خانزاده هوسباز🥀
661 subscribers
3 photos
4 links
Download Telegram
💥💫💥💫💥💫
#پارت_873
#خان‌زاده_هوسباز


بلند شدم چون دیگه نمیشد بیشتر از این موند
_ خان زاده
_ جان
_ بهتره بریم
خان زاده بلند شد بابا خیره به من شد و گفت :
_ میری ؟!
لبخندی بهش زدم و گفتم :
_ آره بهتره بریم
مامان با عصبانیت بلند شد
_ پس واسه ی چی اومدی میخواستی اعصاب من رو خورد کنی ؟
دوست نداشتم بهش جوابی بدم چون باعث میشد یه دعوا بین ما پیش بیاد
بدون جواب دادن بهش راه افتادم بابا هم پشت سرم داشت میومد
_ پریزاد
_ جان
_ وایستا
ایستادم بابا اومد روبروم وایستاد :
_ ببخشید
یه تای ابروم بالا پرید :
_ چرا ؟
_ چون باعث شدم امشب اینطوری بشه
لبخندی بهش زدم :
_ نه چیزی نشده
_ مطمئنی ؟!
_ آره بابا من از دست شما اصلا ناراحت نشدم که
بعدش بابا رو بغل کردم همین ک بود داشت نفس میکشید واسم کافی بود دوست نداشتم دیگه به هیچ چیزی فکر کنم و باعث بشم ناراحتی پیش بیاد
بعدش با خان زاده برگشتیم خونه خواستم برم سمت اتاق خواب که خان زاده دستم رو گرفت ؛
_ وایستا
ایستادم خیره بهش شدم ک پرسید :
_ خوبی ؟
_ آره
_ با من راحت باش
با بغض جواب دادم ؛
_ نه
_ بخاطر حرفایی که بهت زد ؟!
_ آره
واقعا هم حرفاش ناراحت کننده بود


💥💫💥💫💥💫
💥💫💥💫💥💫
#پارت_874
#خان‌زاده_هوسباز


_ بهش توجه نکن مامانت عقلش رو اجاره داده خودت که خوب میدونی
نمیدونستم چی باید بگم حسابی حالم بد شده بود ، مامان اگه عقلش رو اجاره داده بود نباید با منی که دخترش بودم این شکلی برخورد میکرد واقعا باعث میشد قلبم شکسته بشه یعنی خودش حالیش نبود داشت چه بلایی سر من میاورد
_ پریزاد
_ جان
دستی به گونه های خیسم کشید و گفت :
_ دیگه اجازه نمیدم ببینیش چون باعث میشه حالت بد بشه .
دوست نداشتم این شکلی بشه اما این چیزی بود که خودش خواسته بود
من رو بغل کرد دستش رو نوازش وار پشتم کشید ک باعث شد چشمهام با آرامش بسته بشه این حسش رو دوست داشتم که همیشه مراقب من بود
_ چیشده حسابی تو خودت هستی ؟!
_ برم بخوابم شاید بهتر بشم
_ با هم بریم چون منم نیاز دارم کنار کسی که دوستش دارم آروم باشم
واقعا حرفاش حس خوبی بهم میداد کاش همیشه همین شکلی باشه
_ چیشد پس چرا ساکت شدی ؟!
_ چیزی نیست
با چشمهای ریز شده داشت به من نگاه میکرد
_ مطمئن باشم ؟!
_ آره
دوست نداشتم خان زاده هم بخاطر من ناراحت باشه
_ خان زاده
خندید
_ هنوزم بهم میگی خان زاده ؟
_ واسم عادت شده با این اسم صدات کنم مخصوصا اولین بار که دیدمت اون وقتا خیلی واسم ترسناک بودی میترسیدم بلایی سرم بیاری .
_ الان نمیترسی ؟!
_ نه
واقعا دیگه نمیترسیدم چون میدونستم دوستم داره و واسش با ارزش هستم اصلا مگه میشد از کسی که دوستش داری بترسی !
نمیشد تنها چیزی که الان نسبت به خان زاده احساس میکردم عشق بود


