عشق و نور
931 subscribers
285 photos
1.1K videos
16 files
498 links
بیداری معنوی با نرمین



لینک گروه سلام زندگی و صوتی های نرمین مختص مالک کانال

https://t.me/salamzendgi7

لینک تمام کنفرانسها


https://t.me/narminbgs
Download Telegram
#سوال_از_اشو

اعتماد چیست؟

#پاسخ  قسمت 3 از 3


انسان چرا خودش را ازبین نمی‌برد؟ اهمیت زندگی کردن در چیست؟

برخاستن هر روز صبح، خوردن صبحانه، رفتن به مغازه یا اداره و تلاش در طول روز، سپس خسته و کوفته بازگشتن به خانه. سپس خوردن و رفتن بخواب و بیدارشدن دوباره!
اگر تمام زندگی این است، پیشاپیش خیلی اتفاقات افتاده و چیزها دیده شده است. این نوع زندگی حد و مرزی دارد: چرا یک برنامه را پیوسته تکرار کنی؟ اهمیت آن در چیست؟ اگر تمام زندگی همین است، پس ابداً‌ هیچ اهمیتی در آن نیست.”
و منطق می‌گوید تمامش همین است.

نتیجه‌گیری غایی منطق، خودکشی است
و نتیجه‌‌گیری غایی اعتماد، زندگی جاودانه است
انتخاب کن، هرکدام را که می‌پسندی انتخاب کن. تو ارباب خودت هستی. وقتی اعتماد را رها می‌کنی و منطق را انتخاب می‌کنی، فکر نکن با خداوند مخالفت می‌کنی: دست به خودکشی زده‌ای.

روزی که فریدریش نیچه اعلام کرد که خدا مرده است، خدا نمرد، بلکه در همان روز نیچه دیوانه شد. آیا خدا با اعلامیه یک نفر می‌میرد؟! ولی یک چیز به روشنی اتفاق افتاد:
اگر خدا مرده باشد آنوقت چه معنایی برای زندگی باقی می‌ماند؟

قدری فکر کن: از خدا خلاص بشو و آنگاه از تمام زیبایی‌ها، عشق‌ها و نیایش‌ها خلاص خواهی شد
آنگاه زنگ‌های معبد دیگر به‌صدا نخواهند آمد، آنگاه سینی‌های نیایش دوباره تزیین نخواهد شد، پیشکش‌ها دوباره اتفاق نخواهد افتاد ـــ تمام اینها ازبین خواهند رفت. با کنار گذاشتنِ همین یک واژه‌ی خدا، هرآنچه را که در زندگی ارزشمند بود کنار گذاشته می‌شود. آنوقت چه باقی می‌ماند؟ آشغال
آنگاه روی تلی از زباله خواهس نشست. آنگاه معنا کجاست؟
آنگاه زندگیت فقط یک تصادف است. آنگاه چه فرقی دارد که امروز بمیری یا فردا؟
آنگاه زنده ماندن یعنی ترسو بودن
آنگاه زندگیت هیچ اهمیتی ندارد. چرا به زندگی ادامه بدهی، چرا از بدبختی رنج ببری؟ چرا با دست خودت به زندگیت پایان ندهی؟!

نیچه دیوانه شد و تمام این قرن رو به دیوانگی دارد زیرا تمام این قرن نیچه را باور دارد
این نخستین بار در تاریخ بشریت است که چنین رخ داده که مردم شروع کرده‌اند به پرسیدنِ معنای اعتماد
تجربه‌ی توکل دیگر وجود ندارد، برای همین است که معنای آن باید پرسیده شود. مردم شروع کرده‌اند به پرسیدن اینکه “عشق چیست؟” زیرا تجربه‌ی عشق دیگر وجود ندارد.

روزی که مردم شروع کنند به پرسیدن اینکه “نور چیست؟” خوب بدانید که مردم کور شده‌اند. روزی که مردم سوال کنند که موسیقی چیست، خوب بدانید که آنان ناشنوا شده‌اند. چه معنی دیگری می‌تواند داشته باشد
توکّل ما خشکیده است. ما کاملاً‌ بدون توکّل زندگی می‌کنیم.

من به شما می‌گویم: به معبد می‌روید، به مسجد هم می‌روید و به گورودوارا هم می‌روید و بدون توکّل می‌روید. برای همین است که در این رفتن‌های شما اهمیتی وجود ندارد. شما می‌روید، این هم یک اجبار در زندگی روزمرّی شما شده است. همه می‌روند، پس تو هم می‌روی. اگر نروی مشکل پیش می‌آید. اگر بروی راحت هستی: نامی در جامعه پیدا می‌کنی که تو بسیار مذهبی هستی! اگر اینگونه مذهب را تمرین کنی انواع راحتی‌ها برایت وجود خواهند داشت. ولی اگر تمرین مذهبی بودن را ترک کنی آنوقت مردم خشمگین می‌شوند و شروع می‌کنند به ایجاد دردسر برایت. باشد، این یک نوع بازیگری است، ادامه بده. ولی این توکّل نیست
وقتی به سمت معبد می‌روید من رقصی در پاهای شما نمی‌بینم. وقتی از معبد بازمی‌گردید من اشک شوق و شعف در چشمانتان نمی‌بینم. وقتی شما را در معبد با دست‌های به‌هم چسبیده می‌بینم، قلبتان را نمی‌بینم که متصل باشد.

توکّل ناپدید شده است. و اگر توکّل ناپدید شده باشد، چشم‌ها ناپدید شده‌اند
چشمانی که خداوند را می‌بیند ناپدید شده است. ولی آنچه که ناپدید شده هم‌اکنون در درون تو حضور دارد. بسته مانده است، می‌تواند باز شود
وقتی با ضربه‌ای آن توکّل باز شود، ستسانگ satsang خوانده می‌شود: همنشینی با نیکان
کسی که در حضورش غنچه‌ی توکل شکفته شده و یک گل می‌گردد،
مرشد خوانده می‌شود.

#اشو
تفسیر اشو از کتاب هندی“بمیر، ای یوگی! بمیر” Maran Hey Jogi, Maran
#برگردان: ‌محسن خاتمی
#سوال_از_اشو

چرا برای عشق آزمون آتش داده شده؟

#پاسخ

این آزمون فقط برای عشق می‌تواند داده شود
فقط طلا را می‌توان به درون آتش انداخت، زیرا که آشغال‌ها خواهند سوخت، طلا باقی می‌ماند: طلای ناب درخشنده خواهد شد
آزمون آتش را می‌توان به عشق داد زیرا عشق در آتش نخواهد سوخت. آنچه سوخته شود عشق نیست. آنچه که پس از آتش باقی می‌ماند عشق است. و در شکل خالص آن باقی خواهد ماند

