون کردم. یادمه می‌گفتی یاس زودباوره، تا یه ذره گرم می‌شه، شکوفه می‌ده. به این فکر کردم چقدر شبیهش نیستم. شاید باید از همین بگم؟ اما این موضوع هم کافی نیست برای پر کردن یک ویس. سوال بزرگ امشب میاد توی ذهنم؛ دوست داشتن یعنی چی؟ به چی می‌گیم دوست داشتن؟ جوابی براش ندارم، تو چطور؟ می‌دونی؟ دستم می‌ره روی تماس اما آهنگ بعدی پلی می‌شه؛ می‌خونه تو بودی همراه. عقب می‌کشم. بهش گوش می‌دم، جوری که انگار بار اولمه. موج آب توی حوض، شدیدتر می‌شه؛ اون‌قدر که تصویر ماه رو از دست می‌دم، ماهی که تنها نقطه اشتراک اولین تماس طولانیمون بود. صندلی باز هم می‌لرزه، بعد از چند ثانیه متوقف می‌شه، و فرد بالاخره بلند می‌شه و می‌ره. عطر یاس و سیگار قاطی شده. دیگه چیزی نمونده که بگم، بی‌خیال ویس می‌شم. یاس‌ها رو از جیبم درمیارم. حرارت قلب پرحاشیه‌م رو که مدتیه به زور خون رو پمپاژ می‌کنه، به خودشون گرفتن. مرام حالیشونه، حرارت گرفتن و یه چیز به جا گذاشتن. نمی‌دونم چیه اما جاری شدنش رو توی رگ‌هام حس می‌کنم. کرختم می‌کنه، توی تنم می‌چرخه و مثل سلولی از یأس، بند بند بدنم رو سرد می‌کنه. با باد بعدی، می‌لرزم. شکوفه‌ها رو توی حوض رها می‌کنم و به این فکر می‌کنم این متن رو چجوری به پایان برسونم. راستش نمی‌دونم. این چیز هنوز ادامه داره؛ هنوز روی صندلی نشستم، سیگار نیمه‌خاموش هنوز در حال سوختنه و من هنوز و بیش‌تر از هر وقت دیگه‌ای نمی‌دونم چجوری ته چیزی که به پایان نرسیده، نقطه بذارم.

@varna_mountain
همه‌چیز یادآور این شده‌ست که توهم و دروغی بیش نیستم. توهمی که نه جسم دارد تا دستش را بگیری و نه نگاه تا حرف‌هایش را از چشمانش بخوانی. توهمی که حتی برای آن‌که تصویر داشته باشد، باید تخیلی قوی داشته باشی. و خیالی که با کلیک کردن روی چند دکمه، می‌توانی حذف، محو یا پنهانش کنی. راستی وقتی می‌گویم همه‌چیز، تو هم باور کن همه‌چیز. از حرف‌ها و دروغ‌هایت گرفته تا رد شدن از مقابل رستورانی که نرفتیم، کروسان موردعلاقه‌ام که برایت نگرفتم و یا موجی که دوشا دوش هم، شاهد آمدنش نخواهیم بود. سکوتی که میانمان حتی معنا هم ندارد و آهنگی که می‌دانم اگر بشنوی تو هم دوستش خواهی داشت اما نیستی که بشنوی و من هم هیچ‌وقت دوست داشتنت را نخواهم دید. می‌دانی؟ خیالی، تنها و دور بودن، تنها چیزهای حقیقی‌ایست که این روزها حس می‌کنم. تنها چیزهایی که نمی‌توانم ازش برایت بگویم، بنویسم و حرف بزنم. و الان بیش‌تر از هر زمانی به کلمه نیاز دارم. صادق باش و راستش را بگو، این سه حقیقت، اشتباه‌اند؟

