معرفی عارفان
941 subscribers
31.6K photos
11.5K videos
3.14K files
2.6K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
وای آن دل که بدو از تو نشانی نرسد
مرده آن تن که بدو مژده جانی نرسد

سیه آن روز که بی‌نور جمالت گذرد
هیچ از مطبخ تو کاسه و خوانی نرسد

وای آن دل که ز عشق تو در آتش نرود
همچو زر خرج شود هیچ به کانی نرسد

سخن عشق چو بی‌درد بود بر ندهد
جز به گوش هوس و جز به زبانی نرسد

مریم دل نشود حامل انوار مسیح
تا امانت ز نهانی به نهانی نرسد

حس چو بیدار بود خواب نبیند هرگز
از جهان تا نرود دل به جهانی نرسد

غفلت مرگ زد آن را که چنان خشک شدست
از غم آنک ورا تره به نانی نرسد

این زمان جهد بکن تا ز زمان بازرهی
پیش از آن دم که زمانی به زمانی نرسد

هر حیاتی که ز نان رست همان نان طلبد
آب حیوان به لب هر حیوانی نرسد

تیره صبحی که مرا از تو سلامی نرسد
تلخ روزی که ز شهد تو بیانی نرسد

#حضرت_مولانا
جانا بیار باده که ایّام می رود
تلخیّ غم به لذّتِ آن جام می رود
با جامِ آتشین چو تو از در در آمدی
وسواس و غم چو دود سویِ بام می رود
گر بر سرت گِل است مشویش ، شتاب کن
بر آب و گِل بساز که هنگام می رود
آن چیز را بجوش که او هوش می بَرَد
وان خام را بپز که سخن خام می رود
زان باده داده ای تو به خورشید و ماه و چرخ
هریک بدان نشاط چنین رام می رود
خاموش و نامِ باده مگو پیشِ مردِ خام
چون خاطرش به بادۀ بد نام می رود

#حضرت مولانا
هر بن بامداد تو جانب ما کشی سبو
کای تو بدیده روی من روی به این و آن مکن

باده بنوش مات شو جمله تن حیات شو
باده چون عقیق بین یاد عقیق کان مکن

#حضرت_مولانا
گفت که با بال و پری
من پر و بالت ندهم

در هوس بال و پرش
بی‌پر و پرکنده شدم

#حضرت_مولانا
VID-20240521-WA0002.mp4
2.1 MB
رندان خرابات بخوردند و برفتند
ماییم که جاوید بخوردیم و نشستیم

وقت است که خوبان همه در رقص درآیند
انگشت زنان گشته که از پرده بجستیم

#حضرت_مولانا
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
بی دل شده ام بهر دل تو
ساکن شده ام در منزل تو
سلطان منی سلطان منی
و اندر دل و جان ایمان منی
در من بدمی من زنده شوم
یک جان چه بود صد جان منی
نان بی‌تو مرا زهرست نه نان
هم آب منی هم نان منی
زهر از تو مرا پازهر شود
قند و شکر ارزان منی
باغ و چمن و فردوس منی
سرو و سمن خندان منی
هم شاه منی هم ماه منی
هم لعل منی هم کان منی
خاموش شدم شرحش تو بگو
زیرا به سخن برهان منی

#حضرت مولانا_دیوان شمس
یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید.

"#مراقبه_گل_سرخ"

چشمانم را بسته ام و با دقت به صدای آرامبخش اش گوش میدهم: «تصور کنید در باغی پر از گل های زیبا هستید». گُ را کمی کشیده تلفظ می کند ولی شیرین است. اساسا اگر کسی را دوست بداری، هرچه بگوید؛ زیباست!
می گوید یکی از گل ها را انتخاب کن و بو بکش...بو که میکشم، گل می شکفد؛ شبیهِ شکفتنِ لبخند در رخسارِ معشوقی که از تبسمی نازک در چشمانش آغاز می شود و نرم نرمک به تمام چهره اش سرایت می کند...
از بوستان گل های سرخ عبور میکنم و به گلستانی پر از رزهای نارنجی میرسم که با هر قدمم شکوفه می کنند و قهقههٔ مستانه می زنند. گویا می خواهند رازِ سهراب را برایم آشکار کنند که حقیقت در همین شناور شدن در افسونِ ما گلهاست نه در کتابهایی که میخوانی...
حالا نوبت مزرعه آفتابگردان است...این گل همیشه برایم تقدسی خاص داشته است...نماد پایداری و وفاداری در عشق است. او عاشق خورشید است. سحرگاهان سر به سمت مشرق می گرداند و طلوع معشوق را به تماشا می نشیند. در تمام طول روز، دیده از معشوق برنمیدارد و به گاهِ غروب، به همان نقطه خیره می ماند. به همان نقطه ای که خورشیدش سر به سینهٔ افق ساییده و محو شده است. در همان نقطه چشم به راه می ماند تا خورشیدِ عشق، دوباره از مشرقِ ساغرِ هستی طلوع کند. چه قدر زیباست نگریستن به این عاشقان زردرویی که جز معشوق خود را نمی خواهند و کمترین اهمیتی به حضورت نمی دهند؛ گویا مدام در حال زمزمهٔ این بیت سعدی اند در گوشِ جان تو؛