هرمقدار که ناخالصی در آن بود…. و در عشق شما آشغال‌های زیادی وجود دارد. معمولاً فقط نام عشق را دارد، آشغال‌ها بیشتر هستند. در عشق شما نفرت هم مخلوط است. برای همین است که عشق می‌تواند فوراً به نفرت تبدیل شود. لحظه‌ای پیش عشق بود، حالا نفرت شده است! آن زنی را که آماده بودی جانت را برایش بدهی، حالا می‌توانی در یک لحظه جانش را بگیری!
این را در نظر بگیر: یک لحظه پیش‌تر تو کاملاً‌ آماده بودی که بمیری و به زنت می‌گفتی، “بدون تو نمی‌توانم زنده بمانم! اگر تو بمیری من هم خواهم مرد. تو روح من هستی!” و تو بلند شدی و به کاغذها و نامه های قدیمی نگاهی انداختی. یک نامه قدیمی پیدا کرد که کسی برای همسرت نوشته بود. و بطور لحظه‌ای فکر می‌کنی که این یک رابطه عاشقانه بوده. آنوقت تمام عشق خودت را فراموش می‌کنی و تفنگی به دست می‌گیری و زنت را به قتل می‌رسانی
تو همان کسی را که برایش می‌مردی، کشته‌ای
چقدر طول می‌کشد تا عشق به نفرت تبدیل شود؟
یک نامه‌ی کوچک، چند کلمه، چند خط روی کاغذ ـــ همین قدر کفایت می‌کند
و عشق رفته است!
چقدر سریع عشق شما به حسادت تبدیل می‌شود. اگر همسر تو با فرد دیگری بخندد و حرف بزند، کافی است؛ آتش برافروخته شده!!
عشق شما تنها در نام عشق است
به نام عشق سعی دارید مالکیت خود را بر دیگری اثبات کنید. شوهر می‌خواهد زنش کاملاً تحت کنترل او باشد. قرن‌هاست که این تلاش را داشته است: که شوهر خدا است. خودِ شوهر توضیح می‌دهد که شوهر خدای همسرش است. آیا حماقت این را می‌بینید؟
چون زنان از نظر جسمانی ظریف‌تر هستند، شوهران این را بر آنان تحمیل کرده‌اند. توسط قدرت بر زنان تحمیل شده است!

زنان هندی چنین امضاء می‌کنند:
“برده‌ی تو….” آنان فقط در نوشتار چنین می‌نویسند، ولی در آن بیست‌وچهارمین ساعت دیگر، تلافی می‌کنند. و در واقعیت موقعیت چیز دیگری است؛ چون زنان نمی‌توانند تن به تن با مردان بجنگند، راه‌های ظریفی برای جنگیدن پیدا کرده‌اند. راه‌هایی بسیار ظریف و نامحسوس. باید که راه‌هایی پیدا کنند.

آیا دیده‌اید؟ مردان بسیاری از ابزارها را اختراع کرده‌اند. آنها شمشیر را ساخته‌اند، انواع تفنگ‌ها را اختراع کرده‌اند؛ بمب‌ها را درست کرده‌اند. نیزه‌ها را ساخته‌اند. چرا؟ دانشمندان می‌گویند چون انسان آن قدرت بدنی را که حیوانات دارند، ندارد. اگر شیری مستقیم به شما حمله کند، آنوقت تمام شجاعت ازبین خواهد رفت! شیر را فراموش کنید، اگر یک سگ قوی‌هیکل تو را دنبال کند، همه چیز ازیادت می‌رود
انسان در برابر حیوانات ناتوان است. او نه چنگال تیز دارد و نه دندانی که بتواند گوشت خام را بجود و یا استخوانی را بشکند. پس برای جبران این ناتوانی خود انواع اسلحه‌ها را ابداع کرده است. اینها جایگزین چنگ و دندان هستند. حیوانات چنگال‌های تیزی دارند، ما نیزه‌های بلند ساخته‌ایم. چاقو‌های دراز، شمشیر و خنجر درست کرده‌ایم. ولی هنوز هم می‌ترسیم: حتی اگر با شمشیر جلوی یک شیر بایستی به لرزش خواهی افتاد. اگر در این لرزش شمشیر از دستت بیفتد چه…؟!
پس انسان تیر و پیکان را اختراع کرده: از راه دور! سپس تفنگ‌ها اختراع شدند تا گلوله‌ای از راه دور شلیک شود؛ آنگاه موقعیت نزدیک شدن به حیوانات دیگر وجود ندارد. و مردم این را شکار تفریحی می خوانند، شکار بعنوان یک ورزش! نشستن روی درختی از بالا و شلیک گلوله به حیوان بی‌آزار و غیرمسلح. آیا شرم نمی‌کنند؟ و این را شکار تفریحی یا شکار ورزشی می‌خوانند! ولی اگر گاهی شیری به آنان حمله کند، نمی‌گویند که آن شیر برای تفریح و ورزش رفته بود!

انسان ضعیف بود، پس اسلحه‌ها را اختراع کرد. درست همین موقعیت بین زن و مرد وجود دارد. مرد قوی است؛ قدری بلندقامت‌تر است. بدنش عضلات بیشتری دارد، استخوان‌هایش ضخیم‌تر هستند، قوی است: می‌تواند به زن ظلم کند.
پس زنان باید اسلحه‌های ظریفی ابداع می‌کردند: وسایلی که مرد نتواند با آن بجنگد. مثلاً وقتی به خانه می‌روی، زن تو مشغول گریه و کندن موهایش است! حالا چه باید کرد. کتک ‌زدن زنی که در حال گریستن است کار درستی نیست. گریه‌ی زن یک اسلحه است: حالا تو چه می‌توانی بکنی؟ باید کوتاه بیایی. حالا باید بروی و برایش بستنی بخری! و یا برخی از مردان با بستنی و دسته‌ی گل وارد خانه می‌شوند. آنان پیشاپیش آماده شده‌اند!

ادامه👇👇
#سوال_از_اشو

من از هیچ چیز رضایت ندارم.
چه باید بگیرم تا به رضایت برسم؟

#پاسخ

تاوقتیکه با زبان “گرفتن” فکر می‌کنی، رضایت را نخواهی یافت. نارضایتی از همین زبانِ گرفتن getting می‌آید.  تاوقتیکه بگویی “چه باید بگیرم” ناراضی باقی خواهی ماند
#رضایت در شادی و لذت بردن از آنچه که هست وجود دارد
#نارضایتی در خواسته ریشه دارد؛ در تشنگی برای گرفتنِ چیزی که نیست

و خیلی چیزها هستند که تو نداری
اگر عزم گرفتن آنها را داشته باشی، باید بروی و بروی و به رفتن ادامه بدهی و هرگز قادر نخواهی بود تمام آنها را به دست آوری. هرگز راضی نخواهی شد. داستان زندگیت در تشویش نارضایتی ادامه خواهد داشت.

نه، آنچه که هست، کمبود نیست
تو زندگی را دریافت کرده‌ای
آیا از خداوند برای این زندگی تشکر کرده‌ای؟
و اگر قرار باشد بروی و همین زندگی را خریداری کنی، چه بهایی برای آن آماده هستی که بپردازی؟
او این چشم‌ها، این چراغ های فروزان را به تو داده است. با این چشم‌ها زیبایی‌های بسیار در این کائنات می‌بینی: خورشید بامداد و ستارگان را در شب می‌بینی. آیا هرگز از خداوند که این چشم‌ها را به تو بخشیده تشکر کرده‌ای؟
چنین چیز جادویی: چشم‌ها!
ولی تو تشکر نکرده‌ای.