💥💫💥💫💥💫
💥💫💥💫💥💫
#پارت_875
#خان‌زاده_هوسباز


_ مامان
_ جان
_ شنیدم دیروز رفتید مامان بزرگ رفتار خوبی نداشته اصلا این درسته ؟!
با شنیدن این حرفش لبخندی بهش زدم :
_ مادر بزرگت رو میشناسی وقتی دیوونه بشه یه حرفایی میزنه بعدا خودش پشیمون میشه
ساکت شده داشت به من نگاه میکرد انگار حالیش شده بود کار مامان بزرگش درست نبوده
_ مامان بزرگ اون آدم سابق نیست پشیمون نمیشه بلکه چشمهاش پر شده از انتقام مشکلش هم نامشخص هستش شما دخترش هستید
_ بهش فکر نکن شایان
_ میشه !
_ آره
_ اذیت میشم وقتی میبینم یکی داره باعث ناراحتی شما میشه
واقعا هم داشتیم اذیت میشدیم هیچ چیزی نمیتونست این قضیه رو عوض کنه
_ بیخیال پسرم من عادت دارم به این رفتارا ناراحت نشدم اصلا
_ مامان
_ جان
_ نیاز نیست دروغ بگید
_ با غصه خورن چیزی درست میشه ؟!
_ نه
_ پس غصه نخور
_ باشه
چند دقیقه ک گذشت پرسیدم ؛
_ ببینم قصد نداری تشکیل خانواده بدی
خندید
_ از من سیر شدی مامان ؟
_ نه
_ پس این حرفا
_ بخاطر خودت دارم میگم تو ک من رو خیلی خوب میشناسی !.
_ آره میشناسمت میدونم مامان اما فعلا قصدش رو ندارم هر وقت وقتش شد میگم !


💥💫💥💫💥💫
💥💫💥💫💥💫
#پارت_876
#خان‌زاده_هوسباز


دوست داشتم پسرم خوشبخت بشه با کسی ازدواج کنه که دوستش داره
و یه زندگی پر از عشق داشته باشه چیزی ک من همیشه آرزوش رو داشتم دوست نداشتم زندگیشون مثل من پر از فراز و نشیب باشه
_ مامان
_ جان
_ چیشده خیلی عمیق تو فکر هستید انگار دارید به یه چیزی فکر میکنید
با شنیدن این حرفش لبخندی بهش زدم آره فکرم درگیر بود اما دوست نداشتم شایان درگیرش بشه
_ شایان
_ جان  مامان !
_ این زندگی رو دوستش داری ؟!
چشمهاش گرد شد
_ چی ؟!
_ میگم این زندگی رو دوستش داری ؟
_ آره
_ پس با کسی ازدواج کن ک دوستش داشته باشی تا همیشه عاشق زندگیت باشی
_ شما نیستید ؟
خیره به چشمهاش شدم چرا الان زندگیم رو دوست داشتم خیلی
_ الان زندگیم رو دوست دارم
شایان خندید چشمهاش برق شادی زد
_ ای کلک حسابی عاشق بابایی
نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم :
_ من همیشه خان زاده رو دوستش داشتم شرایط باعث شده بود از هم جدا باشیم !
_ شرایط باعث شد شما از هم جدا باشید ؟!
_ آره
_ پس خیلی شرایط سختی باید بوده باشه !
_ آره همینطور بود
واقعا هم شرایط سختی شده بود
_ مامان
_ جان
_ بابا الان کنار شما خیلی خوشحال هستش دیگه مثل سابق گند اخلاق نیست
خندیدم و پرسیدم :
_ قبلا گند اخلاق بود ؟
_ خیلی اصلا نمیشد باهاش حرف زد همش پاچه ی این و اون رو میگرفت


💥💫💥💫💥💫
💥💫💥💫💥💫
#پارت_877
#خان‌زاده_هوسباز


با شنیدن حرفای پسرم میفهمیدم اون زمان چقدر به همه سخت گذشته حتی به خودم بیشتر خیلی بی فکر شده بودم اما واقعا شرایط واسم سخت شده بود ک ترجیح دادم فرار کنم نباشم جایی ک هیچکس دوستم نداشت !
_ مامان پریزاد
به سمتش برگشتم و با صدایی گرفته شده گفتم :
_ جان
_ اینارو نگفتم تا ناراحت بشی گفتم تا بفهمی چقدر دوستت داریم
لبخندی بهش زدم :
_ میدونم پسرم
میدونستم از عشق و علاقه اشون پس نیاز نبود سخت گیری کنم
_ مامان
_ جان
_ خوبه ک هستی همیشه همینطور خوشحال باش چون این حق شماست
چقدر خوب بود خانواده داشتن اینکه متوجه باشی کسایی هستند دوستت دارند ، همه ی اینا باعث خوشحالی میشد و به آدم قوت قلب میداد
دستم رو تو دستش گرفت و گفت :
_ بخاطر مامان بزرگ هم ناراحت نباش سنش رفته بالا نمیدونه چی میگه
_ کاری بهش ندارم پسرم
واقعا هم کاری بهش نداشتم ترجیح میدادم در برابر تموم کار هاش سکوت کنم چون این بهترین کار ممکن بود
_ میدونم کاری بهش ندارید میترسم با فکر کردن بهش حال شما بد بشه
خندیدم :
_ بهش فکر نمیکنم این رو مطمئن باش
ترجیح میدادم بیشتر سکوت کنم بخاطر همه ی کار هایی ک انجام میدادند
_ خوبه راستی مامان
_ جان
_ قرار نیست بریم پیش شیرین ؟
_ چرا بابات گفت میریم اما یکم سرش خلوت بشه مثل اینکه کار داره
شایان با خنده گفت :
_ دلم واسش تنگ شده خیلی
منم دلتنگش شده بودم خیلی زیاد اما مثل همیشه باید صبوری به خرج میدادیم !


