هر کسی اندازه ى روشندلی
غیب را بیند، به قدر صیقلی
هر که صیقل بیش کرد، او بیش دید
بیشتر آمد بر او ، صورت پدید
#مولانا
غیب را بیند، به قدر صیقلی
هر که صیقل بیش کرد، او بیش دید
بیشتر آمد بر او ، صورت پدید
#مولانا
ما در دو جهان غیر خدا یار نداریم
جز یاد خدا هیچ دگر کار نداریم
درویشِ فقیریم و در این گوشه دنیا
با نیک و بد خلق جهان کار نداریم
گر یار وفادار نداریم عجب نیست
ما یار بجز حضرت جبار نداریم
با جامه صد پاره و با خرقه پشمین
برخاک نشینیم و از آن عار نداریم
ما شاخ درختیم و پر از میوه توحید
هر رهگذری سنگ زند باک نداریم
ما صاف دلانیم و ز كَس کینه نداریم
گر شهر پر از فتنه و ما با همه یاریم
ما مست صبوحیم و ز میخانه توحید
حاجت به می و باده و خمار نداریم
بنگر به دل خسته شمس الحق تبریز
مـا جز هوس دیدن دلـدار نداریـم
#مولانا
جز یاد خدا هیچ دگر کار نداریم
درویشِ فقیریم و در این گوشه دنیا
با نیک و بد خلق جهان کار نداریم
گر یار وفادار نداریم عجب نیست
ما یار بجز حضرت جبار نداریم
با جامه صد پاره و با خرقه پشمین
برخاک نشینیم و از آن عار نداریم
ما شاخ درختیم و پر از میوه توحید
هر رهگذری سنگ زند باک نداریم
ما صاف دلانیم و ز كَس کینه نداریم
گر شهر پر از فتنه و ما با همه یاریم
ما مست صبوحیم و ز میخانه توحید
حاجت به می و باده و خمار نداریم
بنگر به دل خسته شمس الحق تبریز
مـا جز هوس دیدن دلـدار نداریـم
#مولانا
ساربانا اشتران بین سر به سر قطار مست
میر مست و خواجه مست و یارمست اغیارمست
باغبانا رعد مطرب ابر ساقی گشت و شد
باغ مست و راغ مست و غنچه مست و خارمست
آسمانا چند گردی گردش عنصر ببین
آب مست و باد مست و خاک مست و نار مست
حال صورت این چنین و حال معنی خود مپرس
روح مست و عقل مست و خاکمست اسرارمست
رو تو جباری رها کن خاک شو تا بنگری
ذره ذره خاک را از خالق جبار مست
شمس تبریزی به دورت هیچ کس هشیار نیست
کافر و مؤمن خراب و زاهد و خمار مست
#مولانا⚘
میر مست و خواجه مست و یارمست اغیارمست
باغبانا رعد مطرب ابر ساقی گشت و شد
باغ مست و راغ مست و غنچه مست و خارمست
آسمانا چند گردی گردش عنصر ببین
آب مست و باد مست و خاک مست و نار مست
حال صورت این چنین و حال معنی خود مپرس
روح مست و عقل مست و خاکمست اسرارمست
رو تو جباری رها کن خاک شو تا بنگری
ذره ذره خاک را از خالق جبار مست
شمس تبریزی به دورت هیچ کس هشیار نیست
کافر و مؤمن خراب و زاهد و خمار مست
#مولانا⚘
هله هش دار که در شهر دو سه طرارند
که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند
که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند
سردهانند که تا سر ندهی سر ندهند
ساقیانند که انگور نمیافشارند
یار آن صورت غیبند که جان طالب اوست
همچو چشم خوش او خیره کش و بیمارند
صورتیاند ولی دشمن صورتهااند
در جهانند ولی از دو جهان بیزارند
همچو شیران بدرانند و به لب میخندند
دشمن همدگرند و به حقیقت یارند
خرفروشانه یکی با دگری در جنگند
لیک چون وانگری متفق یک کارند
همچو خورشید همه روز نظر میبخشند
مثل ماه و ستاره همه شب سیارند
گر به کف خاک بگیرند زر سرخ شود
روز گندم دروند ار چه به شب جو کارند
دلبرانند که دل بر ندهد بیبرشان
سرورانند که بیرون ز سر و دستارند
شکرانند که در معده نگردند ترش
شاکرانند و از آن یار چه برخوردارند
مردمی کن برو از خدمتشان مردم شو
زانک این مردم دیگر همه مردم خوارند
بس کن و بیش مگو گر چه دهان پرسخنست
