#سوال_از_اشو
اشو عزیز من چندين بار در زندگى ام به دام عشق افتاده ام، اما اين تجربه، هميشه با نااميدى و سرخوردگى بسیار همراه بوده است.
دليلش چيست؟
#پاسخ
عشق پديده اى تقريبا ناشناخته است.
بنابراین شما باید به دام چیز ديگرى افتاده باشيد، و در اين صورت بايد دير يا زود خود را از اين دام برهانيد
عشق تجربه اى نادر است
آنچه را که به دامش افتاده اید را عشق نناميد. اين آرزو و رؤياى شماست كه آن را عشق مى ناميد.
شما به آن نياز داريد.
اين به خاطر ترس از تنهايى است.
احساس تنهايى و تهى بودن مى كنيد.
از اينرو مى خواهيد خود را با ديگرى پُر و كامل كنيد.
ولى هيچكس نمى تواند خود را با ديگرى پر كند.
بنابراين دير يا زود دچار يأس و نااميدى مى شويد.
اين به اصطلاح عشق شما طبيعى است كه منجر به نوميدى شود.
زمانى كه شما عاشق مى شويد، واقعاً چه میکنید؟
شما شروع میکنید به خیالبافی و داشتن انتظار زياد، زيرا از آن عشق انتظار زيادى داريد.
به همين دليل هم اميدتان تبديل به نااميدى میشود.
اين پديده اى جديد در اين عصر است.
در غرب بيش از شرق چنين اتفاقى روى مى دهد.
شرقى ها در مورد عشق بسيار واقع گرا هستند.
به همين دليل دچار يأس و نااميدى نيز نمى شوند.
آنها هرگز از عشق انتظار زيادى ندارند.
بنابراين از چه چيز ممكن است نااميد شوند؟
در شرق ابتدا ازدواج پيش مى آيد و زندگى مشترك با يك زن و يا يك مرد. و پس از آن به تدريج با يكديگر صميمى شده و ارتباط برقرار مى كنند.
آنها سعى مى كنند به يكديگر كمك كنند و به اين ترتيب نوعى عشق در آنان پرورش مى يابد.
اما ميان آنها رابطه ى عاشقانه اى وجود ندارد،به همين دليل نيز دچار سرخوردگى نمى شوند.
در غرب ابتدا عاشق مى شوند.
و عشق انسان را ديوانه مى كند.
اين يك بيمارى هورمونى و پديده اى شيميايى در بدن است كه شما آن را عشق مى ناميد.
اثر شديد آن باعث مى شود اينطور احساس كنيد كه تحت تأثير دارويى مخدر قرار گرفته ايد ...
در حقيقت همينطور هم هست.
آن دارو به وسيله ى هورمونهاى بدنتان ترشح مى شود و شما از آن آگاه نيستيد.
شما فقط وقتى كه دارويى را تزريق مى كنيد از آن اطلاع پيدا مى كنيد
ولى ترشحات هورمونى وابسته به حيات و زيست موجود زنده اند.
طبيعت از آن براى توليد مثل استفاده مى كند. در غيراين صورت فقط يك لحظه فكرش را بكنيد:
اگر اشتياق براى توليد مثل و عامل لذت و از خود بى خود شدگى در شما و در عشق ورزيدن وجود نداشت، چه كسى و با چه انگيزه اى به توليد مثل می پرداخت؟ دنيا متوقف مى شد.
طبيعت شما را اغفال كرده است.
برنامه اى در شما قرار داده است كه طى مراحلى هورمونهايى در شما ريخته شود تا ناگهان شروع به رؤياپردازى كرده و چيزهاى كوچك را بزرگ و مهم بپنداريد.
اين چيزى است كه در عشق اتفاق مى افتد.
مردم از كاه كوه مى سازند و به هنگام نوميدى نيز از كوه كاه مى سازند.
وقتى تحت تأثير آن دارو قرار مى گيريد، همه چيز زيبا به نظر مى رسد.
به همين دليل است كه در تمام زبان هاى دنيا، عبارت"به دام عشق افتادن" به كار برده مى شود.
شما در اين زمان از آگاهى تان فرو افتاده و آن را از دست مى دهيد.
شما تقريبا مست می شدید و یک زن معمولى در نظرتان زيبا چون فرشته جلوه مى كند.
و يك مرد معمولى مانند هركول به نظرتان مى آيد.
همه چيز بسيار مهم و بزرگ جلوه مى كند.
و اين چيزى نيست به جز انعكاسى از آرزوهاى شما، و دير يا زود، با واقعيت رو به رو مى شويد و آن هركول و كلئوپاترا در نظرتان پايين مى آيند و شما خود را با زن و يا مردى معمولى رو به رو مى بينيد و با خود فكر مى كنيد، چگونه به اينجا رسيده ايد و اينجا چه مى كنيد؟
و اگر كودكانى هم در اطرافتان مشغول بازى باشند، ديگر كارتان به پايان رسيده است!
و به خاطر آنان ناچار مى شويد با يكديگر بمانيد.
حالا ديگر هركول و كلئوپاترا مرده اند و فقط مانند انسانهايى معمولى هستند كه احمق به نظر مى آيند.
از كودكان نگهدارى مى كنيد، زيرا آنها بايد تحصيلكرده شوند. آنها نيز دير يا زود همان روش شما را دنبال مى كنند.
انتظارات شما بسيار زياد است.
از اينرو سرخورده و نوميد مى شويد.
روى اين موضوع تعمق و مراقبه كنيد.
و بسيار، بسيار آرام پيش رويد.
اشو
اشو عزیز من چندين بار در زندگى ام به دام عشق افتاده ام، اما اين تجربه، هميشه با نااميدى و سرخوردگى بسیار همراه بوده است.
دليلش چيست؟
#پاسخ
عشق پديده اى تقريبا ناشناخته است.
بنابراین شما باید به دام چیز ديگرى افتاده باشيد، و در اين صورت بايد دير يا زود خود را از اين دام برهانيد
عشق تجربه اى نادر است
آنچه را که به دامش افتاده اید را عشق نناميد. اين آرزو و رؤياى شماست كه آن را عشق مى ناميد.
شما به آن نياز داريد.
اين به خاطر ترس از تنهايى است.
احساس تنهايى و تهى بودن مى كنيد.
از اينرو مى خواهيد خود را با ديگرى پُر و كامل كنيد.
ولى هيچكس نمى تواند خود را با ديگرى پر كند.
بنابراين دير يا زود دچار يأس و نااميدى مى شويد.
اين به اصطلاح عشق شما طبيعى است كه منجر به نوميدى شود.
زمانى كه شما عاشق مى شويد، واقعاً چه میکنید؟
شما شروع میکنید به خیالبافی و داشتن انتظار زياد، زيرا از آن عشق انتظار زيادى داريد.
به همين دليل هم اميدتان تبديل به نااميدى میشود.
اين پديده اى جديد در اين عصر است.
در غرب بيش از شرق چنين اتفاقى روى مى دهد.
شرقى ها در مورد عشق بسيار واقع گرا هستند.
به همين دليل دچار يأس و نااميدى نيز نمى شوند.
آنها هرگز از عشق انتظار زيادى ندارند.
بنابراين از چه چيز ممكن است نااميد شوند؟
در شرق ابتدا ازدواج پيش مى آيد و زندگى مشترك با يك زن و يا يك مرد. و پس از آن به تدريج با يكديگر صميمى شده و ارتباط برقرار مى كنند.
آنها سعى مى كنند به يكديگر كمك كنند و به اين ترتيب نوعى عشق در آنان پرورش مى يابد.
اما ميان آنها رابطه ى عاشقانه اى وجود ندارد،به همين دليل نيز دچار سرخوردگى نمى شوند.
در غرب ابتدا عاشق مى شوند.
و عشق انسان را ديوانه مى كند.
اين يك بيمارى هورمونى و پديده اى شيميايى در بدن است كه شما آن را عشق مى ناميد.
اثر شديد آن باعث مى شود اينطور احساس كنيد كه تحت تأثير دارويى مخدر قرار گرفته ايد ...
در حقيقت همينطور هم هست.
آن دارو به وسيله ى هورمونهاى بدنتان ترشح مى شود و شما از آن آگاه نيستيد.
شما فقط وقتى كه دارويى را تزريق مى كنيد از آن اطلاع پيدا مى كنيد
ولى ترشحات هورمونى وابسته به حيات و زيست موجود زنده اند.
طبيعت از آن براى توليد مثل استفاده مى كند. در غيراين صورت فقط يك لحظه فكرش را بكنيد:
اگر اشتياق براى توليد مثل و عامل لذت و از خود بى خود شدگى در شما و در عشق ورزيدن وجود نداشت، چه كسى و با چه انگيزه اى به توليد مثل می پرداخت؟ دنيا متوقف مى شد.
طبيعت شما را اغفال كرده است.
برنامه اى در شما قرار داده است كه طى مراحلى هورمونهايى در شما ريخته شود تا ناگهان شروع به رؤياپردازى كرده و چيزهاى كوچك را بزرگ و مهم بپنداريد.
اين چيزى است كه در عشق اتفاق مى افتد.
مردم از كاه كوه مى سازند و به هنگام نوميدى نيز از كوه كاه مى سازند.
وقتى تحت تأثير آن دارو قرار مى گيريد، همه چيز زيبا به نظر مى رسد.
به همين دليل است كه در تمام زبان هاى دنيا، عبارت"به دام عشق افتادن" به كار برده مى شود.
شما در اين زمان از آگاهى تان فرو افتاده و آن را از دست مى دهيد.
شما تقريبا مست می شدید و یک زن معمولى در نظرتان زيبا چون فرشته جلوه مى كند.
و يك مرد معمولى مانند هركول به نظرتان مى آيد.
همه چيز بسيار مهم و بزرگ جلوه مى كند.
و اين چيزى نيست به جز انعكاسى از آرزوهاى شما، و دير يا زود، با واقعيت رو به رو مى شويد و آن هركول و كلئوپاترا در نظرتان پايين مى آيند و شما خود را با زن و يا مردى معمولى رو به رو مى بينيد و با خود فكر مى كنيد، چگونه به اينجا رسيده ايد و اينجا چه مى كنيد؟
و اگر كودكانى هم در اطرافتان مشغول بازى باشند، ديگر كارتان به پايان رسيده است!
و به خاطر آنان ناچار مى شويد با يكديگر بمانيد.
حالا ديگر هركول و كلئوپاترا مرده اند و فقط مانند انسانهايى معمولى هستند كه احمق به نظر مى آيند.
از كودكان نگهدارى مى كنيد، زيرا آنها بايد تحصيلكرده شوند. آنها نيز دير يا زود همان روش شما را دنبال مى كنند.
انتظارات شما بسيار زياد است.
از اينرو سرخورده و نوميد مى شويد.
روى اين موضوع تعمق و مراقبه كنيد.
و بسيار، بسيار آرام پيش رويد.
اشو
#سوال_از_اشو
چرا گفته شده که خدا غیرقابلتوصیف است؟
#پاسخ
همهچیز در زندگی غیرقابل توصیف است. خداوند مجموعه و تمامیت زندگی است. وقتی همه چیز در زندگی غیرقابل وصف باشد، آنگاه ترکیب و مجموعهی تمام آنها کاملاً غیرقابل توصیف است.
اگر کسی بپرسد “عشق چیست؟”
آیا میتوانی توصیفی از عشق بدهی؟
و چنین نیست که تو عشق را شناختهای، تو به نوعی، از یک راه و یا راه دیگر تجربهای از عشق داشتهای. عشق یک دوست، یک شوهر، یک همسر، یک پسر، یک مادر، یک پدر را شناختهای. از جایی اشعهای از عشق برتو تابیده است، زیرا هیچکس نمیتواند بدون تابشی از عشق زندگی کند. برخوردی وجود داشته و پنجرهای باز شده است. ولی اگر کسی بپرسد که عشق چیست، تو مطلقاً ساکت میمانی. چه میتوانی بگویی؟
اگر کسی بپرسد، “زیبایی چیست؟” چنین نیست که تو زیبایی را دریافت نکردهای. گاهی شب مهتاب تمام را دیدهای. گاهی آسمان را دیدهای که با ستارگان به تپش درآمده. گلها را دیدهای که شکوفا میشوند. نوای فاختهای را شنیدهای که کوکو کوکو میخواند. موسیقی وینا را شنیدهای. زیبایی به شکلهای بسیار متجلی میشود
حتی کسی که کاملاً غیرحساس است زیبایی را در یک شکل یا شکل دیگر میشناسد
گاهی در صورت یک شخص، گاهی در حرکات یک فرد؛ گاهی در صدای یک شخص. یک یا چند تجربهی زیبایی برای هر کسی رخ داده است. هیچکس آنقدر بدبخت نیست که زیبایی را تجربه نکرده باشد. ولی اگر کسی سوال کند که زیبایی چیست؟
چگونه آن را تعریف میکنی؟
چه تعریفی میتوانی بدهی؟
قادر به توصیف آن نیستی
تعریفی برای زیبایی وجود ندارد، تعریفی برای عشق نمیتواند وجود داشته باشد آنوقت چگونه میتواند تعریفی برای خداوند وجود داشته باشد؟
خداوند والاترین زیبایی و والاترین عشق است
شاید فکر کنی که زیبایی و عشق خیلی بالا هستند. قدری پایین بیا و چیزهای کوچکتر را ببین:
آیا چیزهایی را چشیدهای؟
و اگر کسی بپرسد چشایی چیست؟!