تو موسیقی فراوان با گوش‌هایت شنیده‌ای. آیا هرگز در شکر و سپاس سرِ تعظیم فرود آورده‌ای؟

او این قلب حساس را به تو داده
آیا هرگز در نیایش و عبادت، دو قطره اشک نثار پاهایش کرده‌ای؟

معنی رضایت این است:
آنچه که هست، بیشتر از استحقاق من است، بیشتر از ارزشمندی من است
من نه لیاقتش را دارم و نه ارزش آن را،
و خداوند پیوسته بر من رحمت و نعمت می‌بارد ـــ
نام این تجربه، رضایت است
و کسی که رضایت دارد بیشتر دریافت می‌کند.

یک جمله بسیار زیبا از مسیح هست که من بارها و بارها آن را به یاد می‌آورم ـــ
و جمله‌ای کمیاب و بسیار ورای منطق است
مسیح می‌گوید:
“به کسی که دارد، بیشتر داده خواهد شد. و به کسی که ندارد، حتی آنچه که دارد نیز از او گرفته می‌شود.”
این یک جمله معماگونه و برعکس است
آیا این چیزی برای گفتن است؟
آیا در این هیچ عدالتی هست که به آنان که دارند بیشتر داده شود و از آنان که ندارند حتی آنچه که دارند هم گرفته شود؟
این به‌نظر بسیار بی‌عدالتی است
ولی نه، چنین نیست.
این والاترین قانون زندگی است:
زیرا در کسی که دارد ظرفیت دریافت بیشتر می‌شود. او درها را باز می‌کند
او تشنه‌تر می‌شود. شوق بیشتری برای دریافت دارد، بیشتر جستجو می‌کند
و کسی که ندارد بیشتر چروکیده و خشک می‌شود. او چنان می‌خشکد که حتی آنچه که در درونش دارد احساس بیقراری پیدا می‌کند که بیرون بزند!

اگر رضایت داشته باشی، هدایای بیشتر و بیشتری دریافت خواهی کرد. هر روز هدیه دریافت می‌کنی

و اگر رضایت نداشته باشی، فقط نارضایتی و شکایت و گریه ….
یک داستان همیشگی از بی‌قراری و ناراحتی تو را خشک و چروکیده خواهد کرد. آنچه را که در درون داری نیز از دست خواهی داد.

می‌گویی:
“من از هیچ چیز رضایت ندارم.”
این طبیعی است. همه ناراضی هستند. انسان چنین است. ذهن انسان اینگونه است ــ نارضایتی از همه چیز.

حالا این را درک کن:
این یعنی تو سالهاست که ناراضی هستی، ولی از این نارضایتی چه به دست آورده‌ای؟
نارضایتی تو رشد کرده است. در آینده نیز ناراضی باقی خواهی ماند. روزی مرگ خواهد آمد و تو ناراضی زندگی کرده‌ای و ناراضی خواهی مرد

اینک یک هنر دیگر را بیاموز:
نام این هنر رضایت است، یا سانیاس. این دو باهم مترادف هستند.

سانیاس یعنی رضایت. هرآنچه هست: “همین مقدار خیلی زیاد است.
چرا اینقدر زیاد است؟
عجیب به‌نظر می‌رسد. چرا من اینقدر زیاد دریافت می‌کنم؟
من این را کسب نکرده‌ام. من ارزش و لیاقت این مقدار را ندارم. تو آن را بخشیده‌ای، هدیه‌ی تو است. من شاکر هستم. من سپاسگزارم.”

برقص، زنگوله‌ها را به پایت ببند و بگذار دستها بر طبل بکوبند. برقص! در شعف و شادی برقص! و آنوقت درخواهی یافت که هدایای بیشتر و بیشتری شروع به آمدن می‌کنند
هرچه سپاسگزاری تو عمیق‌تر شود، رحمت خداوند بیشتر بر تو بارش خواهد داشت. اگر قبلاً‌ مانند نم‌نم باران بود، اینک بارش سرور مانند باران‌های استوایی بر تو خواهد بارید.

پرسیده‌ای که چه باید بکنی:
بگذار نفْس بمیرد.

#اشو
تفسیر اشو از کتاب هندی“بمیر، ای یوگی! بمیر”
#سوال_از_اشو

مرشد عزیز، من از زنم خسته شده ام آیا پیشنهادی دارید؟ چه کار کنم؟

#پاسخ

کیست که خسته نشده باشد؟
فکر میکنی که تنها تو خسته شده ای؟
و فکـر مـی کنــی همسرت از تو خسته نشده؟

زنان از شوهران خسته شده اند و شوهران از زنان خسته هستند
ولی اگر همسرت را هم عوض کنی، هیچ تغییری روی نخواهد داد: تـو به زودی از آن زن دیگر هم خسته خواهی شد
اگر شوهرت را هم عوض کنی باز هم چیزی تغییر نخواهد کرد از شوهر دیگر هم خسته خواهی شد
آری... چند روزی هیجان خواهد بود، احساسی از تازگی و تنوع خواهی داشت، ولی بالاخره تازه نیز کهنه خواهد شد؛
و لحظه ای که چیزی تازه کهنه شود، خسته خواهی شد.

سه لایه از خستگی وجود دارد، نخست آنکه تو از زن خودت خسته میشوی، ولی از زن دیگر خسته نمیشوی.
لایه دوم، تو آن قدر از زنان متعدد خسته میشوی که از هر چه زن است خسته میشوی.
و لایه سوم، تو آنقدر از تعویض همسر و کهنه شدن چیزی تازه خسته خواهی شد، که از ذهن که منبع تمام نارضایتی هاست خسته می‌شوی،
و وقتی که از ذهن خسته شدی آن وقت است که لحظه بزرگ اکتشاف حقیقت فرارسیده است.

سعی کن ذهن را ببینی:
این ذهن است که پیوسته در پی چیزی جدید است
این ذهن است که مدام نق میزند، ایراد میگیرد، و به دنبال تنوع است
ذهن نمیتواند برای همیشه راضی شود، زیرا که هر چیز جدید، به طور خود به خود کهنه میشود
پس هـر کجا که باشی ناراضی خواهی بود،
پس چرا از خود ذهن خسته نشوی؟
و زماتی که نسبت به ذهن و عملکردش آگاه شوی، ریشه تمام خستگی ها را خواهی زد و  گام در راه سلوک و زندگی واقعی خواهی گذاشت
مراقبه یعنی همین.