درون خلوتِ ما غیرْ در نمی گنجد
برو که هرکه نه یارِ من است، بارِ من است

کمی آنسوتر از بهشتِ گلها، تکدرختی فریبا و افسونگر بر بالای تپه ای کوچک قد راست کرده است و مرغان عشق بر شاخ هایش آواز می خوانند...غلیان چشمه ای کوچک در کنارش گوش را می نوازد، چشمه ای که آبش را بی چشمداشت رها کرده تا کمی پایین تر از تپه، برکه ای کوچک بسازد که اطرافش پر از گل های وحشی و نی های محزون است...
صدا می گوید: «تو هم آواز بخوان! همانند مرغان عشقی که بر شاخسار درخت، نغمه می پردازند»...این مرغ ها، صنعتگران هنر نیستند. اینها خودشان را می خوانند...پس تو هم خودت باش و دلت را مبدل به آواز کن. و من این شعر #حضرت_مولانا را بی هوا می خوانم:

«چه باشد گر نگارینم بگیرد دست من فردا
ز روزن سر در آویزد چو قرص ماه خوش سیما

بدو گویم به جان تو که بی تو ای حیات جان
نه شادم میکند عشرت، نه مستم می کند صهبا

تو می دانی که من بی تو نخواهم زندگانی را
مرا مردن به از هجران به یزدان کاخرج الموتی

مرا باور نمی آمد که از بنده تو برگردی
همی گفتم اراجیفست و بهتان گفته اند اعدا

تویی جان من و بی جان نَبِتوان زیست من باری
تویی چشم من و بی تو ندارم دیدهٔ بینا»

شب شده است و آوازخوان به کنار برکه می رسم...عکسِ رخ ماه را در آب میبینم...نجوای غامض برکه را می شنوم که به زبانی بی واژه به من می فهماند: «عکسِ رخ معشوق در برکهٔ دل توست، عمیق بنگر!....⚘
"امتحان منیت"

تایید گرفتن از دیگران یا خوشحال شدن از آن مانع رشد معنوی ماست.

#حضرت_مولانا می فرمایند:

هر که بستاید ترا دشنام ده
سود و سرمایه به مفلس وام ده

#مثنوی_معنوی

☆☆☆☆☆☆☆

عارفی با شاگرد خود زندگی می‌کرد. روزی شاگرد با اجازه‌ی استادِ خود به‌جای عارف بر منبر رفت و موعظه کرد.

چون از منبر پایین آمد مردم او را بسیار تحسین کردند. عارف چون چنین دید، در همان مجلس بر سخنرانی او عیب زیادی گرفت و شاگرد ناراحت شد.

مجلس تمام شد و عارف و شاگرد به منزل برگشتند. شاگرد از دست عارف ناراحت بود. گفت: استاد، چرا عیب‌های بنی اسرائیلی گرفتی و چه ضرورت بود در جمع آن‌ها را بگویی، آن هم بعد از این‌که مردم مرا ستایش کرده بودند؟ در حالی‌که مردم بعد از منبر از تو تعریف می‌کنند و کسی نیست از تو عیب بگوید، چه شد تو را ستایش شهد است ما را سم؟!!

عارف تبسمی کرد و گفت: ای شاگرد جوان، تو هنوز از مردم نبریده‌ای و نظر مردم برای تو مهم است. این تعریف‌هایی که از تو می‌کردند درست بود و عیب‌های من غلط.
ولی من دلیلی برای این کارم داشتم، تا مبادا این ستایش و تعریف مردم، لذت ارشاد برای خدا و علم را از تو بگیرد و از فردا در منبر به‌جای این‌که سخنی گویی که خدا را خوش آید سخنی گویی که مردمان خدا خوش‌شان آید.

اما آن‌چه مردم از من ستایش می‌کنند برای من مهم نیست. چه ستایش کنند و چه سرزنش کنند هر دو برای من یکی است. چون سنی از من گذشته است و حقیقت را دریافته‌ام. من مانند پرنده‌ای هستم که پر درآورده‌ام و روزی اگر مردم بر شاخه‌ای که نشسته‌ام آن را ببُرند، به زمین نمی‌افتم و پرواز می‌کنم ولی تو هنوز پَرِ پروازت کامل نشده است. این مردم تو را بالای سر بُرده و بر شاخه‌ی درختِ طوبی می‌نشانند؛ ناگاه و بی‌دلیل شاخه‌ی زیر پای تو را می‌بُرند و سرنگونت می‌کنند. این مردم امروز ستایش‌ات می‌کنند و تو را نوش می‌آید و فردا ستایش نمی‌کنند و تو را از منبر و سخنرانی بیزارت می‌کنند.

شاگرد دست استاد را بوسید و گفت: الحق که نادانِ نادانم.⚘
یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید.

