افسردگی شبیه خاکستری که روی زغال گداخته می‌شینه، باعث می‌شه توانایی زغال برای سوختن دیده نشه و اجازه شعله‌ور شدن رو از اون می‌گیره.

@varna_mountain
گاهی اوقات، تلاش زیاد برای دیده شدن مثل روشن کردن شمع تو روشنایی روزه. بی‌فایده می‌سوزی بدون اینکه نظر کسی رو جلب کنی. اما اگر این شمع توی یه اتاق تاریک روشن بشه؛ می‌تونه اتاق رو روشن کنه و مسیر رو به بقیه افراد نشون بده‌.

@varna_mountain
این روزا دیوی سریال کلاه قرمزی، به الگوی خیلیامون تبدیل شده. در جواب تمام احوال‌پرسی‌ها و خوبی گفتنا، علی‌رغم میل باطنیمون، واقعیتی که درونمون جریان داره رو پنهان می‌کنیم و با لبخند جواب مثبت می‌دیم؛ و چشم روی این حقیقت که تمام وجودمون به ثانیه‌ای درک شدن نیاز داره می‌بندیم.

@varna_mountain
رابطه ما با آدم‌ها، مثل ارتباط بین یک کتاب و نویسنده‌شه. اون‌ها ما رو می‌نویسن، بخشی از وجودمون رو خط‌خطی و یا جدا می‌کنن و در نهایت با اثری که توی روحمون می‌ذارن؛ مارو به یک شاهکار ادبی و یا یک مشت کاغذ‌پاره بی‌فایده تبدیل می‌کنن.

@varna_mountain
وقتی مادرم داداش کوچیکمو دعوا می‌کنه، سریع می‌ره توی اتاقش و با تنها عروسکش، بلند بلند حرف می‌زنه. همیشه سعی می‌کنه میون حرفاش گریه نکنه اما وقتی تلاشش ناموفق از آب درمیاد، با دستاش به عروسک جون می‌ده و تظاهر می‌کنه که عروسکش اشکاشو پاک می‌کنه. انقدر باهاش حرف می‌زنه و از طرف اون به خودش جواب می‌ده تا آروم می‌گیره و به خواب می‌ره. وقتی بیدار می‌شه، با لبخند تلخی به جسم پارچه‌ای اسباب بازیش نگاه می‌کنه و می‌ذارتش گوشه طاقچه تا مطمئن باشه عروسکش همیشه مواظبشه. درست مثل وقتایی که جای خالی آدمی امن توی زندگی، مارو به توهم حضورش وادار می‌کنه و مجبورمون می‌کنه با آدمی که دیگه نیست، درد و دل کنیم. در نهایت، این ماییم که در آغوش خودمون به خواب می‌ریم و تصویر خیالی آدمی که گوشه طاقچه می‌شینه تا حواسش بهمون باشه.

@varna_mountain
دلتنگی، قاب بسته از آدم ناشنوایی‌ است که درمیان شن‌های ساحل جا خوش کرده. کسی که از آرامش صدای دریا، خاطره‌ای دور عایدش شده؛ و حالا فقط بیننده تلاطم امواجیست که با قدرت اوج می‌گیرند و با فرود روی خاطرات گذشته‌اش، چشم‌هایش را تر می‌کنند.

@varna_mountain
رسیدن به هدف توی زندگی، شبیه تبدیل شدن به پروانه‌ایه که با وجود تلاش‌‌های زیاد کرم ابریشم برای رسیدن به اون رویا، عمر کوتاه‌ مدتی داره و بعد دو روز، ذوق و زیباییش روی شاخه‌ای دور از چشم، می‌خشکه.

@varna_mountain
یکی از تلخ‌ترین جمله‌ها که توی کتاب کافکا در کرانه، نوشته هاروکی موراکامی به صورتت سیلی می‌زنه و تو رو به واقعیت دوست نداشتنی‌ پرت می‌کنه بدون شک این جمله‌ست: باید بپذیری که برخی افراد برای همیشه در قلبت جا خواهند داشت بدون اینکه جایی در زندگیت داشته باشند..»