#اشو
#سوال_از_اشو

مرشد عزیز، چرا رنج به انسان احساس امنیت زیاد می‌دهد و خوشحالی بسیار تهدیدکننده است؟

#پاسخ

برای نفْس، شادمانی تهدید‌کننده است و رنج احساس امنیت
نفس فقط می‌تواند توسط رنج و در رنج وجود داشته باشد. نفس جزیره‌ای است که توسط جهنم احاطه شده است شادمانی برای نفس، برای خودِ وجود نفس تهدید‌کننده است. شادمانی مانند خورشیدی است که با طلوعش، نفسِ تاریک ناپدید می‌شود؛ مانند قطره‌ای شبنم از روی تیغه علف بخار می‌شود

شادمانی مرگِ‌ نفس است
اگر بخواهی ماهیتی جداگانه از جهان‌ هستی باقی بمانی، همانگونه که همه سعی دارند چنین کنند، از مسروربودن و شادمان بودن خواهی ترسید
از شادبودن احساس گناه خواهی کرد احساس خودکشی داری، زیرا در سطح روانی(سطح نفسانی)مشغول خودکشی هستی
تقریباً‌ همیشه چنین رخ می‌دهد که مردم چند لحظه خوش هستند و پس از آن فوری بسیار احساس گناه می‌کنند
این احساس گناه از همان نفس برمی‌خیزد
نفس شروع می‌کند به شکنجه‌کردن آنان
(چه می‌کنی؟
آیا می‌خواهی مرا بکُشی؟
و من تنها گنجینه‌ی تو هستم. مرا می‌کُشی؟ خودت نابود خواهی شد.کشتن من نابودی خودت است)

ما چنان با نفس‌هایمان هویت گرفته‌ایم که وقتی چنین چیزهایی بگوید، یک جاذبه‌ی بزرگ دارد، بسیار متقاعد‌کننده است
واقعیت درست برعکس این است
ما نفس‌هایمان نیستیم
درواقع، به سبب همین نفس است که ما رشد نمی‌کنیم
نفس مانند یک تخته‌سنگ بزرگ است که مانع رشد شما می‌شود
آن سنگ را بردار و شروع به رشدکردن خواهی کرد‌
با رضایتی بزرگ، شکوفا خواهی شد

ولی در ابتدا چنین احساس می‌شود که اگر آن سنگ را دور بیندازی، تمام امنیت خودت را دور انداخته‌ای
آن سنگ مانع بسیاری از چیزها است مانع می‌شود که باران به تو برسد و تو فکر می‌کنی که اینگونه امن‌تر است درواقع، باران تغذیه‌کننده بود. اگر به تو می‌رسید، شروع می‌کردی به رشدکردن. آن سنگ مانع تابش خورشید بوده و تو فکر می‌کردی که یک پناهگاه است
مانع رسیدن گرمای خورشید به تو می‌شود. ولی آن گرما مورد نیاز است؛ خودِ زندگی است

جامعه به تو گفته که آنچه برایت ویرانگر است، نابودکننده نیست
نه تنها نابودکننده نیست، بلکه پناهگاه است، محافظ است و امنیت است
این فکر عمیقاً‌ در تو ریشه گرفته است برای همین است که تو حسّ می‌کنی رنج امن است
همه اینگونه احساس می‌کنند
برای همین است که هرکسی رنجوربودن را انتخاب می‌کند؛ این انتخاب خودت است
همه جهنم را انتخاب می‌کنند
این مسئولیت خودت است
اگر تمام دنیا در جهنم زندگی می‌کند، مسئولیت هیچکس دیگر نیست. این تصمیم خودمان است
یک تصمیم عامدانه برای زندگی در جهنم، زیرا نفس در جهنم می‌تواند باقی بماند
وقتی که تاریکی و ابهام است و خورشیدی در افق نیست، نفس می‌تواند باقی بماند. وقتی که خورشید، خورشیدِ آگاهی وارد افق می‌شود، آنگاه نفس مانند تاریکی شروع می‌کند به ناپدید شدن
البته اگر با تاریکی هویت گرفته باشی، آنگاه خورشید تهدیدکننده است
ولی اگر هویت خودت را از نفس بازپس بگیری، آنگاه قادر خواهی بود به آن خورشید خوشامد بگویی؛ دیگر برایت تهدیدکننده نیست؛ بلکه یک هیجان، یک ماجراجویی، یک زندگی تازه و تولدی جدید و یک رستاخیز است
نفس یک گور یا قبر است. برای بیرون آمدن از نفس، باید از گور خودت بیرون بزنی
فکر نکن که قبر مکانی امن است به‌نظر امن می‌رسد
زیرا هرگز بیرون از آن گام نزده‌ای،هرگز ماجراجو نبوده‌ای
هرگز طعم خطر و ناامنی را نچشیده‌ای وقتی که مزه‌ی خطر و ناامنی را بچشی، دیگر هرگز به آن گور بازنخواهی گشت. یک لحظه زندگی کردن در بیرون از قبر بهتر است از هزار سال درازکشیدن در قبر

این زندگی نیست، پرهیز از زندگی کردن است
از رنج‌هایت بیرون بیا، از نفس خودت بیرون بیا، از گور خودت بیرون بیا و خوشیِ تهدیدکننده را بپذیر
خطرات رفتن به قلّه‌ها را بپذیر، زیرا آنان که به قلّه‌ها می‌روند می‌توانند سقوط کنند، مخاطره می‌کنند
همه چیز را به مخاطره بینداز
زیرا زندگی فقط برای قماربازهایی است که می‌توانند همه‌چیز را به مخاطره اندازند
ولی با به‌خطرانداختن همه چیز تو معشوق جهان‌هستی، معشوق خداوند می‌شوی
با ریسک‌کردن همه چیز تو ارزشمند می‌شوی، یک روح می‌شوی
بدون ریسک کردن روحی در تو نیست فقط یک موجود توخالی هستی، هیچ چیز در تو نیست
بدون مخاطرات، هیچ اهمیت، هیچ شعر، هیچ ترانه، هیچ رقص و هیچ شعفی در زندگی وجود ندارد
ابداً ضیافتی در آن نیست

جشن‌ بگیر، برقص، بگذار خوشی قلبت را پر کند، بگذار سرشار شود
و اگر نفس تو می‌میرد، بگذار بمیرد. کمکش کن تا بمیرد زیرا آن نفس وجود تو نیست
تو چیزی ورای بدن، ذهن، نفس و همه چیز دیگر هستی. تو بخشی از خداوند هستی، پاره‌ای از جاودانگی

ادامه دارد 👇👇
#سوال_از_اشو

ﭼرا ﻣﺎ اینچنین ﻣشتاقِ ﻓراﻣوش کردن ﺧودمان هستیم؟

#پاسح:

مپندار که فقط کسانیکه به دﯾدن فیلم ﻣﯽ روﻧد ﻣﯽ ﺧواهند ﺧودﺷﺎن را فراﻣوش کنند.
کسانیکه به معبد یا خانه های خدا ﻣﯽ روند نیز به همان دلیل می‌روند، هیچ ﺗﻔﺎوﺗﯽ بین آنان وﺟود ندارد.
معبد روﺷﯽ ﻗدﯾﻣﯽ ﺑرای ﻓراﻣوﺷﯽ خداوند است و فیلم دیدن روﺷﯽ جدید.
اﮔر انسان بنشینید و آواز راﻣﺎ راﻣﺎ(خدا، خدا) سر دهد. ذکر بگوید، دعا و نیایش کند، ﻓﮑر ﻧﮑن که دارد ﮐﺎر دﯾﮕری متفاوت با کسانیکه ﺑﺎ شنیدنِ آواز و دیدنِ فیلم سعی در فراموشی خداوند دارند، انجام می دهد.
در واقع ﺗﻔﺎوﺗﯽ میان اﯾن دو وﺟود ﻧدارد
چه آن ذکر  راﻣﺎ(خدا) ﺑﺎﺷد، چه فیلم، چه موسیقی،
چه ﺗﻼش ﺑرای درگیر ﺷدن در ھر ﭼﯾزی ﺑﯾرون از ﺧود،
ﺗﻼش ﺑرای درگیر ﺷدن در ھر چیزی در اﺻل کاری نیست  ﺟز ﺗﻼش ﺑرای ﻓرار از ﺧود.
ﻣﺎ همه ﻣﺷﻐول ﺗﻼش ﺑرای ﻓرار از ﺧود به شیوه ها و روشهای ﮔوﻧﺎﮔون هستیم تا سرمان را مشغول کنیم.
اﯾن ﻧﺷﺎن ﻣﯽ دھد ﮐه وﺿﻊ درون ﻣﺎ بدتر ﺷده و ﻣﺎ حتی شهامت ﻧﮕﺎه ﮐردن به درونمان را نیز از دست داده اﯾم.
ﻣﺎ از ﻧﮕﺎه ﮐردن ﺑه آنسو بسیار می‌ترسیم.
وقتی چیزی را پنهان می کنیم اینطور نیست که از بین رفته باشد.
آﺷﮑﺎر نبودن و وﺟود نداشتن هیچ ربطی به ھم ندارند.
اﮔر چیزی آﺷﮑﺎر ﺑود، ﻣﯽتوانستیم ببینیم و بفهمیم و تغییرش دهیم،
اﻣﺎ ﺗﺎ آﺷﮑﺎر نباشد، تغییرش غیره ﻣﻣﮑن است. 
در درون ﻣﺎنند ﯾﮏ زخم رشد ﻣﯽ کند و پنهان می ماند.

#اشو
#سفر_درونی
#سوال_از_اشو

اشوی عزیز، من غالباً این احساس را دارم که کاری را که باید انجام دهم انجام نمی دهم و یا کاری را که نباید انجام بدهم انجام می دهم؛ یا که چیزی باید تغییر کند و سریع  مثل نگرانی های روزهای مدرسه؛ که شاید نمره نیاورم و از مدرسه اخراج شوم.

#پاسخ

کریشنا پرابوKrishna Prabhu ،
این روشی است که همه ی ما بزرگ شده ایم. تمام تعلیمات ما در خانواده، در جامعه، در مدرسه، در کالج، در دانشگاه  در ما تولید تنش می کند
و تنش اساسی این است که تو آنچه را که باید انجام بدهی انجام نمی دهی.
آنوقت این تنش در تمام زندگی پابرجا می ماند، مانند یک کابوس تو را تعقیب می کند و گریبانگیرت می شود. هرگز تو را راحت نخواهد گذاشت، هرگز اجازه ی آسوده بودن به تو نخواهد داد.
اگر آسوده باشی، خواهد گفت:
"چه می کنی؟ نباید آسوده باشی، باید کاری بکنی."
اگر مشغول کاری باشی خواهد گفت: "چه می کنی؟ نیاز به قدری استراحت داری؟ لازم است، وگرنه خودت را دیوانه خواهی کرد  تقریباٌ نزدیکش هستی!"

اگر کار خوبی انجام دهی، خواهد گفت: "احمق شده ای. خوب بودن پاداشی ندارد، مردم سرت را کلاه خواهند گذاشت."
اگر کار بدی انجام دهی خواهد گفت: "چه می کنی؟ داری راهت را به جهنم آماده می کنی، برای اینکار مجازات خواهی شد."
این تنش هرگز تو را راحت نخواهد گذاشت. هرعملی که انجام بدهی، تو را سرزنش خواهد کرد.

این سرزنشگر در شما کاشتهimplanted شده است. این بزرگترین فاجعه ای است که برای بشریت رخ داده
و تا زمانی که ما از این سرزنشگر درونی خلاص نشویم نمی توانیم واقعاً انسان باشیم، نمی توانیم واقعاٌ مسرور باشیم و نمی توانیم در این ضیافت که جهان هستی نام دارد مشارکت کنیم

و حالا، هیچکس دیگر جز تو نمی تواند این سرزنشگر را رها کند. و این تنها مشکل تو نیست، این تقریباٌ مشکل همه انسانهاست. در هر کشوری که زاده شده باشی، به هر مذهبی که تعلق داشته باشی، مهم نیست کاتولیک، کمونیست، هندو، محمدی، جین، بودایی.... مهم نیست به کدام آرمان و ایدئولوژی وابسته باشی، جوهر آن یکی است. اصل این روند این است که:
در تو شکافی ایجاد کند، تا که یک بخش همواره بخش دیگر را سرزنش کند. اگر بخش اول را پیروی کنی، آنگاه بخش دوم شروع می کند به سرزنش کردن تو، در یک نزاع و یک جنگ خانگی قرار گرفته ای.

این جنگ داخلی را باید رها کرد، وگرنه تمام زیبایی و سعادت زندگی را ازکف خواهی داد. هرگز قادر نخواهی بود از ته دل بخندی، هرگز قادر به عشق ورزیدن نخواهی بود، هرگز نمی توانی در هیچ کاری تمامیت داشته باشی
و تنها با داشتن تمامیت است که فرد به شکوفایی می رسد، که بهار فرا می رسد و زندگیت شروع می کند به رنگ گرفتن و داشتن شعر و موسیقی

با داشتن تمامیت در زندگی است که ناگهان شروع می کنی حضور خداوند را در اطرافت حس و احساس کنی.
ولی نکته ی عجیب اینجاست که این شکاف توسط به اصطلاح قدیسان، کشیشان و کلیساها خلق شده است. درواقع کشیش بزرگترین دشمن خدا روی زمین بوده است.
ما باید از تمام کشیشان خلاص شویم؛ آنان ریشه ی اصلی بشریت بیمارگونه هستند. آنان به سادگی همه را بیمار کرده اند، آنان عصبیت را شیوع داده اند. و این عصبیت چنان رواج یافته و شایع شده که ما آن را مانند یک واقعیت پذیرفته ایم. ما فکر می کنیم تمام زندگی همین است، می پنداریم که زندگی چنین است  یک مصیبت، یک رنج کشیدن طولانی و دردناک، یک بودش دردآلوده، یک هیاهوی بسیار برای هیچ، و اگر به این به اصطلاح زندگی خود نگاه کنیم، چنین هم به نظر می آید، زیرا حتی یک گل هم وجود ندارد، حتی یک ترانه هم در دل خوانده نمی شود و هرگز نوری از سرور الهی وجود ندارد.

تعجبی ندارد اگر تمام روشنفکران در سراسر جهان می پرسند که معنی زندگی چیست. "چرا ما باید به زندگی کردن ادامه بدهیم؟ چرا اینهمه ترسو هستیم که به زندگی ادامه دهیم؟ چرا نمی توانیم شهامتی پیدا کنیم و نقطه ی پایانی بر تمام این زندگی بی معنی بگذاریم؟ چرا نمی توانیم خودکشی کنیم؟"
هرگز در دنیا این تعداد زیاد از مردم چنین فکر نکرده اند که زندگی بسیار بی معنی است. چرا این موقعیت در این عصر پیدا شده؟
ربطی به این عصر ندارد. قرن هاست، دست کم پنج هزار سال است که کشیشان سرگرم این کار مخرب بوده اند. اینک به نقطه ی اوج رسیده است.