زانک این حرف و دم و قافیه هم اغیارند
#مولانا⚘
#غزل_شماره۷۷۵
که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند
که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند
سردهانند که تا سر ندهی سر ندهند
ساقیانند که انگور نمیافشارند
یار آن صورت غیبند که جان طالب اوست
همچو چشم خوش او خیره کش و بیمارند
صورتیاند ولی دشمن صورتهااند
در جهانند ولی از دو جهان بیزارند
همچو شیران بدرانند و به لب میخندند
دشمن همدگرند و به حقیقت یارند
خرفروشانه یکی با دگری در جنگند
لیک چون وانگری متفق یک کارند
همچو خورشید همه روز نظر میبخشند
مثل ماه و ستاره همه شب سیارند
گر به کف خاک بگیرند زر سرخ شود
روز گندم دروند ار چه به شب جو کارند
دلبرانند که دل بر ندهد بیبرشان
سرورانند که بیرون ز سر و دستارند
شکرانند که در معده نگردند ترش
شاکرانند و از آن یار چه برخوردارند
مردمی کن برو از خدمتشان مردم شو
زانک این مردم دیگر همه مردم خوارند
بس کن و بیش مگو گر چه دهان پرسخنست
زانک این حرف و دم و قافیه هم اغیارند
#مولانا⚘
#غزل_شماره۷۷۵
خواب از پی آن آید تا عقل تو بستاند
دیوانه کجا خسبد دیوانه چه شب داند
نی روز بود نی شب در مذهب دیوانه
آن چیز که او دارد او داند او داند
از گردش گردون شد روز و شب این عالم
دیوانه آن جا را گردون بنگر داند
گر چشم سرش خسپد بیسر همه چشم است او
کز دیده جان خود لوح ازلی خواند
دیوانگی ار خواهی چون مرغ شو و ماهی
با خواب چو همراهی آن با تو کجا ماند
شبرو شو و عیاری در عشق چنان یاری
تا باز شود کاری زان طره که بفشاند
دیوانه دگر سانست او حامله جان است
چشمش چو به جانان است حملش نه بدو ماند
زین شرح اگر خواهی از شمس حق و شاهی
تبریز همه عالم زو نور نو افشاند
#مولانا
دیوانه کجا خسبد دیوانه چه شب داند
نی روز بود نی شب در مذهب دیوانه
آن چیز که او دارد او داند او داند
از گردش گردون شد روز و شب این عالم
دیوانه آن جا را گردون بنگر داند
گر چشم سرش خسپد بیسر همه چشم است او
کز دیده جان خود لوح ازلی خواند
دیوانگی ار خواهی چون مرغ شو و ماهی
با خواب چو همراهی آن با تو کجا ماند
شبرو شو و عیاری در عشق چنان یاری
تا باز شود کاری زان طره که بفشاند
دیوانه دگر سانست او حامله جان است
چشمش چو به جانان است حملش نه بدو ماند
زین شرح اگر خواهی از شمس حق و شاهی
تبریز همه عالم زو نور نو افشاند
#مولانا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اندر مصاف ما را در پیش رو سپر نی
و اندر سماع ما را از نای و دف خبر نی
خود را چو درنوردیم ما جمله عشق گردیم
سرمه چو سوده گردد جز مایه نظر نی
#مولانا_جلال_الدین
و اندر سماع ما را از نای و دف خبر نی
خود را چو درنوردیم ما جمله عشق گردیم
سرمه چو سوده گردد جز مایه نظر نی
#مولانا_جلال_الدین
واله و شیدا دل من
بیسر و بیپا دل من
وقت سحرها دل من
رفته به هر جا دل من
مرده و زنده دل من
گریه و خنده دل من
#مولانا
بیسر و بیپا دل من
وقت سحرها دل من
رفته به هر جا دل من
مرده و زنده دل من
گریه و خنده دل من
#مولانا
من ، مردِ فتنهجویَم ،
من تَرکِ این نگویم ،
من ، دست از او نشویَم ،
تو ، فتنه را ، مَشوران ،
من ، رستمم و روحم ،
طوفانِ قومِ نوحم ،
سرمستِ آن صبوحم ،
تو ، فتنه را ، مَشوران ،
#مولانا
من تَرکِ این نگویم ،
من ، دست از او نشویَم ،
تو ، فتنه را ، مَشوران ،
من ، رستمم و روحم ،
طوفانِ قومِ نوحم ،
سرمستِ آن صبوحم ،
تو ، فتنه را ، مَشوران ،
#مولانا
ما همچون کاسه ایم،بر سرِ آب!
