معرفی عارفان
924 subscribers
31.3K photos
11.4K videos
3.13K files
2.57K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید
کز این خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید
که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا
بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید
بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید
چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
خموشید خموشید خموشی دم مرگست
هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید
      
#دیوان_شمس
بر عاشقان فریضه بود جست و جوی دوست
بر روی و سر چو سیل دوان تا بجوی دوست

خود اوست جمله طالب و ما همچو سایه‌ها
ای گفت و گوی ما همگی گفت و گوی دوست

گاهی به جوی دوست چو آب روان خوشیم
گاهی چو آب حبس شدم در سبوی دوست

گه چون حویج دیگ بجوشیم و او به فکر
کفگیر می‌زند که چنینست خوی دوست

بر گوش ما نهاده دهان او به دمدمه
تا جان ما بگیرد یک باره بوی دوست

چون جان جان وی آمد از وی گزیر نیست
من در جهان ندیدم یک جان عدوی دوست

بگدازدت ز ناز و چو مویت کند ضعیف
ندهی به هر دو عالم یکتای موی دوست

با دوست ما نشسته که ای دوست دوست کو
کو کو همی‌زنیم ز مستی به کوی دوست

تصویرهای ناخوش و اندیشه رکیک
از طبع سست باشد و این نیست سوی دوست

خاموش باش تا صفت خویش خود کند
کو های های سرد تو کو های هوی دوست

#حضرت_مولانا
#دیوان_شمس
بر عاشقان فَریضه بُوَد جُست‌و‌جویِ دوست
بَر روی و سَر چو سِیل دَوان تا به‌جویِ دوست

خود اوست جُمله طالب و ما هَمچو سایه‌ها
ای گفت‌و‌گویِ ما هَمِگی گفت‌و‌گوی دوست

گاهی به جویِ دوست چو آبِ رَوان خوشیم
گاهی چو آب۫ حَبس شدم در سَبوی دوست

گَه چون حَویجِ دیگ بجوشیم و او به فکر
کَفگیر۫ می‌زَنَد که چُنین‌است خویِ دوست

بر گوشِ ما نَهاده دَهان او به دَم۫دَمِه
تا جانِ ما بگیرد یک بارِه بویِ دوست

چون جان جان وِی آمد از وِی گُزیر نیست
من در جهان ندیدم یک جان۫ عَدوی دوست

بگدازدت زِ ناز و چو مویَت کُنَد ضَعیف
نَد۫هی به هر دو عالَم یکتایِ مویِ دوست

با دوست ما نِشَسته که اِی دوست دوست کو
کو کو هَمی‌زنیم زِ مَستی به کویِ دوست

تصویرهای ناخوش و اندیشۀ رَکیک
از طَبع سُست باشد و این نیست سوی دوست

خاموش باش تا صِفَتِ خویش خود کند
کو های-هایِ سَردِ تو کو های-هوی دوست؟

#دیوان‌_شمس
#غزل_۴۴۲
امیدوارم خواسته های قلبتون برابر باشه با حکمت و صلاح خداوند




ای عقل کل ای عقل کل
تو هر چه گفتی صادقی

حاکم تویی حاتم تویی
من گفت و گو کمتر کنم
 

#دیوان_شمس
عاشقان را گر چه در باطن جهانی دیگرست
عشق آن دلدار ما را ذوق و جانی دیگرست...

#مولانا
#دیوان_شمس
ز مهجوران نمی‌جویی نشانی
کجا رفت آن وفا و مهربانی؟

در این خشکی هجران ماهیانند
بیا ای آب بحر زندگانی

برون آب ماهی چند مانَد؟
چه گویم من نمی‌دانم تو دانی

که باشم من که مانم یا نمانم؟
تو را خواهم که در عالم بمانی

هزاران جان ما و بهتر از ما
فدای تو که جانِ جانِ جانی

به خاک پای تو باخود نبودم
ز مستی و شراب و سرگرانی

شراب عشق, جوشانتر شرابی است
که آن یک دم بُود این جاودانی

رخ چون ارغوانش آن کند آن
که صد خمِّ شراب ارغوانی

دگر وصف لبش دارم ولیکن
دهان تو بسوزد گر بخوانی

#دیوان شمس
#مولانا
کار مرا چو او کند کار دگر چرا کنم
چونک چشیدم از لبش یاد شکر چرا کنم