این کار ما نیست، ما قربانی هستیم
ما قربانیان تاریخ هستیم. اگر انسان قدری هشیارتر شود، نخستین کاری که باید بکند سوزاندن تمام کتاب های تاریخ است. گذشته را فراموش کنیم، یک کابوس بوده است. دوباره از الف ب پ شروع کنیم: گویی که آدم دوباره متولد شده. طوری شروع کنیم که گویی باردیگر در باغ بهشت به سر می بریم: معصوم، آلوده نشده توسط کشیشان بی رحم
کشیشان بسیار بی رحم بوده اند، زیرا چیزی بسیار مهم را برای خودشان کشف کرده اند:
انسان را تقسیم کن، در او شکافی به وجود بیاور، در اساس او را دوشخصیتی کن و همیشه در قدرت باقی خواهی ماند.

ادامه👇👇
#سوال_از_اشو

اشوی محبوب؛ گاهی وقتی که فقط نشسته‌ام، این سوال به ذهن می‌آید: حقیقت چیست؟
ولی وقتی به اینجا می‌آیم تشخیص می‌دهم که قادر به پرسیدن نیستم.
ولی آیا می‌توانم بپرسم که در آن لحظاتی که این پرسش بسیار با قدرت برخاسته، و اگر شما نزدیک بودید آن را می‌پرسیدم، چه اتفاقی می‌افتد؟
یا اگر پاسخ نمی‌دادید؛ ریش شما یا یقه‌تان را می‌گرفتم و می‌پرسیدم، “حقیقت چیست، اشو؟”

#پاسخ

این مهم‌ترین سوالی است که می‌تواند در ذهن هرکسی برخیزد، ولی هیچ پاسخی برای آن وجود ندارد.
مهم‌ترین پرسش، غایی‌ترین سوال نمی‌تواند پاسخ داده شود؛ برای همین غایی است.

چیدویلاس Chidvilas  این پرسشی مطلقاً بااهمیت است. هیچ پرسشی برتر از این نیست، زیرا هیچ دیانتی بالاتر از حقیقت وجود ندارد. این را باید درک کرد؛ این پرسش باید مورد تحلیل قرار بگیرد. با تحلیل این پرسش و سعی در درک خودِ این پرسش، شاید نگرشی پیدا کنید که حقیقت چیست
من به آن پاسخ نمی‌دهم؛ نمی‌توانم به آن پاسخ دهم؛ هیچکس نمی‌تواند به آن پاسخ دهد. ولی می‌توانیم عمیق‌تر وارد این پرسش شویم
با عمیق‌تر رفتن به درون این پرسش، خودِ سوال شروع می‌کند به ناپدید‌شدن. وقتی که پرسش ناپدید شد، پاسخ را در مرکز قلب خود خواهید یافت

تو حقیقت هستی، پس چگونه می‌توانی آن را از دست بدهی؟
شاید این را ازیاد برده باشی، شاید ردّ آن را گم کرده باشی، شاید فراموش کرده باشی که چگونه وارد وجود خودت، وارد حقیقت خودت بشوی

حقیقت یک نظریه نیست، یک ایده‌ی جزمی نیست. حقیقت نه هندو است، نه مسیحی، نه محمدی. حقیقت نه مال من است و نه مال تو
حقیقت به هیچکس تعلق ندارد،
ولی همه به حقیقت تعلق دارند
حقیقت یعنی آنچه هتست: این دقیقاً معنای این واژه است. از واژه‌ی لاتین: وروس Verus می‌آید
وروس یعنی: آنچه که وجود دارد

بنابراین، لحظه‌ای که به این پرسشِ “حقیقت چیست” پاسخ بدهی،
واقعیت می‌شود، دیگر حقیقت نیست. تفسیر واردش شده، ذهن به آن رنگ زده است. و به تعداد ذهن‌ها واقعیت‌ها وجود دارند
واقعیت‌های بسیار وجود دارند
حقیقت یکی است زیرا حقیقت فقط وقتی شناخته می‌شود که ذهن وجود نداشته باشد
این ذهن است که تو را از من جدا نگه می‌دارد، تو را از بقیه، از جهان‌هستی جدا نگه می‌دارد. اگر از دریچه‌ی ذهن نگاه کنی، آنوقت ذهن تصویری از حقیقت به تو می‌دهد. این فقط یک تصویر است، یک عکسبرداری از آنچه که هست. و البته عکس به دوربین وابسته است، به فیلمی که استفاده شده، به مواد شیمیایی و چگونگی ظهور و چاپ آن بستگی دارد. هزارویک چیز وارد می‌شود و سپس واقعیت می‌گردد.

واژه‌ی واقعیت Reality هم برای درک شدن زیباست. از ریشه‌ی “رِز” Res می‌آید، به‌معنی چیز یا اشیاء
حقیقت یک شیي نیست؛ وقتی که تفسیر شد، وقتی که ذهن آن را گرفت و آن را تعریف و محدود کرد، یک شیي می‌شود

وقتی عاشق زنی می‌شوی،حقیقتی در آن هست
اگر مطلقاً ناآگاهانه عاشق شده باشی، اگر به هیچ ترتیبی آن را “انجام” نداده باشی، اگر آن را بازی و مدیریت نکرده باشی، حتی اگر در مورد فکر هم نکرده باشی. ناگهان زنی را می‌بینی و به چشمان او نگاه می‌کنی و چیزی جا می‌افتد. تو انجام‌دهنده نیستی، فقط توسط آن برخورد تسخیر شده‌ای، فقط در آن سقوط می‌کنی. این هیچ ربطی به تو ندارد. نفْس تو درگیر نیست؛ دست‌کم نه در همان اول و ابتدای آن برخورد؛
وقتی که عشق دست نخورده است.
در آن لحظه، حقیقت وجود دارد،
ولی تفسیری وجود ندارد
برای همین است که عشق قابل تعریف نیست