رفتنِ کاسه،بر سرِ آب به حُکمِ کاسه نیست؛به حُکمِ آب است!
بعضی می دانند،بر سرِ آب اند ؛ بعضی نمی دانند!
#مولانا_جلال_الدین
#فیه_مافیه
صورت ما اندرین بحر عذاب
می دود چون کاسه ها بر روی آب
تا نشد پر بر سر دریا چو طشت
چون که پر شد طشت ، در وی غرق گشت
مثنوی #معنوی
رفتنِ کاسه،بر سرِ آب به حُکمِ کاسه نیست؛به حُکمِ آب است!
بعضی می دانند،بر سرِ آب اند ؛ بعضی نمی دانند!
#مولانا_جلال_الدین
#فیه_مافیه
صورت ما اندرین بحر عذاب
می دود چون کاسه ها بر روی آب
تا نشد پر بر سر دریا چو طشت
چون که پر شد طشت ، در وی غرق گشت
مثنوی #معنوی
چونی و چه باشد چون تا قدر تو را داند
جز پادشه بیچون قدر تو کجا داند
عالم ز تو پرنورست ای دلبر دور از تو
حق تو زمین داند یا چرخ سما داند
این پرده نیلی را بادیست که جنباند
این باد هوایی نی بادی که خدا داند
خرقه غم و شادی را دانی که که میدوزد
وین خرقه ز دوزنده خود را چه جدا داند
اندر دل آیینه دانی که چه میتابد
داند چه خیالست آن آن کس که صفا داند
شقه علم عالم هر چند که میرقصد
چشم تو علم بیند جان تو هوا داند
وان کس که هوا را هم داند که چه بیچارست
جز حضرت الاالله باقی همه لا داند
شمس الحق تبریزی این مکر که حق دارد
بی مهره تو جانم کی نرد دغا داند
#مولانا
جز پادشه بیچون قدر تو کجا داند
عالم ز تو پرنورست ای دلبر دور از تو
حق تو زمین داند یا چرخ سما داند
این پرده نیلی را بادیست که جنباند
این باد هوایی نی بادی که خدا داند
خرقه غم و شادی را دانی که که میدوزد
وین خرقه ز دوزنده خود را چه جدا داند
اندر دل آیینه دانی که چه میتابد
داند چه خیالست آن آن کس که صفا داند
شقه علم عالم هر چند که میرقصد
چشم تو علم بیند جان تو هوا داند
وان کس که هوا را هم داند که چه بیچارست
جز حضرت الاالله باقی همه لا داند
شمس الحق تبریزی این مکر که حق دارد
بی مهره تو جانم کی نرد دغا داند
#مولانا
نورِ نورِ چشم ، خود ، نورِ دل است ،
نورِ چشم ، از نورِ دلها حاصل است ،
باز ، نورِ نورِ دل ، نورِ خداست ،
کو ، ز نورِ عقل و حس ، پاک و جداست ،
#مولانا
نورِ چشم ، از نورِ دلها حاصل است ،
باز ، نورِ نورِ دل ، نورِ خداست ،
کو ، ز نورِ عقل و حس ، پاک و جداست ،
#مولانا
برخیز به میدان رو در حلقه رندان رو
رو جانب مهمان رو کز راه بعید آمد
غمهاش همه شادی بندش همه آزادی
یک دانه بدو دادی صد باغ مزید آمد
#مولانا
رو جانب مهمان رو کز راه بعید آمد
غمهاش همه شادی بندش همه آزادی
یک دانه بدو دادی صد باغ مزید آمد
#مولانا
بیا با تو مرا کارست امروز
مرا سودای گلزارست امروز
بیا دلدار من دلداریی کن
که روز لطف و ایثارست امروز
دل من جامهها را میدراند
که روز وصل دلدارست امروز
بخندان جان ما را از جمالی
که بر گلبرگ و گلنارست امروز
#مولانا
مرا سودای گلزارست امروز
بیا دلدار من دلداریی کن
که روز لطف و ایثارست امروز
دل من جامهها را میدراند
که روز وصل دلدارست امروز
بخندان جان ما را از جمالی
که بر گلبرگ و گلنارست امروز
#مولانا
