معرفی عارفان
905 subscribers
31.1K photos
11.3K videos
3.12K files
2.54K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
هله خیزید که تا خویش ز خود دور کنیم
نفسی در نظر خود نمکان شور کنیم

هله خیزید که تا مست و خوشی دست زنیم
وین خیال غم و غم را همه در گور کنیم

وهم رنجور همی دارد ره جویان را
ما خود او را به یکی عربده رنجور کنیم

غوره انگور شد اکنون همه انگور خوریم
وانچ ماند همه را بادهٔ انگور کنیم

وحی زنبور عسل کرد جهان را شیرین
سورهٔ فتح رسیدست به ما، سور کنیم

ره نمایان که به فن راه‌زنان فرح‌اند
راه ایشان بزنیم و همه را عور کنیم

جان سرمازدگان را تف خورشید دهیم
کار سلطان جهان‌بخش به دستور کنیم

کشت این شاهد ما را به فریب و به دغل
صد چو او را پس ازین خسته و مهجور کنیم

تاکنون شحنهٔ بد او دزدی او بنماییم
میر بودست، ورا چاکر و مأمور کنیم

همه از چنگ ستمهاش همی زاریدند
استخوانهای ورا بر بط وطنبور کنیم

کیمیا آمد و غمها همه شادیها شد
ما چو سایه پس ازین خدمت آن نور کنیم

بی‌نوایان سپه را همه سلطان سازیم
همه دیوان سپه را ملک و حور کنیم

نار را هر نفسی خلعت نوری بخشیم
کوهها را ز تجلی همه چون طور کنیم

خط سلطان جهانست و چنین توقیع است
که ازین پس سپس هر غزلی ترجیع است

#دیوان_شمس
المنه لله که ز پیکار رهیدیم

زین وادی خم در خم پرخار رهیدیم

زین جان پر از وهم کژاندیشه گذشتیم

زین چرخ پر از مکر جگرخوار رهیدیم

دکان حریصان به دغل رخت همه برد

دکان بشکستیم و از آن کار رهیدیم

در سایه آن گلشن اقبال بخفتیم

وز غرقه آن قلزم زخار رهیدیم

بی‌اسب همه فارس و بی‌می همه مستیم

از ساغر و از منت خمار رهیدیم

ما توبه شکستیم و ببستیم دو صد بار

دیدیم مه توبه به یک بار رهیدیم

زان عیسی عشاق و ز افسون مسیحش

از علت و قاروره و بیمار رهیدیم

چون شاهد مشهور بیاراست جهان را

از شاهد و از برده بلغار رهیدیم

ای سال چه سالی تو که از طالع خوبت

ز افسانه پار و غم پیرار رهیدیم

در عشق ز سه روزه وز چله گذشتیم

مذکور چو پیش آمد از اذکار رهیدیم

خاموش کز این عشق و از این علم لدنیش

از مدرسه و کاغذ و تکرار رهیدیم

خاموش کز این کان و از این گنج الهی

از مکسبه و کیسه و بازار رهیدیم

هین ختم بر این کن که چو خورشید برآمد

از حارس و از دزد و شب تار رهیدیم

#دیوان_شمس
چیزی مگو که گنج نهانی خریده ام
جان داده ام ولیک جهانی خریده ام

رویم چو زرگر است از او این سخن شنو
دادم قراضه زر و کانی خریده ام

از چشم ترک دوست چه تیری که خورده ام
وز طاق ابروش چه کمانی خریده ام

با خلق بسته بسته بگویم من این حدیث
با کس نگویم این ز فلانی خریده ام

هر چند بی زبان شده بودم چو ماهیی
دیدم شکرلبی و زبانی خریده ام

ناگاه چون درخت برستم میان باغ
زان باغ بی نشانه نشانی خریده ام

گفتم میان باغ خود آن را میانه نیست
لیک از میان نیست میانی خریده ام

کردم قران به مفخر تبریز شمس دین
بیرون ز هر دو قرن قرانی خریده ام

#دیوان شمس(1707)
#مولانا
گر ناز تو را به گفت نارم ،  مهر تو درون سینه دارم
بی‌مهر تو گر گلی ببویم ،  در حال بسوز همچو خارم

ماننده ماهی ار خموشم ،  چون موج و چو بحر بی‌قرارم
ای بر لب من نهاده مهری ،   می کش تو به سوی خود مهارم

مقصود تو چیست من چه دانم ،  دانم که من اندر این قطارم
نشخوار غمت زنم چو اشتر ،  چون اشتر مست کف برآرم

هر چند نهان کنم نگویم ،   در حضرت عشق آشکارم
ماننده دانه زیر خاکم ،  موقوف اشارت بهارم

تا بی‌دم خود زنم دمی خوش
تا بی‌سر خود سری بخارم

#دیوان شمس
#مولوی
پریشان باد پیوسته دل از زلف پریشانش
وگر برناورم فردا سر خویش از گریبانش