تو طعم شیرین را شناختهای؛ ولی اگر کسی از تو بخواهد که طعم شیرین را توصیف کنی، حیران خواهی شد. حتی چیزهای کوچک مانند طعم شیرین قابل توصیف نیستند. حتی در اینجا نیز فرد کاملاً ساکت و آرام میشود. و اگر کسی این را بپرسد که هرگز مزهی شیرین را تجربه نکرده است، مشکل حتی بیشتر خواهد بود. حتی “شیرینی” را نمیتوان توصیف کرد.
برای همین است که گفته شده خداوند قابل توصیف نیست. آنان که شناختهاند میگویند که قابل وصف نیست
آنان که نشناختهاند توصیفاتی از خداوند درست میکنند. فقط کسانی خدا را توصیف میکنند و تعریفاتشان را از خدا بازگو میکنند که خدا را نشناختهاند
فقط آنان هستند که تصاویری از خدا خلق میکنند. فقط آنان هستند که نظریه میسازند و متون مذهبی را خلق میکنند
آنان که میشناسند میگویند که خدا قابل توصیف شدن نیست. آنان ساکت ماندهاند؛ هرگز در مورد خدا صحبت نمیکنند
آری، در مورد اینکه چگونه میتوان به خدا رسید صحبت کردهاند
آنان که میشناسند در مورد روشهایی که خداوند میتواند شناخته شود صحبت میکنند
آنان که نمیشناسند سعی دارند تا خدا را اثبات کنند، آنان شواهدی میدهند و میگویند، ”اینها شواهد هستند. خدا اینگونه وجود دارد: او هزار دست دارد، یا چهار دست دارد، و یا سه سر دارد!” تمام اینها جملاتی احمقانه هستند. دستهای او نمیتواند هزار دست باشد. سه سر کافی نخواهد بود زیرا تمام سرها متعلق به اوست و تمام دستها دست اوست. و نه فقط دستهایی که امروز وجود دارند. دستهایی که هنوز بوجود نیامده هم متعلق به اوست. دستهایی که امروز وجود دارند مال اوست و دستهایی که در آیندهی بینهایت وجود خواهند داشت نیز مال اوست
نه تنها دستهای انسان متعلق به خداست، دستهای پرندگان و حیوانات هم به او تعلق دارند. شاخههای درختان نیز به او تعلق دارند
همه چیز مال اوست. این گستردگی چگونه میتواند در کلمات جا بگیرد؟
و خداوند وجود خالص است؛ برای همین غیرقابل توصیف است
خداوند خالصترین عصارهی این جهانهستی است. تصویر یک گل را میتوان ساخت ولی چگونه میتوانی از بوی گل تصویر بسازی؟
گل هم بدن دارد و هم روح. در عطر گل فقط روح وجود دارد، بدن رفته است.
خداوند عطر این عالم است
آری، میتوان تصویری از یک وینا ساخت، ولی زدن به سیمهای آن، موسیقی از آنجا برمیخیزد
چگونه میتوانی تصویری از این موسیقی بسازی؟
آیا هیچکس هرگز تصویری از موسیقی ساخته است؟
موسیقی را میتوان تجربه کرد. میتوان از آن لذت برد؛ میتوان آن را چشید.
پس درگیر تعریف خدا نباش
خودت را در خداوند بپوشان
او را بپوش. او را بنوش. بگذار خدا گوشت و استخوان تو شود. درخواست تعریف او را نداشته باشد
گرفتار تلهی کلمات نشو
اشو
تفسیر اشو از کتاب هندی“بمیر، ای یوگی! بمیر”
چرا گفته شده که خدا غیرقابلتوصیف است؟
#پاسخ
همهچیز در زندگی غیرقابل توصیف است. خداوند مجموعه و تمامیت زندگی است. وقتی همه چیز در زندگی غیرقابل وصف باشد، آنگاه ترکیب و مجموعهی تمام آنها کاملاً غیرقابل توصیف است.
اگر کسی بپرسد “عشق چیست؟”
آیا میتوانی توصیفی از عشق بدهی؟
و چنین نیست که تو عشق را شناختهای، تو به نوعی، از یک راه و یا راه دیگر تجربهای از عشق داشتهای. عشق یک دوست، یک شوهر، یک همسر، یک پسر، یک مادر، یک پدر را شناختهای. از جایی اشعهای از عشق برتو تابیده است، زیرا هیچکس نمیتواند بدون تابشی از عشق زندگی کند. برخوردی وجود داشته و پنجرهای باز شده است. ولی اگر کسی بپرسد که عشق چیست، تو مطلقاً ساکت میمانی. چه میتوانی بگویی؟
اگر کسی بپرسد، “زیبایی چیست؟” چنین نیست که تو زیبایی را دریافت نکردهای. گاهی شب مهتاب تمام را دیدهای. گاهی آسمان را دیدهای که با ستارگان به تپش درآمده. گلها را دیدهای که شکوفا میشوند. نوای فاختهای را شنیدهای که کوکو کوکو میخواند. موسیقی وینا را شنیدهای. زیبایی به شکلهای بسیار متجلی میشود
حتی کسی که کاملاً غیرحساس است زیبایی را در یک شکل یا شکل دیگر میشناسد
گاهی در صورت یک شخص، گاهی در حرکات یک فرد؛ گاهی در صدای یک شخص. یک یا چند تجربهی زیبایی برای هر کسی رخ داده است. هیچکس آنقدر بدبخت نیست که زیبایی را تجربه نکرده باشد. ولی اگر کسی سوال کند که زیبایی چیست؟
چگونه آن را تعریف میکنی؟
چه تعریفی میتوانی بدهی؟
قادر به توصیف آن نیستی
تعریفی برای زیبایی وجود ندارد، تعریفی برای عشق نمیتواند وجود داشته باشد آنوقت چگونه میتواند تعریفی برای خداوند وجود داشته باشد؟
خداوند والاترین زیبایی و والاترین عشق است
شاید فکر کنی که زیبایی و عشق خیلی بالا هستند. قدری پایین بیا و چیزهای کوچکتر را ببین:
آیا چیزهایی را چشیدهای؟
و اگر کسی بپرسد چشایی چیست؟!
تو طعم شیرین را شناختهای؛ ولی اگر کسی از تو بخواهد که طعم شیرین را توصیف کنی، حیران خواهی شد. حتی چیزهای کوچک مانند طعم شیرین قابل توصیف نیستند. حتی در اینجا نیز فرد کاملاً ساکت و آرام میشود. و اگر کسی این را بپرسد که هرگز مزهی شیرین را تجربه نکرده است، مشکل حتی بیشتر خواهد بود. حتی “شیرینی” را نمیتوان توصیف کرد.
برای همین است که گفته شده خداوند قابل توصیف نیست. آنان که شناختهاند میگویند که قابل وصف نیست
آنان که نشناختهاند توصیفاتی از خداوند درست میکنند. فقط کسانی خدا را توصیف میکنند و تعریفاتشان را از خدا بازگو میکنند که خدا را نشناختهاند
فقط آنان هستند که تصاویری از خدا خلق میکنند. فقط آنان هستند که نظریه میسازند و متون مذهبی را خلق میکنند
آنان که میشناسند میگویند که خدا قابل توصیف شدن نیست. آنان ساکت ماندهاند؛ هرگز در مورد خدا صحبت نمیکنند
آری، در مورد اینکه چگونه میتوان به خدا رسید صحبت کردهاند
آنان که میشناسند در مورد روشهایی که خداوند میتواند شناخته شود صحبت میکنند
آنان که نمیشناسند سعی دارند تا خدا را اثبات کنند، آنان شواهدی میدهند و میگویند، ”اینها شواهد هستند. خدا اینگونه وجود دارد: او هزار دست دارد، یا چهار دست دارد، و یا سه سر دارد!” تمام اینها جملاتی احمقانه هستند. دستهای او نمیتواند هزار دست باشد. سه سر کافی نخواهد بود زیرا تمام سرها متعلق به اوست و تمام دستها دست اوست. و نه فقط دستهایی که امروز وجود دارند. دستهایی که هنوز بوجود نیامده هم متعلق به اوست. دستهایی که امروز وجود دارند مال اوست و دستهایی که در آیندهی بینهایت وجود خواهند داشت نیز مال اوست
نه تنها دستهای انسان متعلق به خداست، دستهای پرندگان و حیوانات هم به او تعلق دارند. شاخههای درختان نیز به او تعلق دارند
همه چیز مال اوست. این گستردگی چگونه میتواند در کلمات جا بگیرد؟
و خداوند وجود خالص است؛ برای همین غیرقابل توصیف است
خداوند خالصترین عصارهی این جهانهستی است. تصویر یک گل را میتوان ساخت ولی چگونه میتوانی از بوی گل تصویر بسازی؟
گل هم بدن دارد و هم روح. در عطر گل فقط روح وجود دارد، بدن رفته است.
خداوند عطر این عالم است
آری، میتوان تصویری از یک وینا ساخت، ولی زدن به سیمهای آن، موسیقی از آنجا برمیخیزد
چگونه میتوانی تصویری از این موسیقی بسازی؟
آیا هیچکس هرگز تصویری از موسیقی ساخته است؟
موسیقی را میتوان تجربه کرد. میتوان از آن لذت برد؛ میتوان آن را چشید.
پس درگیر تعریف خدا نباش
خودت را در خداوند بپوشان
او را بپوش. او را بنوش. بگذار خدا گوشت و استخوان تو شود. درخواست تعریف او را نداشته باشد
گرفتار تلهی کلمات نشو
اشو
تفسیر اشو از کتاب هندی“بمیر، ای یوگی! بمیر”
#سوال_از_اشو
اشو! تو بهترین قاتل هستی! یک سال با تو هستم و زهر تو آهسته روی ذهن من کار میکند. هرچه را که تظاهر میکنم به نظر زشت و کثیف میآید؛ همه چیز در آشفتگی است. ولی اکنون، با این سردرگمی عظیم، چگونه دریچهای به الوهیت پیدا کنم تا وارد شوم؟
#پاسخ
بگذار این نگرانی الوهیت باشد! چرا تو نگرانش باشی؟ تو فقط #خودت باش
او راهی را خواهد یافت. و حق با تو است: من تقریباً یک قاتل هستم.
مردی در بیمارستان در حال مرگ بود و به دکتر گفت: ”دکتر من خیلی نگران هستم. بهنظر میرسد که دارم می میرم!“
دکتر پاسخ داد، ”نگران نباش. به من واگذارش کن!“
من نیز همین را به تو میگویم:
”نگران نباش؛ به من واگذار کن. تو را خواهم کشت.“
زیرا این تنها راهی است برای #رهایی
اشو
ابتدا و انتها
اشو! تو بهترین قاتل هستی! یک سال با تو هستم و زهر تو آهسته روی ذهن من کار میکند. هرچه را که تظاهر میکنم به نظر زشت و کثیف میآید؛ همه چیز در آشفتگی است. ولی اکنون، با این سردرگمی عظیم، چگونه دریچهای به الوهیت پیدا کنم تا وارد شوم؟
#پاسخ
بگذار این نگرانی الوهیت باشد! چرا تو نگرانش باشی؟ تو فقط #خودت باش
او راهی را خواهد یافت. و حق با تو است: من تقریباً یک قاتل هستم.
مردی در بیمارستان در حال مرگ بود و به دکتر گفت: ”دکتر من خیلی نگران هستم. بهنظر میرسد که دارم می میرم!“
دکتر پاسخ داد، ”نگران نباش. به من واگذارش کن!“
من نیز همین را به تو میگویم:
”نگران نباش؛ به من واگذار کن. تو را خواهم کشت.“
زیرا این تنها راهی است برای #رهایی
اشو
ابتدا و انتها
#سوال_از_اشو
من از برخی افکارم بسیار دچار دردسر بودم؛ پس اشتباهی کردم و از یک راهب هندو، از یک “سادو ماهاراج” روشی برای مراقبه درخواست کردم.
او به من گفت که ذکر رام-رام را پیوسته بهیاد بیاورم.
بااین وسیله آن افکار رفتند ولی حالا تکرار رام-رام پشت هم ادامه دارد.
حالا من هر لحظه رام-رام را تکرار میکنم. و اگر بخواهم آن را متوقف کنم، نمیتوانم!
جریان پیوستهی آن در درونم همیشه جاری است. یک وضعیت جنون از این حالت احساس میکنم.