از گلزار چون روم جانب خار چون شوم
از پی شب چو مرغ شب ترک سحر چرا کنم

باده اگر چه می خورم عقل نرفت از سرم
مجلس چون بهشت را زیر و زبر چرا کنم

چونک کمر ببسته‌ام بهر چنان قمررخی
از پی هر ستاره گو ترک قمر چرا کنم

بر سر چرخ هفتمین نام زمین چرا برم
غیرت هر فرشته‌ام ذکر بشر چرا کنم

#غزلیات
#دیوان شمس مولوی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
به دلجویی و دلداری درآمد یار پنهانک
شب آمد چون مه تابان شه خون خوار پنهانک

دهان بر می‌نهاد او دست یعنی دم مزن خامش
و می‌فرمود چشم او درآ در کار پنهانک

چو کرد آن لطف او مستم در گلزار بشکستم
همی‌دزدیدم آن گل‌ها از آن گلزار پنهانک

بدو گفتم که ای دلبر چه مکرانگیز و عیاری
برانگیزان یکی مکری خوش ای عیار پنهانک

بنه بر گوش من آن لب اگر چه خلوتست و شب
مهل تا برزند بادی بر آن اسرار پنهانک

از آن اسرار عاشق کش مشو امشب مها خامش
نوای چنگ عشرت را بجنبان تار پنهانک

بده ای دلبر خندان به رسم صدقه پنهان
از آن دو لعل جان افزای شکربار پنهانک

که غمازان همه مستند اندر خواب گفت آری
ولیکن هست از این مستان یکی هشیار پنهانک
#دیوان_شمس
#غزل۱۳۱۴
ندا آمد به جان از چرخ پروین
که بالا رو چو دردی پست منشین

کسی اندر سفر چندین نماند
جدا از شهر و از یاران پیشین

ندای ارجعی آخر شنیدی
از آن سلطان و شاهنشاه شیرین

در این ویرانه جغدانند ساکن
چه مسکن ساختی ای باز مسکین

چه آساید به هر پهلو که گردد
کسی کز خار سازد او نهالین

چه پیوندی کند صراف و قلاب
چه نسبت زاغ را با باز و شاهین

چه آرایی به گچ ویرانه‌ای را
که بالا نقش دارد زیر سجین

چرا جان را نیارایی به حکمت
که ارزد هر دمش صد چین و ماچین

نه آن حکمت که مایه گفت و گوی است
از آن حکمت که گردد جان خدابین

تو گوهر شو که خواهند و نخواهند
نشانندت همه بر تاج زرین

رها کن پس روی چون پای کژمژ
الف می باش فرد و راست بنشین

چو معنی اسب آمد حرف چون زین
بگو تا کی کشی بی‌اسب این زین

کلوخ انداز کن در عشق مردان
تو هم مردی ولی مرد کلوخین

عروسی کلوخی با کلوخی
کلوخ آرد نثار و سنگ کابین

به گورستان به زیر خشت بنگر
که نشناسی تو سارانشان ز پایین

خدایا دررسان جان را به جان‌ها
بدان راهی که رفتند آل یاسین

دعای ما و ایشان را درآمیز
چنان کز ما دعای و از تو آمین

عنایت آن چنان فرما که باشد
ز ما احسان اندک وز تو تحسین

ز شهوانی به عقلانی رسانمان
بر اوج فوق بر زین لوح زیرین


#دیوان_شمس
ترش رویی و خشمینی چنین شیرین ندیدستم
ز افسون‌هاش مجنونم
ز افسان‌هاش سرمستم

بتان بس دیده‌ام جانا ولیکن
نی چنین زیبا
تویی پیوندم و خویشم کنون در خویش درجستم

#دیوان شمس
#مولوی