@varna_mountain
"‏در جغرافیایی که حتی پروانه‌ها هم
از کودکان بیشتر عمر می‌کنند
شما بگویید
من چه شعری بنویسم؟"

_احمد عارف
@varna_mountain
پامو از خونه بیرون می‌ذارم و به آفتابی که عجیب خودنمایی می‌کنه زل می‌زنم. صدایی بلند توی مغزم می‌گه کل کشورم برف اومد، تو موندی آفتابت. با سوزش چشمام، نگاهمو از خورشید می‌گیرم و شروع به حرکت می‌کنم. راستش از شب قبل به مقصدم فکر کرده بودم؛ می‌ری کافه شهربانی، راهتو به سمت حاشیه شهر کج می‌کنی و بی‌اهمیت به همه‌چیز، فقط راه می‌ری. اونقدر که دیگه آدمی تو دیدت نباشه. اما با رسیدنم به سرخیابون، دل می‌سپرم به جاده و ناخواسته مسیر مرکز شهر رو پیش می‌گیرم. آروم‌تر از همیشه قدم می‌زنم و هوای سرد رو وارد ریه‌هام می‌کنم. مثل همیشه خنکاش شوکی به بدن و افکارم وارد می‌کنه و باعث می‌شه بیشتر از قبل گرمم بشه. هم‌زمان با رسیدنم به کافه، کاپشنمو درمیارم و گوشه دنج تراسش، جا خوش می‌کنم. به بلوار خلوت و پوشیده از برگ مقابلم نگاه می‌کنم. با هجوم افکار مختلف به ذهنم، بدون مقاومت و با آغوش باز پذیرای حضورشون می‌شم. از بی‌اهمیت‌ها می‌گذرم و به یک سال قبل می‌رسم. حوالی همین ساعت بود که همین‌جا رسیدم. خودم رو می‌بینم که به سمتم میاد. درست روبه‌روی من می‌شینه و بدون اینکه از وجودم آگاه باشه، سفارش می‌ده. با دیدن کاپوچینو توی دستش، به سفارش خودم نگاه می‌کنم و لبخندی به لبم میاد. یک سال گذشته، اما جزییات تغییری نکردن. خودش نمی‌دونه ولی صدای افکارش، بلندن و توی گوشم زنگ می‌زنن:
_امتحانو گند زدی یاس، بدم گند زدی. پنج بشی رو شاخشه.
_نرگس بخرم؟ قشنگنا ولی نمی‌دونم بخرم یا نخرم.
_کادو چی گرفتن؟ هرچی هست امیدوارم خوشم بیاد.
_سال بعد همین موقع زنده نیستم راحت. هیچ‌وقت جواب نداده اما بذار امسالم همینو آرزو می‌کنم.
با شنیدن این فکر، لبخندی می‌زنم و به دخترکی نگاه می‌کنم که هیچ ایده‌ای نداره ۳۶۵ روز دیگه، همین‌جا تنها می‌شینه و بی‌اهمیت به پیام‌های تبریک دوستانش، تلفنش رو خاموش می‌کنه. میون اقیانوس افکارش و سرما می‌شینه و طرح غریبه‌هایی که اومدن تا خستگی امتحان رو با قهوه بشورن می‌کِشه تا به جای انتظار برای کادو گرفتن، تصویر خنده‌های واقعیشون رو بهشون هدیه بده. باورش برای خودم هم عجیب سخته اما کسی چه می‌دونه، شاید سال بعد همین موقع، دختری مقابلم بشینه، به تمام این کلمات لبخند بزنه و از اون‌ها رد شه.

پ.ن هیچ‌وقت روز تولدم برام خاص نبوده، ولی امروز واقعی‌تر از همیشه‌م بودم. شاید این رو مدیون تولد خودم و نوزادی غریبه باشم که در آغوشم به خواب می‌رفت و یا شاید شعری که دم گوشم خوانده شد. در هر صورت مبارکت باشه یاس.

@varna_mountain
بر کاغذ آوردن لبخندت، نگاهت و حرارت وجودت به کشیدن باران می‌ماند. باور کن عزیزِ جان، بهترین نقاش جهان را هم بیاورند، عطر و نوای باران رسم نشدنی‌ست.

@varna_mountain
زمانی که اطرافم با خشم و غم پر شده، برایت خوش‌حالم. ناخواسته دستم به ویست می‌رود و هرکدامشان را بارها و بارها گوش می‌دهم. می‌دانم دور این میز دیگر جای تو خالی‌ست. می‌دانم با وجود نبودنت، بازهم به تو پیام می‌دهم. می‌دانم دل‌تنگی تجزیه‌ام می‌کند؛ اما برایت خوش‌حالم. همیشه می‌گفتم ته بلا مه جانِ- دردت به جونم- می‌گفتی دور از جون، اما دیدی بالاخره دردهایت به من رسید؟ هنوز هم سر حرفم مانده‌ام عزیز دو دیده. این بار من درد می‌کشم، تو آزادانه بچرخ و بخند. باور کن حدیثکم، در قعر چاه درد هم که باشم با صدای تو آرامم، با لبخند تو شادانم و از تمام شدن دردهایت، خوش‌حال.