💥💫💥💫💥💫
💥💫💥💫💥💫
#پارت_878
#خان‌زاده_هوسباز


_ چته چی میخوای ؟
نور با عصبانیت گفت :
_ این چ وضعش هست میخوای به چی برسی داری این شکلی میکنی ؟
با چشمهای گشاد شده داشتم بهش نگاه میکردم منظورش چی بود
_ چی داری میگی واسه ی خودت اصلا نمیفهمم مشکلت چیه !
با عصبانیت خندید
_ نمیدونی مشکل من چیه ؟!
_ نه
واقعا هم نمیدونستم مشکلش چیه ، چی باعث شده این شکلی بشه
_ تو خیلی خوب میدونی مشکل من چیه اما داری خودت رو میزنی به اون راه
با چشمهای ریز شده داشتم بهش نگاه میکردم رسما روی اعصاب بود خودش داشت باعث این میشد
_ واقعا نمیدونم
_ به خان زاده گفتی شبا پیش من نیاد
با چشمهای ریز شده داشتم بهش نگاه میکردم من بهش گفته بودم نه اصلا
_ گمشو برو ببینم دنبال بهانه هستی همش بیای اعصاب من و خورد کنی ن
_ نه
_ کاملا مشخصه
واقعا هم قصد و نیتش مشخص بود پس نمیتونستم بیشتر از این باهاش کلنجار برم رسما روی اعصاب بود
_ من جایی نمیرم تا تو جواب من رو بدی شنیدی چی گفتم یا ن
_ گم میشی یا خودم با دستای خودم جونت رو بگیرم هان ؟ !
نمیدونستم چی باید بهش بگم اما حسابی اعصابم خورد شده بود
_ بیا بگیر اگه جرئتش رو داری
_ مامان
به سمت شایان برگشتم :
_ جان
_ چیشده !
_ چیزی نیست برو این زنیکه هم داره میره


💥💫💥💫💥💫
💥💫💥💫💥💫
#پارت_879
#خان‌زاده_هوسباز


_ این زنیکه اسم داره من قرار نیست جایی برم تا وقتی ک تکلیف تو رو مشخص نکنم
خونسرد داشتم بهش نگاه میکردم رسما انگار عقلش رو از دست داده بود وگرنه این چ رفتاری بود داشت از خودش نشون میداد اصلا واسم قابل درک نبود
خونسرد رفتم نشستم و گفتم :
_ باشه پس بشین تا خان زاده خودش بیاد تکلیف تو رو مشخص کنه حالیت شد
سکوت کرده بود فضای سنگینی ایجاد شده بود
شایان اومد کنارم نشست و پرسید :
_ خوبی ؟
_ آره
اما خوب نبودم چون هر وقت این زن رو میدیدم خواه یا ناخواه باعث عصبانیت من میشد
_ مامان
_ جان
_ بهتره زنگ بزنم بابا بیاد
_ نه صبر کن خودش بیاد بهتره شاید این زنیکه تصمیم بگیره بره
_ نمیره
_ بهتر خان زاده بیاد حسابش رو برسه دل منم حسابی خنک میشه
اومد نشست و گفت :
_ زیاد خوشحال نباش بزودی شوهرم رو پس میگیرم وقتی بچمون بدنیا بیاد
بی اختیار نیشخندی زدم بدبخت نمیدونست خان زاده خبر داره بچه ی تو شکمش اصلا از اون نیست و همچنان داشت واسه ی خودش قصه میبافت رسما انگار عقلش رو از دست داده بود
_ باشه پس بگیر شوهرت و
بعدش تو دلم اضافه کردم البته اگه خان زاده تو رو زنده گذاشت بخاطر کثافط کاری هایی ک انجام دادی رسما تو سرش انگار آجر زده باشند
_ چیشده چرا این شکلی داری نگاه میکنی ؟!
_ چیزی نیست
_ مطمئن باشم !
_ آره
رسما نمیدونستم چیشده اما حتی شده یکم امید داشتم که اتفاق های بهتری پیش بیاد


