ای خوش آن سر که در او نشئه ي سودائی هست
داغ آشوب ازو بر دل شیدائی هست
نیکبخت آن دلِ آشفته که از روزنِ داغ
بر گلستانِ غمش چشم تمنائی هست
مژده ای خار ره عشق که این شیفته را
طُرفه دامانی اگر نیست، کفِ پائی هست
اجل اینک بهسرم تاخته، جان میطلبد
ناامیدش نکنم، گر ز تو ایمائی هست
عشق بی جلوۀ حسنی نکشد ناز وجود
یوسفی هست به هرجا که زلیخائی هست
رغبتی باشد اگر خاک صنم را به سجود
سجده بر جبهه گره ناصیه فرسائی هست
شرط مکتوب همین نامه سیه کردن نیست
شوخی خطی و شیرینی انشائی هست
همت آنست که دریای اجل زارا،زار
جان سپاری و نگویی که مسیحائی هست
میتوان برد ز دل زنگ خماری " #طالب"
صاف میگرنبوَد، دردی مینائی هست
طالب آملی
داغ آشوب ازو بر دل شیدائی هست
نیکبخت آن دلِ آشفته که از روزنِ داغ
بر گلستانِ غمش چشم تمنائی هست
مژده ای خار ره عشق که این شیفته را
طُرفه دامانی اگر نیست، کفِ پائی هست
اجل اینک بهسرم تاخته، جان میطلبد
ناامیدش نکنم، گر ز تو ایمائی هست
عشق بی جلوۀ حسنی نکشد ناز وجود
یوسفی هست به هرجا که زلیخائی هست
رغبتی باشد اگر خاک صنم را به سجود
سجده بر جبهه گره ناصیه فرسائی هست
شرط مکتوب همین نامه سیه کردن نیست
شوخی خطی و شیرینی انشائی هست
همت آنست که دریای اجل زارا،زار
جان سپاری و نگویی که مسیحائی هست
میتوان برد ز دل زنگ خماری " #طالب"
صاف میگرنبوَد، دردی مینائی هست
طالب آملی
ای خوش آن سر که در او نشئه ي سودائی هست
داغ آشوب ازو بر دل شیدائی هست
نیکبخت آن دلِ آشفته که از روزنِ داغ
بر گلستانِ غمش چشم تمنائی هست
مژده ای خار ره عشق که این شیفته را
طُرفه دامانی اگر نیست، کفِ پائی هست
اجل اینک بهسرم تاخته، جان میطلبد
ناامیدش نکنم، گر ز تو ایمائی هست
عشق بی جلوۀ حسنی نکشد ناز وجود
یوسفی هست به هرجا که زلیخائی هست
رغبتی باشد اگر خاک صنم را به سجود
سجده بر جبهه گره ناصیه فرسائی هست
شرط مکتوب همین نامه سیه کردن نیست
شوخی خطی و شیرینی انشائی هست
همت آنست که دریای اجل زارا،زار
جان سپاری و نگویی که مسیحائی هست
میتوان برد ز دل زنگ خماری " #طالب"
صاف میگرنبوَد، دردی مینائی هست
طالب آملی
داغ آشوب ازو بر دل شیدائی هست
نیکبخت آن دلِ آشفته که از روزنِ داغ
بر گلستانِ غمش چشم تمنائی هست
مژده ای خار ره عشق که این شیفته را
طُرفه دامانی اگر نیست، کفِ پائی هست
اجل اینک بهسرم تاخته، جان میطلبد
ناامیدش نکنم، گر ز تو ایمائی هست
عشق بی جلوۀ حسنی نکشد ناز وجود
یوسفی هست به هرجا که زلیخائی هست
رغبتی باشد اگر خاک صنم را به سجود
سجده بر جبهه گره ناصیه فرسائی هست
شرط مکتوب همین نامه سیه کردن نیست
شوخی خطی و شیرینی انشائی هست
همت آنست که دریای اجل زارا،زار
جان سپاری و نگویی که مسیحائی هست
میتوان برد ز دل زنگ خماری " #طالب"
صاف میگرنبوَد، دردی مینائی هست
طالب آملی
مستی ز کویِ عشق برون میکشد مرا
سر پابرهنه سوی جنون میکشد مرا
من خود نمیروم زِ پیِ آرزو، ولی
تکلیفِ این طبیعتِ دون میکشد مرا
ایکاش جذبِ شوقِ تو برقع برافکند
تا خونِ خلق بنگرند که چون میکشد مرا
هر دم مثلث المی بختِ واژگون
بر لوحِ سینه بهرِ شگون میکشد مرا
من زلفِ یار میکشم و دستِ روزگار
مویِ جبین گرفته، بهخون میکشد مرا
ای عشق! فکرِ سلسله کن که عنقریب
سررشته ی خرد به جنون میکشد مرا
زآن سو هوس به سایه ی من میدهد لباس
زین سو فنا ز پوست برون میکشد مرا
" #طالب" چه حکمتست که خاطر به رنگ و بوی
هرگز نمیکشید، کنون میکشد مرا