لطفاً راهنمایی کنید، میخواهم از این ذکر رها شوم.
#پاسخ
این بیشتراوقات اتفاق میافتد. فرد از بیماری خلاص میشود و اسیر داروها میشود. این را اعتیاد میخوانند
برای همین است که پزشکان بسیار نگران هستند، آنان میخواهند بهمحضی که بیماری رفت، مصرف دارو را متوقف کنید. وگرنه وابستگی به دارو شروع میشود.
یک ذکر چیزی نیست که باید پیوسته تکرار شود. اگر برای یک یا دو ساعت تکرار شود، ضرری ندارد. دارو را باید به مقدار تجویزشده مصرف کرد. کسی که آن ذکر را به تو داد هیچ چیز در مورد علم اذکار نمیدانست. ولی این نه فقط برای تو رخ داده، بسیاری افراد مانند همین به اینجا میآیند.
یک فرد سیک Sikh را نزد من آوردند. او از مقامات بالای ارتش بود. سلامتی او دچار اختلال شده بود زیرا کسی به او گفته بود که فقط ذکر بگوید و بدون وقفه. پس او در درونش به تکرار ذکر “جاپجی” ادامه داد. آهستهآهسته مردم تعجب کرده بودند که چه خبر است!
او به نظر حیران میرسید. به محضی که چیزی را در درون تکرار کنی، شروع میکنی به قطع رابطه با بیرون
او در خیابان راه میرفت و ماشینی بوق میزد تا راه را باز کند ولی آن سیک خبر نداشت! او درگیر تکرار ذکر بود و توجهش به آنجا رفته است. زنش چیزی میگفت و او نمیتوانست بشنود. زنش به او میگفت از بازار چیزی بخرد ولی او چیز دیگری میخرید! و در وقت کار نیز، در ارتش هم اشتباهات او شروع شده بود
وقتی #ذهن تو کاملاً در درون مشغول است، شروع میکنی به بیحواس بودن از بیرون. زندگیت به هم میریزد
یک ذکر درست مانند یک حمام است. هیچکس تمام روز را حمام نمیگیرد
ذکر هم یک حمامگرفتن است:
قدری انجام بده و تازه شو، سپس تازگی به دنبال جاری میشود. فرد نیاز ندارد که برای تازهبودن طمعکار باشد و بیشتر و بیشتر به آن فکر کند. ذهن بسیار طمعکار است. ذهن میگوید، “حس خوبی دارد؛ یک بار دیگر انجام بده؛ یک بار دیگر!” و این نه فقط با ذکرها اتفاق می افتد، میتواند با هرچیز دیگر اتفاق بیفتد.
درواقع هیچ تلاشی برای اینکه افکار با فشار و زور بروند، هرگز موفق نخواهد بود. افکار بصور بیمعنی در درونت حرکت میکنند و تو تمام آن انرژی آن افکار را برای گفتن رام-رام-رام-رام…. مصرف کردهای. این یک دگرگونی نیست. این فقط تغییر دادن شکل است. همان انرژی در حرکت است: تو قبلاً در مورد چیز دیگری فکر میکردی، مثل اینکه چگونه در بختآزمایی برنده شوی و یا چگونه رییس جمهور شوی
حالا همان افکار و انرژی آنها با رام-رام اشغال شده است. رام-رام-رام هم کلمه است. وقتی با سرعت یک کلمه مثل رام-رام-رام را تکرار کنی آنوقت هیچ انرژی باقی نمیماند، هیچ فضایی در ذهن تو باقی نخواهد ماند. تو با یک زنجیره از رام -رام -رام پر شدهای و فکر اینکه چطور در بختآزمایی برنده شوی نمیتوانید بین این کلمات وارد شود. اگر وارد شود آنوقت زنجیره رام-رام پاره خواهد شد. تو یک جایگزین پیدا کردهای. این تحول و دگرگونی نیست.
هیچ چیز با زور و فشار به افکار که بیرون بروند حل نخواهد شد
رام-رام نیز یک فکر است
آیا بیفکری است؟ آیا تفاوتی هست؟ این همان انرژی همیشگی است. تو با این انرژی به سامادی نخواهی رسید. تو یک چیز را با چیزی دیگر عوض کردهای؛ تعویض یک مشغولیت با مشغولیتی دیگر. ولی اینگونه از مشغلههای ذهنی رها نخواهی شد. نیازی نیست افکار را با فشار بیرون برانی
شاهدی بر افکار باش
مایلم این را به تو بگویم: حالا، شاهد این رام-رام باش. دیگر از آن حمایت نکن، وگرنه دیوانه خواهی شد. و مردمان بسیاری به سبب مذهب دیوانه شدهاند. هرکسی میتواند مذهب تعارف کند، هرکسی میتواند توصیههای دینی به تو بدهد. راهنماهای بسیاری را بدون گشتن میتوانی پیدا کنی؛ یکی را جستجو کن، هزاران نفر پیدایشان میشود! حتی اگر تو دنبال آنها نگردی، آنان خودشان تو را میجویند. آنان از توصیه دادن لذت میبرند. لذت راهنمایی و توصیه کردن زیاد است. نفس رضایتی بزرگ دریافت میکند:
“من توصیه میکنم، و تو دریافت میکنی. من می دانم و تو نمیدانی!” لذت بزرگی از این دست میدهد. برای همین است که مردم حتی در برای چیزهایی که هیچ چیز در موردشان نمیدانند به دیگران توصیه و راهنمایی میدهند. تو نیز اینگونه توصیه میدهی. به یاد بیاور، وضعیت دیگران هم مانند خودت است. آن راهب که این را به تو توصیه کرده بود هیچ چیز نمیداند
ادامه👇👇
من از برخی افکارم بسیار دچار دردسر بودم؛ پس اشتباهی کردم و از یک راهب هندو، از یک “سادو ماهاراج” روشی برای مراقبه درخواست کردم.
او به من گفت که ذکر رام-رام را پیوسته بهیاد بیاورم.
بااین وسیله آن افکار رفتند ولی حالا تکرار رام-رام پشت هم ادامه دارد.
حالا من هر لحظه رام-رام را تکرار میکنم. و اگر بخواهم آن را متوقف کنم، نمیتوانم!
جریان پیوستهی آن در درونم همیشه جاری است. یک وضعیت جنون از این حالت احساس میکنم.
لطفاً راهنمایی کنید، میخواهم از این ذکر رها شوم.
#پاسخ
این بیشتراوقات اتفاق میافتد. فرد از بیماری خلاص میشود و اسیر داروها میشود. این را اعتیاد میخوانند
برای همین است که پزشکان بسیار نگران هستند، آنان میخواهند بهمحضی که بیماری رفت، مصرف دارو را متوقف کنید. وگرنه وابستگی به دارو شروع میشود.
یک ذکر چیزی نیست که باید پیوسته تکرار شود. اگر برای یک یا دو ساعت تکرار شود، ضرری ندارد. دارو را باید به مقدار تجویزشده مصرف کرد. کسی که آن ذکر را به تو داد هیچ چیز در مورد علم اذکار نمیدانست. ولی این نه فقط برای تو رخ داده، بسیاری افراد مانند همین به اینجا میآیند.
یک فرد سیک Sikh را نزد من آوردند. او از مقامات بالای ارتش بود. سلامتی او دچار اختلال شده بود زیرا کسی به او گفته بود که فقط ذکر بگوید و بدون وقفه. پس او در درونش به تکرار ذکر “جاپجی” ادامه داد. آهستهآهسته مردم تعجب کرده بودند که چه خبر است!
او به نظر حیران میرسید. به محضی که چیزی را در درون تکرار کنی، شروع میکنی به قطع رابطه با بیرون
او در خیابان راه میرفت و ماشینی بوق میزد تا راه را باز کند ولی آن سیک خبر نداشت! او درگیر تکرار ذکر بود و توجهش به آنجا رفته است. زنش چیزی میگفت و او نمیتوانست بشنود. زنش به او میگفت از بازار چیزی بخرد ولی او چیز دیگری میخرید! و در وقت کار نیز، در ارتش هم اشتباهات او شروع شده بود
وقتی #ذهن تو کاملاً در درون مشغول است، شروع میکنی به بیحواس بودن از بیرون. زندگیت به هم میریزد
یک ذکر درست مانند یک حمام است. هیچکس تمام روز را حمام نمیگیرد
ذکر هم یک حمامگرفتن است:
قدری انجام بده و تازه شو، سپس تازگی به دنبال جاری میشود. فرد نیاز ندارد که برای تازهبودن طمعکار باشد و بیشتر و بیشتر به آن فکر کند. ذهن بسیار طمعکار است. ذهن میگوید، “حس خوبی دارد؛ یک بار دیگر انجام بده؛ یک بار دیگر!” و این نه فقط با ذکرها اتفاق می افتد، میتواند با هرچیز دیگر اتفاق بیفتد.
درواقع هیچ تلاشی برای اینکه افکار با فشار و زور بروند، هرگز موفق نخواهد بود. افکار بصور بیمعنی در درونت حرکت میکنند و تو تمام آن انرژی آن افکار را برای گفتن رام-رام-رام-رام…. مصرف کردهای. این یک دگرگونی نیست. این فقط تغییر دادن شکل است. همان انرژی در حرکت است: تو قبلاً در مورد چیز دیگری فکر میکردی، مثل اینکه چگونه در بختآزمایی برنده شوی و یا چگونه رییس جمهور شوی
حالا همان افکار و انرژی آنها با رام-رام اشغال شده است. رام-رام-رام هم کلمه است. وقتی با سرعت یک کلمه مثل رام-رام-رام را تکرار کنی آنوقت هیچ انرژی باقی نمیماند، هیچ فضایی در ذهن تو باقی نخواهد ماند. تو با یک زنجیره از رام -رام -رام پر شدهای و فکر اینکه چطور در بختآزمایی برنده شوی نمیتوانید بین این کلمات وارد شود. اگر وارد شود آنوقت زنجیره رام-رام پاره خواهد شد. تو یک جایگزین پیدا کردهای. این تحول و دگرگونی نیست.
هیچ چیز با زور و فشار به افکار که بیرون بروند حل نخواهد شد
رام-رام نیز یک فکر است
آیا بیفکری است؟ آیا تفاوتی هست؟ این همان انرژی همیشگی است. تو با این انرژی به سامادی نخواهی رسید. تو یک چیز را با چیزی دیگر عوض کردهای؛ تعویض یک مشغولیت با مشغولیتی دیگر. ولی اینگونه از مشغلههای ذهنی رها نخواهی شد. نیازی نیست افکار را با فشار بیرون برانی
شاهدی بر افکار باش
مایلم این را به تو بگویم: حالا، شاهد این رام-رام باش. دیگر از آن حمایت نکن، وگرنه دیوانه خواهی شد. و مردمان بسیاری به سبب مذهب دیوانه شدهاند. هرکسی میتواند مذهب تعارف کند، هرکسی میتواند توصیههای دینی به تو بدهد. راهنماهای بسیاری را بدون گشتن میتوانی پیدا کنی؛ یکی را جستجو کن، هزاران نفر پیدایشان میشود! حتی اگر تو دنبال آنها نگردی، آنان خودشان تو را میجویند. آنان از توصیه دادن لذت میبرند. لذت راهنمایی و توصیه کردن زیاد است. نفس رضایتی بزرگ دریافت میکند:
“من توصیه میکنم، و تو دریافت میکنی. من می دانم و تو نمیدانی!” لذت بزرگی از این دست میدهد. برای همین است که مردم حتی در برای چیزهایی که هیچ چیز در موردشان نمیدانند به دیگران توصیه و راهنمایی میدهند. تو نیز اینگونه توصیه میدهی. به یاد بیاور، وضعیت دیگران هم مانند خودت است. آن راهب که این را به تو توصیه کرده بود هیچ چیز نمیداند
ادامه👇👇
#سوال_از_اشو
اشو! مرا بکُش، ای خدا Lord، مرا بکُش! مرا بکُش! من عطش مرگ دارم.
مرا آنگونه بکُش که اشو مُرد و دید!
من یک سنگ شدهام، نمیتوانم کاملاً ذوب شوم. ناراحتم. چه باید بکنم؟
#پاسخ
سودیر بارتی Sudhir Bharti؛ آنچه نوشتهای عاشقانه است، ولی پُر از سوءتفاهم است. تو یک شکل جدید به دوبیتی گوراک دادهای؛ ولی نمیتوان شکل جدیدی به دوبیتیهای گوراک داد. آنها همانطور که هستند کامل هستند، نمیتوانند دستکاری شوند.
یک بار دیگر جملهی گوراک را درک کن:
بمیر، ای یوگی؛ بمیر! بمیر، مردن شیرین است.
آن مرگ را که گوراک Gorakh مُرد و دید را بمیر.
تو یک تغییر بزرگ دادهای. میگویی: “مرا بکُش، ای خدا Lord، مرا بکُش!”