"#مراقبه_گل_سرخ"

چشمانم را بسته ام و با دقت به صدای آرامبخش اش گوش میدهم: «تصور کنید در باغی پر از گل های زیبا هستید». گُ را کمی کشیده تلفظ می کند ولی شیرین است. اساسا اگر کسی را دوست بداری، هرچه بگوید؛ زیباست!
می گوید یکی از گل ها را انتخاب کن و بو بکش...بو که میکشم، گل می شکفد؛ شبیهِ شکفتنِ لبخند در رخسارِ معشوقی که از تبسمی نازک در چشمانش آغاز می شود و نرم نرمک به تمام چهره اش سرایت می کند...
از بوستان گل های سرخ عبور میکنم و به گلستانی پر از رزهای نارنجی میرسم که با هر قدمم شکوفه می کنند و قهقههٔ مستانه می زنند. گویا می خواهند رازِ سهراب را برایم آشکار کنند که حقیقت در همین شناور شدن در افسونِ ما گلهاست نه در کتابهایی که میخوانی...
حالا نوبت مزرعه آفتابگردان است...این گل همیشه برایم تقدسی خاص داشته است...نماد پایداری و وفاداری در عشق است. او عاشق خورشید است. سحرگاهان سر به سمت مشرق می گرداند و طلوع معشوق را به تماشا می نشیند. در تمام طول روز، دیده از معشوق برنمیدارد و به گاهِ غروب، به همان نقطه خیره می ماند. به همان نقطه ای که خورشیدش سر به سینهٔ افق ساییده و محو شده است. در همان نقطه چشم به راه می ماند تا خورشیدِ عشق، دوباره از مشرقِ ساغرِ هستی طلوع کند. چه قدر زیباست نگریستن به این عاشقان زردرویی که جز معشوق خود را نمی خواهند و کمترین اهمیتی به حضورت نمی دهند؛ گویا مدام در حال زمزمهٔ این بیت سعدی اند در گوشِ جان تو؛

درون خلوتِ ما غیرْ در نمی گنجد
برو که هرکه نه یارِ من است، بارِ من است

کمی آنسوتر از بهشتِ گلها، تکدرختی فریبا و افسونگر بر بالای تپه ای کوچک قد راست کرده است و مرغان عشق بر شاخ هایش آواز می خوانند...غلیان چشمه ای کوچک در کنارش گوش را می نوازد، چشمه ای که آبش را بی چشمداشت رها کرده تا کمی پایین تر از تپه، برکه ای کوچک بسازد که اطرافش پر از گل های وحشی و نی های محزون است...
صدا می گوید: «تو هم آواز بخوان! همانند مرغان عشقی که بر شاخسار درخت، نغمه می پردازند»...این مرغ ها، صنعتگران هنر نیستند. اینها خودشان را می خوانند...پس تو هم خودت باش و دلت را مبدل به آواز کن. و من این شعر #حضرت_مولانا را بی هوا می خوانم:

«چه باشد گر نگارینم بگیرد دست من فردا
ز روزن سر در آویزد چو قرص ماه خوش سیما

بدو گویم به جان تو که بی تو ای حیات جان
نه شادم میکند عشرت، نه مستم می کند صهبا

تو می دانی که من بی تو نخواهم زندگانی را
مرا مردن به از هجران به یزدان کاخرج الموتی

مرا باور نمی آمد که از بنده تو برگردی
همی گفتم اراجیفست و بهتان گفته اند اعدا

تویی جان من و بی جان نَبِتوان زیست من باری
تویی چشم من و بی تو ندارم دیدهٔ بینا»

شب شده است و آوازخوان به کنار برکه می رسم...عکسِ رخ ماه را در آب میبینم...نجوای غامض برکه را می شنوم که به زبانی بی واژه به من می فهماند: «عکسِ رخ معشوق در برکهٔ دل توست، عمیق بنگر!....⚘
ای طوطی عیسی نفس وی بلبل شیرین نوا
هین زهره را کالیوه کن زان نغمه‌های جان فزا

دعوی خوبی کن بیا تا صد عدو و آشنا
با چهره‌ای چون زعفران با چشم تر آید گوا

غم جمله را نالان کند تا مرد و زن افغان کند
که داد ده ما را ز غم کو گشت در ظلم اژدها

غم را بدرانی شکم با دورباش زیر و بم
تا غلغل افتد در عدم از عدل تو ای خوش صدا

ساقی تو ما را یاد کن صد خیک را پرباد کن
ارواح را فرهاد کن در عشق آن شیرین لقا

چون تو سرافیل دلی زنده کن آب و گلی
دردم ز راه مقبلی در گوش ما نفخه خدا

ما همچو خرمن ریخته گندم به کاه آمیخته
هین از نسیم باد جان که را ز گندم کن جدا

تا غم به سوی غم رود خرم سوی خرم رود
تا گل به سوی گل رود تا دل برآید بر سما

این دانه‌های نازنین محبوس مانده در زمین
در گوش یک باران خوش موقوف یک باد صبا

تا کار جان چون زر شود با دلبران هم‌بر شود
پا بود اکنون سر شود که بود اکنون کهربا

خاموش کن آخر دمی دستور بودی گفتمی
سری که نفکندست کس در گوش اخوان صفا

#حضرت_مولانا