💥💫💥💫💥💫
💥💫💥💫💥💫
#پارت_880
#خان‌زاده_هوسباز


_ نور
خان زاده بود ک اسمش رو صدا زده بود خیره بهش شد و گفت :
_ بله
_ اینجا دقیقا چیکار میکنی ؟
خونسرد جواب داد :
_ تو ک نمیای پیش من ، تصمیم گرفتم من بیام پیشت مشکلی وجود داره ؟
خان زاده چند ثانیه مکث کرد بعدش مثل خودش خونسرد اومد کنار من نشست
_ نه مشکلی نیست
ساکت شده داشت نگاه میکرد اما مشخص بود یه چیز هایی این وسط عوض شده
میدونستم خان زاده یه چیزی تو ذهنش هست ک این شکلی آروم نشسته منم تصمیم گرفتم چیزی بهش نگم نور بعد گذشت چند دقیقه گفت :
_ امشب اینجا میمونم
_ باید از پریزاد اجازه بگیری !
اخماش رو تو هم کشید
_ اینجا خونه ی شوهرم هستش اصلا نیاز نیست از پریزاد اجازه بگیرم
_ اینجارو واسه ی پریزاد گرفتم پس خونه ی اونه تو هم یه خونه جدا داری
نور ساکت شد
_ داری میگی برم
_ آره
_ پس تو هم بیا
_ باشه !
جا خوردم یعنی خان زاده چی تو ذهنش بود نگاهم به نور افتاد ک روی لبش لبخند بود
انگار داشت بهم میگفت من بردم تو باختی کاملا مشخص بود از نگاهش
_ میشه تمومش کنی
خیره بهم شد و گفت :
_ چی ؟
_ امشب میخوای بری پیش این ؟
نور با خنده گفت :
_ آره نکنه دوست داشتی پیش تو باشه
نگاه عصبی بهش انداختم بلکه خفه بشه ولی مگه میتونست دهنش رو ببنده


💥💫💥💫💥💫
💥💫💥💫💥💫
#پارت_881
#خان‌زاده_هوسباز


_ آره امشب میرم
بعدش چشمهاش رو با آرامش روی هم فشار داد ک متوجه شدم یه نقشه ای داره پس کشش ندم من به خان زاده اعتماد داشتم با اینکه میدونستم چیزی نیست حسادت وجودم رو پر کرده بود
ولی باید بیخیال میشدم نمیشد اصلا چیزی گفت به وقتش درست میشد
_ پریزاد
_ جان
_ شب بخواب
_ باشه
نور پشت چشمی نازک کرد
_ بیا بریم خیلی واسش وقت گذاشتی ک تا این حد پرو شده هر چی از دهنش درمیاد میگه
با چشمهای گشاد شده داشتم بهش نگاه میکردم داشت وقیح میشد
کاش میتونستم دهنش رو جر بدم تا هر چی به دهنش میاد نگه
_ فعلا
بعد رفتنشون شایان به سمتم اومد و پرسید :
_ خوبی مامان
_ آره ولی کاش میشد این زنیکه رو حسابی کتک بزنم بلکه قلبم خنک بشه
با چشمهای گشاد شده داشت بهم نگاه میکرد مشخص بود حسابی اعصابش به هم ریخته شده
_ مامان
_ جان
_ انقدر بهش فکر نکنید شما ک میدونید اون زن چقدر واسه ی بابا بی ارزش هست
_ آره
ذاتا قرار بود طلاقش بده ولی خوب اعصابم حسابی به هم ریخته شده بود
_ من برم دراز بکشم پسرم سردرد دارم
_ باشه به هیچ چیزی فکر نکن مامان شما نباید بخاطر اون زن بی ارزش ناراحت بشید
لبخندی روی لبم نقش بست میدونستم چی داره میگه همیشه واسم ارزش داشت و خاص بود


💥💫💥💫💥💫
💥💫💥💫💥💫
#پارت_882
#خان‌زاده_هوسباز


خان زاده اومد خیره به من شد و گفت :
_ خوبی ؟!
با شنیدن این حرفش سری به نشونه ی مثبت واسش تکون دادم :
_ آره
_ چشمهات حسابی قرمزه دیشب نتونستی بخوابی درسته ؟ !
واقعیتش همین بود تمام شب بیدار بودم اصلا خواب واسم حروم شده بود
_ چیشده پس چرا ساکت شدی ؟!
نفسم رو پر حرص بیرون فرستادم اصلا نمیدونستم چی باید بهش بگم رسما تو قلبم آشوب به پا شده بود شاید بعضی اتفاقا اصلا نباید اتفاق میفتاد
_ میشه به من نگاه کنی
خیره به چشمهاش شدم ک با صدایی خش  دار شده خطاب بهم گفت :
_ اذیت شدی ؟
قطره اشکی روی گونم چکید
_ نه
دستش رو نوازش وار روی گونم کشید
_ اگه اذیت نشدی پس چرا داری گریه میکنی دلیلش چیه ؟!
نفس عمیقی کشیدم یعنی واقعا نمیدونست دلیل گریه ی من چی میتونه باشه
_ یعنی واقعا نمیدونی دلیلش چیه !
_ میدونم اما دوست دارم خودت درباره اش صحبت کنی تا حالت بهتر بشه
دستم رو روی قلبم گذاشتم و خطاب بهش گفتم :
_ قلبم درد میکنه
یه تای ابروش بالا پرید
_ چرا ؟
_ چون دیشب پیش اون زن بودی
_ مجبور شدم برم
_ میدونم
_ پس چرا ناراحتی ؟
_ دست من نیست خان زاده نمیتونم تحمل کنم کنار یکی دیگه باشی درک میکنی ؟!
سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد :
_ آره
واقعا میدونست چی دارم میگم ولی خوب درک بعضی چیزا سخت بود و داشت عذابم میداد
من رو تو آغوشش کشید
_ دیگه همچین چیزی نمیشه پس اصلا گریه نکن سعی کن آروم باشی
_ اون زن دوباره میاد چون زنته
_ نمیاد