ولی بزودی ذهن وارد می‌شود، شروع می‌کند به مدیریت اوضاع و تو بر وضعیت مسلط می‌شوی. شروع می‌کنی به صحبت در مورد آن دختر که او دوست‌دخترت است، شروع می‌کنی به فکرکردن که چگونه با او ازدواج کنی، به آن زن بعنوان همسر خودت فکر می‌کنی. حالا اینها شیي هستند: دوست دختر، همسر…. اینها اشیاء هستند. حقیقت دیگر وجود ندارد، عقب‌نشینی کرده است. اینک اشیاء مهم‌تر شده‌اند. چیزی که تعریف شده باشد بیشتر امن است، چیزهای تعریف نشده ناامن هستند. شروع کرده‌ای به کشتن و مسموم‌کردنِ حقیقت. دیریازود یک زن و شوهر وجود خواهد داشت ــ دو شیي! ولی آن زیبای ازبین رفته است، آن خوشی ناپدید شده است، ماه‌عسل تمام شده است
ماه‌عسل درست در لحظه‌ای تمام می‌شود که حقیقت به واقعیت تبدیل شود، وقتی که عشق به یک رابطه تبدیل شود.ماه‌عسل بسیار کوتاه است متاسفانه من در مورد آن ماه‌عسل که شما برایش به سفر می‌روید صحبت نمی‌کنم
ماه‌عسل بسیار کوتاه است.شاید برای یک لحظه وجود داشت؛ ولی خلوص آن، پاکی کامل آن، الوهیت آن، ماورایی بودن آن، اینها به جاودانگی تعلق دارند و بخشی از زمان نیستند. اینها بخشی از دنیای مادّی نیستند. مانند اشعه‌ای از نور است که وارد سوراخی تاریک شده باشد؛ از ماوراء می‌آید
کاملاً درست است که  عشق را خدا بخوانیم، زیرا عشق همان حقیقت است در زندگی معمولی نزدیک‌ترین چیزی که به حقیقت نزدیک است، عشق است

ادامه👇
#سوال_از_اشو

اشوی عزیز، تسلیم من هدفمند است. من تسلیم می‌شوم تا آزادی را برنده شوم،
پس ابداً یک تسلیم واقعی نیست. من این را تماشا می‌کنم، ولی مشکل این است:
همیشه “من” است که تماشا می‌کند.
پس هرگونه ادراکی که از این تماشاگری بیرون بیاید تقویتی است برای نفْس.
احساس می‌کنم نفسِ من به من حقّّه می‌زند!

#پاسخ(قسمت اول)

تو تسلیم را درک نکرده‌ای.
نخستین چیزی که باید در مورد تسلیم درک شود این است که:
تو نمی‌توانی آن را انجام بدهی، این یک عمل نیست که انجامش بدهی. می‌توانی مانع رخ‌دادنِ آن بشوی، ولی نمی‌توانی ترتیبی بدهی که اتفاق بیفتد. قدرت تو در مورد تسلیم فقط منفی است: می‌توانی مانعش بشوی، ولی نمی‌توانی آن را بیاوری.

تسلیم  چیزی نیست که بتوانی انجامش بدهی. اگر انجام بدهی، تسلیم نیست؛ زیرا آن کننده وجود دارد.
تسلیم این ادراک عظیم است که:
“من نیستم.”
تسلیم یک بینش است که نفْس وجود ندارد، که: “من جدا نیستم.” تسلیم یک عمل نیست، بلکه یک ادراک است.

نخستین نکته اینکه تو کاذب هستی، جدایی دروغین است. حتی برای یک لحظه هم نمی‌توانی از کائنات جدا باشی. اگر درخت از زمین ریشه‌کن شود نمی‌تواند وجود داشته باشد. اگر فردا خورشید ازبین برود درخت نمی‌تواند وجود داشته باشد. درخت نمی‌تواند بدون جذب آب که به ریشه‌هایش می‌رسد وجود داشته باشد. درخت نمی‌تواند وجود داشته باشد، اگر نتواند تنفس کند. درخت در تمام پنج عنصر ریشه دارد ـــ آنچه بوداییان “اسکانداها” Skandhas می‌خواند.

آوالوکیتا Avalokita….
وقتی بودا به این بینش ماورایی رسید، وقتی از تمام مراحل گذر کرد، وقتی تمام پلّه‌های نردبام را پیمود و به هفتمین رسید ــ از آنجا به پایین نگاه کرد، به عقب نگاه کرد ـــ او چه دید؟ او فقط پنج توده را دید که هیچ جوهری از خود ندارند، فقط خالی‌بودن، شونیاتا Shunyata.

اگر این پنج عنصر پیوسته به درخت انرژی نرسانند، درخت نمی‌تواند وجود داشته باشد. اگر درخت شروع به فکر کردن کند که: “من هستم،” آنوقت دچار مصیبت خواهد شد؛ برای خودش جهنم خلق خواهد کرد. ولی درختان آنقدر احمق نیستند، هیچ ذهنیتی حمل نمی‌کنند. آنها وجود دارند، و اگر فردا ازبین بروند، ازبین رفته‌اند. آنان نمی‌چسبند، کسی برای چسبیدن وجود ندارد. درخت پیوسته تسلیم کائنات است. منظور از تسلیم این است که درخت هرگز جدا نبوده، او به این مفهوم احمقانه‌ی نفْس نرسیده است.
و پرندگان نیز چنین هستند، کوهستان‌ها نیز چنین هستند و ستارگان نیز
فقط انسان است که این فرصت عظیم آگاه بودن being conscious را به آگاهی‌ازخود self-conscious تبدیل کرده است. انسان آگاهی دارد، اگر این آگاهی رشد کند می‌تواند بزرگترین سرور ممکن را بیاورد. ولی اگر اشتباهی صورت بگیرد و این آگاهی فاسد شود و به آگاهی از خود تبدیل شود، آنوقت تولید جهنم می‌کند، آنوقت مصیبت خلق می‌کند. هردو امکان همیشه وجود دارد؛ انتخاب با شماست.

نخستین چیزی که باید در مورد نفْس فهمیده شود این است که وجود ندارد. هیچکس در جدایی وجود ندارد. شما همان مقدار با کائنات یکی هستید که من هستم، که بودا هست، که مسیح هست. من این را می‌دانم، شما نمی‌دانید؛ تفاوت فقط در تشخیص است. این تفاوتی وجودین نیست، ابداً‌ چنین نیست. پس باید به این فکر احمقانه‌ی جدایی فکر کنید. حالا، اگر تلاش کنی که تسلیم شوی، هنوز همان مفهوم جدایی را حمل می‌کنی. حالا فکر می‌کنی، “تسلیم خواهم شد، اینک خودم را تسلیم می‌کنم!” ولی فقط چنین فکر می‌کنی!

با نگاه‌کردن به خودِ مفهوم جدایی، یک روز درخواهی یافت که جدا نیستی، پس چگونه می‌توانی تسلیم شوی؟ کسی وجود ندارد که تسلیم شود! هرگز کسی برای تسلیم‌شدن وجود نداشته است! تسلیم ابداً‌در هیچ‌کجا وجود ندارد ـــ هرگز درجایی یافت نشده است. اگر به درون خودت بروی تسلیم را در هیچ کجا پیدا نخواهی کرد. در آن لحظه، تسلیم وجود دارد. وقتی تسلیم در جدایی پیدا نشد، در آن لحظه تسلیم وجود دارد. تو نمی‌توانی آن را انجام بدهی. اگر انجام بدهی، دروغین خواهد بود. و یک دروغ به دروغ دیگر منتهی می‌شود و این زنجیره ادامه خواهد یافت. و دروغ اساسی همان نفْس است: فکر اینکه،
“من جدا هستم.”