هیچکس دیگر نمیتواند تو را بکشد، غیرممکن است. کسی میتواند بدن تو را بکُشد، ولی هیچکس نمیتواند نفْسِ تو را بکشد. فقط خودت قادر به اینکار هستی. حتی خدا هم نمیتواند تو را بکشد؛ وگرنه آن را کشته بود. شما میگویید خدا برهمه کاری قادر است، توانا و قادر مطلق است. حتی او هم قدرتش محدود است ـــ نمیتواند نفْس شما را بکشد. اگر نفْس تو وجود میداشت، خداوند میتوانست آن را بکشد. نفْس وجود ندارد، فقط یک توهم است. آن توهم مال تو است. فقط تو میتوانی توهم خودت را رها کنی، من چگونه میتوانم توهم تو را از تو بگیرم؟ تو اصرار داری که دو باضافهی دو میشود پنج! هرچقدر هم که من اصرار کنم که دو باضافهی دو میشود چهار، چه خواهد شد؟ ـــ تا وقتی که تو باور داری که دو باضافهی دو میشود پنج! اگر تو لجاجت داشته باشی که دو باضافهی دو میشود پنج، تو حاصلجمع دو و دو را پنج خواهی دانست.
نه، سودیر؛ من نمیتوانم نفْس تو را ازبین ببرم. هیچکس نمیتواند
نفسِ تو توهمِ تو است. فقط وقتی میشکند که تو بیدار شوی
نمیتوان آن را از بیرون شکست. هیچ چراغ بیرونی نمیتواند درون تو را روشن کند. آری، من میتوانم روش آن را به تو بگویم، که چگونه چراغ درون را روشن کنی. ولی نمیتوانم چراغ تو را روشن کنم. تو باید آن را روشن کنی.
به این دلیل است که بودا گفته که یک بودا راه را نشان میدهد؛ تو خودت باید در آن راه گام بزنی. هیچ بودا نمیتواند برای تو راه برود و به مقصد برسد؛ و حتی اگر برسد، اوست که به هدف رسیده؛ تو در همانجا که هستی باقی خواهی ماند
حقیقت را نمیتوان قرض گرفت
گفتهی گوراک را تغییر نده.
بمیر، ای یوگی؛ بمیر! بمیر، مردن شیرین است.
او میگوید، تو خودت باید بمیری. اگر در قدرت من بود که نفس تو را نابود کنم، آنوقت چه کار آسانی میبود. آنوقت نزد من میآمدی، من عصای جادویی را تکان میدادم و نفس تو کشته میشد! تو به خدا میرسیدی و به خانهات میرفتی! ولی اگر نفس به این ارزانی و اسانی ازبین برود آنوقت خطرناک خواهد بود: در راه بازگشت شاید کسی را ملاقات کنی و او دستی در جهت عکس تکان بدهد و تو درست بگردی به جایی که بودی!
این تو هستی که باید بمیری، من نمیتوانم تو را بکشم. اگر من بتوانم تو را بکشم، هرکسی میتواند تو را دوباره زنده کند. اگر خودت بمیری، آنوقت هیچکس دیگر نمیتواند تو را زنده کند. هرگاه فردی آگاهانه بیدار شود و نفسِْ خودش را در درون بزداید، هیچ قدرتی در دنیا نیست که بتواند دوباره او را به دام نفْس بیندازد.
پس نگو که: “اشو! مرا بکُش، ای خدا Lord، مرا بکُش! مرا بکُش! من عطش مرگ دارم.”
هیچکس با عطش مرگ نمیمیرد. کسی که شدیداً مشتاق مرگ است، فقط باید بمیرد. عطش برای چیست؟
نفْسِ تو با شنیدن من به نظرش میرسد، “اگر من فقط بتوانم مانند گوراک یک یوگی بزرگ باشم! ولی این گوراک چیزی تکاندهنده را میگوید؛ او میگوید: «بمیر و خودش اتفاق میافتد!» خوب؛ پس من خواهم مرد، ولی باید باقی باشم. من هم میخواهم به ادراک برسم!”
این خودِ نفْس تو است که میخواهد به ادراک برسد و این همان چیزی است که باید بمیرد! پس نفس میگوید، “خوب، من خواهم مرد. اگر راه ادراک این است، پس باشد، من حتی حاضرم بمیرم، ولی من همچون فردی که به ادارک رسیده باقی خواهم ماند!” و این عطش برای رسیدن به ادراک است که شخص را از مردن بازمیدارد. این نَفَسِ نَفْس breath of the ego است.
این نَفَسِ نَفْس از کجا میآید؟ نفْس نَفَسِ خودش را از خواهش برای چیزی بودن میگیرد. تو فقیر هستی و میخواهی ثروتمند باشی: نفس اینگونه جان میگیرد. تو جاهل هستی و میخواهی دانشمند باشی، نفس اینگونه نَفَس میگیرد. تو قدرتی نداری و می خواهی در جایگاه قدرت باشی، این خواستنهاست که به نفْس قوت میدهد
ادامه👇👇
اشو! مرا بکُش، ای خدا Lord، مرا بکُش! مرا بکُش! من عطش مرگ دارم.
مرا آنگونه بکُش که اشو مُرد و دید!
من یک سنگ شدهام، نمیتوانم کاملاً ذوب شوم. ناراحتم. چه باید بکنم؟
#پاسخ
سودیر بارتی Sudhir Bharti؛ آنچه نوشتهای عاشقانه است، ولی پُر از سوءتفاهم است. تو یک شکل جدید به دوبیتی گوراک دادهای؛ ولی نمیتوان شکل جدیدی به دوبیتیهای گوراک داد. آنها همانطور که هستند کامل هستند، نمیتوانند دستکاری شوند.
یک بار دیگر جملهی گوراک را درک کن:
بمیر، ای یوگی؛ بمیر! بمیر، مردن شیرین است.
آن مرگ را که گوراک Gorakh مُرد و دید را بمیر.
تو یک تغییر بزرگ دادهای. میگویی: “مرا بکُش، ای خدا Lord، مرا بکُش!”
هیچکس دیگر نمیتواند تو را بکشد، غیرممکن است. کسی میتواند بدن تو را بکُشد، ولی هیچکس نمیتواند نفْسِ تو را بکشد. فقط خودت قادر به اینکار هستی. حتی خدا هم نمیتواند تو را بکشد؛ وگرنه آن را کشته بود. شما میگویید خدا برهمه کاری قادر است، توانا و قادر مطلق است. حتی او هم قدرتش محدود است ـــ نمیتواند نفْس شما را بکشد. اگر نفْس تو وجود میداشت، خداوند میتوانست آن را بکشد. نفْس وجود ندارد، فقط یک توهم است. آن توهم مال تو است. فقط تو میتوانی توهم خودت را رها کنی، من چگونه میتوانم توهم تو را از تو بگیرم؟ تو اصرار داری که دو باضافهی دو میشود پنج! هرچقدر هم که من اصرار کنم که دو باضافهی دو میشود چهار، چه خواهد شد؟ ـــ تا وقتی که تو باور داری که دو باضافهی دو میشود پنج! اگر تو لجاجت داشته باشی که دو باضافهی دو میشود پنج، تو حاصلجمع دو و دو را پنج خواهی دانست.
نه، سودیر؛ من نمیتوانم نفْس تو را ازبین ببرم. هیچکس نمیتواند
نفسِ تو توهمِ تو است. فقط وقتی میشکند که تو بیدار شوی
نمیتوان آن را از بیرون شکست. هیچ چراغ بیرونی نمیتواند درون تو را روشن کند. آری، من میتوانم روش آن را به تو بگویم، که چگونه چراغ درون را روشن کنی. ولی نمیتوانم چراغ تو را روشن کنم. تو باید آن را روشن کنی.
به این دلیل است که بودا گفته که یک بودا راه را نشان میدهد؛ تو خودت باید در آن راه گام بزنی. هیچ بودا نمیتواند برای تو راه برود و به مقصد برسد؛ و حتی اگر برسد، اوست که به هدف رسیده؛ تو در همانجا که هستی باقی خواهی ماند
حقیقت را نمیتوان قرض گرفت
گفتهی گوراک را تغییر نده.
بمیر، ای یوگی؛ بمیر! بمیر، مردن شیرین است.
او میگوید، تو خودت باید بمیری. اگر در قدرت من بود که نفس تو را نابود کنم، آنوقت چه کار آسانی میبود. آنوقت نزد من میآمدی، من عصای جادویی را تکان میدادم و نفس تو کشته میشد! تو به خدا میرسیدی و به خانهات میرفتی! ولی اگر نفس به این ارزانی و اسانی ازبین برود آنوقت خطرناک خواهد بود: در راه بازگشت شاید کسی را ملاقات کنی و او دستی در جهت عکس تکان بدهد و تو درست بگردی به جایی که بودی!
این تو هستی که باید بمیری، من نمیتوانم تو را بکشم. اگر من بتوانم تو را بکشم، هرکسی میتواند تو را دوباره زنده کند. اگر خودت بمیری، آنوقت هیچکس دیگر نمیتواند تو را زنده کند. هرگاه فردی آگاهانه بیدار شود و نفسِْ خودش را در درون بزداید، هیچ قدرتی در دنیا نیست که بتواند دوباره او را به دام نفْس بیندازد.
پس نگو که: “اشو! مرا بکُش، ای خدا Lord، مرا بکُش! مرا بکُش! من عطش مرگ دارم.”
هیچکس با عطش مرگ نمیمیرد. کسی که شدیداً مشتاق مرگ است، فقط باید بمیرد. عطش برای چیست؟
نفْسِ تو با شنیدن من به نظرش میرسد، “اگر من فقط بتوانم مانند گوراک یک یوگی بزرگ باشم! ولی این گوراک چیزی تکاندهنده را میگوید؛ او میگوید: «بمیر و خودش اتفاق میافتد!» خوب؛ پس من خواهم مرد، ولی باید باقی باشم. من هم میخواهم به ادراک برسم!”
این خودِ نفْس تو است که میخواهد به ادراک برسد و این همان چیزی است که باید بمیرد! پس نفس میگوید، “خوب، من خواهم مرد. اگر راه ادراک این است، پس باشد، من حتی حاضرم بمیرم، ولی من همچون فردی که به ادارک رسیده باقی خواهم ماند!” و این عطش برای رسیدن به ادراک است که شخص را از مردن بازمیدارد. این نَفَسِ نَفْس breath of the ego است.
این نَفَسِ نَفْس از کجا میآید؟ نفْس نَفَسِ خودش را از خواهش برای چیزی بودن میگیرد. تو فقیر هستی و میخواهی ثروتمند باشی: نفس اینگونه جان میگیرد. تو جاهل هستی و میخواهی دانشمند باشی، نفس اینگونه نَفَس میگیرد. تو قدرتی نداری و می خواهی در جایگاه قدرت باشی، این خواستنهاست که به نفْس قوت میدهد
ادامه👇👇
#سوال_از_اشو
با شنیدن شما احساسی از نیایش در قلب من موج میزند.
ولی چگونه باید نیایش کنم؟
نمیدانم نیایش چطور باید انجام شود.
#پاسخ_قسمت_اول
نیایش نمیتواند انجام شود،
نیایش اتفاق میافتد
همین احساس که در قلب تو برخاسته، نیایش است
اگر هرکاری انجام بدهی، دروغین میشود. اگر هر عملی انجام بدهی، تشریفاتی میگردد. اگر عملی انجام دهی، وام گرفته خواهد شد؛ تقلیدی از دیگران میشود.
نیایش تقلیدی نیست
به سبب تقلید است که نیایش از روی زمین ناپدید شده است. مردم هریک به پرستشگاههای خودشان میروند. اگر در همسایگی یک مسجد وجود داشته باشد، آنان برای نیایش به آنجا نمیروند؛ آنان برای نیایش دو مایل دورتر به معبد خودشان میروند! اگر آن زمان که برای رفتن این دو مایل صرف نیایش شده بود…. تو کجا میروی؟
ولی کسی که در مسجد دعا میکند در همین موقعیت قرار دارد. معبد در همسایگی او قرار دارد. او حتی توجهی به آن ندارد. او پشتش را به معبد میکند و میرود.
در متون مذهبی جینها و هندوها یک توصیه خاص وجود دارد. همین توصیه هست: زیرا حماقت در همه یکسان است
در متون جینها آمده است:
اگر از کنار یک معبد هندو رد میشود و یک فیل هار تو را دنبال میکند، بهتر است زیر پای آن فیل هار لِه شوی و کشته شوی تا اینکه در معبد هندوها پناه بگیری!
و دقیقاً همین توصیه در متون هندو وجود دارد: اگر یک فیل هار تو را دنبال کند، بهتر است در زیر پای او کشته شوی تا اینکه به یک معبد جین پناه ببری!!!
چه افکار خامی به نام دین تبلیغ میشود!!!