💥💫💥💫💥💫
💥💫💥💫💥💫
#پارت_883
#خان‌زاده_هوسباز


امیدوار بودم دوباره نیاد چون اینبار نمیتونستم خونسرد باشم و بی شک یه بلایی سرش میاوردم ، خان زاده با صدایی خش دار شده گفت :
_ میدونستی عاقل شدی
خیره بهش شدم و گفتم :
_ از چ نظر ؟!
_ دیگه مثل سابق زود جبهه نمیگیری خشمگین بشی سعی میکنی خونسرد باشی
پوزخندی زدم :
_ مجبور شدم وگرنه میدونستم چ بلایی سرش بیارم دیگه اینورا پیداش نشه
به خنده افتاد :
_ پس هنوز مثل گذشته خشن هستی
_ من رو شوهرم حساس هستم تو هم باید این رو فهمیده باشی خان زاده
نگاه خاصی بهم انداخت
_ دوستش داری ؟
_ خیلی زیاد
خم شد لبم رو بوسید ک باهاش همراه شدم نیاز داشتم به این بوسه
تا از فکر و خیال آزاد بشم !
_ خانزاده
_ جان
_ هنوزم شک داری بچه ...
_ مال من نیست
با چشمهای گشاد شده بهش چشم دوختم واقعا واسم عجیب شده بود
_ سخت نیست
_ هست اما نه واسه ی من چون اون زن رو خیلی خوب میشناسم
سرم رو با تاسف تکون دادم نگار رسما کار هاش عجیب شده بود
پس نمیشد بهش خرده گرفت
_ بهش فکر نکنید خان زاده
_ ذاتا همینکارو انجام میدم
لبخندی روی لبم نشست حرفاش بوی صداقت میداد و هیچکس نمیتونست من رو درک کنه
ولی نگران خان زاده بودم خیلی زیاد میدونستم ته قلبش ناراحته بخاطر وضعیت پیش اومده


💥💫💥💫💥💫
💥💫💥💫💥💫
#پارت_884
#خان‌زاده_هوسباز


_ خانزاده
با صدایی گرفته شده گفت :
_ جان
_ شما چجوری میتونید تحمل کنید وقتی این همه به شما خیانت کرده ؟
نفسش رو لرزون بیرون فرستاد :
_ نمیدونم شاید چون نور رو میشناختم میدونستم چقدر ذات کثیفی داره
_ پس چرا تحملش کردید ؟
تو چشمهام زل زد چشمهاش پر از حرف بود اما سکوت کرد انگار دوست نداشت درباره اش صحبت کنه
_ تو فکرت رو درگیر نور نکن
_ من فکر درگیر نور نیست اصلا تو که من رو خیلی خوب میشناسی
_ آره خوب میشناسمت واسه ی همین میگم بهش فکر نکن چون اون ذره ای واسم با ارزش نیست
میدونستم چی داره میگه و امیدوار بودم حرفاش همش از ته قلبش باشه بدون هیچ دروغی
* * * *
_ مامان
_ جان
چنگی تو موهاش زد :
_ عصبانی نمیشی یه چیزی بگم ؟!
_ نه
شایان حسابی ناراحت بود
_ امروز ...
ساکت شد دوباره دستش رو تو موهاش فرو برد بهشون چنگ انداخت انگار یه چیزی شده بود ، حالا چی شده بود خدا میدونست
_ مامان بزرگ قراره بیاد
_ مامان قراره بیاد اینجا ؟!
_ آره
جا خوردم واسه ی چی میخواست بیاد وقتی رابطه ی ما اصلا خوب نبود
_ چرا میخواد بیاد
_خودش گفت دلش تنگ شده منم دعوتش کردم ببخشید مامان من ...
وسط حرفش پریدم ؛
_ اشکال نداره ، انقدر مضطرب نباش دشمنمون ک قرار نیست بیاد پس ریلکس باش
_ باشه !