الا ای شحنه خوبی ز لعل تو بسی گوهر
بدزدیدست جان من برنجانش برنجانش

گر ایمان آورد جانی به غیر کافر زلفت
بزن از آتش شوقت تو اندر کفر و ایمانش

پریشان باد زلف او که تا پنهان شود رویش
که تا تنها مرا باشد پریشانی ز پنهانش

منم در عشق بی‌برگی که اندر باغ عشق او
چو گل پاره کنم جامه ز سودای گلستانش

در آن گل‌های رخسارش همی‌غلطید روزی دل
بگفتم چیست این گفتا همی‌غلطم در احسانش

یکی خطی نویسم من ز حال خود بر آن عارض
که تا برخواند آن عارض که استادست خط خوانش

ولیکن سخت می‌ترسم از آن زلف سیه کاوش
که بس دل در رسن بستست آن هندو ز بهتانش

به چاه آن ذقن بنگر مترس ای دل ز افتادن
که هر دل کان رسن بیند چنان چاهست زندانش

#دیوان شمس
#مولانا
نگارا مردگان از جان چه دانند
کلاغان قدر تابستان چه دانند

بر بیگانگان تا چند باشی
بیا جان قدر تو ایشان چه دانند

بپوشان قد خوبت را از ایشان
که کوران سرو در بستان چه دانند

خرامان جانب میدان خویش آ
مباش آن جا خران میدان چه دانند

بزن چوگان خود را بر در ما
که خامان لطف آن چوگان چه دانند

#دیوان شمس
#مولوی
Asheghi
Homayoun Kazemi
عاشقی بر من پریشانت کنم
کم عمارت کن که ویرانت کنم

گر دو صد خانه کنی زنبوروار
چون مگس بی‌خان و بی‌مانت کنم

تو بر آنک خلق را حیران کنی
من بر آنک مست و حیرانت کنم

گر که قافی تو را چون آسیا
آرم اندر چرخ و گردانت کنم

ور تو افلاطون و لقمانی به علم
من به یک دیدار نادانت کنم

تو به دست من چو مرغی مرده‌ای
من صیادم دام مرغانت کنم

بر سر گنجی چو ماری خفته‌ای
من چو مار خسته پیچانت کنم

خواه دلیلی گو و خواهی خود مگو
در دلالت عین برهانت کنم

خواه گو لاحول خواهی خود مگو
چون شهت لاحول شیطانت کنم

چند می باشی اسیر این و آن
گر برون آیی از این آنت کنم

ای صدف چون آمدی در بحر ما
چون صدف‌ها گوهرافشانت کنم

بر گلویت تیغ‌ها را دست نیست
گر چو اسماعیل قربانت کنم

چون خلیلی هیچ از آتش مترس
من ز آتش صد گلستانت کنم

دامن ما گیر اگر تردامنی
تا چو مه از نور دامانت کنم

من همایم سایه کردم بر سرت
تا که افریدون و سلطانت کنم

هین قرائت کم کن و خاموش باش
تا بخوانم عین قرآنت کنم

#دیوان شمس
#مولوی

به خداوند گوش کن
تمام هستی هر لحظه پیام آور عشق اوست
به خداوند گوش کن
#تصنیف : عاشقی
#همایون کاظمی
چه نُقصانْ آفتابی را
اگر تنها رَوَد در رَهْ؟
چه نقصان حشمت مَهْ را
که بی‌دَستار می‌آید؟

#دیوان_شمس #غزلیات
بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید
کز این خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید
که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا
بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید
بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید
چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
خموشید خموشید خموشی دم مرگست
هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید
      
#دیوان_شمس
بر عاشقان فریضه بود جست و جوی دوست
بر روی و سر چو سیل دوان تا بجوی دوست

خود اوست جمله طالب و ما همچو سایه‌ها
ای گفت و گوی ما همگی گفت و گوی دوست

گاهی به جوی دوست چو آب روان خوشیم
گاهی چو آب حبس شدم در سبوی دوست

گه چون حویج دیگ بجوشیم و او به فکر
کفگیر می‌زند که چنینست خوی دوست

بر گوش ما نهاده دهان او به دمدمه
تا جان ما بگیرد یک باره بوی دوست

چون جان جان وی آمد از وی گزیر نیست
من در جهان ندیدم یک جان عدوی دوست

بگدازدت ز ناز و چو مویت کند ضعیف
ندهی به هر دو عالم یکتای موی دوست

با دوست ما نشسته که ای دوست دوست کو
کو کو همی‌زنیم ز مستی به کوی دوست

تصویرهای ناخوش و اندیشه رکیک
از طبع سست باشد و این نیست سوی دوست

خاموش باش تا صفت خویش خود کند
کو های های سرد تو کو های هوی دوست

#حضرت_مولانا
#دیوان_شمس