ولی هندوها و جینها دستکم دو دین جدا ازهم هستند. در میان هندوها مردمی هستند که به راما عقیده دارند و به یک معبد کریشنا نمیروند! و کسانی که کریشنا را باور دارند به یک معبد راما نمیروند! و حتی عجیبتر دو فرقهی دیگامبار Digambar و شوتامبار Shvetambar هستند که هردو ماهاویرا Mahavira را باور دارند، ولی معابد آنها نمیتواند یکی باشد.
مردم به نام دین درگیر سیاست میشوند. و تمام این اختلال ها به سبب تقلید است
نیایش یک احساس طبیعی و غیرپیچیده است. با نگاه کردن به یک درخت موجی از سرور در درونت احساس میکنی
در همانجا تعظیم کن: نیایش اتفاق افتاده است. در کنار درخت سجده کن. سرت را روی ریشههایش قرار بده؛ و سلام و تهنیت تو به الوهیت میرسد، زیرا آن درخت به خدا وصل است. بتهای معابد شما ابداً به خدا وصل نیستند، زیرا شما آنها را ساختهاید. درختان زنده هستند، زندگی در آنها جریان دارد، نهری از شهد در درونشان جاری است. وگرنه سبز نمیبودند. وگرنه ساقهها و شاخههای جدید بیرون نمیآمدند. وگرنه گلها روی درختان شکفته نمیشدند
آنها با خداوند یکی هستند، سجده کن
پاهای الوهیت در ریشههای درخت آسانتر بهدست میآید تا در بتهای معابد. اینها تمامش دروغین است، فقط تشریفات است
آیا در بتهای ساخت انسان به دنبال خدا میگردی؟
تو در چیزهای ساخت بشر دنبال کسی هستی که بشر را ساخته است؟
اشتباه میکنی. طبیعت خدا در تمام چهار جهت پراکنده است. رودخانههایش جاری هستند، اقیانوسهایش پر از امواج بلندبالا است. ماه او طلوع میکند؛ خورشید او بیرون میآید. درختان متعلق به او هستند؛ گیاهان و پرندگان به او تعلق دارند؛ و تو نیز....
اگر در لحظاتی عاشقانه در پای فرزند خودت نیز سجده کنی، بازهم سلام تو به او خواهد رسید. اگر در لحظاتی عاشقانه به پای همسرت نیز سجده کنی بازهم سلام تو به الوهیت خواهد رسید.
نیایش غیررسمی است
از آن تشریفات نساز
ولی دعاها چنان تشریفاتی شدهاند که تو فراموش کردهای که یک نیایش طبیعی، غیرتشریفاتی و خودانگیخته چیست.
میگویی، “با شنیدن شما احساسی از نیایش در قلب من موج میزند.”
همین نیایش است، چه چیز بیشتری درخواست میکنی؟
ولی حالا میگویی، “ولی چگونه باید نیایش کنم؟”
نیایش اتفاق افتاده است. با نشستن در ستسانگ نیایش اتفاق میافتد. اگر من در نیایش هستم و تو در احساس مستقیم با من نشستهای، اگر در درونت بحثی درنگرفته باشد، طوری به سخنان من گوش ندهی که گویی قاضی من هستی، که میخواهی تعیین کنی چه چیز درست است و چه چیز غلط ـــ اگر طوری به سخنان من گوش بدهی مانند کسی که به موسیقی گوش میدهد، بدون اینکه چه درست است و چه غلط ـــ اگر عصارهی بودن در نزدیکی مرا دریافت کردهای؛ آنگاه نتیجه نیایش است، نیایش اتفاق افتاده است. چیزی در درون تو سجده میکند. چیزی در تو محو شده است. آغازی تازه در درونت شروع میشود. موجی برمیخیزد که در آن غرق میشوی. این نیایش است.
ادامه دارد.....
#اشو
تفسیر اشو از کتاب هندی“بمیر، ای یوگی! بمیر”
با شنیدن شما احساسی از نیایش در قلب من موج میزند.
ولی چگونه باید نیایش کنم؟
نمیدانم نیایش چطور باید انجام شود.
#پاسخ_قسمت_اول
نیایش نمیتواند انجام شود،
نیایش اتفاق میافتد
همین احساس که در قلب تو برخاسته، نیایش است
اگر هرکاری انجام بدهی، دروغین میشود. اگر هر عملی انجام بدهی، تشریفاتی میگردد. اگر عملی انجام دهی، وام گرفته خواهد شد؛ تقلیدی از دیگران میشود.
نیایش تقلیدی نیست
به سبب تقلید است که نیایش از روی زمین ناپدید شده است. مردم هریک به پرستشگاههای خودشان میروند. اگر در همسایگی یک مسجد وجود داشته باشد، آنان برای نیایش به آنجا نمیروند؛ آنان برای نیایش دو مایل دورتر به معبد خودشان میروند! اگر آن زمان که برای رفتن این دو مایل صرف نیایش شده بود…. تو کجا میروی؟
ولی کسی که در مسجد دعا میکند در همین موقعیت قرار دارد. معبد در همسایگی او قرار دارد. او حتی توجهی به آن ندارد. او پشتش را به معبد میکند و میرود.
در متون مذهبی جینها و هندوها یک توصیه خاص وجود دارد. همین توصیه هست: زیرا حماقت در همه یکسان است
در متون جینها آمده است:
اگر از کنار یک معبد هندو رد میشود و یک فیل هار تو را دنبال میکند، بهتر است زیر پای آن فیل هار لِه شوی و کشته شوی تا اینکه در معبد هندوها پناه بگیری!
و دقیقاً همین توصیه در متون هندو وجود دارد: اگر یک فیل هار تو را دنبال کند، بهتر است در زیر پای او کشته شوی تا اینکه به یک معبد جین پناه ببری!!!
چه افکار خامی به نام دین تبلیغ میشود!!!
ولی هندوها و جینها دستکم دو دین جدا ازهم هستند. در میان هندوها مردمی هستند که به راما عقیده دارند و به یک معبد کریشنا نمیروند! و کسانی که کریشنا را باور دارند به یک معبد راما نمیروند! و حتی عجیبتر دو فرقهی دیگامبار Digambar و شوتامبار Shvetambar هستند که هردو ماهاویرا Mahavira را باور دارند، ولی معابد آنها نمیتواند یکی باشد.
مردم به نام دین درگیر سیاست میشوند. و تمام این اختلال ها به سبب تقلید است
نیایش یک احساس طبیعی و غیرپیچیده است. با نگاه کردن به یک درخت موجی از سرور در درونت احساس میکنی
در همانجا تعظیم کن: نیایش اتفاق افتاده است. در کنار درخت سجده کن. سرت را روی ریشههایش قرار بده؛ و سلام و تهنیت تو به الوهیت میرسد، زیرا آن درخت به خدا وصل است. بتهای معابد شما ابداً به خدا وصل نیستند، زیرا شما آنها را ساختهاید. درختان زنده هستند، زندگی در آنها جریان دارد، نهری از شهد در درونشان جاری است. وگرنه سبز نمیبودند. وگرنه ساقهها و شاخههای جدید بیرون نمیآمدند. وگرنه گلها روی درختان شکفته نمیشدند
آنها با خداوند یکی هستند، سجده کن
پاهای الوهیت در ریشههای درخت آسانتر بهدست میآید تا در بتهای معابد. اینها تمامش دروغین است، فقط تشریفات است
آیا در بتهای ساخت انسان به دنبال خدا میگردی؟
تو در چیزهای ساخت بشر دنبال کسی هستی که بشر را ساخته است؟
اشتباه میکنی. طبیعت خدا در تمام چهار جهت پراکنده است. رودخانههایش جاری هستند، اقیانوسهایش پر از امواج بلندبالا است. ماه او طلوع میکند؛ خورشید او بیرون میآید. درختان متعلق به او هستند؛ گیاهان و پرندگان به او تعلق دارند؛ و تو نیز....
اگر در لحظاتی عاشقانه در پای فرزند خودت نیز سجده کنی، بازهم سلام تو به او خواهد رسید. اگر در لحظاتی عاشقانه به پای همسرت نیز سجده کنی بازهم سلام تو به الوهیت خواهد رسید.
نیایش غیررسمی است
از آن تشریفات نساز
ولی دعاها چنان تشریفاتی شدهاند که تو فراموش کردهای که یک نیایش طبیعی، غیرتشریفاتی و خودانگیخته چیست.
میگویی، “با شنیدن شما احساسی از نیایش در قلب من موج میزند.”
همین نیایش است، چه چیز بیشتری درخواست میکنی؟
ولی حالا میگویی، “ولی چگونه باید نیایش کنم؟”
نیایش اتفاق افتاده است. با نشستن در ستسانگ نیایش اتفاق میافتد. اگر من در نیایش هستم و تو در احساس مستقیم با من نشستهای، اگر در درونت بحثی درنگرفته باشد، طوری به سخنان من گوش ندهی که گویی قاضی من هستی، که میخواهی تعیین کنی چه چیز درست است و چه چیز غلط ـــ اگر طوری به سخنان من گوش بدهی مانند کسی که به موسیقی گوش میدهد، بدون اینکه چه درست است و چه غلط ـــ اگر عصارهی بودن در نزدیکی مرا دریافت کردهای؛ آنگاه نتیجه نیایش است، نیایش اتفاق افتاده است. چیزی در درون تو سجده میکند. چیزی در تو محو شده است. آغازی تازه در درونت شروع میشود. موجی برمیخیزد که در آن غرق میشوی. این نیایش است.
ادامه دارد.....
#اشو
تفسیر اشو از کتاب هندی“بمیر، ای یوگی! بمیر”
#سوال_از_اشو
با شنیدن شما احساسی از نیایش در قلب من موج میزند.
ولی چگونه باید نیایش کنم؟
نمیدانم نیایش چطور باید انجام شود.
#پاسخ_قسمت_دوم
ولی مشکل تو را درک میکنم
تو فکر میکنی که نیایش فقط گاهگاهی رخ میدهد.
چطور آن را هر روز به نظم بیاوری؟
هرکاری را که بطور منظم و سیستماتیک انجام بدهی دروغین میگردد
هروقت اتفاق افتاد، اتفاق افتاده است. برای نیایش نمیتوان یک وقت خاص را تثبیت کرد. چنین نیست که هر روز صبح بیدار شوی و دعا کنی.
هروقت که شد….
گاهی در نیمهشب رخ می دهد، گاهی در بامداد، گاهی در بعدازظهر. برای نیایش وقت ثابتی وجود ندارد، زیرا تمام زمانها مال خدا است. برای نیایش یک زمان و وقت درستی وجود ندارد.
بجای ساختن یک حکم یا دستور، بجای اینکه از نیایش یک مراسم بسازی، به سمت خودانگیختگی خودت حرکت کن. وقتی که رخ داد، چشمانت را ببند و برای مدتی حل بشو. تعجب خواهی کرد که از کجا شروع خواهد شد. شاید هرگز فکر نمیکردی که از چنین جایی شروع شود. کسی فلوت مینوازد و نیایش آغاز میشود
بعدازظهر است، همه جا آرام…
هیچ نسیمی نمیوزد، درختان حرکت نمیکنند…. شروع میشود
شب است: صدای جیرجیرکها….
و شروع میشود
با دوستت نشستهای، دست در دست هم، و شروع میشود
زمان خاصی برای نیایش وجود ندارد. و سخت است که بگویی هربار چگونه رخ میدهد، زیرا هرگز تکرار نمیشود. نیایش یک وضعیت بودش است؛ موضوع فکرکردن در کار نیست.
نیایش یک صفحهی گرامافون نیست که همیشه یکسان باشد، بارها و بارها همان باشد. نیایش یک سلام salaam است، یک خوشامدگویی با دستانی نیایشگر، که با رنگهای تازه، شکلهای جدید و صورتهای تازه متجلی میشود.
سلام خود را از هرکجا که هستی به هرکجا که میخواهی بفرست
نزدیک هر گلی تعظیم کن، به آن سلام بفرست. با شنیدن نوای یک فاخته، بگذار رقصی آغاز شود، سلام ات را بفرست. باران زده و روی سقف تو موسیقی برپا شده، سلام ات را بفرست:
لطفاً سلام مشتاقانهی مرا بپذیر، لطفاً عشق مرا بپذیر.
و نیازی به یافتن کلمات نیست؛ بدون کلام بفرست
خداوند زبان تو را نمیفهمد؛ احساسات تو را درک میکند
زبانها بسیارند. اگر قرار بود خدا زبان ما را درک کند، دیوانه میشد! حدود سیصد زبان روی زمین وجود دارد. اینها فقط زبانهای اصلی هستند. اگر زبانهای شاخه شده و گویشها را اضافه کنیم، خدا دچار مشکل بزرگی میشود! میتوانی مشکل خدا را درک کنی!و فقط یک زمین وجود ندارد؛ دانشمندان میگویند که دست کم در پنجاههزار سیاره زندگی وجود دارد. شاید بیشتر هم باشد ولی دست کم پنجاههزار سیاره شبیه زمین وجود دارند. و هستی بسیار گسترده است. و فقط موضوع انسان نیست، پرندگان و حیوانات نیز به نیایش درمیآیند.