💥💫💥💫💥💫
💥💫💥💫💥💫
#پارت_885
#خان‌زاده_هوسباز


اما میترسیدم دست خودم نبود ، مامان رفتار هاش همیشه اینجوری بود
چند دقیقه گذشت که گفت :
_ پریزاد
خیره بهش شدم و گفتم :
_ جان
_ تو حالت خوبه ؟!
با شنیدن این حرفش سری به نشونه ی مثبت واسش تکون دادم :
_ آره
_ پس چرا صورتت خیس عرق شده ببینم چیشده امروز اینطوری هستی ؟!
_ همش تقصیر من شد
خانزاده به سمتش برگشت و با اخم پرسید :
_ چیکار کردی مگه میگی تقصیر من شد پسر تو هنوز آدم نشدی ؟!
چنگی تو موهاش زد :
_ ببخشید
_ بگو ببینم چیشد مگه
_ قراره مامان بزرگ بیاد مامان بخاطر همین حالش داره بد میشه
دوست نداشتم شایان خودش رو مقصر بدونه اون که تقصیری نداشت
_ نه نیاز نیست شلوغش کنید من حالم خوبه بعدش اون مامان من هست دیو ک نیست بخاطرش حالم بد بشه امروز یکم سردرد داشتم همین
بعدش رفتم سمت اتاقم خان زاده پشت سرم اومد داخل اتاق شد و اسمم رو صدا زد :
_ پریزاد
ایستادم خیره به چشمهاش شدم و با صدایی گرفته شده گفتم :
_ جان
_ دوست داری بهشون بگم نیان امشب ؟!
_ نه بزار بیان مهم نیست دیگه
با چشمهای ریز شده داشت به من نگاه میکرد
_ مطمئن هستی ؟!
_ آره
مطمئن نبودم اما میتونستم تحمل کنم مامان فوقش قرار بود چهار تا کنایه بزنه کاری دیگه ای نمیکرد



💥💫💥💫💥💫
💥💫💥💫💥💫
#پارت_886
#خان‌زاده_هوسباز


_ من و نگاه کن ببینم !
خیره به چشمهاش شدم که با صدایی خش دار شده پرسید :
_ اگه چیزی باعث میشه اذیت بشی بهم بگو من شوهرت هستم میتونم کمکت کنم
قطره اشکی روی گونم چکید مگه چقدر میتونستم قوی باشم منم نیاز داشتم یکی پیشم باشه بهم کمک کنه دستم رو بگیره
_ میترسم !
_ از چی ؟
_ مامان چون همیشه باعث میشه یه لرزشی در من به وجود بیاد
_ واضح بگو
_ نگاهش نسبت به من پر از کینه و نفرت هستش واسه ی همین ازش میترسم !
_ دیگه من پیشت هستم اصلا نیاز نیست ترسی داشته باشی تو باید همیشه قوی باشی
اما نمیشد قلبم داشت از جا کنده میشد خیلی احساس بدی شده بود
خانزاده من رو تو آغوش کشید
_ آروم باش
_ میترسم خیلی زیاد
_ من پیشت هستم مطمئن باش نمیزارم اذیت بشی پس بهم اعتماد داشته باش
_ خانزاده
_ جان
_ چرا مامان تا این حد از من متنفره ؟!
_ منم دلیلش رو نمیدونم واقعا
با چشمهای ریز شده داشت بهم نگاه میکرد حس های مختلفی بود ک به سراغش میومد
_ پریزاد
_ جان
_ دوست نداری نیا پیشش 
_ نه میام
اخماش رو تو هم کشید و گفت :
_ باعث میشه ناراحت بشی با این حال میای پیشش بشینی ؟!
_ دوست ندارم شایان حس بدی بهش دست بده چون همینطوریش ناراحته
_ کارش اشتباه بوده
_ نه


💥💫💥💫💥💫
Forwarded from شصت تیپ
💥💫💥💫💥💫
#پارت_887
#خان‌زاده_هوسباز


با چشمهای ریز شده داشت بهم نگاه میکرد ک گفتم ؛
_ حق داره مادر بزرگش رو دوست داشته باشه باهاش رفت و آمد داشته باشه
نفسش رو پر حرص بیرون فرستاد :
_ این وسط تو اذیت میشی
_ آره اذیت میشم ولی خوب کاریش نمیشد کرد دوست ندارم پسرم احساس بدی داشته باشه
کمی خیره بهم نگاه کرد بعدش سرش رو با تاسف تکون داد و گفت :
_ واقعا نمیدونم چی باید بگم خیلی عجیب غریب شدی خودت ک میدونی درسته ؟!
_ آره
میدونستم ولی قصد نداشتم به روی خودم بیارم چون این بهترین کار ممکن بود
* * *
نشسته بودم ساکت مامان از قصد بیتا رو با خودش آورده بود
بابا نگاهش نگران بود
_ میدونستی داداشم رفته ؟
مامان من رو مخاطبش قرار داده بود خیره بهش شدم و گفتم :
_ آره
با عصبانیت خندید
_ اون رفیق هرزه ات داداشم رو واسه ی همیشه از این کشور برد
_ رفیق من هرزه نیست جفتشون عاشق هم بودند بچه داشتند میخواستند خوشبخت باشند نمیتونستند اینجا زندگی کنند
چشمهاش برق بدی زد :
_ همش تقصیر توئه
چشمهام گرد شد
_ چی ؟
_ تو باعث شدی اون دختره وارد خانواده بشه !
اینبار بابا دخالت کرد
_ بسه
_ مگه دارم دروغ میگم !؟
_ شاید فراموش کرده باشی اما پریزاد دختر ما هستش پس بهش گیر نده
_ تو باعث شدی پرو بشه و هر کاری دوست داشت سر خود انجام بده