می‌گویی، “تسلیم من هدفمند است.”
نفْس همیشه هدفمند است. همیشه طمع‌کار است و همیشه درحالت گرفتن قرار دارد. همیشه به دنیال بیشتر و بیشتر و بیشتر می‌گردد؛ نفس در “بیشتر” زندگی می‌کند. اگر پول داشته باشی، پول بیشتری می‌خواهد؛ اگر یک خانه داشته باشی، خانه‌ای بزرگتر می‌خواهد، اگر یک زن داشته باشی، می‌خواهد زنی زیبا داشته باشد، ولی همیشه خواهان بیشتر است. نفْس همیشه گرسنه است؛ همیشه در آینده و گذشته زندگی می‌کند. در گذشته مانند یک محتکر زندگی می‌کند: “من این و این و آن را دارم.

ادامه👇
#سوال_از_اشو

مرشد عزیز، می‌خواهم این ذهن زشت را از سیستم خودم بیرون بریزم.
چگونه اینکار را انجام دهم؟

#پاسخ

نارایانو Narayano؛ هیچ چیز را نباید از سیستم خودت بیرون بریزی
همه چیز باید دگرگون شده و جذب شود. این ذهن زشت نیست
استفاده‌ی تو از ذهن است که زشت است. استفاده‌ات را تغییر بده
ذهن چیزی زشت نیست، تو هستی که ناهشیاری
آن کالسکه زیباست، یک کالسکه‌ی طلایی است؛ ولی کالسکه‌ران مست است و سخت خفته؛ و او نام‌های بد به کالسکه می‌دهد و آن را سرزنش می‌کند. وقتی خودش را در چاله فروافتاده می‌بیند، اسب‌ها را شلاق می‌زند، کالسکه را محکوم می‌کند، سازنده‌ی کالسکه را سرزنش می‌کند و هرگز فکر نمی‌کند که تقصیر از کالسکه نیست، اسب‌ها مقصّر نیستند و سازنده‌ی کالسکه نیز مقصر نیست
تقصیر از خودش است، او مست بوده، او در خواب بوده. اگر گالسکه در چاله سقوط کرده، طبیعی است، تمام مسئولیت از خودش است

موضوع نابود کردن ذهن یا دور انداختن ذهن نیست
ذهن یک مکانیسم زیباست، زیباترین مکانیسم در جهان‌هستی است
ولی این تویی که خدمتکار ذهن شده‌ای تو ارباب هستی و آن ارباب همچون یک نوکر عمل می‌کند؛ ذهن یک مستخدم است
و تو آن خدمتکار را ارباب خودت ساخته‌ای

داستانی باستانی شنیده‌ام:
پادشاهی از یکی از خدمتکارانش بسیار راضی بود. این خادم چنان با خلوص و صداقت به شاه خدمت می‌کرد که حاضر بود جان خودش را فدای شاه کند. شاه بسیار خوشحال و راضی بود و این خادم بارها زندگی شاه را با خطرانداختن زندگیش نجات داده بود. او محافظ شخصی شاه بود.
یک روز شاه چنان از این خادم احساس خوبی داشت که گفت، “اگر آرزویی داری، اگر هر خواسته‌ای داری فقط به من بگو تا آن را برآورده سازم. تو برای من چنان کارهایی کرده‌ای که من هرگز نمی‌توانم جبران کنم و از تو قدردانی کنم؛
ولی امروز مایلم هرگونه آرزویی را داری برایت برآورده کنم.”
آن خادم گفت،‌ ”شما پیشاپیش خیلی به من بخشیده‌اید. فقط همین همیشه بودن با شما برای من یک برکت و نعمت است، من نیاز به هیچ چیز ندارم.”
ولی شاه اصرار داشت. هرچه خادم بیشتر بی‌نیازی خودش را اعلام می‌کرد، اصرار شاه بیشتر می‌شد
عاقبت خادم گفت:“خوب، باشد. پس مرا به مدت ۲۴ ساعت شاه اعلام کن و خودت محافظ من باش.”
شاه قدری بیمناک و هراسان شد؛ ولی او مردی بود که به قول خودش عمل می‌کرد و باید به قول خودش عمل می‌کرد. بنابراین به مدت ۲۴ ساعت، ‌شاه محافظ شد و محافظ شاه شد
و آیا می‌دانید آن محافظ چه کرد؟ نخستین کاری که کرد این بود که دستور داد شاه به قتل برسد، او را به مرگ محکوم کرد!
شاه گفت، “چه می‌کنی؟”
خادم گفت، “ساکت باش! تو فقط یک محافظ هستی و نه بیشتر. این خواست من است و حالا من شاه هستم!”
شاه کشته شد و آن خادم برای همیشه فرمانروای آن سرزمین شد.

خادمان راه‌های شیطانی خودشان را برای ارباب شدن دارند.
ذهن یکی از زیباترین، پیچیده‌ترین و متکامل‌ترین مکانیسم‌ها است
ذهن به شما خوب خدمت کرده است، خدمت می‌کند. به سبب خدمات ذهن است که تو همان داستان را در زندگیت تکرار می‌کنی، همه همان داستان را تکرار می‌کنند
تو ذهن را ارباب کرده‌ای و اینک آن ارباب با تو مانند یک برده رفتار می‌کند.

مشکل همین است؛ نه اینکه ذهن را باید دور انداخت. اگر ذهن را دور بیندازی، دیوانه خواهی شد

دست از دورانداختنِ ذهن بردار دورانداختن آن کار آسانی است ولی بازپس‌گیری آن بسیار دشوار است
تو به ذهن نیاز داری
فقط ارباب ذهن باش
از ذهن استفاده کن و مورد مصرف ذهن قرار نگیر

و تمام مراقبه یعنی همین:
هنر دورشدن از ذهن، بالاتر از ذهن بودن، رفتن به فراسوی ذهن، دانستن اینکه “من ذهن نیستم.”
این به آن معنی نیست که تو باید ذهن را دور بیندازی. دانستن اینکه “من ذهن نیستم،” تو را بار دیگر یک ارباب می‌کند. می‌توانی از ذهن استفاده کنی. هم‌اکنون، تو اختیار ذهن را در دست نداری. یک کالسکه‌ران خوب نیستی
یک کالسکه‌رانِ خوب باش

نخستین گام این است که بدانی تو ذهن نیستی
اگر تو ذهن باشی، آنوقت نمی‌توانی ارباب باشی، زیرا هیچ جدایی و فاصله بین تو و ذهن وجود ندارد
قدری فاصله ایجاد کن. ذهن را تماشا کن:
عملکرد آن را نظاره کن و فاصله‌ای بین خودت و ذهنت خلق کن. با تماشاگری، آن فاصله بطور خودکار ایجاد می‌شود.

برای همین است که بودا بارها و بارها می‌گوید:
تماشا کن، روز و شب مشاهده کن. آهسته‌آهسته خواهی دید که تو معرفت و آگاهی هستی و ذهن فقط یک ابزار در دسترس تو
آنگاه می‌توانی هرگاه نیاز داری می‌توانی از ذهن استفاده کنی و هروقت نیاز نداری می‌توانی آن را خاموش کنی. هم‌اکنون، تو نمی‌دانی چگونه ذهنت را خاموش کنی؛ همیشه روشن است
مانند رادیویی است که در اتاقت که همیشه روشن است و تو نمی‌دانی چگونه آن را خاموش کنی

ادامه دارد 👇👇