فقط موضوع انسان در میان نیست. پرندگان و حیوانات هم هستند:
در میان آنها برخی در نیایش هستند. گیاهان وجود دارند، در میان آنها برخی در نیایش هستند. امروزه دانشمندان مشغول یک مطالعهی بزرگ هستند.
و یک چیز کاملاً روشن شده است که گیاهان بسیار حسّاس هستند ـــ همانند انسانها، شاید بیشتر، ولی نه کمتر از انسان.
اگر گیاهان، سیتار راوی شانکار Ravi Shankar را بشنوند، در لذت غرق میشوند. دانشمندان روی این موضوع آزمایش کردهاند. گیاهان مسرور شدهاند. اکنون ابزارهایی ساخته شدهاند ـــ مانند کاردیوگرام Cardiogram که ضربان قلب را ثبت میکند ــ که با آنها تپش و حساسیت گیاهان را اندازهگیری میکنند. این وسیله را روی درخت نصب میکنند و حالات عاطفی درخت را آشکار میکند که آیا خوشحال است یا غمگین، خشمگین است یا مهربان.
وقتی که نتایج این آزمایش بهدست آمد، حتی خودِ آن دانشمندی که مشغول آزمایش با درختان بود شگفتزده شده بود. وقتی کسی با تبر برای قطع درختان میآمد ــ او هنوز درختی را قطع نکرده بود ولی وقتی درختان دیدند که مردی با تبر وارد شده، تمام درختان شروع به لرزیدن کردند. آن ابزار بیدرنگ نشان دادند که درختان دچار تشویش هستند و عصبی شدهاند گویی که میدانند نوبت کدامیک رسیده است.
حتی تعجبانگیزتر اینکه اگر یک درخت را قطع کنید آنگاه تمام درختان در آن نزدیکی دچار اندوه میشوند. و چنین نیست که آنها فقط با قطع درختان دچار ناراحتی می شوند: اگر یک پرنده را هم بکشید تمام درختان از آن متاثر میشوند ـــ از کشتن یک پرنده! این چه ربطی به درختان دارد؟ ولی پرندگان نیز مال درختان هستند. پرنده لانه.اش را روی درختان میسازد. به درختان شرافت میبخشد و برکت میدهد. پرنده در آن نزدیکی میرقصد و آواز میخواند و صداهای شاد تولید میکند. وقتی که زنده بود، زندگی وجود داشت. و هرگاه زندگی کسی دچار آسیب شود، درختان نسبت به آن حساس هستند
ادامه دارد.....
#اشو
تفسیر اشو از کتاب هندی“بمیر، ای یوگی! بمیر”
با شنیدن شما احساسی از نیایش در قلب من موج میزند.
ولی چگونه باید نیایش کنم؟
نمیدانم نیایش چطور باید انجام شود.
#پاسخ_قسمت_دوم
ولی مشکل تو را درک میکنم
تو فکر میکنی که نیایش فقط گاهگاهی رخ میدهد.
چطور آن را هر روز به نظم بیاوری؟
هرکاری را که بطور منظم و سیستماتیک انجام بدهی دروغین میگردد
هروقت اتفاق افتاد، اتفاق افتاده است. برای نیایش نمیتوان یک وقت خاص را تثبیت کرد. چنین نیست که هر روز صبح بیدار شوی و دعا کنی.
هروقت که شد….
گاهی در نیمهشب رخ می دهد، گاهی در بامداد، گاهی در بعدازظهر. برای نیایش وقت ثابتی وجود ندارد، زیرا تمام زمانها مال خدا است. برای نیایش یک زمان و وقت درستی وجود ندارد.
بجای ساختن یک حکم یا دستور، بجای اینکه از نیایش یک مراسم بسازی، به سمت خودانگیختگی خودت حرکت کن. وقتی که رخ داد، چشمانت را ببند و برای مدتی حل بشو. تعجب خواهی کرد که از کجا شروع خواهد شد. شاید هرگز فکر نمیکردی که از چنین جایی شروع شود. کسی فلوت مینوازد و نیایش آغاز میشود
بعدازظهر است، همه جا آرام…
هیچ نسیمی نمیوزد، درختان حرکت نمیکنند…. شروع میشود
شب است: صدای جیرجیرکها….
و شروع میشود
با دوستت نشستهای، دست در دست هم، و شروع میشود
زمان خاصی برای نیایش وجود ندارد. و سخت است که بگویی هربار چگونه رخ میدهد، زیرا هرگز تکرار نمیشود. نیایش یک وضعیت بودش است؛ موضوع فکرکردن در کار نیست.
نیایش یک صفحهی گرامافون نیست که همیشه یکسان باشد، بارها و بارها همان باشد. نیایش یک سلام salaam است، یک خوشامدگویی با دستانی نیایشگر، که با رنگهای تازه، شکلهای جدید و صورتهای تازه متجلی میشود.
سلام خود را از هرکجا که هستی به هرکجا که میخواهی بفرست
نزدیک هر گلی تعظیم کن، به آن سلام بفرست. با شنیدن نوای یک فاخته، بگذار رقصی آغاز شود، سلام ات را بفرست. باران زده و روی سقف تو موسیقی برپا شده، سلام ات را بفرست:
لطفاً سلام مشتاقانهی مرا بپذیر، لطفاً عشق مرا بپذیر.
و نیازی به یافتن کلمات نیست؛ بدون کلام بفرست
خداوند زبان تو را نمیفهمد؛ احساسات تو را درک میکند
زبانها بسیارند. اگر قرار بود خدا زبان ما را درک کند، دیوانه میشد! حدود سیصد زبان روی زمین وجود دارد. اینها فقط زبانهای اصلی هستند. اگر زبانهای شاخه شده و گویشها را اضافه کنیم، خدا دچار مشکل بزرگی میشود! میتوانی مشکل خدا را درک کنی!و فقط یک زمین وجود ندارد؛ دانشمندان میگویند که دست کم در پنجاههزار سیاره زندگی وجود دارد. شاید بیشتر هم باشد ولی دست کم پنجاههزار سیاره شبیه زمین وجود دارند. و هستی بسیار گسترده است. و فقط موضوع انسان نیست، پرندگان و حیوانات نیز به نیایش درمیآیند.
فقط موضوع انسان در میان نیست. پرندگان و حیوانات هم هستند:
در میان آنها برخی در نیایش هستند. گیاهان وجود دارند، در میان آنها برخی در نیایش هستند. امروزه دانشمندان مشغول یک مطالعهی بزرگ هستند.
و یک چیز کاملاً روشن شده است که گیاهان بسیار حسّاس هستند ـــ همانند انسانها، شاید بیشتر، ولی نه کمتر از انسان.
اگر گیاهان، سیتار راوی شانکار Ravi Shankar را بشنوند، در لذت غرق میشوند. دانشمندان روی این موضوع آزمایش کردهاند. گیاهان مسرور شدهاند. اکنون ابزارهایی ساخته شدهاند ـــ مانند کاردیوگرام Cardiogram که ضربان قلب را ثبت میکند ــ که با آنها تپش و حساسیت گیاهان را اندازهگیری میکنند. این وسیله را روی درخت نصب میکنند و حالات عاطفی درخت را آشکار میکند که آیا خوشحال است یا غمگین، خشمگین است یا مهربان.
وقتی که نتایج این آزمایش بهدست آمد، حتی خودِ آن دانشمندی که مشغول آزمایش با درختان بود شگفتزده شده بود. وقتی کسی با تبر برای قطع درختان میآمد ــ او هنوز درختی را قطع نکرده بود ولی وقتی درختان دیدند که مردی با تبر وارد شده، تمام درختان شروع به لرزیدن کردند. آن ابزار بیدرنگ نشان دادند که درختان دچار تشویش هستند و عصبی شدهاند گویی که میدانند نوبت کدامیک رسیده است.
حتی تعجبانگیزتر اینکه اگر یک درخت را قطع کنید آنگاه تمام درختان در آن نزدیکی دچار اندوه میشوند. و چنین نیست که آنها فقط با قطع درختان دچار ناراحتی می شوند: اگر یک پرنده را هم بکشید تمام درختان از آن متاثر میشوند ـــ از کشتن یک پرنده! این چه ربطی به درختان دارد؟ ولی پرندگان نیز مال درختان هستند. پرنده لانه.اش را روی درختان میسازد. به درختان شرافت میبخشد و برکت میدهد. پرنده در آن نزدیکی میرقصد و آواز میخواند و صداهای شاد تولید میکند. وقتی که زنده بود، زندگی وجود داشت. و هرگاه زندگی کسی دچار آسیب شود، درختان نسبت به آن حساس هستند
ادامه دارد.....
#اشو
تفسیر اشو از کتاب هندی“بمیر، ای یوگی! بمیر”
#سوال_از_اشو
با شنیدن شما احساسی از نیایش در قلب من موج میزند.
ولی چگونه باید نیایش کنم؟
نمیدانم نیایش چطور باید انجام شود.
#پاسخ_قسمت_سوم
و زمانی که درختها حسّ کردند که باغبان با شلنگ آب وارد میشود، بسیار خوشحال میشدند. آب هنوز به آنها پاشیده نشده ولی تشنگی آنان تحریک شده است: آماده هستند؛ خوشحال هستند. یک “تشکر” در حال بیانشدن است. امروزه اینها واقعیتهای علمی هستند. شاعران همیشه اینچیزها را میگفتند. شاعران هزاران سال پیش گفته بودند و برای علم هزاران سال طول میکشد تا این را درک کند.
ماهاویرا به یقین میباید این نوع چیزها را در درختان دیده باشد، میباید آن را شناخته باشد. او گفته است:
“میوههای نرسیده را از درختان نچینید. وقتی میوه پخته شد و خودش از درخت افتاد، آنوقت آن را قبول کنید.”
وقتی چنین چیزی بادرختان وجود دارد، پس تا پرندگان و حیوانات چگونه است؟ مردمی که به پرندگان و حیوانات را میخورند چقدر غیرحساس هستند!
و مردمان غیرمهم را کنار بگذارید که از آنها انتظاری نیست….
ماهاویرا باید این را دیده باشد که آسیبزدن به درخت فقط وقتی ممکن است که تو حساس نباشی، وقتی مانند سنگ شده باشی. کشتن و خوردن حیوانات فقط وقتی ممکن است که قلب تو مرده باشد و روح تو کاملاً زمخت شده باشد.
این درست همان چیزی است که گوراک میگفت: به یاد داری
نه؟ تو سنگ را میپرستی و مانند سنگ میشوی. معابد شما از سنگ ساخته شده، بتهای شما سنگی هستند؛ درون شما نیز سنگ است. در درون شما زندگی ناپدید شده است.
تمام جهان هستی حسّاس است. تمام اجزای این کائنات در حال نیایش هستند: هریک به طریق خودش. عبادت ادامه دارد، پیشکشها ادامه دارند
موضوع زبان در کار نیست،
بلکه احساس است
زبان را بینداز. وقتی احساس دست بدهد، وقتی احساس زندگیت را پر کند، آنوقت در آن غرق شو. آری، اگر میخواهی گریه کنی، گریه کن. اگر مایلی بخندی، بخند. اگر میخواهی برقصی، برقص
این راه احساسکردن است.
اشکهایت تو را به خدا نزدیکتر میسازد تا متون مذهبی تو
اشکها مال خودت هستند:
از اعماق وجودت جاری میشوند. اشکها درخواست متواضعانهی تو هستند:
لطفاً سلام مشتاقانهی مرا بپذیر،
لطفاً عشق مرا بپذیر.
گاهی اوقات با شادمانی برقص:
او چنین دنیای کمیابی را به تو بخشیده است. او یک زندگی باارزش به تو بخشیده است. تکتک موجودات این دنیا پرارزش هستند. در اینجا هر یک دانه گندم سراسر پُر از اوست. چنین کائناتی پر از ضربآهنگ ـــ و تو حتی تشکر هم نمیکنی؟
شکرگزاری همان نیایش است
و البته که یادآوری او تو را شکنجه میدهد!. این خوب است. یادآوری او تو را از درون بههم میزند؛ این خوب است. ولی این یادآوری را یک تشریفات نکن؛ وگرنه دروغین میگردد. تشریفات کار نمیکند.
پس نپرس که دعا چگونه باید انجام شود
بگذار آن احساس بیاید، در آن احساس شناور باشد. فقط آن را متوقف نکن، وقتی که آن احساس تو را دربرگرفت، متوقف نشو
ما بسیار خسیس شدهایم. از گریهکردن میترسیم، از خندیدن هراس داریم. میترسیم که برقصیم! از اینکه احساسات بر ما غلبه کنند وحشت داریم. ما کاملاً خشک شدهایم
تمام انسانیت ما دروغین، توخالی و پر از نفاق شده است.