💥💫💥💫💥💫
💥💫💥💫💥💫
#پارت_888
#خان‌زاده_هوسباز


_ بهتره برید
خیره بهم شد ک گفتم ؛
_ شایان از این به بعد اگه دوست داشت خودش میاد دیدن شما دوست ندارم بیاید خونه ی من
اولش شوکه شده داشت بهم نگاه میکرد بعدش نیشخندی زد :
_ از کی تا حالا صاحب خونه زندگی شدی ؟
با عصبانیت داشتم بهش نگاه میکردم واقعا آدم بدی شده بود
_ بلند شو چون کم کم داره صبرم لبریز میشه
این صدای خشمگین خان زاده بود ، خیره بهش شد و رو بهش گفت :
_ صبرت واسه ی چی لبریز میشه ؟!
_ نمیدونی
بابا بلند شد
_ پاشو
مامان بلند شد ک بیتا گفت :
_ کم کم دارید روی اعصاب راه میرید
خیره بهش شدم و گفتم ؛
_ تو کی باشی ؟!
صدای مامان اومد ؛
_ صدات رو بیار پایین بیتا واسه ی من از تو مهم تر هستش بهتره تو گوشت فرو کنی
با چشمهای گشاد شده داشتم بهش نگاه میکردم باورم نمیشد این شکلی باهام صحبت کرده بود
_ بسه بیاید بریم
با شنیدن صدای بابا رفتند منم خشک شده ایستاده بودم داشتم به مسیر رفتنشون نگاه میکردم !
_ پریزاد
خیره به خان زاده شدم ک گفت :
_ حق نداری بخاطر این آدما ناراحت باشی شنیدی چی گفتم ؟!
قطره اشکی روی گونم چکید
_ مگه میشد
_ میشه ؟!
_ آره
احساس کردم قلبم داره تند تند میزنه واقعا حس و حال بدی شده بود
_ اصلا ارزشش نداره
_ چرا دوستم نداره  !
خیلی مظلومانه پرسیده بودم خان زاده من رو تو آغوشش کشید و گفت :
_ هیش آروم باش !


💥💫💥💫💥💫
💥💫💥💫💥💫
#پارت_889
#خان‌زاده_هوسباز


مگه میشد آروم باشم وقتی مامانم تا این حد از من بدش میومد
قلبم داشت از جاش کنده میشد واقعا حس و حال بدی شده بود
_ پریزاد
_ جان
_ مادرت تحت تاثیر بیتا هستش از دستش دلخور نباش بهش فکر نکن
مگه میشد فکر نکنم من مادرم رو دوست داشتم میخواستم پیشش باشم اما با حرفاش نیش و کنایه هاش قلبم رو به آتیش میکشید
_ چیشد چرا ساکت شدی ؟!
خیره بهش شدم و گفتم :
_ چیزی نیست
با چشمهای ریز شده داشت به من نگاه میکرد مشخص بود اعصابش داره خورد میشه
_ پریزاد
_ یکم قلبم گرفت همین
_ دوست ندارم فکرت درگیرش باشه
_ دست خودم نیست
واقعا هم دست خودم نبود ناخوداگاه ذهنم میرفت سمتش اسمم رو صدا زد :
_ پریزاد
_ جان
_ فردا میریم
متعجب پرسیدم ؛
_ کجا
_ روستا !
_ واسه ی چی ؟
_ دوست نداری شیرین رو ببینی
یهو همه چی از ذهنم پاک شد چشمهام برق شادی زد و گفتم :
_ داری جدی میگی ؟!
_ آره
خان زاده رو بغل کردم حسابی خوشحال شده بودم قرار بود دخترم رو ببینم چی بیشتر از این میتونست باعث شادی من بشه واقعا شاد شده بودم !.
_ به من نگاه کن
خیره به چشمهاش شدم
_ جان
_ دوست ندارم غم به چشمهات بیاد شیرفهم شد !
لبخندی روی لبم نشست چ خوب بود یکی کنارم بود ک حواسش بهم بود