طالب آملی
سر پابرهنه سوی جنون میکشد مرا
من خود نمیروم زِ پیِ آرزو، ولی
تکلیفِ این طبیعتِ دون میکشد مرا
ایکاش جذبِ شوقِ تو برقع برافکند
تا خونِ خلق بنگرند که چون میکشد مرا
هر دم مثلث المی بختِ واژگون
بر لوحِ سینه بهرِ شگون میکشد مرا
من زلفِ یار میکشم و دستِ روزگار
مویِ جبین گرفته، بهخون میکشد مرا
ای عشق! فکرِ سلسله کن که عنقریب
سررشته ی خرد به جنون میکشد مرا
زآن سو هوس به سایه ی من میدهد لباس
زین سو فنا ز پوست برون میکشد مرا
" #طالب" چه حکمتست که خاطر به رنگ و بوی
هرگز نمیکشید، کنون میکشد مرا
طالب آملی
خوش درخور است وقت سوال و جوابها
از یار لطفها و ز ما اضطرابها
با آنکه دین و دل ز کفم برد بیحساب
دارد هنوز عشق تو با من حسابها
ای خرم آنکسان که به راه تو میخورند
شب، گردهای غربت و روز آفتابها
از من کنید نسخه ی دیوانگی طلب
کز دفترِ جنون زدهام انتخابها
ای یاد آنکه شب همهشب مستِ اشتیاق
میدید دیدهام بیخیال تو ، خوابها...
بر پیرهن فشان، عرقِ دل که بهترست
بوی گلاب غنچه ز دیگر گلابها
دارد تبسم تو به دلهای خونچکان
آن منتی که داشت نمک بر کبابها
" #طالب " ز علم مهر و وفا دم مزن که ما
تصنیف کردهایم درین فن کتابها...
#غرل
طالب آملی
از یار لطفها و ز ما اضطرابها
با آنکه دین و دل ز کفم برد بیحساب
دارد هنوز عشق تو با من حسابها
ای خرم آنکسان که به راه تو میخورند
شب، گردهای غربت و روز آفتابها
از من کنید نسخه ی دیوانگی طلب
کز دفترِ جنون زدهام انتخابها
ای یاد آنکه شب همهشب مستِ اشتیاق
میدید دیدهام بیخیال تو ، خوابها...
بر پیرهن فشان، عرقِ دل که بهترست
بوی گلاب غنچه ز دیگر گلابها
دارد تبسم تو به دلهای خونچکان
آن منتی که داشت نمک بر کبابها
" #طالب " ز علم مهر و وفا دم مزن که ما
تصنیف کردهایم درین فن کتابها...
#غرل
طالب آملی
آن که از تحریر نامش، نامه بوی گل گرفت
دوش در بزم آمد و هنگامه بوی گل گرفت
با گریبانِ بهارافشان چو پیدا شد ز دور
بر تنِ مجلسنشینان جامه بوی گل گرفت
جوشِ بلبل امشب از بزمِ حریفان دور نیست
این چنین گر شعله ی هنگامه بوی گل گرفت
مشت خونی دوش کردم در گریبان سحر
کز نسیم صبحدم را جامه بوی گل گرفت
امتحان خامه میکردم به وصف روی دوست
یک رقم طی شد، تمام خامه بوی گل گرفت
دوش " #طالب" را بهوصف روی آن رنگین بهار
قطره ی خون بر زبان خامه بوی گل گرفت
طالب آملی
دوش در بزم آمد و هنگامه بوی گل گرفت
با گریبانِ بهارافشان چو پیدا شد ز دور
بر تنِ مجلسنشینان جامه بوی گل گرفت
جوشِ بلبل امشب از بزمِ حریفان دور نیست
این چنین گر شعله ی هنگامه بوی گل گرفت
مشت خونی دوش کردم در گریبان سحر
کز نسیم صبحدم را جامه بوی گل گرفت
امتحان خامه میکردم به وصف روی دوست
یک رقم طی شد، تمام خامه بوی گل گرفت
دوش " #طالب" را بهوصف روی آن رنگین بهار
قطره ی خون بر زبان خامه بوی گل گرفت
طالب آملی
هر عضو تنت ساده تر از عضو دگر بود
موئی که بر اندام تو دیدیم کمر بود
از درد جدائی مژه بر هم نزدم دوش
با آنکه سراپای تو در مد نظر بود
زد بخت بدم نغمه ی هجران تو بر گوش
این زاغ سیه رو چه بلا شوم خبر بود
در کوی تو دوش از اثر تیزی خویت
پای مژه را بر دم شمشیر گذر بود
تا صبحدم از ناله نیاسود همانا
مرغ دلم از قافیه سنجان سحر بود
طوطی نخورد خون دل اما چه توان کرد
در هند به بخت بد ما قحط شکر بود
شد کام دل از یاد زهی سستی طالع
امشب که دعا دست در آغوش اثر بود
گفتند چه بودت به جهان رهزن اقبال