بگذار یادآوری خدا تو را شکنجه بدهد. بگذار این تپش قلب بیشتر شود
بگذار آن زخم درونت عمیقتر شود
این زخم یک نیایش است
نیایش در کلمات نیست
نیایش طنین و وِلْوِلهی زندگی است.
عجله نکن که آن احساس را به کلام درآوری، وگرنه ذهن بسیار زرنگ است! ذهن میداند که چگونه همهچیز را دروغین کند. اگر کسی را در راه ببینی فوری لبخند میزنی. آن لبخند دروغین است. درون تو نیست، فقط روی لبهایت چسبیده شده،
لبخندهای شما دروغین است
تو میخندی چون باید که بخندی؛ گریه میکنی چون از تو انتظار میرود که گریه کنی. وقتی کسی بمیرد تو گریه میکنی.
نپرس که چگونه باید دعا کنی
موجی برخاسته، احساسی دست داده ـــ فقط در این احساس مداخله نکن. هرکجا که این موج خواست تو را ببرد با آن برو. در ابتدا خواهی ترسید و فکر میکنی، “نمیدانم این مرا به کجا خواهد برد، شاید در وسط بازار شروع کنم به گریهکردن! یا وقتی مردم جدّی نشستهاند شروع کنم به خندیدن! مردم فکر میکنند من دیوانه هستم.”
توجه کن:
فقط انسان دیوانه میتواند نیایش کند. فقط کسی که شهامت دیوانهشدن را دارد میتواند در این طریقت نیایش سفر کند.
نیایش واقعی مال تو نیست. هرآنچه که از سوی الوهیت آمده باشد، الهی است. تو فقط یک واسطه هستی: یک نِیِ توخالی. او توسط تو ترانه میخواند. نیایش فقط آنوقت واقعی است
و فقط آنوقت است که نیایش رهاییبخش است.
#اشو
تفسیر اشو از کتاب هندی“بمیر، ای یوگی! بمیر” Maran Hey Jogi, Maran
#برگردان: محسن خاتمی
با شنیدن شما احساسی از نیایش در قلب من موج میزند.
ولی چگونه باید نیایش کنم؟
نمیدانم نیایش چطور باید انجام شود.
#پاسخ_قسمت_سوم
و زمانی که درختها حسّ کردند که باغبان با شلنگ آب وارد میشود، بسیار خوشحال میشدند. آب هنوز به آنها پاشیده نشده ولی تشنگی آنان تحریک شده است: آماده هستند؛ خوشحال هستند. یک “تشکر” در حال بیانشدن است. امروزه اینها واقعیتهای علمی هستند. شاعران همیشه اینچیزها را میگفتند. شاعران هزاران سال پیش گفته بودند و برای علم هزاران سال طول میکشد تا این را درک کند.
ماهاویرا به یقین میباید این نوع چیزها را در درختان دیده باشد، میباید آن را شناخته باشد. او گفته است:
“میوههای نرسیده را از درختان نچینید. وقتی میوه پخته شد و خودش از درخت افتاد، آنوقت آن را قبول کنید.”
وقتی چنین چیزی بادرختان وجود دارد، پس تا پرندگان و حیوانات چگونه است؟ مردمی که به پرندگان و حیوانات را میخورند چقدر غیرحساس هستند!
و مردمان غیرمهم را کنار بگذارید که از آنها انتظاری نیست….
ماهاویرا باید این را دیده باشد که آسیبزدن به درخت فقط وقتی ممکن است که تو حساس نباشی، وقتی مانند سنگ شده باشی. کشتن و خوردن حیوانات فقط وقتی ممکن است که قلب تو مرده باشد و روح تو کاملاً زمخت شده باشد.
این درست همان چیزی است که گوراک میگفت: به یاد داری
نه؟ تو سنگ را میپرستی و مانند سنگ میشوی. معابد شما از سنگ ساخته شده، بتهای شما سنگی هستند؛ درون شما نیز سنگ است. در درون شما زندگی ناپدید شده است.
تمام جهان هستی حسّاس است. تمام اجزای این کائنات در حال نیایش هستند: هریک به طریق خودش. عبادت ادامه دارد، پیشکشها ادامه دارند
موضوع زبان در کار نیست،
بلکه احساس است
زبان را بینداز. وقتی احساس دست بدهد، وقتی احساس زندگیت را پر کند، آنوقت در آن غرق شو. آری، اگر میخواهی گریه کنی، گریه کن. اگر مایلی بخندی، بخند. اگر میخواهی برقصی، برقص
این راه احساسکردن است.
اشکهایت تو را به خدا نزدیکتر میسازد تا متون مذهبی تو
اشکها مال خودت هستند:
از اعماق وجودت جاری میشوند. اشکها درخواست متواضعانهی تو هستند:
لطفاً سلام مشتاقانهی مرا بپذیر،
لطفاً عشق مرا بپذیر.
گاهی اوقات با شادمانی برقص:
او چنین دنیای کمیابی را به تو بخشیده است. او یک زندگی باارزش به تو بخشیده است. تکتک موجودات این دنیا پرارزش هستند. در اینجا هر یک دانه گندم سراسر پُر از اوست. چنین کائناتی پر از ضربآهنگ ـــ و تو حتی تشکر هم نمیکنی؟
شکرگزاری همان نیایش است
و البته که یادآوری او تو را شکنجه میدهد!. این خوب است. یادآوری او تو را از درون بههم میزند؛ این خوب است. ولی این یادآوری را یک تشریفات نکن؛ وگرنه دروغین میگردد. تشریفات کار نمیکند.
پس نپرس که دعا چگونه باید انجام شود
بگذار آن احساس بیاید، در آن احساس شناور باشد. فقط آن را متوقف نکن، وقتی که آن احساس تو را دربرگرفت، متوقف نشو
ما بسیار خسیس شدهایم. از گریهکردن میترسیم، از خندیدن هراس داریم. میترسیم که برقصیم! از اینکه احساسات بر ما غلبه کنند وحشت داریم. ما کاملاً خشک شدهایم
تمام انسانیت ما دروغین، توخالی و پر از نفاق شده است.
بگذار یادآوری خدا تو را شکنجه بدهد. بگذار این تپش قلب بیشتر شود
بگذار آن زخم درونت عمیقتر شود
این زخم یک نیایش است
نیایش در کلمات نیست
نیایش طنین و وِلْوِلهی زندگی است.
عجله نکن که آن احساس را به کلام درآوری، وگرنه ذهن بسیار زرنگ است! ذهن میداند که چگونه همهچیز را دروغین کند. اگر کسی را در راه ببینی فوری لبخند میزنی. آن لبخند دروغین است. درون تو نیست، فقط روی لبهایت چسبیده شده،
لبخندهای شما دروغین است
تو میخندی چون باید که بخندی؛ گریه میکنی چون از تو انتظار میرود که گریه کنی. وقتی کسی بمیرد تو گریه میکنی.
نپرس که چگونه باید دعا کنی
موجی برخاسته، احساسی دست داده ـــ فقط در این احساس مداخله نکن. هرکجا که این موج خواست تو را ببرد با آن برو. در ابتدا خواهی ترسید و فکر میکنی، “نمیدانم این مرا به کجا خواهد برد، شاید در وسط بازار شروع کنم به گریهکردن! یا وقتی مردم جدّی نشستهاند شروع کنم به خندیدن! مردم فکر میکنند من دیوانه هستم.”
توجه کن:
فقط انسان دیوانه میتواند نیایش کند. فقط کسی که شهامت دیوانهشدن را دارد میتواند در این طریقت نیایش سفر کند.
نیایش واقعی مال تو نیست. هرآنچه که از سوی الوهیت آمده باشد، الهی است. تو فقط یک واسطه هستی: یک نِیِ توخالی. او توسط تو ترانه میخواند. نیایش فقط آنوقت واقعی است
و فقط آنوقت است که نیایش رهاییبخش است.
#اشو
تفسیر اشو از کتاب هندی“بمیر، ای یوگی! بمیر” Maran Hey Jogi, Maran
#برگردان: محسن خاتمی
#سوال_از_اشو
تعریف شما از شکرگزاری چیست؟
#پاسخ
سپاسگزاري واقعی هرگز قادر نیست براي بیان خودش واژه اي بیابد.
آن سپاسگزاري که بتوان براي بیانش، واژه بیـابی، فقـط تشـریفاتی اسـت
زیرا هر چیزي که دل آن را احساس کند، بی درنگ به وراي #واژگان، مفاهیم و زبان می رود.
می توانی آن را زندگی کنی،
می تواند از چشـمانت بدرخشد،
می تواند همچون رایحه اي از تمامی وجودت پراکنده شود.
می تواند موسیقی سکوتت شود،
ولی نمی توانی آن را بازگو کنی.
لحظـه اي که آن را بگویی، یک چیز اساسی بی درنگ خواهد مرد.
کلمات فقط می توانند حامل مردگان باشند، نه تجارب زنده
بنابراین قابـل درك اسـت که سپاسگزاري کردن را دشوار می یابی.
این مشکل تو نیست،
مشکل تجربهِ سپاسگزار بودن است.
و چه برکت یافته اند آنان که چنین تجاربی، #وراي_کلام دارند.
آنان که چیزي جز کلام و واژگان نمیشناسند نفرین شده اند.
شکرگزاري عاطفه اي الهی است.
در این قرن، اگر چیزي گم شده باشد، همین شکرگزاري است.
آیا می دانید که وقتی هوا را به درون می بریـد، این شما نیستید که نفس می کشید؟
زیرا لحظه اي که نفس وارد نشود، تو قادر نیستی آن را به درون ببري. آیا مطمـئن هسـتی کـه ایـن تو بودي که زاده شدي؟
نه، این تو نبودي.
تو در به دنیا آمدنت نقشی آگاهانه نداشتی، این تصمیم تو نبوده.
آیا مـی دانـی ایـن بـدن کوچـک کـه دریافت کرده اي چقدر شگفت انگیزاست؟
این بزرگترین معجزة روي زمین است.
قدري غذا می خوري و این معدة کوچک تو آن را هضـم مـیکند، این معجزه اي بزرگ است.
علم بسیار پیشرفت کرده است، ولی اگر بخواهی کارخانه هاي بزرگی بسازي و هـزاران متخصـص را در آن هـا بگماري، باز هم مشکل بتوانند یک قطعه نان را هضم کنند و به خون تبدیل سازند.
و این بدن شما بیست و چهار ساعته در حال انجام معجزات است،. مواد گرانبهایی در آن به کار نرفته است.
چنین معجزة عظیمی بیست و چهار ساعته با تو اسـت و تـو از آن سپاسـگزاري ﻧﻤﻲ ﻛﻨﻲ!!!!
ادامه👇👇
#اشو
تعریف شما از شکرگزاری چیست؟
#پاسخ
سپاسگزاري واقعی هرگز قادر نیست براي بیان خودش واژه اي بیابد.
آن سپاسگزاري که بتوان براي بیانش، واژه بیـابی، فقـط تشـریفاتی اسـت
زیرا هر چیزي که دل آن را احساس کند، بی درنگ به وراي #واژگان، مفاهیم و زبان می رود.
می توانی آن را زندگی کنی،
می تواند از چشـمانت بدرخشد،
می تواند همچون رایحه اي از تمامی وجودت پراکنده شود.
می تواند موسیقی سکوتت شود،
ولی نمی توانی آن را بازگو کنی.
لحظـه اي که آن را بگویی، یک چیز اساسی بی درنگ خواهد مرد.
کلمات فقط می توانند حامل مردگان باشند، نه تجارب زنده
بنابراین قابـل درك اسـت که سپاسگزاري کردن را دشوار می یابی.
این مشکل تو نیست،
مشکل تجربهِ سپاسگزار بودن است.
و چه برکت یافته اند آنان که چنین تجاربی، #وراي_کلام دارند.
آنان که چیزي جز کلام و واژگان نمیشناسند نفرین شده اند.
شکرگزاري عاطفه اي الهی است.
در این قرن، اگر چیزي گم شده باشد، همین شکرگزاري است.
آیا می دانید که وقتی هوا را به درون می بریـد، این شما نیستید که نفس می کشید؟
زیرا لحظه اي که نفس وارد نشود، تو قادر نیستی آن را به درون ببري. آیا مطمـئن هسـتی کـه ایـن تو بودي که زاده شدي؟
نه، این تو نبودي.
تو در به دنیا آمدنت نقشی آگاهانه نداشتی، این تصمیم تو نبوده.
آیا مـی دانـی ایـن بـدن کوچـک کـه دریافت کرده اي چقدر شگفت انگیزاست؟
این بزرگترین معجزة روي زمین است.
قدري غذا می خوري و این معدة کوچک تو آن را هضـم مـیکند، این معجزه اي بزرگ است.