💥💫💥💫💥💫
💥💫💥💫💥💫
#پارت_890
#خان‌زاده_هوسباز


_ مامان
خیره به شایان شدم و گفتم :
_ جان
_ چرا چشمهاتون اینقدر غمگین شده !
با شنیدن این حرفش حسابی دپرس شده بودم اصلا نمیدونستم چی باید بهش بگم رسما داشت به قلبم فشار میومد
_ چیزی نیست پسرم
_ از دست من ناراحتید مگه نه ؟!
چشمهام گرد شد
_ چرا باید ناراحت باشم وقتی هیچ کاری انجام ندادی دیگه نبینم همچین چیزی بگی
نفسش رو لرزون بیرون فرستاد :
_ ببخشید
 _ شایان
_ جان
_ من از دستت ناراحت نیستم تو ک کاری نکردی چرا همش همین و میگی
_ شما دیروز بخاطر من ناراحت شدید
_ تو هیچ تقصیری نداشتی
_ یعنی از دست من دلخور نیستید
_ نه
واقعا هم نشده بودم وقتی هیچ تقصیری نداشت پس نباید این شکلی میشد
_ شایان
_ جان
_ فردا میریم روستا
چشمهاش گرد شد
_ روستا واسه ی چی ؟
_ پیش خواهرت
چشمهاش برق شادی زد ؛
_ منم میام
با خنده گفتم :
_ تو هم دلت تنگ شده
_ خیلی زیاد
منم حسابی دلتنگش شده بودم میخواستم ببینمش زندگیش خوبه یا نه
_ نگرانشی مامان ؟!
_ آره
_ شوهرش مراقبشه !
_ باید خودم ببینم تا خیالم راحت بشه .


💥💫💥💫💥💫
💥💫💥💫💥💫
#پارت_891
#خان‌زاده_هوسباز


_ باید خودت ببینی مگه به شوهرش اعتماد نداری ؟! میترسی ؟!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_ خانواده اش شاید خوب نباشند نمیشه همه شبیه هم باشند میفهمی
نفسم رو غمگین بیرون فرستادم یجورایی حالم بد شده بود اصلا نمیدونستم چی درست هستش چی غلط فقط میخواستم همه چیز برگرده به حالت نرمالش واقعا داشت قلبم رو به درد میاورد
_ مامان
_ جان
_ نگران نباش شیرین اینقدر ضعیف نیست ک نتونه از پس خودش بربیاد
لبخندی زدم میدونستم شیرین قوی هستش اما من نمیتونستم خونسرد باشم !
_ به من نگاه کن ببینم
خیره به چشمهاش شده بودم واقعا حال و روز بدی داشتم دست خودم نبود
_ چرا این شکلی شدید
_ چیزی نیست
_ از دست من ناراحت شدید ؟!
_ نه
واقعا از دستش ناراحت نشده بودم فقط نمیتونستم خودم رو کنترل کنم وقتی غمگین میشدم
_ مامان
_ چیزی نیست پسرم نگران نباش
دستی داخل موهاش کشید :
_ همش باعث نگرانی شما میشم واقعا حالم داره از خودم به هم میخوره
_ نباید بخوره
_ چرا ؟!
_ چون تو هیچ کار اشتباهی انجام ندادی
_ اما باعث شدم شما ناراحت بشید
_ نه
_ مطمئنی ؟!
_ آره


💥💫💥💫💥💫
💥💫💥💫💥💫
#پارت_892
#خان‌زاده_هوسباز


خان زاده اومد خیره بهم شد و گفت :
_ چی باعث شده چشمهات اینقدر غمگین و گرفته بشه مشکلی پیش اومده ؟!
با شنیدن این حرفش سری به نشونه ی منفی واسش تکون دادم :
_ نه چیزی نشده
با چشمهای ریز شده داشت به من نگاه میکرد ، چند دقیقه ک گذشت پرسید :
_ مطمئن باشم هیچ اتفاق بدی پیش نیومده ؟!
_ آره
واقعا هم چیزی نشده بود ک بخواد به خودش فشار بیاره همه چیز داشت خوب پیش میرفت و بی شک درست میشد پس نباید این قضیه رو بزرگش میکردیم درست ترین واقعیت همین بود
_ فردا میریم
چشمهام برق شادی زد
_ واقعا ؟
_ آره
بی اختیار خم شدم سمت خان زاده گونه اش رو بوسیدم ک خندید
_ فکر نمیکردم اینقدر خوشحال بشی
_ اتفاقا خیلی خوشحال هستم چون قراره بریم دخترم رو ببینم
_ نگران نباش حالش خوبه !
_ تو از کجا میدونی ؟!
پوزخندی زد
_ فکر کردی همینطوری دخترم رو میفرستم تو اون روستا واسه ی زندگی ؟
متعجب گفتم :
_ یعنی چی ؟!
_ واسش مراقب گذاشتم
چشمهام گشاد شد شوکه شده داشتم بهش نگاه میکردم واقعا واسش مراقب گذاشته بود
_ تو جدی هستی ؟!
_ آره


💥💫💥💫💥💫