@varna_mountain
ساعتت خوابیده، همانی را می‌گویم که آخرین بار برای تولدم کادو داده بودی. حال که سر از کاغذها بیرون آوردم، پرده را کنار زدم و از پشت پرده پیدایش شد، متوجهش شدم. راستش را بخواهی بعید می‌دانم به خواب رفتنش، مال پنج صبح امروز باشد. حتی ممکن است از آخرین باری که عقربه‌هایش حالم را دنبال کردند چند هفته گذشته باشد. کسی چه می‌داند؟ شاید هم همان‌جایی خُفت که ما تمام شدیم؛ درست همان‌جایی که دیگر حالم را دنبال نکردی. نمی‌دانم. دوباره به ساعت نگاه می‌کنم. چند بسته باطری نو درون کشویم دارم، این‌ها را در راه برگشت همان شبی که هدیه را بهم دادی گرفته بودم، اما هیچ‌کدام از عضلاتم، میلی به راه انداختن این اجتماع چرخ‌دنده‌ها ندارند. تعجب نمی‌کنم، مدتی‌ست زمان معنایش را برایم از دست داده. دیگر پی این نیستم بدانم ساعت چند است، چقدر به پایان کارت مانده و یا چه ساعتی از شب از کابوس گندیده دیگری بیدار شده‌ام. زمان درست همان‌جا که ایستادی، برایم متوقف شد. گرد و خاک روی ساعت را پاک می‌کنم. می‌گذارمش گوشه‌ی میز، برای آخرین بار آن را می‌خوانم و بار دیگر پرده را رویش می‌اندازم.

@varna_mountain
وارنا
"The Leftovers" series; Nora Durst's letter to Kevin Garvey: Dear Kevin, I need to say goodbye to someone I care about, someone who's still here, so I'm saying it to you. You were good to me Kevin, and sometimes when we were together, I remembered who I used…
Virginia Woolf's suicide letter (Tuesday):

Dearest;
I feel certain I am going mad again. I feel we can’t go through another of those terrible times. And I shan’t recover this time. I begin to hear voices, and I can’t concentrate. So I am doing what seems the best thing to do. You have given me the greatest possible happiness. You have been in every way all that anyone could be. I don’t think two people could have been happier till this terrible disease came. I can’t fight any longer. I know that I am spoiling your life, that without me you could work. And you will, I know. You see; I can’t even write this properly. I can’t read. What I want to say is I owe all the happiness of my life to you. You have been entirely patient with me, and incredibly good. I want to say that – everybody knows it. If anybody could have saved me it would have been you. Everything has gone from me but the certainty of your goodness. I can’t go on spoiling your life any longer.

I don’t think two people could have been happier than we have been.

@varna_mountain
-می‌دونی که حنات برام رنگی نداره؟ تمومش کن.
همه‌چیز تغییر کرد. نگاهش مانند همیشه سرد و عضلاتش تک به تک منقبض شدند. سر افتاده، بالا آمد و سینه ستبر شد.
-حالا شد. نفس بکش. اون یه مُثل از توعه، یه تصویر و بازتاب. وقتی حتی وجود نداره، معلومه نمی‌تونه نفس بکشه. نفس بکش، دم، بازدم.
شش‌هایش را از هوای راکد و مرده اتاق پر کرد، از تک برگ پتوس گوشه پنجره کار زیادی بر نمی‌آمد. قطره‌ای روی پایش چکید. چشمانش بسته بود، با همان چشمان بسته می‌دانست نه اشک است و نه آب. چشمانش را باز و سرخی رو پایش را با پارچه مشکی پاک کرد.
-دیدی؟ حافظه‌ت خوبه اما عجیبه که گاهی اوقات که از یاد می‌بری رو دیزل زنده‌ای. که وجود دارم و تمامِ توام.
خنده‌اش می‌گیرد. راست می‌گفت، گاهی اوقات از یاد می‌بُرد دستی نیست که بگیرد و نقطه امنی ندارد. گاهی اوقات واقعا باور می‌کرد تنها نیست.
-دم آخری اونو هم پاک کن. نمی‌خوام پیامی فرستاده باشی. تمومه؟
تمام بود. گفتنی‌ها را گفت، یادآوری‌ها انجام شده بودند و حال وقت آن بود نوشتنی‌ها را بنویسد.

@varna_mountain