علم بسیار پیشرفت کرده است، ولی اگر بخواهی کارخانه هاي بزرگی بسازي و هـزاران متخصـص را در آن هـا بگماري، باز هم مشکل بتوانند یک قطعه نان را هضم کنند و به خون تبدیل سازند.
و این بدن شما بیست و چهار ساعته در حال انجام معجزات است،. مواد گرانبهایی در آن به کار نرفته است.
چنین معجزة عظیمی بیست و چهار ساعته با تو اسـت و تـو از آن سپاسـگزاري ﻧﻤﻲ ﻛﻨﻲ!!!!
ادامه👇👇
#اشو
#سوال_از_اشو
مرشد عزیز، چرا شما همواره علیه دانش صحبت میکنید؟
هرگز نشنیدهام که علیه جهل صحبت کنید
#پاسخ
سارگام،دانش مانع میشود
جهل هرگز مانع نیست
دانش تو را نفسانی میسازد، جهل هرگز چنین کاری نمیکند
دانش چیزی نیست جز پنهانسازی جهل و پوشاندن آن
اگر دانش نباشد، جهل خودت را خواهی شناخت زیرا چیزی برای پنهان کردن وجود ندارد
و شناخت اینکه، “من نادان هستم،” نخستین گام به سوی خردِ واقعی است برای همین من هرگز برعلیه جهل صحبت نمیکنم، در مورد جهل چیزی زیبا وجود دارد. آنچه در مورد جهل زیباست این است که جهت درست حرکت را به تو نشان میدهد
سقراط میگوید: من فقط یک چیز میدانم؛ که چیزی نمیدانم
ولی سقراط یکی از خردمندترین مردان دنیا است
من هرگز چیزی بر علیه جهل نمیگویم. یک نکتهی زیبای دیگر در مورد جهل وجود دارد: که مال خودت است
دانش همیشه قرضگرفته شده است
و چیزی که مال خودت باشد هرگز نمیتواند از تو گرفته شود؛ نمیتواند دزدیده شود
ولی دانش را بسیار آسان میتوان از تو گرفت. وام گرفته شده است.
و وقتی که نادان هستی، هیچ تظاهری pretension در موردش نداری، ساده هستی، معصوم هستی
نادانی کیفیت معصومیت را در خودش دارد. برای همین است که کودکان بسیار معصوم هستند، چون نادان هستند. مردمان ابتدایی primitive نیز بسیار معصوم هستند؛ زیرا بسیار نادان هستند، حیلهگر نیستند، نمیتوانند باشند؛ بقدر کافی دانش ندارند تا حیلهگر باشند
قبل از اینکه بتوانی حیلهگر باشی باید تعلیمدیده educated باشی
قبل از اینکه بتوانی حیلهگر باشی نیاز به مدرک دانشگاهی داری
هرچه دانشگاههای بیشتری وجود داشته باشند، دنیا حیلهگرتر خواهد بود
هرچه مردمان بیشتری دانشآلوده باشند، فریبکارتر، مکّارتر و ظالمتر خواهند بود. و آنان همواره به دنبال راههای تازهای برای بهرهکشی از مردم هستند.
جهل خالص است، دستکاری نشده است
از جهل به سوی خرد حرکت کن، نه از دانش
اگر جهل مراقبهگون شود به خرد تبدیل میشود
اگر جهل به اطلاعات بیشتر و بیشتر علاقمند شود، به دانش تبدیل میشود
دانشآلوده بودن ابداًً کمکی نخواهد کرد. خرد رهاییبخش است
خرد همانقدر مال خودت است که جهل مال خودت است
دانش نهتنها دیگران را میفریبد، تو را نیز فریب میدهد. وقتی پاسخها را طوطیوار بدانی، شروع میکنی به این تفکر که تو واقعاً میدانی!
چون میتوانی بخوانی و بنویسی، شروع میکنی به این تفکر که میدانی
چون میتوانی معنی لغات را درک کنی، فکر میکنی که میدانی
چون هوشمندی تو پوششی از روشنفکری دارد شروع میکنی به این فکر که تو هوشمند هستی
ولی تو هوشمند نیستی،
فقط روشنفکرنما هستی
هوشمندی بخشی از خردمندی است؛ روشنفکری بخشی از دانش است.
آری، سارگام؛ من علیه دانش صحبت میکنم زیرا هیچ چیز خطرناکتر از دانش نیست
دانش مانع این است که تو خودت را بشناسی
دانش مانع شناختن است، زیرا چیزی مصنوعی، کاذب به تو میدهد تا با آن بازی کنی و تو آن چیز واقعی را کاملاً ازیاد میبری
شروع نکن به باورکردن کلمات، این خطرناکترین بازی هست که فرد میتواند بازی کند
یک طوطی نباش؛ وگرنه از منبع درونی خودت دورتر و دورتر خواهی رفت.
هرچه واژگان بیشتری بدانی، بیشتر و بیشتر سردرگم خواهی شد، چون خودت شناختی نداری، کلمات تو فقط در سطح قرار دارند. اگر کسی قدری تو را عمیقتر بخراشد، جهل تو باید که بالا بزند
مردم به تظاهرکردن ادامه میدهند.
در هندوستان هزاران تفسیر در مورد باگوادگیتا Bhagavadgita وجود دارد. حالا، اگر کریشنا دیوانه یا غیرعاقل بود، آنوقت کلام او هزاران معنی میداشت. ولی کریشنا در مورد آنچه میخواست بگوید بسیار دقیق بود. پس چگونه میتوانید هزاران تفسیر در مورد سخنانش داشته باشید؟
اینها مردمانی هستند که معانی خودشان را بر باگوادگیتا تحمیل کردهاند. اگر او بازگردد و نگاهی به این تفاسیر کند، خودش گیج خواهد شد!
او خودش در اینکه واقعاً منظورش چه بوده با مشکل روبهرو خواهد شد!
و این افراد بسیار اهل جدل و مباحثه هستند.
فردی که بتواند یک آینه شود نیازی ندارد به کتابهای مقدس مراجعه کند
او میتواند آن پیام را در درختان و آواز پرندگان و در ابرها و در خورشید و ماه پیدا کند
او میتواند پیام را در همهجا پیدا کند، زیرا پیام خداوند در سراسر جهانهستی منتشر شده است
امضای خداوند روی هر برگ وجود دارد، تو فقط باید آینهگون، ساکت، مراقبهگون، بدون افکار و بدون دانش باشی.
برای همین است که من علیه دانش صحبت میکنم. این دانش است که زندان تو میشود.
دانش خودت را کنار بگذار، فقط عمیقاً وارد معصومیت شو، وارد عمق نادانیات بشو و سپس قادر خواهی بود که حقیقت را بشناسی
حقیقت توسط دانش پیدا نخواهد شد، توسط سکوت پیدا میشود
و دانش سروصدا است.
#اشو
دامّا پادا / راه حق
مرشد عزیز، چرا شما همواره علیه دانش صحبت میکنید؟
هرگز نشنیدهام که علیه جهل صحبت کنید
#پاسخ
سارگام،دانش مانع میشود
جهل هرگز مانع نیست
دانش تو را نفسانی میسازد، جهل هرگز چنین کاری نمیکند
دانش چیزی نیست جز پنهانسازی جهل و پوشاندن آن
اگر دانش نباشد، جهل خودت را خواهی شناخت زیرا چیزی برای پنهان کردن وجود ندارد
و شناخت اینکه، “من نادان هستم،” نخستین گام به سوی خردِ واقعی است برای همین من هرگز برعلیه جهل صحبت نمیکنم، در مورد جهل چیزی زیبا وجود دارد. آنچه در مورد جهل زیباست این است که جهت درست حرکت را به تو نشان میدهد
سقراط میگوید: من فقط یک چیز میدانم؛ که چیزی نمیدانم
ولی سقراط یکی از خردمندترین مردان دنیا است
من هرگز چیزی بر علیه جهل نمیگویم. یک نکتهی زیبای دیگر در مورد جهل وجود دارد: که مال خودت است
دانش همیشه قرضگرفته شده است
و چیزی که مال خودت باشد هرگز نمیتواند از تو گرفته شود؛ نمیتواند دزدیده شود
ولی دانش را بسیار آسان میتوان از تو گرفت. وام گرفته شده است.
و وقتی که نادان هستی، هیچ تظاهری pretension در موردش نداری، ساده هستی، معصوم هستی
نادانی کیفیت معصومیت را در خودش دارد. برای همین است که کودکان بسیار معصوم هستند، چون نادان هستند. مردمان ابتدایی primitive نیز بسیار معصوم هستند؛ زیرا بسیار نادان هستند، حیلهگر نیستند، نمیتوانند باشند؛ بقدر کافی دانش ندارند تا حیلهگر باشند
قبل از اینکه بتوانی حیلهگر باشی باید تعلیمدیده educated باشی
قبل از اینکه بتوانی حیلهگر باشی نیاز به مدرک دانشگاهی داری
هرچه دانشگاههای بیشتری وجود داشته باشند، دنیا حیلهگرتر خواهد بود
هرچه مردمان بیشتری دانشآلوده باشند، فریبکارتر، مکّارتر و ظالمتر خواهند بود. و آنان همواره به دنبال راههای تازهای برای بهرهکشی از مردم هستند.
جهل خالص است، دستکاری نشده است
از جهل به سوی خرد حرکت کن، نه از دانش
اگر جهل مراقبهگون شود به خرد تبدیل میشود
اگر جهل به اطلاعات بیشتر و بیشتر علاقمند شود، به دانش تبدیل میشود
دانشآلوده بودن ابداًً کمکی نخواهد کرد. خرد رهاییبخش است
خرد همانقدر مال خودت است که جهل مال خودت است
دانش نهتنها دیگران را میفریبد، تو را نیز فریب میدهد. وقتی پاسخها را طوطیوار بدانی، شروع میکنی به این تفکر که تو واقعاً میدانی!
چون میتوانی بخوانی و بنویسی، شروع میکنی به این تفکر که میدانی
چون میتوانی معنی لغات را درک کنی، فکر میکنی که میدانی
چون هوشمندی تو پوششی از روشنفکری دارد شروع میکنی به این فکر که تو هوشمند هستی
ولی تو هوشمند نیستی،
فقط روشنفکرنما هستی
هوشمندی بخشی از خردمندی است؛ روشنفکری بخشی از دانش است.
آری، سارگام؛ من علیه دانش صحبت میکنم زیرا هیچ چیز خطرناکتر از دانش نیست
دانش مانع این است که تو خودت را بشناسی
دانش مانع شناختن است، زیرا چیزی مصنوعی، کاذب به تو میدهد تا با آن بازی کنی و تو آن چیز واقعی را کاملاً ازیاد میبری
شروع نکن به باورکردن کلمات، این خطرناکترین بازی هست که فرد میتواند بازی کند
یک طوطی نباش؛ وگرنه از منبع درونی خودت دورتر و دورتر خواهی رفت.
هرچه واژگان بیشتری بدانی، بیشتر و بیشتر سردرگم خواهی شد، چون خودت شناختی نداری، کلمات تو فقط در سطح قرار دارند. اگر کسی قدری تو را عمیقتر بخراشد، جهل تو باید که بالا بزند
مردم به تظاهرکردن ادامه میدهند.
در هندوستان هزاران تفسیر در مورد باگوادگیتا Bhagavadgita وجود دارد. حالا، اگر کریشنا دیوانه یا غیرعاقل بود، آنوقت کلام او هزاران معنی میداشت. ولی کریشنا در مورد آنچه میخواست بگوید بسیار دقیق بود. پس چگونه میتوانید هزاران تفسیر در مورد سخنانش داشته باشید؟
اینها مردمانی هستند که معانی خودشان را بر باگوادگیتا تحمیل کردهاند. اگر او بازگردد و نگاهی به این تفاسیر کند، خودش گیج خواهد شد!
او خودش در اینکه واقعاً منظورش چه بوده با مشکل روبهرو خواهد شد!
و این افراد بسیار اهل جدل و مباحثه هستند.
فردی که بتواند یک آینه شود نیازی ندارد به کتابهای مقدس مراجعه کند
او میتواند آن پیام را در درختان و آواز پرندگان و در ابرها و در خورشید و ماه پیدا کند
او میتواند پیام را در همهجا پیدا کند، زیرا پیام خداوند در سراسر جهانهستی منتشر شده است
امضای خداوند روی هر برگ وجود دارد، تو فقط باید آینهگون، ساکت، مراقبهگون، بدون افکار و بدون دانش باشی.
برای همین است که من علیه دانش صحبت میکنم. این دانش است که زندان تو میشود.
دانش خودت را کنار بگذار، فقط عمیقاً وارد معصومیت شو، وارد عمق نادانیات بشو و سپس قادر خواهی بود که حقیقت را بشناسی
حقیقت توسط دانش پیدا نخواهد شد، توسط سکوت پیدا میشود
و دانش سروصدا است.
#اشو
دامّا پادا / راه حق