@Delasachannel
Nazi Naz Kon
Ebi
"شب آتیش‌بازیه، چشمای تو یادم نمی‌ره
هر غم پنهون تو یه دنیا رازه.."

@varna_mountain
ظاهر زندگی آدما درست شبیه کبابی‌های کنار خیابونه. وقتی از کنارشون رد می‌شی، عطر کباب گرسنگی، هوس و حسرت بزرگی از غذایی که نمی‌تونی داشته باشی رو به دلت می‌ذاره. اما کافیه از نزدیک به منقل نگاه کنی تا متوجه بشی تمام اون عطر و دود، صرفا از تکه دنبه‌ای بلند می‌شه که چیزی به فسادش نمونده.

@varna_mountain
خسته‌ام. به مانند جنگلی که آدم‌ها آمده‌اند و تک به تک درخت‌هایش را بریده‌اند. درخت امید، درخت انگیزه، درخت رویا، درخت تلاش؛ همه را از بیخ زده‌اند‌ تا به درخت حیاتم رسیدند‌. نمی‌دانم خدایشان از کجا پیدایش شد، آمد و حصار محکمی به دورش کشید تا کسی نزدیکش نشود و قطعش نکند. تا یک تنه بایستد و من مجبور باشم مادام قد کشیدن تک درخت، به جسد جنگلی وسیع نگاه کنم که فقط حیات دارد.

@varna_mountain
آخرین کاغذ رو هم مچاله کرد و به جلد چیزی که قبلا دفترش بود زل زد. مدت‌ها بود تلاش می‌کرد بنویسه. تلاش که چه عرض کنم، تقلا می‌کرد تا کلمات ذهنش رو مرتب و روی کاغذ کاهی نازک زرد رنگ پیاده کنه. دور و برش آد‌مک‌های مختلفی‌ می‌پلکیدن و از سر و کولش بالا می‌رفتن. شخصیت‌هایی که از توی داستان‌های توی سرش بیرون اومده بودن، جلوش بالا و پایین می‌پریدن تا اون ببینتشون و شنونده‌شون باشه ولی مشکل ندیدنشون نبود. اون زبونشونو بلد نبود. می‌دیدشون اما نمی‌تونست بفهمه چی می‌گن. درواقع از تمام شخصیت‌ها فقط صداهای نامفهوم و بلندی خارج می‌شد و نتیجه این شلوغی، سردرد‌های شدید و همیشگیش بودن. به دردشون عادت داشت اما این بار کلافه به نظر میومد. خودش نمی‌دونست ولی از توی افکارش خوندم این بار دیگه از درد کشیدن و ندونستن مرضش خسته شده. بالاخره مداد رو پایین می‌ذاره و خودشو پرت می‌کنه عقب. صندلیش تاب محکمی می‌خوره اما نمیوفته و بعد چندتا تق و لق زدن، برمی‌گرده به حالت اولش. با گردنی که آویزون شده، به دوده‌های چسبیده به سقف سفید زل می‌زنه. مدتی توی همین حالت می‌مونه و یهویی تصمیم می‌گیره بره توی گنجه سراغ متن‌های قدیمی‌ترش بگرده تا شاید بتونه به یاد بیاره چجوری کلمات رو پشت هم قطار کنه. گنجه رو به زور از زیر تخت بیرون می‌کشه و شروع به خوندن می‌کنه. با هر داستان، آدمک‌های بیشتری زنده می‌شن و دورش شلوغ‌ و شلوغ‌تر می‌شه. بی‌اهمیت ادامه می‌ده تا اینکه متوجه می‌شه جز یه کاغذ قدیمی، چیزی برای خوندن نمونده. دست دراز می‌کنه برش داره اما وسط راه خشکش می‌زنه و دستش توی هوا می‌مونه. آروم چرخید و متوجه شد صدا از یکی از شخصیت‌ها خارج می‌شه؛ اما قسمت عجیب ماجرا این بود که برای اولین بار، زبونش رو می‌فهمید. نیازی به گشتن نبود تا منبع صدا رو پیدا کنه، چراکه بقیه آدمک‌ها مثل بچه‌هایی که زیر پای مادربزرگشون می‌شینن تا قصه بشنون، دورش نشسته و به داستانش گوش می‌دادن:

@varna_mountain