نالیدم و گفتم که هنر بود ،هنر بود
#طالب چه عجب گر دل و دین داد به تاراج
او نو سفر و بادیه پر خوف و خطر بود
طالب آملی
موئی که بر اندام تو دیدیم کمر بود
از درد جدائی مژه بر هم نزدم دوش
با آنکه سراپای تو در مد نظر بود
زد بخت بدم نغمه ی هجران تو بر گوش
این زاغ سیه رو چه بلا شوم خبر بود
در کوی تو دوش از اثر تیزی خویت
پای مژه را بر دم شمشیر گذر بود
تا صبحدم از ناله نیاسود همانا
مرغ دلم از قافیه سنجان سحر بود
طوطی نخورد خون دل اما چه توان کرد
در هند به بخت بد ما قحط شکر بود
شد کام دل از یاد زهی سستی طالع
امشب که دعا دست در آغوش اثر بود
گفتند چه بودت به جهان رهزن اقبال
نالیدم و گفتم که هنر بود ،هنر بود
#طالب چه عجب گر دل و دین داد به تاراج
او نو سفر و بادیه پر خوف و خطر بود
طالب آملی
در آغوشم گلی دوشینه جا داشت
که هر برگش ، بهاری رونما داشت
به شمعی همنشین بودم شب دوش
که چون خورشید و مه پروانه ها داشت
نگاری کز غبار دامن زلف
عبیر فتنه در جیب صبا داشت
پریشان سنبلی کز تار هر موی
هزار آهوی چین را خونبها داشت
به دستی دسته گل را داشت چون صبح
به دستی دامن زلف دوتا داشت
به نعمت خانه وصلش که خورشید
درو کام حلاوت ، آشنا داشت
زبانم سیر بود از گفتگو ، لیک
لبم در بوسه خوردن اشتها داشت
بلورین ساعدی ، کز خون امید
کفش بوی گل و رنگ حنا داشت
حریرش بر تن از آب نزاکت
چو خارا سر به سر موج و صفا داشت
رخش کز باغ شوخی نو گلی بود
نقاب از پرده چشم حیا داشت
به تیغ غمزه از خیل شهیدان
به هر سو کربلا در کربلا داشت
ز چین طره بر ساق نگارین
چو بختم عنبرین خلخال ها داشت
نه بر آئین خوبان چشم بد دور
گل عهدش نسیمی از وفا داشت
هزاران شیوه بیگانگی سوز
نهان در هر نگاه آشنا داشت
ز جیبش نور می زد شعله گوئی
تن آئینه در زیر قبا داشت
به نرگس شیوه های عشرت افروز
بر ابرو ، عقده های دلگشا داشت
ز گرد دامنش ، تا دامن صبح
نظر داد و ستد با توتیا داشت
به رویش موج میزد حسن ، گوئی
گلش بر چشمه خورشید جا داشت
سخن کوته ، ز باغ شیوه هر گل
که بر کف داشت خاطر خواه ما داشت
به چشم طالب آن آتش سرا پای
چو آب روی گل ، موج صفا داشت
#طالب_آملی
که هر برگش ، بهاری رونما داشت
به شمعی همنشین بودم شب دوش
که چون خورشید و مه پروانه ها داشت
نگاری کز غبار دامن زلف
عبیر فتنه در جیب صبا داشت
پریشان سنبلی کز تار هر موی
هزار آهوی چین را خونبها داشت
به دستی دسته گل را داشت چون صبح
به دستی دامن زلف دوتا داشت
به نعمت خانه وصلش که خورشید
درو کام حلاوت ، آشنا داشت
زبانم سیر بود از گفتگو ، لیک
لبم در بوسه خوردن اشتها داشت
بلورین ساعدی ، کز خون امید
کفش بوی گل و رنگ حنا داشت
حریرش بر تن از آب نزاکت
چو خارا سر به سر موج و صفا داشت
رخش کز باغ شوخی نو گلی بود
نقاب از پرده چشم حیا داشت
به تیغ غمزه از خیل شهیدان
به هر سو کربلا در کربلا داشت
ز چین طره بر ساق نگارین
چو بختم عنبرین خلخال ها داشت
نه بر آئین خوبان چشم بد دور
گل عهدش نسیمی از وفا داشت
هزاران شیوه بیگانگی سوز
نهان در هر نگاه آشنا داشت
ز جیبش نور می زد شعله گوئی
تن آئینه در زیر قبا داشت
به نرگس شیوه های عشرت افروز
بر ابرو ، عقده های دلگشا داشت
ز گرد دامنش ، تا دامن صبح
نظر داد و ستد با توتیا داشت
به رویش موج میزد حسن ، گوئی
گلش بر چشمه خورشید جا داشت
سخن کوته ، ز باغ شیوه هر گل
که بر کف داشت خاطر خواه ما داشت
به چشم طالب آن آتش سرا پای
چو آب روی گل ، موج صفا داشت
#طالب_آملی