برگذری درنگری جز دل خوبان نبری
سر مکش ای دل که از او هر چه کنی جان نبری
تا نشوی خاک درش در نگشاید به رضا
تا نکشی خار غمش گل ز گلستان نبری
#مولانا
سر مکش ای دل که از او هر چه کنی جان نبری
تا نشوی خاک درش در نگشاید به رضا
تا نکشی خار غمش گل ز گلستان نبری
#مولانا
ای یارِ قمرسیما ، ای مطربِ شِکَّرخا ،
آوازِ تو جاناَفزا ، تا باد چنین بادا ،
سودی ، همگی سودی ، برجمله برافزودی ،
تا بود ، چنین بودی ،،، تا باد ، چنین بادا ،
ای بانگ و نوایَت ، تَر ،،، وز بادِ صبا خوشتر ،
ما را تو بَری از سر ، تا باد ، چنین بادا ،
مجلس ، به تو فرخنده ،،، عشرت ، ز دمت زنده ،
چون شمع فروزنده ،،، تا باد ، چنین بادا ،
#مولانا
آوازِ تو جاناَفزا ، تا باد چنین بادا ،
سودی ، همگی سودی ، برجمله برافزودی ،
تا بود ، چنین بودی ،،، تا باد ، چنین بادا ،
ای بانگ و نوایَت ، تَر ،،، وز بادِ صبا خوشتر ،
ما را تو بَری از سر ، تا باد ، چنین بادا ،
مجلس ، به تو فرخنده ،،، عشرت ، ز دمت زنده ،
چون شمع فروزنده ،،، تا باد ، چنین بادا ،
#مولانا
عمر که بیعشق رفت هیچ حسابش مگیر
آب حیاتست عشق در دل و جانش پذیر
هر که جز عاشقان ماهی بیآب دان
مرده و پژمرده است گر چه بود او وزیر
عشق چو بگشاد رخت سبز شود هر درخت
برگ جوان بردمد هر نفس از شاخ پیر
هر که شود صید عشق کی شود او صید مرگ
چون سپرش مه بود کی رسدش زخم تیر
سر ز خدا تافتی هیچ رهی یافتی
جانب ره بازگرد یاوه مرو خیر خیر
تنگ شکر خر بلاش ور نخری سرکه باش
عاشق این میر شو ور نشوی رو بمیر
جمله جانهای پاک گشته اسیران خاک
عشق فروریخت زر تا برهاند اسیر
ای که به زنبیل تو هیچ کسی نان نریخت
در بن زنبیل خود هم بطلب ای فقیر
چست شو و مرد باش حق دهدت صد قماش
خاک سیه گشت زر خون سیه گشت شیر
مفخر تبریزیان شمس حق و دین بیا
تا برهد پای دل ز آب و گل همچو قیر
#مولانا
آب حیاتست عشق در دل و جانش پذیر
هر که جز عاشقان ماهی بیآب دان
مرده و پژمرده است گر چه بود او وزیر
عشق چو بگشاد رخت سبز شود هر درخت
برگ جوان بردمد هر نفس از شاخ پیر
هر که شود صید عشق کی شود او صید مرگ
چون سپرش مه بود کی رسدش زخم تیر
سر ز خدا تافتی هیچ رهی یافتی
جانب ره بازگرد یاوه مرو خیر خیر
تنگ شکر خر بلاش ور نخری سرکه باش
عاشق این میر شو ور نشوی رو بمیر
جمله جانهای پاک گشته اسیران خاک
عشق فروریخت زر تا برهاند اسیر
ای که به زنبیل تو هیچ کسی نان نریخت
در بن زنبیل خود هم بطلب ای فقیر
چست شو و مرد باش حق دهدت صد قماش
خاک سیه گشت زر خون سیه گشت شیر
مفخر تبریزیان شمس حق و دین بیا
تا برهد پای دل ز آب و گل همچو قیر
#مولانا
بدادم به تو ، دل ،
مرا ، تو ، بِه از دل ،
سپارم به تو ، جان ،
که جان را ، تو جانی ،
تو ، شاهِ عظیمی ،
که در دل ، مقیمی ،
تو ، آبِ حیاتی ،
که در تن ، روانی ،
#مولانا
مرا ، تو ، بِه از دل ،
سپارم به تو ، جان ،
که جان را ، تو جانی ،
تو ، شاهِ عظیمی ،
که در دل ، مقیمی ،
تو ، آبِ حیاتی ،
که در تن ، روانی ،
#مولانا